#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_ششم
بدن پنجم بدن روحی یا معنوی است. تاجایی که به این بدن مربوط است، جهل به خود تنها تنش است.
در تمام مدتی که هستی، کاملاًً خوب میدانی که خودت را نمیشناسی. تو از زندگی عبور میکنی، چنین و چنان میکنی، به این چیز و آن چیز دست پیدا میکنی، ولی احساس جهلبهخود در تمام مدت مدام با تو هست. در پشت تو کمین کرده است؛ مهم نیست چقدر سعی کنی آن را فراموش کنی و از آن فرار کنی، ولی یک همنشین دائمی است. نمیتوانی از جهل خودت فرار کنی. میدانی که نمیدانی
بیماری در سطح بدن پنجم همین است.
آنان که در معبد دلفی Delphy نوشتند “خودت را بشناس” منظورشان بدن پنجم بوده. آنان روی این بدن کار میکردند. سقراط پیوسته تکرار میکرد: “خودت را بشناس.” منظورش بدن پنجم بود.
برای بدن پنجم، آتما گیانا Atma Gyana، شناخت خویش، تنها دانش است.
ماهاویرا گفت:“فرد با شناخت خودش همه چیز را میشناسد.” چنین نیست. فرد نمیتواند با شناخت خودش همه چیز را بشناسد. ولی ضد این درست است: با نشناختن خود، فرد نمیتواند هیچ چیزی را بشناسد.
پس برای متعادل کردن این، ماهاویرا گفته: “با شناخت خودت همه چیز را خواهی شناخت.”
حتی اگر من همه چیز را بدانم ولی خودم را نشناخته باشم، چه فایده دارد؟ چگونه میتوانم اصول و پایه ها و غایت را بشناسم، اگر حتی خودم را نشناخته باشم؟
غیرممکن است
پس با بدن پنجم،
تنش بین شناخت و جهل است
ولی بهیاد داشته باش:
میگویم شناخت Knowing و جهل؛
نمیگویم دانش Knowledge و جهل Ignorance.
دانش را میتوان از کتابهای مذهبی گردآوری کرد؛ شناخت را نمیتوانی از هیچکجا گردآوری کنی.
افراد بسیاری هستند که تحت این دروغ، این سؤتفاهم بین دانش و شناخت، عمل میکنند.
شناخت همیشه مال خودت است.
من نمیتوانم شناخت خودم را به تو منتقل کنم؛ فقط میتوانم دانش خودم را منتقل کنم. کتابهای مذهبی دانش را منتقل میکنند، نه شناخت را.
کتابهایی میتوانند بگویند که تو الهی هستی، آتمن Atman هستی، تو آن خودِ برتر هستی، ولی این شناخت نیست.
اگر به این دانش بچسبی، تنش بزرگی وجود خواهد داشت.
جهل همراه با دانش کاذب و جمعآوری شده (وام گرفته شده) است.
اطلاعات وجود خواهد داشت. تو جاهل خواهی بود ولی فکر میکنی که میدانی!
آنوقت تنش زیادی وجود دارد.
بهتر است جاهل باشی و خوب بدانی که: “من فردی جاهل هستم.”
آنوقت تنش خواهد بود، ولی آنچنان عظیم نخواهد بود.
اگر خودت را با دانشی که از دیگران گردآوری کردهای فریب ندهی،
آنوقت میتوانی در درون خودت بجویی و تحقیق کنی و آنگاه شناخت ممکن خواهد شد.
زیرا تو هستی، این مقدار قطعی است: که هرآنچه که هستی، هستی. این را نمیتوان انکار کرد.
یک نکتهی دیگر:
تو فکر میکنی کسی هستی که میداند!
شاید دیگران را بشناسی، شاید فقط توهمات را میشناسی، شاید آنچه که میدانی درست نباشد!
ولی تو میدانی!
پس دو چیز یقین است:
وجود و هستی/تو و آگاهیت
ولی سومین چیز غایب است.
هستیِ اساسی انسان را میتوان توسط سه چیز (بُعد) متصور شد:
وجود، آگاهی و سرور
ما میدانیم که خودِ جهان هستی هستیم؛
میدانیم کسی هستیم که میداند ــ
خودِ آگاهی. فقط سرور کسر است.
ولی اگر درون خودت را بجویی، سومی را هم خواهی شناخت. آنجا هست.
مسرور بودن، شعف حاصل از وجود فرد آنجا هست.
