اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، چرا من قادر به درك خدا نيستم؟
#پاسخ
به همین دلیل كه، #تو، تو هستى،
ادراك او ممكن نيست!
پيش شرط جريان ادراك، مستلزم دوگانه بودن،" division"، و دوپارچه بودن است. ادراك شونده و ادراك كننده بايد، غیرمحاله از هم جدا باشند.
نتيجه ى طبيعى اينستكه خدا را نمى توان ادراك كرد.
تو اما مى توانى خدا باشى - و هستى! -، اما قادر به شناخت و ادراك خدا، نخواهى بود.
در واقع حتى تلاش براى شناخت او منجر به دوگانگى مى شود
پيش شرط دانستن، دوگانگى ست؛ دانستن هيچگاه قادر به ايجاد پل و رابطه نيست
به همين علت، من هيچوقت از تكرار و بيان اين موضوع كه، بجاى جمع آورى دانستنى ها، به سرچشمه ى معصوميت خود بازگرديد، خسته نميشوم
فقط در صورت بازگشت به معصوميت كودكى خود، مى توانيد با عالم وجود، "existence"، يكپارچه شويد. فقط به اين شرط مى توانيد، بخشى از وجود باشيد. خوشبخت ترين انسان ها، كسانى هستند كه عالم دانستنى ها را ترك كرده اند.
چرا؟ به همين علت!
زيرا وقتى دانستنی در كار نباشد، وقتى هيچ تمايلى براى جمع آورى دانستنى ها وجود نداشته باشد، دوگانگى و جدايى، محو مى شود. از آن به بعد، تو در كائنات حل مى شوى...
از آن به بعد دوپارچه و جدا نيستى...
با كل عالم يكدست و يگانه شده اى.
تو قادر به شناخت خدا نيستى، زيرا خدا خود را در درون تو پنهان كرده است. نميتوان خدا را به يك ابزار و وسيله تبديل كرد. خدا نمى تواند، به شناخته شده، تبديل شود. خدا همان جوينده ى درون توست؛ خدا ذهنيت، "subjectivity"، توست.
يافتن او هدف تو نيست.
تو در واقع بدنبال پيدا كردن، جوينده، يعنى خودت، هستى. تازه، يافتن جوينده، منظور و غايت سفر تو نيست - بلكه نقطه ى آغاز جستجوى توست
پيام نهائى من اينستكه:
" سعى نكن، خدا را دريابى، در غيراينصورت به نتیجه ای نخواهی رسید."
خودت به خدا مبدل شو! خداباش! و وقتى مى گويم " خداشو!"، بزبانى سخن مى گويم كه متداول و براى همه كس قابل فهم نيست.
تو خودت خدا هستى!
اين حرف مرا خوب درك كن
اين تمام پيام من به توست.
وقتى مى گويم، "خدا شو!"، منظورم اينستكه: به درون خودت توجه كن.
لازم نيست، بدنبال خدا بگردى -
او رادر درون خودت، بياب!
بايد او را بدون جستجو كردن يافت
همه ى تلاش ها در جستجو و يافتن او، به گمراهى مى انجام؛ زيرا جستجوها بر بنياد يك توهم واهى بنا شده اند، كه:
گويا او را در دور دست ها بايد جست،
كه گويا او شخص ديگرى ست و در جاى ديگرى خانه دارد
او در درون جستجوگر خانه دارد.
عشق بود كه نخستين جرقه خدا را زد،
سپس انسانها براي بدنبال گشتن
و جستوجوي گسترده او احساس انگيزه كردند.
از راه عشق بود كه انسانها مراقبه را يافتند.
عشق تنها پديده اي است كه مي تواند جذبه اي عالمگير داشته باشد،
زيرا عشق طبيعي است.
تو مي تواني با تمام مذاهب بحث و جدل كني، اما با عشق نمي تواني.
و آنگاه كه عشق را احساس كني،
به آساني فريفته مراقبه مي شوي.
عشق هرگز شكست نخورده و شكست پذير نيست.
پس از چشيدن طعم عشق،
مراقبه دروازه معبد خدا را به روي تو مي گشايد.
#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، چرا من قادر به درك خدا نيستم؟
#پاسخ
به همین دلیل كه، #تو، تو هستى،
ادراك او ممكن نيست!
پيش شرط جريان ادراك، مستلزم دوگانه بودن،" division"، و دوپارچه بودن است. ادراك شونده و ادراك كننده بايد، غیرمحاله از هم جدا باشند.
نتيجه ى طبيعى اينستكه خدا را نمى توان ادراك كرد.
تو اما مى توانى خدا باشى - و هستى! -، اما قادر به شناخت و ادراك خدا، نخواهى بود.
در واقع حتى تلاش براى شناخت او منجر به دوگانگى مى شود
پيش شرط دانستن، دوگانگى ست؛ دانستن هيچگاه قادر به ايجاد پل و رابطه نيست
به همين علت، من هيچوقت از تكرار و بيان اين موضوع كه، بجاى جمع آورى دانستنى ها، به سرچشمه ى معصوميت خود بازگرديد، خسته نميشوم
فقط در صورت بازگشت به معصوميت كودكى خود، مى توانيد با عالم وجود، "existence"، يكپارچه شويد. فقط به اين شرط مى توانيد، بخشى از وجود باشيد. خوشبخت ترين انسان ها، كسانى هستند كه عالم دانستنى ها را ترك كرده اند.
چرا؟ به همين علت!
زيرا وقتى دانستنی در كار نباشد، وقتى هيچ تمايلى براى جمع آورى دانستنى ها وجود نداشته باشد، دوگانگى و جدايى، محو مى شود. از آن به بعد، تو در كائنات حل مى شوى...
از آن به بعد دوپارچه و جدا نيستى...
با كل عالم يكدست و يگانه شده اى.
تو قادر به شناخت خدا نيستى، زيرا خدا خود را در درون تو پنهان كرده است. نميتوان خدا را به يك ابزار و وسيله تبديل كرد. خدا نمى تواند، به شناخته شده، تبديل شود. خدا همان جوينده ى درون توست؛ خدا ذهنيت، "subjectivity"، توست.
يافتن او هدف تو نيست.
تو در واقع بدنبال پيدا كردن، جوينده، يعنى خودت، هستى. تازه، يافتن جوينده، منظور و غايت سفر تو نيست - بلكه نقطه ى آغاز جستجوى توست
پيام نهائى من اينستكه:
" سعى نكن، خدا را دريابى، در غيراينصورت به نتیجه ای نخواهی رسید."
خودت به خدا مبدل شو! خداباش! و وقتى مى گويم " خداشو!"، بزبانى سخن مى گويم كه متداول و براى همه كس قابل فهم نيست.
تو خودت خدا هستى!
اين حرف مرا خوب درك كن
اين تمام پيام من به توست.
وقتى مى گويم، "خدا شو!"، منظورم اينستكه: به درون خودت توجه كن.
لازم نيست، بدنبال خدا بگردى -
او رادر درون خودت، بياب!
بايد او را بدون جستجو كردن يافت
همه ى تلاش ها در جستجو و يافتن او، به گمراهى مى انجام؛ زيرا جستجوها بر بنياد يك توهم واهى بنا شده اند، كه:
گويا او را در دور دست ها بايد جست،
كه گويا او شخص ديگرى ست و در جاى ديگرى خانه دارد
او در درون جستجوگر خانه دارد.
عشق بود كه نخستين جرقه خدا را زد،
سپس انسانها براي بدنبال گشتن
و جستوجوي گسترده او احساس انگيزه كردند.
از راه عشق بود كه انسانها مراقبه را يافتند.
عشق تنها پديده اي است كه مي تواند جذبه اي عالمگير داشته باشد،
زيرا عشق طبيعي است.
تو مي تواني با تمام مذاهب بحث و جدل كني، اما با عشق نمي تواني.
و آنگاه كه عشق را احساس كني،
به آساني فريفته مراقبه مي شوي.
عشق هرگز شكست نخورده و شكست پذير نيست.
پس از چشيدن طعم عشق،
مراقبه دروازه معبد خدا را به روي تو مي گشايد.
#اﺷﻮ
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ ویژگیهای یک سانیاسین چیست؟
#پاسخ
تعریف یک سانیاسین sanyyasin بسیار دشوار است، و حتی بیشتر وقتی بخواهی تعریفی از سانیاسینهای من داشته باشی!
سانیاس sanyas در اساس عصیانی است برعلیه تمام ساختارها، برای همین تعریف آن دشوار است
سانیاس یعنی: یک زندگی بدون ساختار. سانیاس یعنی: داشتن یک شخصیتِ بدون شخصیت!
منظورم از بدون شخصیت یعنی که تو دیگر به گذشته متکی نیستی. شخصیت یعنی گذشته، طوری که در گذشته زندگی کردهای، روشی که در زندگی به آن عادت کردهای(تمام عادتها و شرطیشدگیها و باورها و تجربههایت) اینها شخصیت تو را تشکیل میدهند.
یک سانیاسین کسی است که دیگر در گذشته زندگی نمیکند؛ کسی که در لحظه زندگی میکند؛
بنابراین قابل پیشبینی نیست.
انسان با شخصیت قابل پیشبینی است؛ یک سانیاسین غیرقابلپیشبینی است زیرا او یک آزادی است
یک سانیاسین نهتنها آزاد است، بلکه آزادی است؛ یک عصیانِ زنده است.
ولی بااین حال، چند راهنمایی میتواند داد، نه تعریف دقیق، چند اشاره؛ انگشتانی که ماه را نشان میدهند. گرفتار انگشتان نشوید. انگشتها ماه را تعریف نمیکنند، فقط به آن اشاره میکنند. انگشتان هیچ ربطی به ماه ندارند. شاید انگشتان بلندی باشند و یا کوتاه؛ شاید زیبا باشند و یا زشت؛ شاید سفید باشند یا سیاه؛ شاید سالم باشند؛ شاید بیمار باشند. اینها اهمیت ندارند؛ اینها فقط اشاره میکنند. انگشت را فراموش کنید و به ماه نگاه کنید.
آنچه به شما میدهم یک تعریف نیست؛ در این خصوص تعریف کردن ممکن نیست
و درواقع، تعریف هر موجود که زنده است امکان ندارد.
تعریف فقط برای چیزی ممکن است که مرده باشد، دیگر رشد نکند، دیگر شکوفا نشود، چیزی که دیگر امکان و توانی در آن نیست؛ چیزی که تمام و مصرف شده است. آنوقت تعریف ممکن هست. میتوانی یک انسان مرده را تعریف کنی، یک انسان زنده را نمیتوانی تعریف کنی.
زندگی در اساس به این معنی است که تازه و جدید هنوز ممکن هست.
پس اینها تعاریف نیستند.
سانیاسین قدیم یک تعریف دارد، بسیار روشن و مستقیم؛ برای همین مرده است. من سانیاس خودم را “نئوسانیاس” NeoSannyas میخوانم، بههمین دلیل مشخص
سانیاس من یک گشودگی و بازبودن است، یک سفر است، یک رقص، یک رابطه عاشقانه با ناشناخته، یک رابطهی عشقی با خودِ جهانهستی، در جستجوی یک رابطهی ارگاسمی با آن کُلّ. و در دنیا هر چیز دیگر شکست خورده است. هرچیزی که تعریف شده، روشن شده و منطقی بوده شکست خورده است
مذاهب شکست خوردهاند، سیاست شکست خورده است، ایدئولوژیها شکست خوردهاند
و همگی آنها بسیار روشن و منطقی بودهاند. آنها نقشههایی برای آیندهی انسان بودند ولی همگی شکست خوردند؛ تمام برنامهریزیها با شکست روبهرو شده است.
سانیاس دیگر یک برنامه نیست؛
یک اکتشاف است، نه یک برنامه
وقتی شما سانیاسین میشوید، من شما را به آزادی مُشرّف میکنم، و نه به هیچ چیز دیگر و آزاد بودن یک مسئولیت عظیم است؛ زیرا آنوقت هیچ چیزی نداری که به آن تکیه بزنی. بجز وجود درونی خودت، بجز آگاهی و معرفت خودت هیچ چیز نداری که بعنوان شمعک یا حمایت از آن استفاده کنی. من تمام شمعکها و حمایتکنندههای شما را میگیرم، شما را تنها میگذارم؛ کاملاً تنها. در آن تنهابودن…
گلُ سانیاس. آن تنهابودن به خودیِ خودش به گل سانیاس شکوفا میگردد.
سانیاسین یک عصیانگر است. منظورم از عصیان این است که بینش او بسیار متفاوت است. او با همان منطق عمل نمیکند؛ با همان ساختار و همان الگوها باور ندارد. او با الگوها مخالف نیست ـــ زیرا اگر با یک الگوی مشخص مخالف باشی باید یک الگوی دیگر خلق کنی تا با آن بجنگی. تمام الگوها مثل هم هستند. سانیاسین کسی است که به سادگی بیرون زده است. او با الگو مخالف نیست، او حماقت تمام الگوها را درک کرده است. او حماقت تمام الگوها را دیده و از آنها بیرون زده است. او یک عصیانگر است.
ویژه گی های یک سانیاس:
نخست: بازبودن برای تجربه
پس نخستین ویژگی یک سانیاسین این است که برای تجربه باز باشد. او قبل از اینکه تجربه کند تصمیم نمیگیرد. هرگز قبل از تجربه تصمیم نمیگیرد
دومین ویژگی یک سانیاس، زندگیِ وجودین existential living است
او با آرمانها زندگی نمیکند:
که انسان باید چنین باشد یا چنان باشد؛ انسان باید اینگونه رفتار کند یا آنگونه رفتار نکند. او براساس آرمانها زندگی نمیکند، او پاسخگوی جهانهستی است. او با تمام قلبش پاسخ میدهد، موقعیت هرچه که باشد. وجود او در اینکاینجا قرار دارد. خودآنگیختگی، سادگی و طبیعی بودن، اینها ویژگیهای او هستند.
ادامه پاسخ 👇
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ ویژگیهای یک سانیاسین چیست؟
#پاسخ
تعریف یک سانیاسین sanyyasin بسیار دشوار است، و حتی بیشتر وقتی بخواهی تعریفی از سانیاسینهای من داشته باشی!
سانیاس sanyas در اساس عصیانی است برعلیه تمام ساختارها، برای همین تعریف آن دشوار است
سانیاس یعنی: یک زندگی بدون ساختار. سانیاس یعنی: داشتن یک شخصیتِ بدون شخصیت!
منظورم از بدون شخصیت یعنی که تو دیگر به گذشته متکی نیستی. شخصیت یعنی گذشته، طوری که در گذشته زندگی کردهای، روشی که در زندگی به آن عادت کردهای(تمام عادتها و شرطیشدگیها و باورها و تجربههایت) اینها شخصیت تو را تشکیل میدهند.
یک سانیاسین کسی است که دیگر در گذشته زندگی نمیکند؛ کسی که در لحظه زندگی میکند؛
بنابراین قابل پیشبینی نیست.
انسان با شخصیت قابل پیشبینی است؛ یک سانیاسین غیرقابلپیشبینی است زیرا او یک آزادی است
یک سانیاسین نهتنها آزاد است، بلکه آزادی است؛ یک عصیانِ زنده است.
ولی بااین حال، چند راهنمایی میتواند داد، نه تعریف دقیق، چند اشاره؛ انگشتانی که ماه را نشان میدهند. گرفتار انگشتان نشوید. انگشتها ماه را تعریف نمیکنند، فقط به آن اشاره میکنند. انگشتان هیچ ربطی به ماه ندارند. شاید انگشتان بلندی باشند و یا کوتاه؛ شاید زیبا باشند و یا زشت؛ شاید سفید باشند یا سیاه؛ شاید سالم باشند؛ شاید بیمار باشند. اینها اهمیت ندارند؛ اینها فقط اشاره میکنند. انگشت را فراموش کنید و به ماه نگاه کنید.
آنچه به شما میدهم یک تعریف نیست؛ در این خصوص تعریف کردن ممکن نیست
و درواقع، تعریف هر موجود که زنده است امکان ندارد.
تعریف فقط برای چیزی ممکن است که مرده باشد، دیگر رشد نکند، دیگر شکوفا نشود، چیزی که دیگر امکان و توانی در آن نیست؛ چیزی که تمام و مصرف شده است. آنوقت تعریف ممکن هست. میتوانی یک انسان مرده را تعریف کنی، یک انسان زنده را نمیتوانی تعریف کنی.
زندگی در اساس به این معنی است که تازه و جدید هنوز ممکن هست.
پس اینها تعاریف نیستند.
سانیاسین قدیم یک تعریف دارد، بسیار روشن و مستقیم؛ برای همین مرده است. من سانیاس خودم را “نئوسانیاس” NeoSannyas میخوانم، بههمین دلیل مشخص
سانیاس من یک گشودگی و بازبودن است، یک سفر است، یک رقص، یک رابطه عاشقانه با ناشناخته، یک رابطهی عشقی با خودِ جهانهستی، در جستجوی یک رابطهی ارگاسمی با آن کُلّ. و در دنیا هر چیز دیگر شکست خورده است. هرچیزی که تعریف شده، روشن شده و منطقی بوده شکست خورده است
مذاهب شکست خوردهاند، سیاست شکست خورده است، ایدئولوژیها شکست خوردهاند
و همگی آنها بسیار روشن و منطقی بودهاند. آنها نقشههایی برای آیندهی انسان بودند ولی همگی شکست خوردند؛ تمام برنامهریزیها با شکست روبهرو شده است.
سانیاس دیگر یک برنامه نیست؛
یک اکتشاف است، نه یک برنامه
وقتی شما سانیاسین میشوید، من شما را به آزادی مُشرّف میکنم، و نه به هیچ چیز دیگر و آزاد بودن یک مسئولیت عظیم است؛ زیرا آنوقت هیچ چیزی نداری که به آن تکیه بزنی. بجز وجود درونی خودت، بجز آگاهی و معرفت خودت هیچ چیز نداری که بعنوان شمعک یا حمایت از آن استفاده کنی. من تمام شمعکها و حمایتکنندههای شما را میگیرم، شما را تنها میگذارم؛ کاملاً تنها. در آن تنهابودن…
گلُ سانیاس. آن تنهابودن به خودیِ خودش به گل سانیاس شکوفا میگردد.
سانیاسین یک عصیانگر است. منظورم از عصیان این است که بینش او بسیار متفاوت است. او با همان منطق عمل نمیکند؛ با همان ساختار و همان الگوها باور ندارد. او با الگوها مخالف نیست ـــ زیرا اگر با یک الگوی مشخص مخالف باشی باید یک الگوی دیگر خلق کنی تا با آن بجنگی. تمام الگوها مثل هم هستند. سانیاسین کسی است که به سادگی بیرون زده است. او با الگو مخالف نیست، او حماقت تمام الگوها را درک کرده است. او حماقت تمام الگوها را دیده و از آنها بیرون زده است. او یک عصیانگر است.