و وقتی این را بشناسی، خودت را کامل شناختهای:
هستی خودت را، آگاهیت را و سرور خودت را
تو نمیتوانی خودت را کاملاً بشناسی بدون اینکه سرور شناخته شود،
زیرا کسی که مسرور نیست به فرار از خویشتن ادامه میدهید
تمام زندگی ما فرار از خویشتن است. دیگران برای ما اهمیت دارند زیرا این به فرار ما کمک میکنند.
برای همین است که همگی ما دیگر-محور other-oriented هستیم.
حتی اگر فرد مذهبی شود، خدایی را بعنوان “دیگری” خلق میکند.
بار دیگر به دیگری تکیه کرده است؛ همان دروغ و کذب تکرار شده است.
بنابراین در مرحلهی پنجم:
فرد باید از درون به جستن خودش مشغول باشد.
این یک جستن نیست، بلکه یک
“در جستجو بودن” است.
تا بدن پنجم به وجود تو نیاز هست.
ورای بدن پنجم چیزها آسان و خودانگیخته میشوند.
اشو
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_ششم
بدن پنجم بدن روحی یا معنوی است. تاجایی که به این بدن مربوط است، جهل به خود تنها تنش است.
در تمام مدتی که هستی، کاملاًً خوب میدانی که خودت را نمیشناسی. تو از زندگی عبور میکنی، چنین و چنان میکنی، به این چیز و آن چیز دست پیدا میکنی، ولی احساس جهلبهخود در تمام مدت مدام با تو هست. در پشت تو کمین کرده است؛ مهم نیست چقدر سعی کنی آن را فراموش کنی و از آن فرار کنی، ولی یک همنشین دائمی است. نمیتوانی از جهل خودت فرار کنی. میدانی که نمیدانی
بیماری در سطح بدن پنجم همین است.
آنان که در معبد دلفی Delphy نوشتند “خودت را بشناس” منظورشان بدن پنجم بوده. آنان روی این بدن کار میکردند. سقراط پیوسته تکرار میکرد: “خودت را بشناس.” منظورش بدن پنجم بود.
برای بدن پنجم، آتما گیانا Atma Gyana، شناخت خویش، تنها دانش است.
ماهاویرا گفت:“فرد با شناخت خودش همه چیز را میشناسد.” چنین نیست. فرد نمیتواند با شناخت خودش همه چیز را بشناسد. ولی ضد این درست است: با نشناختن خود، فرد نمیتواند هیچ چیزی را بشناسد.
پس برای متعادل کردن این، ماهاویرا گفته: “با شناخت خودت همه چیز را خواهی شناخت.”
حتی اگر من همه چیز را بدانم ولی خودم را نشناخته باشم، چه فایده دارد؟ چگونه میتوانم اصول و پایه ها و غایت را بشناسم، اگر حتی خودم را نشناخته باشم؟
غیرممکن است
پس با بدن پنجم،
تنش بین شناخت و جهل است
ولی بهیاد داشته باش:
میگویم شناخت Knowing و جهل؛
نمیگویم دانش Knowledge و جهل Ignorance.
دانش را میتوان از کتابهای مذهبی گردآوری کرد؛ شناخت را نمیتوانی از هیچکجا گردآوری کنی.
افراد بسیاری هستند که تحت این دروغ، این سؤتفاهم بین دانش و شناخت، عمل میکنند.
شناخت همیشه مال خودت است.
من نمیتوانم شناخت خودم را به تو منتقل کنم؛ فقط میتوانم دانش خودم را منتقل کنم. کتابهای مذهبی دانش را منتقل میکنند، نه شناخت را.
کتابهایی میتوانند بگویند که تو الهی هستی، آتمن Atman هستی، تو آن خودِ برتر هستی، ولی این شناخت نیست.
اگر به این دانش بچسبی، تنش بزرگی وجود خواهد داشت.
جهل همراه با دانش کاذب و جمعآوری شده (وام گرفته شده) است.
اطلاعات وجود خواهد داشت. تو جاهل خواهی بود ولی فکر میکنی که میدانی!
آنوقت تنش زیادی وجود دارد.
بهتر است جاهل باشی و خوب بدانی که: “من فردی جاهل هستم.”
آنوقت تنش خواهد بود، ولی آنچنان عظیم نخواهد بود.