ویژه گی های یک سانیاس:
نخست: بازبودن برای تجربه
پس نخستین ویژگی یک سانیاسین این است که برای تجربه باز باشد. او قبل از اینکه تجربه کند تصمیم نمیگیرد. هرگز قبل از تجربه تصمیم نمیگیرد
دومین ویژگی یک سانیاس، زندگیِ وجودین existential living است
او با آرمانها زندگی نمیکند:
که انسان باید چنین باشد یا چنان باشد؛ انسان باید اینگونه رفتار کند یا آنگونه رفتار نکند. او براساس آرمانها زندگی نمیکند، او پاسخگوی جهانهستی است. او با تمام قلبش پاسخ میدهد، موقعیت هرچه که باشد. وجود او در اینکاینجا قرار دارد. خودآنگیختگی، سادگی و طبیعی بودن، اینها ویژگیهای او هستند.
ادامه پاسخ 👇
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، اگر یک راننده تاکسی بودید، آیا من واقعاً شما را تشخیص نمیدادم؟
نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!
دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!
سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
آیا هنوز من راننده تاکسی را از دست میدهم؟
پس بهتر است پیاده بروم!
#پاسخ
این پرسش از وسامی آناند آدی Swami Anand Adi است. آدی چنان دیوانه است که من نمیتوانم خیلی مطمئن باشم که آیا او مرا خواهند شناخت یا نه. شاید بشناسد! مردمان دیوانه، مردمانی دیوانهاند! در مورد دیوانگان نمیتوانی خیلی مطمئن باشی
بله، آدی: امکان دارد. شاید تو مرا در لباس راننده تاکسی تشخیص بدهی.
میگویی، “نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!” این درست است. به من کمک کنید تا شما را دیوانه برانم drive you nuts زیرا عاقل بودن شما ارزشی ندارد. عقلانیت شما درست مانند سنگی است روی قلبتان. بگذارید آن را از شما بردارم
این نوعی عمل جرّاحی است:
درد دارد، آزرده میکند. تو میخواهی به آن سنگ بچسبی. میخواهی مستقیم به خیابان گاندی MG Road بروی. ولی تمام رویکرد من این است که:
جایی برای رفتن وجود ندارد، خیابان گاندی وجود ندارد. هدفی در زندگی وجود ندارد؛ زندگی مسافرتی بدون مقصد است
پس من باید شما را زیگزاگی ببرم، آنقدر ببرم و ببرم تا وقتیکه کاملاً خسته شوید و بگویید:
“کافیست؛ برای امروز کافیست!”
“دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!”
این هم درست است، آدی. کمتر از این کفایت نمیکند. کمتر از این، بیارزش است. این تمام آموزشهای من است:
که چیزی برای ازدستدادن ندارید، غیر از همهچیز!
“سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
این بستگی به تو دارد. میتوانی در “لبخند آسمانی” من با من مشارک کنی. نیاز به شهامت است
شما آنقدر در پریشانی خود سرمایهگذاری کردهاید که میخواهید همیشه آن را نگه دارید
ولی به یاد بسپارید:
هرچه بیشتر آن را نگه بدارید، سرمایهگذاری شما هر روز بیشتر و بزرگتر و بزرگتر خواهد شد
آن را دور بیندازید. امروز آسانتر است: فردا مشکلتر خواهد شد، زیرا بیستوچهار ساعت بیشتر در آن سرمایهگذاری کردهای. هرچه سریعتر آن را دور بریز، عقب نینداز، زیرا تمام تاخیرها خطرناک هستند. درحالیکه به تاخیر میاندازی، پریشانی تو قویتر شده و بیشتر در وجودت ریشه میگیرد.
من میدانم که شما چرا به پریشانی خود چسبیدهاید ــ زیرا فکر شما این است که: “هرچیزی بهتر از هیچ چیز است!”
و تمام رویکرد من این است:
هیچی خدا است
شما به پریشانی خود چسبیدهاید زیرا این احساس را به شما میدهد که چیزی را دارید، دستکم چیزی را دارید ـــ شاید پریشانی باشد، شاید تشویش، نگرانی؛ ولی چیزی هست، دستکم چیزی هست! “من خالی نیستم!”
شما بسیار از خالی بودن وحشت دارید؛ و فقط خالیبودن است که خداوند توسط آن وارد میشود.
بگذارید کمک کنم تا هیچی بشوید.
و آنوقت آن لبخند آسمانی میآید ـــ
از هیچ میآید. وقتی در درونتان هیچی باشد، لبخندی در تمام وجودتان دارید؛ فقط روی لبها نیست، در تمام وجودتان هست. این لبخندِ هیچی است.
ببینید که مقدار زیادی پریشانی حمل میکنید و ببینید که شمایید که آن را حمل میکنید. و ببینید که شما مسئول حملکردن یا حملنکردنِ آن هستید: میتوانید در همین لحظه آن را رها کنید. و رهاکردن این بار همان سانیاس است.
باید این را در مورد آناند آدی بگویم: میترسم که او مرا حتی اگر یک راننده تاکسی بودم تشخیص بدهد! شاید مرا بسیار بهتر از آنی که من حالا هستم تشخیص بدهد. او فقط دیوانه است!
مردمان زیادی هستند که مرا درهرصورت و هرکجا تشخیص خواهند داد. فقط آنان هستند که با من هستند کسانی که مرا در همه جا تشخیص میدهند.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
اشوی محبوب، اگر یک راننده تاکسی بودید، آیا من واقعاً شما را تشخیص نمیدادم؟
نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!
دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!
سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
آیا هنوز من راننده تاکسی را از دست میدهم؟
پس بهتر است پیاده بروم!
#پاسخ
این پرسش از وسامی آناند آدی Swami Anand Adi است. آدی چنان دیوانه است که من نمیتوانم خیلی مطمئن باشم که آیا او مرا خواهند شناخت یا نه. شاید بشناسد! مردمان دیوانه، مردمانی دیوانهاند! در مورد دیوانگان نمیتوانی خیلی مطمئن باشی
بله، آدی: امکان دارد. شاید تو مرا در لباس راننده تاکسی تشخیص بدهی.
میگویی، “نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!” این درست است. به من کمک کنید تا شما را دیوانه برانم drive you nuts زیرا عاقل بودن شما ارزشی ندارد. عقلانیت شما درست مانند سنگی است روی قلبتان. بگذارید آن را از شما بردارم
این نوعی عمل جرّاحی است:
درد دارد، آزرده میکند. تو میخواهی به آن سنگ بچسبی. میخواهی مستقیم به خیابان گاندی MG Road بروی. ولی تمام رویکرد من این است که:
جایی برای رفتن وجود ندارد، خیابان گاندی وجود ندارد. هدفی در زندگی وجود ندارد؛ زندگی مسافرتی بدون مقصد است
پس من باید شما را زیگزاگی ببرم، آنقدر ببرم و ببرم تا وقتیکه کاملاً خسته شوید و بگویید:
“کافیست؛ برای امروز کافیست!”
“دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!”
این هم درست است، آدی. کمتر از این کفایت نمیکند. کمتر از این، بیارزش است. این تمام آموزشهای من است:
که چیزی برای ازدستدادن ندارید، غیر از همهچیز!
“سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
این بستگی به تو دارد. میتوانی در “لبخند آسمانی” من با من مشارک کنی. نیاز به شهامت است
شما آنقدر در پریشانی خود سرمایهگذاری کردهاید که میخواهید همیشه آن را نگه دارید
ولی به یاد بسپارید:
هرچه بیشتر آن را نگه بدارید، سرمایهگذاری شما هر روز بیشتر و بزرگتر و بزرگتر خواهد شد
آن را دور بیندازید. امروز آسانتر است: فردا مشکلتر خواهد شد، زیرا بیستوچهار ساعت بیشتر در آن سرمایهگذاری کردهای. هرچه سریعتر آن را دور بریز، عقب نینداز، زیرا تمام تاخیرها خطرناک هستند. درحالیکه به تاخیر میاندازی، پریشانی تو قویتر شده و بیشتر در وجودت ریشه میگیرد.
من میدانم که شما چرا به پریشانی خود چسبیدهاید ــ زیرا فکر شما این است که: “هرچیزی بهتر از هیچ چیز است!”
و تمام رویکرد من این است:
هیچی خدا است
شما به پریشانی خود چسبیدهاید زیرا این احساس را به شما میدهد که چیزی را دارید، دستکم چیزی را دارید ـــ شاید پریشانی باشد، شاید تشویش، نگرانی؛ ولی چیزی هست، دستکم چیزی هست! “من خالی نیستم!”
شما بسیار از خالی بودن وحشت دارید؛ و فقط خالیبودن است که خداوند توسط آن وارد میشود.
بگذارید کمک کنم تا هیچی بشوید.
و آنوقت آن لبخند آسمانی میآید ـــ
از هیچ میآید. وقتی در درونتان هیچی باشد، لبخندی در تمام وجودتان دارید؛ فقط روی لبها نیست، در تمام وجودتان هست. این لبخندِ هیچی است.
ببینید که مقدار زیادی پریشانی حمل میکنید و ببینید که شمایید که آن را حمل میکنید. و ببینید که شما مسئول حملکردن یا حملنکردنِ آن هستید: میتوانید در همین لحظه آن را رها کنید. و رهاکردن این بار همان سانیاس است.