اگر خودت را با دانشی که از دیگران گردآوری کردهای فریب ندهی،
آنوقت میتوانی در درون خودت بجویی و تحقیق کنی و آنگاه شناخت ممکن خواهد شد.
زیرا تو هستی، این مقدار قطعی است: که هرآنچه که هستی، هستی. این را نمیتوان انکار کرد.
یک نکتهی دیگر:
تو فکر میکنی کسی هستی که میداند!
شاید دیگران را بشناسی، شاید فقط توهمات را میشناسی، شاید آنچه که میدانی درست نباشد!
ولی تو میدانی!
پس دو چیز یقین است:
وجود و هستی/تو و آگاهیت
ولی سومین چیز غایب است.
هستیِ اساسی انسان را میتوان توسط سه چیز (بُعد) متصور شد:
وجود، آگاهی و سرور
ما میدانیم که خودِ جهان هستی هستیم؛
میدانیم کسی هستیم که میداند ــ
خودِ آگاهی. فقط سرور کسر است.
ولی اگر درون خودت را بجویی، سومی را هم خواهی شناخت. آنجا هست.
مسرور بودن، شعف حاصل از وجود فرد آنجا هست.
و وقتی این را بشناسی، خودت را کامل شناختهای:
هستی خودت را، آگاهیت را و سرور خودت را
تو نمیتوانی خودت را کاملاً بشناسی بدون اینکه سرور شناخته شود،
زیرا کسی که مسرور نیست به فرار از خویشتن ادامه میدهید
تمام زندگی ما فرار از خویشتن است. دیگران برای ما اهمیت دارند زیرا این به فرار ما کمک میکنند.
برای همین است که همگی ما دیگر-محور other-oriented هستیم.
حتی اگر فرد مذهبی شود، خدایی را بعنوان “دیگری” خلق میکند.
بار دیگر به دیگری تکیه کرده است؛ همان دروغ و کذب تکرار شده است.
بنابراین در مرحلهی پنجم:
فرد باید از درون به جستن خودش مشغول باشد.
این یک جستن نیست، بلکه یک
“در جستجو بودن” است.
تا بدن پنجم به وجود تو نیاز هست.
ورای بدن پنجم چیزها آسان و خودانگیخته میشوند.
اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_هفتم
ششمین بدن، کیهانی است
تنش بین تو ــ احساس فردیت تو و محدودیتهایت ـــ است
و کائناتِ نامحدود.
حتی در مرحلهی پنجم تو در بدن معنوی خودت محصور هستی. یک شخص خواهی بود.
آن “شخص” در مرحله ششم همان تنش خواهد بود.
پس برای دستیابی به یک هستیِ بدون تنش با کائنات، برای یکی بودن با کائنات، باید از فردبودنِ خودت دست برداری.
مسیح میگوید، “هرکسی خود را گم کند، خودش را خواهد یافت.” این جمله به بدن ششم مربوط است.
تا بدن پنجم این را نمیتوان درک کرد، زیرا کاملاً ضدِ ریاضیات است!
ولی از ششم به بعد این تنها ریاضیات است، تنها منطقِ ممکن است:
گم کردن خود.
ما خودمان را ارتقاء دادهایم، خود را متبلور ساختهایم. تا بدن پنجم، تبلور نفس، خودپنداری، فردیت میتواند حمل شود.
ولی اگر فرد بر فردیت خودش اصرار بورزد، در بدن پنجم باقی میماند. بسیاری از سیستمهای معنوی در مرحله پنجم متوقف میشوند
تمام کسانیکه میگوید روح فردیت خودش را دارد و فردیت حتی در موقعیت رهایی باقی میماند ــ
یعنی تو در این حالت هم یک فرد خواهی بود و در خود بودنت محصور هستی ــ هر سیستمی که این را بگوید،
در مرحله پنجم متوقف میشود.
در چنین سیستم، مفهومی از خدا وجود نخواهد داشت. نیازی به آن نیست!
مفهوم خداوند فقط با ششمین بدن میآید.
“خداوند” یعنی:
فردیت کیهانی، یا بهتر است بگوییم، کیهان بدون فردیت.
چنین نیست که “من” در جهان هستی وجود دارم؛
بلکه این تمامیت در درون من است که وجود مرا ممکن ساخته.
من فقط یک نقطه هستم:
یک پیوند در میان پیوندهای بینهایت در جهانهستی.
اگر خورشید فردا طلوع نکند، من نخواهم بود. از هستی بیرون خواهم رفت، آن شعله خاموش خواهد شد.
من اینجا هستم چون خورشید وجود دارد. خورشید بسیار دور است ولی هنوز با من پیوند دارد.
اگر زمین بمیرد، آنگونه که سیارات بسیاری مردهاند، آنگاه من نمیتوانم زنده باشم زیرا زندگی من با زندگی زمین
یکی است. همه چیز در جهان هستی زنجیروار به هم متصل است.
چنین نیست که ما جزیرههایی باشیم؛
ما آن اقیانوس هستیم.
در ششمین بدن، احساس فرد بودن تنها تنش است؛
در برابر احساس اقیانوسگونگی ــ احساسی از نامحدود بودن، احساس اینکه بیآغاز و بیپایان هستی، احساسی نه از “من”، بلکه از “ما.” و این “ما” شامل همهچیز است.
نهتنها اشخاص، نه فقط موجودات زنده، بلکه هرآنچه که وجود دارد. “ما” یعنی: خودِ جهانهستی.
پس در بدن ششم، “من” همان تنش است.
چگونه میتوانی این “من” را گم کنی؟ چگونه میتوانی نفس خودت را گم کنی؟
هماکنون قادر به درک آن نیستی، ولی اگر به بدن پنجم دست پیدا کنی، آسان خواهد بود. درست مانند کودکی است
که به یک بازیچه وابستگی دارد و نمیتواند متصور شود که چگونه آن را دور بیندازد. ولی لحظهای که دوران کودکی تمام شود، آن بازیچه دور انداخته شد. او هرگز به سمت آن نخواهد رفت.
تا بدن پنجم، نفس بسیار اهمیت دارد، ولی ورای پنجم درست مانند یک بازیچه میشود که کودک با آن بازی میکرده. فقط آن را دور میاندازی؛ هیچ مشکلی نخواهد بود.
اگر توسط یک روند تدریجی به بدن پنجم رسیده باشی، و نه بصورت یک اشراق ناگهانی؛ تنها مشکل این خواهد بود.
آنگاه دورانداختنِ “من” در بدن ششم مشکل خواهد بود. پس ورای بدن پنجم تمام آن روندهایی که ناگهانی هستند، کمککننده خواهند بود.
قبل از پنجم، روندهای تدریجی بهنظر آسانتر هستند؛ ولی ورای پنجم، آنها یک مانع میشوند
بنابراین در بدن ششم تنش بین فردیت است و آگاهی اقیانوسگونه.
قطره باید خودش را گم کند تا اقیانوس شود.
این درواقع گم کردنِ خود نیست، بلکه از دیدگاه قطره چنین بهنظر میرسد. برعکس، لحظهای که قطره گم شود،
اقیانوس بهدست آمده است.
درحقیقت چنین نیست که قطره خودش را از دست میدهد: اینک اقیانوس شده است.
بدن هفتم نیروانایی Nirvanic است. تنش در بدن هفتم بین بودن و نبودن است. در بدن ششم، جوینده خودش را از دست داده ولی نه هستیاش را. او بعنوان یک فرد وجود ندارد، ولی یک موجود کیهانی هست. هستی او وجود دارد.
فلسفهها و سیستمهایی وجود دارند که در ششمین بدن متوقف میشوند. آنها در مرحلهی خداوند یا رهایی و رستگاری Moksha متوقف میشوند.
بدن هفتم به معنی حتی از دستدادنِ وجود به عدم است. این از دست دادن خود نیست.
فقط ازدستدادن است. هستی، عدم میشود. آنگاه به آن منبع اصیل وارد میشوی؛ جایی که تمامی هستی از آنجا آمده و به آنجا باز میگردد. هستی از آنجا آمده؛ عدم به آنجا باز میگردد.
خودِ هستی یک مرحله است: باید که بازگردد. درست همانطور که روز میرود و شب بهدنبال میآید، درست همانطور که شب میرود و روز به دنبال میآید؛ وجود نیز میآید و بهدنبالش عدم میآید؛ عدم میآید و وجود به دنبالش میآید.
ادامه 👇👇
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_هفتم
ششمین بدن، کیهانی است
تنش بین تو ــ احساس فردیت تو و محدودیتهایت ـــ است
و کائناتِ نامحدود.
حتی در مرحلهی پنجم تو در بدن معنوی خودت محصور هستی. یک شخص خواهی بود.