باید این را در مورد آناند آدی بگویم: میترسم که او مرا حتی اگر یک راننده تاکسی بودم تشخیص بدهد! شاید مرا بسیار بهتر از آنی که من حالا هستم تشخیص بدهد. او فقط دیوانه است!
مردمان زیادی هستند که مرا درهرصورت و هرکجا تشخیص خواهند داد. فقط آنان هستند که با من هستند کسانی که مرا در همه جا تشخیص میدهند.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من حالا شصتوپنج سال دارم و پیوسته به سکس فکر میکنم.
چه اشکالی در من هست؟
#پاسخ
هیچ اشکالی در تو نیست، که هنوز زنده هستی، که هنوز جوان هستی!
فقط یک چیز بهنظر اشتباه میرسد ـــ
که تو فکر میکنی اشکالی در سکس وجود دارد
خودِ سکس هیچ اشکالی ندارد
ولی تو باید سرکوب کرده باشی،
وگرنه به ورای آن میرفتی
حالا دیگر منتظر نمان، تمامش کن. واردش بشو! وگرنه در گور هم به اینطرف و آنطرف میچرخی و در مورد سکس فکر خواهی کرد!
تو هنوز زندهای؛ میتوان کاری کرد.
و احساس گناه نکن. هیچ چیزی در آن نیست که در موردش احساس گناه کنی؛ سکس یک انرژی زیباست
میتواند یک گذرگاه و یک وسیله برای رسیدن به خداوند باشد
آری، در طول اعصار سکس را محکوم و سرزنش کردهاند، ولی نیازی نیست این سرزنشها را باور کنی
این یک شرطیشدگی در تو بود که سکس خطا است، ولی میتوانی این شرطیشدگی را دور بیندازی. میتوانی دوباره تازه شوی و شروع کنی به حرکت در آن. و نگران نباش که شصتوپنج سال داری….
خیلی نگران نباش. بقدر کافی سرکوب کردهای. حالا واردش بشو
سکس را بعنوان یک هدیه از سوی خداوند بپذیر، وگرنه سرکوب به انحراف ختم میشود.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
اشوی محبوب، من حالا شصتوپنج سال دارم و پیوسته به سکس فکر میکنم.
چه اشکالی در من هست؟
#پاسخ
هیچ اشکالی در تو نیست، که هنوز زنده هستی، که هنوز جوان هستی!
فقط یک چیز بهنظر اشتباه میرسد ـــ
که تو فکر میکنی اشکالی در سکس وجود دارد
خودِ سکس هیچ اشکالی ندارد
ولی تو باید سرکوب کرده باشی،
وگرنه به ورای آن میرفتی
حالا دیگر منتظر نمان، تمامش کن. واردش بشو! وگرنه در گور هم به اینطرف و آنطرف میچرخی و در مورد سکس فکر خواهی کرد!
تو هنوز زندهای؛ میتوان کاری کرد.
و احساس گناه نکن. هیچ چیزی در آن نیست که در موردش احساس گناه کنی؛ سکس یک انرژی زیباست
میتواند یک گذرگاه و یک وسیله برای رسیدن به خداوند باشد
آری، در طول اعصار سکس را محکوم و سرزنش کردهاند، ولی نیازی نیست این سرزنشها را باور کنی
این یک شرطیشدگی در تو بود که سکس خطا است، ولی میتوانی این شرطیشدگی را دور بیندازی. میتوانی دوباره تازه شوی و شروع کنی به حرکت در آن. و نگران نباش که شصتوپنج سال داری….
خیلی نگران نباش. بقدر کافی سرکوب کردهای. حالا واردش بشو
سکس را بعنوان یک هدیه از سوی خداوند بپذیر، وگرنه سرکوب به انحراف ختم میشود.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
#سوال_از_اشو:
اشو عزیز شما وضعیت فعلی ما انسانها را چگونه میبینید؟
#پاسخ:
عزیزان من، همه شما مرده اید.
وضعیت شما مانند یک جسد است.
همه شما در غارهای تاریک تان زندگی میکنید.
همه شما بو گرفتید و فاسد شده اید.
زیرا مرگ چیزی نیست که ناگهان در یک روز اتفاق بیفتد.
شما همه روزه در حال مرگید.
شما از روز تولدتان در حال مرگ بوده و هستید.
مرگ رویکردی طولانی است.
گاه هفتاد سال یا هشتاد سال برای تکمیل آن زمان لازم است.
اما شما طوری رفتار میکنید که انگار زنده هستید!
شما به گونه ای زندگی میکنید که گویی میدانید زندگی چیست!
از غار بیا بیرون
از گورت بیا بیرون
از مرگت بیا بیرون
اگر در زندگى تان جايى براى ماجراجویی و بازیگوشی های عاشقانه وجود ندارد، مرده ايد و هم اكنون در گور خود زندگى مى كنيد.
از آن خارج شويد!
بگذاريد در زندگى تان ماجرايى احساسى و خيال انگيز وجود داشته باشد.
ميليونها شكوه و زيبايى در انتظار شماست.
درصدد جستجو و كشف آن برآييد.
هستی، سفر نيست، جشن و سرور است.
به زندگی به چشم جشن و شادمانی و خوشی نگاه كن.
زندگی را به صورت درد و رنج و انجام وظيفه و كار در نياور.
بگذار زندگی يك بازی باشد.
بدون هيچ مقصد و مقصود ...
فقط در اينجا و در حال بودن ...
با درختان و پرندگان و رودخانه ها و كوهها بودن.
تو در زندان نيستی.
پس آن را زندان ندان.
چرا كه زندگی زندان نيست.
تو زندگی را نفهميده ای.
آن را به اشتباه معنا كرده ای.
حتی با گوش دادن به حرفهای من هم خيلی چيزها را به غلط تعبير ميكنی و همچنان به تعبير و تفسيرت ادامه ميدهی.....
#اشو
#آه_این
اشو عزیز شما وضعیت فعلی ما انسانها را چگونه میبینید؟
#پاسخ:
عزیزان من، همه شما مرده اید.
وضعیت شما مانند یک جسد است.
همه شما در غارهای تاریک تان زندگی میکنید.
همه شما بو گرفتید و فاسد شده اید.
زیرا مرگ چیزی نیست که ناگهان در یک روز اتفاق بیفتد.
شما همه روزه در حال مرگید.
شما از روز تولدتان در حال مرگ بوده و هستید.
مرگ رویکردی طولانی است.
گاه هفتاد سال یا هشتاد سال برای تکمیل آن زمان لازم است.
اما شما طوری رفتار میکنید که انگار زنده هستید!
شما به گونه ای زندگی میکنید که گویی میدانید زندگی چیست!
از غار بیا بیرون
از گورت بیا بیرون
از مرگت بیا بیرون
اگر در زندگى تان جايى براى ماجراجویی و بازیگوشی های عاشقانه وجود ندارد، مرده ايد و هم اكنون در گور خود زندگى مى كنيد.
از آن خارج شويد!
بگذاريد در زندگى تان ماجرايى احساسى و خيال انگيز وجود داشته باشد.
ميليونها شكوه و زيبايى در انتظار شماست.
درصدد جستجو و كشف آن برآييد.
هستی، سفر نيست، جشن و سرور است.
به زندگی به چشم جشن و شادمانی و خوشی نگاه كن.
زندگی را به صورت درد و رنج و انجام وظيفه و كار در نياور.
بگذار زندگی يك بازی باشد.
بدون هيچ مقصد و مقصود ...
فقط در اينجا و در حال بودن ...
با درختان و پرندگان و رودخانه ها و كوهها بودن.
تو در زندان نيستی.
پس آن را زندان ندان.
چرا كه زندگی زندان نيست.
تو زندگی را نفهميده ای.
آن را به اشتباه معنا كرده ای.
حتی با گوش دادن به حرفهای من هم خيلی چيزها را به غلط تعبير ميكنی و همچنان به تعبير و تفسيرت ادامه ميدهی.....
#اشو
#آه_این
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، شما در مورد عشق سخن میگویید و اینکه چه خوب است روی آن مراقبه کنیم، ولی ترس به واقعیت من نزدیکتر است.
آیا ممکن است در مورد ترس و چگونگی نگرش و مقابله با ترس برایمان سخن بگویید؟
#پاسخ
نخستین نکته:
ترس طرف دیگر عشق است.
اگر عاشق باشی، ترس ازبین میرود.
اگر در عشق نباشی، ترس برمیخیزد، ترسی عظیم
فقط عاشقان هستند که نمیترسند.
فقط در لحظات عمیق عشق است که ترسی وجود ندارد. در لحظاتی از عشق عمیق، جهان هستی وطن تو میگردد، تو یک بیگانه نیستی، یک خارجی نیستی، پذیرفته شده ای. حتی با پذیرفته شدن توسط یک موجود انسانی، چیزی در عمق وجودت گشوده میشود.
یک پدیده ُی گل مانند در درونی ترین هسته ی وجودت باز میشود.
توسط کسی پذیرفته شده ای، ارزش پیدا کرده ای؛ موجودی بیهوده نیستی. اهمیتی داری، معنایی داری
وقتی در زندگیت عشقی وجود نداشته باشد، آنوقت خواهی ترسید
آنوقت ترس در همه جا خواهد بود
زیرا دشمنان در همه جا هستند، دوستانی وجود ندارند و تمام جهان هستی به نظر بیگانه میرسد؛ به نظر میرسد که موجودی تصادفی هستی، ریشه نداری، در وطن نیستی.
پس در واقع، ترس غیبت عشق است.
و اگر مشکل تو ترس است، این به من نشان میدهد که تو به طرف اشتباه نگاه میکنی.
عشق باید مشکل باشد و نه ترس
اگر ترس مشکل باشد، این یعنی که باید به دنبال عشق باشی
اگر ترس مشکل است، مشکل در واقع این است که تو باید بیشتر عاشقانه رفتار کنی تا کسی بتواند بیشتر با تو عاشقانه رفتار کند.
باید بیشتر برای عشق باز باشی.
ولی مشکل در این است:
وقتی که در ترس قرار داری، بسته هستی.
تو چنان احساس ترس داری که از رفتن به سوی یک انسان باز مانده ای
دوست داری که تنها باشی.
هرگاه کسی در اطراف باشد، عصبی میشوی زیرا آن دیگری مانند دشمن به نظر میرسد.
اگر بسیار وسواس ترس داشته باشی، یک چرخه ی باطل ایجاد میشود.
غیبت عشق در تو ایجاد ترس میکند و اینک، به سبب ترس بسته خواهی شد.
پس حتی اگر عشق بر در بکوبد، اعتماد نمیکنی.
مرد یا زنی که بسیار در ترس ریشه گرفته باشد همیشه از عاشق شدن وحشت دارد.
به یاد بسپار:
عشق مشکل است و نه هرگز ترس
تو به طرف اشتباه این دو نگاه میکنی.
میتوانی برای زندگانی های بسیار به سمت اشتباه نگاه کنی و قادر نخواهی بود تا این مشکل را حل کنی
همیشه به یاد بسپار که:
از غیبت نباید مشکل بسازی، زیرا هیچ کاری در موردش نمیتوان کرد. فقط باید حضور را یک مشکل دید، زیرا آنوقت کاری میتوان کرد و مشکل میتواند حل شود.
اگر ترس حس میشود، آنوقت مشکل عشق است. بیشتر عاشق باش
چند قدمی به سوی دیگری برو.
زیرا نه تنها تو، همه در ترس هستند.
تو منتظر هستی که کسی بیاید و به تو عشق بورزد. میتوانی تا ابد منتظر بمانی، زیرا آن دیگری نیز میترسد.
و مردمانی که می ترسند فقط از یک چیز مطلقا وحشت دارند
و آن ترس از مردود شدن و طرد شدن است.
برای همین است که زنها هرگز قدمی برنمیدارند؛ ترس آنان بیشتر است.
آنان همیشه منتظر مردان هستند او باید بیاید!
آنان همیشه این امکان پذیرفته شدن و یا طردشدن را با خودشان نگه میدارند. آنان هرگز خودشان پیش قدم نمیشوند.
زیرا از مردان بیشتر میترسند.
آنوقت بسیاری از زنان تمام زندگیشان را در انتظار به سر میبرند.
هیچکس نمی آید و بر در ایشان نمیکوبد
زیرا کسی که میترسد، به نوعی چنان بسته میشود که مردم را از خودش منصرف میکند.
فرد ترسو، فقط با نزدیکتر شدنش، چنان ارتعاشاتی از خودش در تمام اطراف پخش میکند که هرکس که نزدیکش بیاید، منصرف میشود.
با زنی حرف میزنی:
اگر به نوعی احساس عشق و محبت به او داری، مایلی که نزدیکتر و نزدیکتر شوی.دوست داری نزدیکتر بایستی و با او صحبت کنی. ولی بدن را ببین،
زیرا بدن زبان خودش را دارد.
زن به سمت عقب خم میشود، ندانسته، یا آن زن قدمی به عقب برمیدارد.
تو نزدیکتر میشوی و او پس میکشد!
و یا اگر ممکن نباشد و پشت سر او دیواری باشد، او به سمت آن دیوار تکیه میدهد. به جلو خم نمیشود.
او نشان میدهد: “دور شو.”
میگوید: “نزدیک من نیا.”
مردم را تماشا کن که نشسته اند یا راه میروند. مردمانی هستند که به سادگی دیگران را از خودشان میرانند.
هرکس که نزدیکشان شود، هراسان میشوند.
و ترس هم یک انرژی است، درست مانند عشق، یک انرژی منفی.
مردی که احساس عشق دارد از انرژی مثبت میجوشد. وقتی که نزدیک او می آیی، مانند یک آهنربا نزدیک او میشوی؛ دوست داری با آن شخص باشی.
اگر مشکل تو ترس است، آنوقت به شخصیت خودت فکر کن، آن را تماشا کن.
باید که درهایت را بر عشق بسته باشی؛ همین....
آن درها را باز کن
البته، امکان طرد شدن وجود دارد.
ولی چرا بترسی؟
آن دیگری فقط میتواند نه بگوید. امکان نه شنیدن پنجاه درصد است، ولی فقط به سبب آن پنجاه درصد، تو یک زندگی صد درصد بدون عشق را انتخاب میکنی.
آن امکان وجود دارد، ولی چرا نگران هستی؟
#اشو
#یوگا_ابتدا_تا_انتها
اشو عزیز، شما در مورد عشق سخن میگویید و اینکه چه خوب است روی آن مراقبه کنیم، ولی ترس به واقعیت من نزدیکتر است.
آیا ممکن است در مورد ترس و چگونگی نگرش و مقابله با ترس برایمان سخن بگویید؟
#پاسخ
نخستین نکته:
ترس طرف دیگر عشق است.
اگر عاشق باشی، ترس ازبین میرود.
اگر در عشق نباشی، ترس برمیخیزد، ترسی عظیم
فقط عاشقان هستند که نمیترسند.
فقط در لحظات عمیق عشق است که ترسی وجود ندارد. در لحظاتی از عشق عمیق، جهان هستی وطن تو میگردد، تو یک بیگانه نیستی، یک خارجی نیستی، پذیرفته شده ای. حتی با پذیرفته شدن توسط یک موجود انسانی، چیزی در عمق وجودت گشوده میشود.
یک پدیده ُی گل مانند در درونی ترین هسته ی وجودت باز میشود.
توسط کسی پذیرفته شده ای، ارزش پیدا کرده ای؛ موجودی بیهوده نیستی. اهمیتی داری، معنایی داری
وقتی در زندگیت عشقی وجود نداشته باشد، آنوقت خواهی ترسید
آنوقت ترس در همه جا خواهد بود
زیرا دشمنان در همه جا هستند، دوستانی وجود ندارند و تمام جهان هستی به نظر بیگانه میرسد؛ به نظر میرسد که موجودی تصادفی هستی، ریشه نداری، در وطن نیستی.
پس در واقع، ترس غیبت عشق است.
و اگر مشکل تو ترس است، این به من نشان میدهد که تو به طرف اشتباه نگاه میکنی.
عشق باید مشکل باشد و نه ترس
اگر ترس مشکل باشد، این یعنی که باید به دنبال عشق باشی
اگر ترس مشکل است، مشکل در واقع این است که تو باید بیشتر عاشقانه رفتار کنی تا کسی بتواند بیشتر با تو عاشقانه رفتار کند.
باید بیشتر برای عشق باز باشی.
ولی مشکل در این است:
وقتی که در ترس قرار داری، بسته هستی.
تو چنان احساس ترس داری که از رفتن به سوی یک انسان باز مانده ای
دوست داری که تنها باشی.
هرگاه کسی در اطراف باشد، عصبی میشوی زیرا آن دیگری مانند دشمن به نظر میرسد.
اگر بسیار وسواس ترس داشته باشی، یک چرخه ی باطل ایجاد میشود.
غیبت عشق در تو ایجاد ترس میکند و اینک، به سبب ترس بسته خواهی شد.
پس حتی اگر عشق بر در بکوبد، اعتماد نمیکنی.
مرد یا زنی که بسیار در ترس ریشه گرفته باشد همیشه از عاشق شدن وحشت دارد.
به یاد بسپار:
عشق مشکل است و نه هرگز ترس
تو به طرف اشتباه این دو نگاه میکنی.
میتوانی برای زندگانی های بسیار به سمت اشتباه نگاه کنی و قادر نخواهی بود تا این مشکل را حل کنی
همیشه به یاد بسپار که:
از غیبت نباید مشکل بسازی، زیرا هیچ کاری در موردش نمیتوان کرد. فقط باید حضور را یک مشکل دید، زیرا آنوقت کاری میتوان کرد و مشکل میتواند حل شود.
اگر ترس حس میشود، آنوقت مشکل عشق است. بیشتر عاشق باش
چند قدمی به سوی دیگری برو.
زیرا نه تنها تو، همه در ترس هستند.
تو منتظر هستی که کسی بیاید و به تو عشق بورزد. میتوانی تا ابد منتظر بمانی، زیرا آن دیگری نیز میترسد.
و مردمانی که می ترسند فقط از یک چیز مطلقا وحشت دارند
و آن ترس از مردود شدن و طرد شدن است.
برای همین است که زنها هرگز قدمی برنمیدارند؛ ترس آنان بیشتر است.
آنان همیشه منتظر مردان هستند او باید بیاید!
آنان همیشه این امکان پذیرفته شدن و یا طردشدن را با خودشان نگه میدارند. آنان هرگز خودشان پیش قدم نمیشوند.
زیرا از مردان بیشتر میترسند.
آنوقت بسیاری از زنان تمام زندگیشان را در انتظار به سر میبرند.
هیچکس نمی آید و بر در ایشان نمیکوبد
زیرا کسی که میترسد، به نوعی چنان بسته میشود که مردم را از خودش منصرف میکند.
فرد ترسو، فقط با نزدیکتر شدنش، چنان ارتعاشاتی از خودش در تمام اطراف پخش میکند که هرکس که نزدیکش بیاید، منصرف میشود.
با زنی حرف میزنی:
اگر به نوعی احساس عشق و محبت به او داری، مایلی که نزدیکتر و نزدیکتر شوی.دوست داری نزدیکتر بایستی و با او صحبت کنی. ولی بدن را ببین،
زیرا بدن زبان خودش را دارد.
زن به سمت عقب خم میشود، ندانسته، یا آن زن قدمی به عقب برمیدارد.
تو نزدیکتر میشوی و او پس میکشد!
و یا اگر ممکن نباشد و پشت سر او دیواری باشد، او به سمت آن دیوار تکیه میدهد. به جلو خم نمیشود.
او نشان میدهد: “دور شو.”
میگوید: “نزدیک من نیا.”
مردم را تماشا کن که نشسته اند یا راه میروند. مردمانی هستند که به سادگی دیگران را از خودشان میرانند.
هرکس که نزدیکشان شود، هراسان میشوند.
و ترس هم یک انرژی است، درست مانند عشق، یک انرژی منفی.
مردی که احساس عشق دارد از انرژی مثبت میجوشد. وقتی که نزدیک او می آیی، مانند یک آهنربا نزدیک او میشوی؛ دوست داری با آن شخص باشی.
اگر مشکل تو ترس است، آنوقت به شخصیت خودت فکر کن، آن را تماشا کن.
باید که درهایت را بر عشق بسته باشی؛ همین....
آن درها را باز کن
البته، امکان طرد شدن وجود دارد.
ولی چرا بترسی؟
آن دیگری فقط میتواند نه بگوید. امکان نه شنیدن پنجاه درصد است، ولی فقط به سبب آن پنجاه درصد، تو یک زندگی صد درصد بدون عشق را انتخاب میکنی.
آن امکان وجود دارد، ولی چرا نگران هستی؟
#اشو
#یوگا_ابتدا_تا_انتها
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
من بسیار نا آرام و بیقرار هستم،
چه کنم تا از آن خلاص شوم؟
#پاسخ
وقتی بیقرار هستی بیقرار باش، وقتی ناشاد هستی ناشاد باش...
انسان باید زندگی کردن با جنبه های منفی وجودش را هم یاد بگیرد. تنها آن وقت است که فرد کامل میشود. ما فقط میخواهیم با جنبه های مثبت زندگی کنیم
وقتی شاد هستی آن را میپذیری و وقتی ناشاد هستی آن را رد می کنی،
اما تو هر دوی آنها هستی.
زندگی این گونه است، زندگی هر دو را شامل میشود، جهنم و بهشت با هم.
تقسیم کردن بهشت و جهنم به صورت جدا از هم یک تقسیم کاملاً دروغین است. هر دو اینجا هستند
تو یک لحظه در بهشت هستی و لحظه ای دیگر در جهنم.
شخص باید بُعد منفی زندگی و وجودش را هم بپذیرد و با آن آسوده باشد، آنگاه شگفت زده خواهی شد که بُعد منفی به زندگی مزه میدهد، آن غیر ضروری نیست، آن چاشنی زندگی است، و گرنه زندگی یکنواخت و خسته کننده میشد.
فقط فکرش را بکن، همیشه شادی، شادی، شادی... بعد چه خواهی کرد؟ دیوانه خواهی شد، آن لحظات ناراحتی و غم، شور و شوقی دوباره، جستجو و ماجراجویی دیگری به زندگی می آورند و تو دوباره اشتهایت باز میشود.
هیچ راهی برای خلاص شدن از چیزی وجود ندارد،
هیچ کس هرگز از چیزی خلاص نمیشود بلکه یاد میگیرد که آرام آرام همه را بپذیرد و در آن رشد کند
آنگاه یک هماهنگی میان نور و تاریکی برمیخیزد و آن زیباست
به خاطر تضادهاست که زندگی یک هارمونی می شود.
پس بیاموز که لحظات منفی را هم زندگی کنی، از آنها مشکل نساز، شروع به این فکر نکن که چه کار کنم تا دیگر بیقرار نباشم و یا از آن خلاص شوم؟ وقتی بیقراری، خوب است، بیقرار بـاش.
ایـن پـیـام مـن است:
وقتی ناراحتی ناراحت باش، شلوغش نکن، فقط ناراحت باش، چـه کـار دیگری می توانی بکنی؟ رفته رفته رابطه ی درونی قطبهای متضاد را خواهی دید و روزی که درک کنــی کـه این قطبیت، خودِ تو هستی، روز ادراک و شادمانی عظیم برای توست.
هستی یک همنوازی بزرگ است و ما نت ها و آلات موسیقی کوچک آن هستیم
ما میتوانیم هماهنگ با کل بنوازیم که شادی آفرین است،
ویا میتوانیم ساز مخالف با کل را بنوازیم که بدبختی آفرین است
#اشو
#سوال_از_اشو
من بسیار نا آرام و بیقرار هستم،
چه کنم تا از آن خلاص شوم؟
#پاسخ
وقتی بیقرار هستی بیقرار باش، وقتی ناشاد هستی ناشاد باش...
انسان باید زندگی کردن با جنبه های منفی وجودش را هم یاد بگیرد. تنها آن وقت است که فرد کامل میشود. ما فقط میخواهیم با جنبه های مثبت زندگی کنیم
وقتی شاد هستی آن را میپذیری و وقتی ناشاد هستی آن را رد می کنی،
اما تو هر دوی آنها هستی.
زندگی این گونه است، زندگی هر دو را شامل میشود، جهنم و بهشت با هم.
تقسیم کردن بهشت و جهنم به صورت جدا از هم یک تقسیم کاملاً دروغین است. هر دو اینجا هستند
تو یک لحظه در بهشت هستی و لحظه ای دیگر در جهنم.
شخص باید بُعد منفی زندگی و وجودش را هم بپذیرد و با آن آسوده باشد، آنگاه شگفت زده خواهی شد که بُعد منفی به زندگی مزه میدهد، آن غیر ضروری نیست، آن چاشنی زندگی است، و گرنه زندگی یکنواخت و خسته کننده میشد.
فقط فکرش را بکن، همیشه شادی، شادی، شادی... بعد چه خواهی کرد؟ دیوانه خواهی شد، آن لحظات ناراحتی و غم، شور و شوقی دوباره، جستجو و ماجراجویی دیگری به زندگی می آورند و تو دوباره اشتهایت باز میشود.
هیچ راهی برای خلاص شدن از چیزی وجود ندارد،
هیچ کس هرگز از چیزی خلاص نمیشود بلکه یاد میگیرد که آرام آرام همه را بپذیرد و در آن رشد کند
آنگاه یک هماهنگی میان نور و تاریکی برمیخیزد و آن زیباست
به خاطر تضادهاست که زندگی یک هارمونی می شود.
پس بیاموز که لحظات منفی را هم زندگی کنی، از آنها مشکل نساز، شروع به این فکر نکن که چه کار کنم تا دیگر بیقرار نباشم و یا از آن خلاص شوم؟ وقتی بیقراری، خوب است، بیقرار بـاش.
ایـن پـیـام مـن است:
وقتی ناراحتی ناراحت باش، شلوغش نکن، فقط ناراحت باش، چـه کـار دیگری می توانی بکنی؟ رفته رفته رابطه ی درونی قطبهای متضاد را خواهی دید و روزی که درک کنــی کـه این قطبیت، خودِ تو هستی، روز ادراک و شادمانی عظیم برای توست.
هستی یک همنوازی بزرگ است و ما نت ها و آلات موسیقی کوچک آن هستیم
ما میتوانیم هماهنگ با کل بنوازیم که شادی آفرین است،
ویا میتوانیم ساز مخالف با کل را بنوازیم که بدبختی آفرین است
#اشو
#سوال_از_اشو
من بسیار نا آرام و بیقرار هستم،
چه کنم تا از آن خلاص شوم؟
#پاسخ
وقتی بیقرار هستی بیقرار باش، وقتی ناشاد هستی ناشاد باش...
انسان باید زندگی کردن با جنبه های منفی وجودش را هم یاد بگیرد. تنها آن وقت است که فرد کامل میشود. ما فقط میخواهیم با جنبه های مثبت زندگی کنیم
وقتی شاد هستی آن را میپذیری و وقتی ناشاد هستی آن را رد می کنی،
اما تو هر دوی آنها هستی.
زندگی این گونه است، زندگی هر دو را شامل میشود، جهنم و بهشت با هم.
تقسیم کردن بهشت و جهنم به صورت جدا از هم یک تقسیم کاملاً دروغین است. هر دو اینجا هستند
تو یک لحظه در بهشت هستی و لحظه ای دیگر در جهنم.
شخص باید بُعد منفی زندگی و وجودش را هم بپذیرد و با آن آسوده باشد، آنگاه شگفت زده خواهی شد که بُعد منفی به زندگی مزه میدهد، آن غیر ضروری نیست، آن چاشنی زندگی است، و گرنه زندگی یکنواخت و خسته کننده میشد.
فقط فکرش را بکن، همیشه شادی، شادی، شادی... بعد چه خواهی کرد؟ دیوانه خواهی شد، آن لحظات ناراحتی و غم، شور و شوقی دوباره، جستجو و ماجراجویی دیگری به زندگی می آورند و تو دوباره اشتهایت باز میشود.
هیچ راهی برای خلاص شدن از چیزی وجود ندارد،
هیچ کس هرگز از چیزی خلاص نمیشود بلکه یاد میگیرد که آرام آرام همه را بپذیرد و در آن رشد کند
آنگاه یک هماهنگی میان نور و تاریکی برمیخیزد و آن زیباست
به خاطر تضادهاست که زندگی یک هارمونی می شود.
پس بیاموز که لحظات منفی را هم زندگی کنی، از آنها مشکل نساز، شروع به این فکر نکن که چه کار کنم تا دیگر بیقرار نباشم و یا از آن خلاص شوم؟ وقتی بیقراری، خوب است، بیقرار بـاش.
ایـن پـیـام مـن است:
وقتی ناراحتی ناراحت باش، شلوغش نکن، فقط ناراحت باش، چـه کـار دیگری می توانی بکنی؟ رفته رفته رابطه ی درونی قطبهای متضاد را خواهی دید و روزی که درک کنــی کـه این قطبیت، خودِ تو هستی، روز ادراک و شادمانی عظیم برای توست.
#اشو
من بسیار نا آرام و بیقرار هستم،
چه کنم تا از آن خلاص شوم؟
#پاسخ
وقتی بیقرار هستی بیقرار باش، وقتی ناشاد هستی ناشاد باش...
انسان باید زندگی کردن با جنبه های منفی وجودش را هم یاد بگیرد. تنها آن وقت است که فرد کامل میشود. ما فقط میخواهیم با جنبه های مثبت زندگی کنیم
وقتی شاد هستی آن را میپذیری و وقتی ناشاد هستی آن را رد می کنی،
اما تو هر دوی آنها هستی.
زندگی این گونه است، زندگی هر دو را شامل میشود، جهنم و بهشت با هم.
تقسیم کردن بهشت و جهنم به صورت جدا از هم یک تقسیم کاملاً دروغین است. هر دو اینجا هستند
تو یک لحظه در بهشت هستی و لحظه ای دیگر در جهنم.
شخص باید بُعد منفی زندگی و وجودش را هم بپذیرد و با آن آسوده باشد، آنگاه شگفت زده خواهی شد که بُعد منفی به زندگی مزه میدهد، آن غیر ضروری نیست، آن چاشنی زندگی است، و گرنه زندگی یکنواخت و خسته کننده میشد.
فقط فکرش را بکن، همیشه شادی، شادی، شادی... بعد چه خواهی کرد؟ دیوانه خواهی شد، آن لحظات ناراحتی و غم، شور و شوقی دوباره، جستجو و ماجراجویی دیگری به زندگی می آورند و تو دوباره اشتهایت باز میشود.
هیچ راهی برای خلاص شدن از چیزی وجود ندارد،
هیچ کس هرگز از چیزی خلاص نمیشود بلکه یاد میگیرد که آرام آرام همه را بپذیرد و در آن رشد کند
آنگاه یک هماهنگی میان نور و تاریکی برمیخیزد و آن زیباست
به خاطر تضادهاست که زندگی یک هارمونی می شود.
پس بیاموز که لحظات منفی را هم زندگی کنی، از آنها مشکل نساز، شروع به این فکر نکن که چه کار کنم تا دیگر بیقرار نباشم و یا از آن خلاص شوم؟ وقتی بیقراری، خوب است، بیقرار بـاش.
ایـن پـیـام مـن است:
وقتی ناراحتی ناراحت باش، شلوغش نکن، فقط ناراحت باش، چـه کـار دیگری می توانی بکنی؟ رفته رفته رابطه ی درونی قطبهای متضاد را خواهی دید و روزی که درک کنــی کـه این قطبیت، خودِ تو هستی، روز ادراک و شادمانی عظیم برای توست.
#اشو
#سوال_از_اشو
باگوان: چرا روابطِ ما با عشق آغاز و با نفرت به پایان میرسد؟
چرا من در رابطه های عاشقانه ام شکست می خورم؟
#پاسخ
میلیونها نفر به غلط خیال میکنند عاشقند. میلیونها نفر معتقندند که
عشق می ورزند،
در حالیکه این تنها تصورات و توهماتِ آنهاست.
شکوفاییِ عشق بسیار نادر است.
بعضی وقتها و به نُدرت اتفاق می افتد.
بسیار کمیاب است.
چون تنها در صورتی رخ می دهد که ترس نباشد. قبل از آن ممکن نیست.
این یعنی اینکه عشق تنها برای شخص بسیار بسیار روحی و احساسی رخ میدهد.
آشنایی برای همه رخ می دهد،
ولی عشق نه.....
اگر چیزی برای #پنهان_کردن نداشته باشی،
پس نمی ترسی.
می توان رها باشی.
می توانی تمام زوائد را دور بریزی.
می توانی دیگری را به عمق وجودت دعوت کنی.
شما به ندرت عشق می ورزید.
شاید اشتیاقِ عشق را داشته باشید،
ولی بین این دو تفاوتی بس عظیم وجود دارد.
عشق ورزیدن و نیاز به عشق داشتن
دو چیزِ کاملاً متفاوت هستند.
بیشتر ما در تمام زندگی همچون کودکان باقی می مانیم، زیرا همه دنبال عشق هستند.
عشق ورزیدن چیزی بسیار اسرارآمیز است.
و اشتیاقِ عشق را داشتن چیزی بسیار بچه گانه
کودکانِ خردسال عشق می خواهند.
وقتی مادر به آنان عشق می دهد، رشد می کنند.
آنان همچنین از دیگران نیز عشق می خواهند.
خانواده به آنان عشق می دهد.
وقتی بزرگ شدند،
اگر شوهر باشند، از زنانشان عشق می خواهند.
اگر زن باشند، از شوهرانشان عشق می خواهند.
هرکس که خواهان عشق باشد در رنج است.
زیرا عشق چیزی نیست که بتوان آن را خواست.
عشق را فقط می توان #داد.
در خواستنِ عشق، تضمینی وجود ندارد که بتوانی آن را بدست آوری.
اگر آن شخصی که از او تقاضای عشق داری، او نیز از تو انتظار عشق را داشته باشد، مشکل ایجاد خواهد شد.
مانند ملاقات دو گدا است که با هم و از یکدیگر گدایی می کنند.
در تمام دنیا زنان و شوهران مشکلات ازدواج را دارند و تنها دلیل آن این است که هر دو از هم توقع عشق دارند.
ولی قادر به دادن عشق نیستند!
قدري در این مورد فکر کنید.
در مورد نیاز همیشگی شما به عشق
می خواهی کسی دوستت داشته باشد.
اگر عاشقت باشد، احساس خوبی داری.
ولی آنچه که نمی دانی این است که: دیگری فقط به این دلیل دوستت دارد که می خواهد تو عاشق او باشی
درست مانند این است که کسی برای صید ماهی طعمه بگذارد.
او طمعه را برای خوراك دادن به ماهی پرتاب نمی کند، برای صید ماهی پرتاب می کند.
او نمی خواهد آن خوراك را به ماهی بدهد.
او فقط برای این چنین می کند که آن ماهی را صید کند.
تمام افرادی که در اطرافتان می بینید که مثلاً عاشق هستند، فقط طعمه می اندازند تا عشق بدست آورند.
برای مدتی طعمه را می اندازند، تا وقتی که آن دیگری شروع کند به این احساس که امکان گرفتن عشق از سوی این شخص وجود دارد.
آنگاه او نیز قدری عشق نشان خواهد داد تا زمانی که به این نتیجه برسند که هر دو #گدا هستند!
آنان اشتباهی اساسی مرتکب شده اند:
هر یک می پنداشته که دیگری پادشاه است.
هر یک به زمان خودش تشخیص می دهد که هیچ عشقی از دیگری دریافت نمی کند.
آنگاه اصطکاك شروع می شود.
برای همین است که زندگی زناشویی به نظر جهنم می آید، زیرا همه شما گدایانِ عشق هستید.
ولی نمی دانید چگونه عشق بدهید.
این اساس تمام دعوا هاست:
تمامِ نفرتها
تمامِ جدایی ها ...
#اشو
باگوان: چرا روابطِ ما با عشق آغاز و با نفرت به پایان میرسد؟
چرا من در رابطه های عاشقانه ام شکست می خورم؟
#پاسخ
میلیونها نفر به غلط خیال میکنند عاشقند. میلیونها نفر معتقندند که
عشق می ورزند،
در حالیکه این تنها تصورات و توهماتِ آنهاست.
شکوفاییِ عشق بسیار نادر است.
بعضی وقتها و به نُدرت اتفاق می افتد.
بسیار کمیاب است.
چون تنها در صورتی رخ می دهد که ترس نباشد. قبل از آن ممکن نیست.
این یعنی اینکه عشق تنها برای شخص بسیار بسیار روحی و احساسی رخ میدهد.
آشنایی برای همه رخ می دهد،
ولی عشق نه.....
اگر چیزی برای #پنهان_کردن نداشته باشی،
پس نمی ترسی.
می توان رها باشی.
می توانی تمام زوائد را دور بریزی.
می توانی دیگری را به عمق وجودت دعوت کنی.
شما به ندرت عشق می ورزید.
شاید اشتیاقِ عشق را داشته باشید،
ولی بین این دو تفاوتی بس عظیم وجود دارد.
عشق ورزیدن و نیاز به عشق داشتن
دو چیزِ کاملاً متفاوت هستند.
بیشتر ما در تمام زندگی همچون کودکان باقی می مانیم، زیرا همه دنبال عشق هستند.
عشق ورزیدن چیزی بسیار اسرارآمیز است.
و اشتیاقِ عشق را داشتن چیزی بسیار بچه گانه
کودکانِ خردسال عشق می خواهند.
وقتی مادر به آنان عشق می دهد، رشد می کنند.
آنان همچنین از دیگران نیز عشق می خواهند.
خانواده به آنان عشق می دهد.
وقتی بزرگ شدند،
اگر شوهر باشند، از زنانشان عشق می خواهند.
اگر زن باشند، از شوهرانشان عشق می خواهند.
هرکس که خواهان عشق باشد در رنج است.
زیرا عشق چیزی نیست که بتوان آن را خواست.
عشق را فقط می توان #داد.
در خواستنِ عشق، تضمینی وجود ندارد که بتوانی آن را بدست آوری.
اگر آن شخصی که از او تقاضای عشق داری، او نیز از تو انتظار عشق را داشته باشد، مشکل ایجاد خواهد شد.
مانند ملاقات دو گدا است که با هم و از یکدیگر گدایی می کنند.
در تمام دنیا زنان و شوهران مشکلات ازدواج را دارند و تنها دلیل آن این است که هر دو از هم توقع عشق دارند.
ولی قادر به دادن عشق نیستند!
قدري در این مورد فکر کنید.
در مورد نیاز همیشگی شما به عشق
می خواهی کسی دوستت داشته باشد.
اگر عاشقت باشد، احساس خوبی داری.
ولی آنچه که نمی دانی این است که: دیگری فقط به این دلیل دوستت دارد که می خواهد تو عاشق او باشی
درست مانند این است که کسی برای صید ماهی طعمه بگذارد.
او طمعه را برای خوراك دادن به ماهی پرتاب نمی کند، برای صید ماهی پرتاب می کند.
او نمی خواهد آن خوراك را به ماهی بدهد.
او فقط برای این چنین می کند که آن ماهی را صید کند.
تمام افرادی که در اطرافتان می بینید که مثلاً عاشق هستند، فقط طعمه می اندازند تا عشق بدست آورند.
برای مدتی طعمه را می اندازند، تا وقتی که آن دیگری شروع کند به این احساس که امکان گرفتن عشق از سوی این شخص وجود دارد.
آنگاه او نیز قدری عشق نشان خواهد داد تا زمانی که به این نتیجه برسند که هر دو #گدا هستند!
آنان اشتباهی اساسی مرتکب شده اند:
هر یک می پنداشته که دیگری پادشاه است.
هر یک به زمان خودش تشخیص می دهد که هیچ عشقی از دیگری دریافت نمی کند.
آنگاه اصطکاك شروع می شود.
برای همین است که زندگی زناشویی به نظر جهنم می آید، زیرا همه شما گدایانِ عشق هستید.
ولی نمی دانید چگونه عشق بدهید.
این اساس تمام دعوا هاست:
تمامِ نفرتها
تمامِ جدایی ها ...
#اشو
#سوال_از_اشو:
من احساس میکنم زندگی بسیار کسالت بار است. چه کنم؟
#پاسخ:
زندگی ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺫﻫﻦ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻣﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ،
ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻫﻦ ﻣﺴﺘﺤﮑﻤﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ، ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭼﯿﻦ ﺩﻭﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻨﺪﺩ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺗﺼﺎﻝ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﻘﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ , ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﯽ ﺑﯽ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻠﻮﻝ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ،
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ،
ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﯿﺮﯼ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﻏﻠﻄﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ؛
ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻏﻠﻄﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺗﻮ ( ﭘﺮﺳﺶ ﮐﻨﻨﺪﻩ ) ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﯽ , ﺯﯾﺮﺍ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ ﯾﺎ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﻥ.
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺘﺐ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺍﺩﯾﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻄﻠﻊ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻠﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻠﻤﺎﺕ – ﮐﻠﻤﺎﺕ ﭘﻮﭺ، ﮐﻠﻤﺎﺕﺧﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺷﺪ.
ﺩﺍﻧﺶ ﻣﺎﻧﻊ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ.
دانش ات ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭ! ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ…
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﻘﻄﺎﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ.
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺒﺎﺩﯼ ﻭ ﺍﻟﻬﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ.
ﺧﻨﺪﻩ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺎﺭﺱ ﺳﮓ،
ﺭﻗﺺ ﻃﺎﻭﻭﺱ....
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ داﻧﺶ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ.
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮین ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺫﻫﻨﺸﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻨﺎﻥ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺰﯾﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻮﺍﻓﻘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻨﺪ.
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺁﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﮕﯿﺮﯼ؟
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻨﮓ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺗﺖ، ﺩﺍﻧﺸﺖ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ، ﺫﻫﻨﺖ.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ؛ ﺣﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻫﯽ.
ﺣﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺷﺪﻥ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﺎﻟﺘﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻃﻔﻞ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻦ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻮ! ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺍﺳﺖ: ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻮﺩﻥ – ﺗﻮﻟﺪﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺷﺪﻥ، ﺑﯽ ﺩﺍﻧﺶ ﺷﺪﻥ
ﻗﺒﻼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:
ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺍﺳﺖ .
ﺑﻠﻪ، ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻩ. ﺗﻮ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ . ﭘﻠﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺍﻧﺶ ﭼﻮﻥ #ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ ﭼﻮﻥ #ﭘﻞ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﯾﮏ ﻃﻔﻞ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ.
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﮔﻮﯾﯽ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺟﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﭽﯿﻦ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﻪ ﻗﻠﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻏﺮﻕ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ،
ﮐﺎﻣﻼ ﻏﺮﻕ , ﮔﻮﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﻗﻠﻌﻪ ﻣﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ…
ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻮ.
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭ.
ﻗﻠﻌﻪ ﻣﺎﺳﻪﺍﯼ ﺑﺴﺎﺯ , ﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ.
ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻣﯽ داﻧﯽ.
ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽ داﻧﯽ!
ﻫﻤﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ داﻧﯽ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﻨﻢ :
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﻟﻬﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ، ﯾﺎ ﺩﺍﻧﺶ ﺭﻣﺰﯼ ﻭ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮف ﻣﯿﺰﻧﻢ.
ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺷﻔﺎﻓﯿﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ …
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ
#اشو
من احساس میکنم زندگی بسیار کسالت بار است. چه کنم؟
#پاسخ:
زندگی ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺫﻫﻦ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻣﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ،
ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻫﻦ ﻣﺴﺘﺤﮑﻤﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ، ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭼﯿﻦ ﺩﻭﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻨﺪﺩ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺗﺼﺎﻝ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﻘﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ , ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﯽ ﺑﯽ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻠﻮﻝ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ،
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ،
ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﯿﺮﯼ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﻏﻠﻄﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ؛
ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻏﻠﻄﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﺗﻮ ( ﭘﺮﺳﺶ ﮐﻨﻨﺪﻩ ) ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﯽ , ﺯﯾﺮﺍ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ ﯾﺎ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﻥ.
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺘﺐ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺍﺩﯾﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻄﻠﻊ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻠﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻠﻤﺎﺕ – ﮐﻠﻤﺎﺕ ﭘﻮﭺ، ﮐﻠﻤﺎﺕﺧﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺷﺪ.
ﺩﺍﻧﺶ ﻣﺎﻧﻊ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ.
دانش ات ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭ! ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ…
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﻘﻄﺎﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ.
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺒﺎﺩﯼ ﻭ ﺍﻟﻬﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ.
ﺧﻨﺪﻩ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺎﺭﺱ ﺳﮓ،
ﺭﻗﺺ ﻃﺎﻭﻭﺱ....
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ داﻧﺶ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ.
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮین ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺫﻫﻨﺸﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻨﺎﻥ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺰﯾﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻮﺍﻓﻘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻨﺪ.
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺁﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﮕﯿﺮﯼ؟
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻨﮓ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺗﺖ، ﺩﺍﻧﺸﺖ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ، ﺫﻫﻨﺖ.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ؛ ﺣﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻫﯽ.
ﺣﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺷﺪﻥ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﺎﻟﺘﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻃﻔﻞ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻦ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻮ! ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺍﺳﺖ: ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻮﺩﻥ – ﺗﻮﻟﺪﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺷﺪﻥ، ﺑﯽ ﺩﺍﻧﺶ ﺷﺪﻥ
ﻗﺒﻼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:
ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺍﺳﺖ .
ﺑﻠﻪ، ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻩ. ﺗﻮ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ . ﭘﻠﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺍﻧﺶ ﭼﻮﻥ #ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ ﭼﻮﻥ #ﭘﻞ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﯾﮏ ﻃﻔﻞ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ.
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﮔﻮﯾﯽ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺟﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﭽﯿﻦ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﻪ ﻗﻠﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻏﺮﻕ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ،
ﮐﺎﻣﻼ ﻏﺮﻕ , ﮔﻮﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﻗﻠﻌﻪ ﻣﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ…
ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻮ.
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭ.
ﻗﻠﻌﻪ ﻣﺎﺳﻪﺍﯼ ﺑﺴﺎﺯ , ﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ.
ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻣﯽ داﻧﯽ.
ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽ داﻧﯽ!
ﻫﻤﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ داﻧﯽ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﻨﻢ :
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﻟﻬﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ، ﯾﺎ ﺩﺍﻧﺶ ﺭﻣﺰﯼ ﻭ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮف ﻣﯿﺰﻧﻢ.
ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺷﻔﺎﻓﯿﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ …
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ
#اشو