آن “شخص” در مرحله ششم همان تنش خواهد بود.
پس برای دستیابی به یک هستیِ بدون تنش با کائنات، برای یکی بودن با کائنات، باید از فردبودنِ خودت دست برداری.
مسیح میگوید، “هرکسی خود را گم کند، خودش را خواهد یافت.” این جمله به بدن ششم مربوط است.
تا بدن پنجم این را نمیتوان درک کرد، زیرا کاملاً ضدِ ریاضیات است!
ولی از ششم به بعد این تنها ریاضیات است، تنها منطقِ ممکن است:
گم کردن خود.
ما خودمان را ارتقاء دادهایم، خود را متبلور ساختهایم. تا بدن پنجم، تبلور نفس، خودپنداری، فردیت میتواند حمل شود.
ولی اگر فرد بر فردیت خودش اصرار بورزد، در بدن پنجم باقی میماند. بسیاری از سیستمهای معنوی در مرحله پنجم متوقف میشوند
تمام کسانیکه میگوید روح فردیت خودش را دارد و فردیت حتی در موقعیت رهایی باقی میماند ــ
یعنی تو در این حالت هم یک فرد خواهی بود و در خود بودنت محصور هستی ــ هر سیستمی که این را بگوید،
در مرحله پنجم متوقف میشود.
در چنین سیستم، مفهومی از خدا وجود نخواهد داشت. نیازی به آن نیست!
مفهوم خداوند فقط با ششمین بدن میآید.
“خداوند” یعنی:
فردیت کیهانی، یا بهتر است بگوییم، کیهان بدون فردیت.
چنین نیست که “من” در جهان هستی وجود دارم؛
بلکه این تمامیت در درون من است که وجود مرا ممکن ساخته.
من فقط یک نقطه هستم:
یک پیوند در میان پیوندهای بینهایت در جهانهستی.
اگر خورشید فردا طلوع نکند، من نخواهم بود. از هستی بیرون خواهم رفت، آن شعله خاموش خواهد شد.
من اینجا هستم چون خورشید وجود دارد. خورشید بسیار دور است ولی هنوز با من پیوند دارد.
اگر زمین بمیرد، آنگونه که سیارات بسیاری مردهاند، آنگاه من نمیتوانم زنده باشم زیرا زندگی من با زندگی زمین
یکی است. همه چیز در جهان هستی زنجیروار به هم متصل است.
چنین نیست که ما جزیرههایی باشیم؛
ما آن اقیانوس هستیم.
در ششمین بدن، احساس فرد بودن تنها تنش است؛
در برابر احساس اقیانوسگونگی ــ احساسی از نامحدود بودن، احساس اینکه بیآغاز و بیپایان هستی، احساسی نه از “من”، بلکه از “ما.” و این “ما” شامل همهچیز است.
نهتنها اشخاص، نه فقط موجودات زنده، بلکه هرآنچه که وجود دارد. “ما” یعنی: خودِ جهانهستی.
پس در بدن ششم، “من” همان تنش است.
چگونه میتوانی این “من” را گم کنی؟ چگونه میتوانی نفس خودت را گم کنی؟
هماکنون قادر به درک آن نیستی، ولی اگر به بدن پنجم دست پیدا کنی، آسان خواهد بود. درست مانند کودکی است
که به یک بازیچه وابستگی دارد و نمیتواند متصور شود که چگونه آن را دور بیندازد. ولی لحظهای که دوران کودکی تمام شود، آن بازیچه دور انداخته شد. او هرگز به سمت آن نخواهد رفت.
تا بدن پنجم، نفس بسیار اهمیت دارد، ولی ورای پنجم درست مانند یک بازیچه میشود که کودک با آن بازی میکرده. فقط آن را دور میاندازی؛ هیچ مشکلی نخواهد بود.
اگر توسط یک روند تدریجی به بدن پنجم رسیده باشی، و نه بصورت یک اشراق ناگهانی؛ تنها مشکل این خواهد بود.
آنگاه دورانداختنِ “من” در بدن ششم مشکل خواهد بود. پس ورای بدن پنجم تمام آن روندهایی که ناگهانی هستند، کمککننده خواهند بود.
قبل از پنجم، روندهای تدریجی بهنظر آسانتر هستند؛ ولی ورای پنجم، آنها یک مانع میشوند
بنابراین در بدن ششم تنش بین فردیت است و آگاهی اقیانوسگونه.
قطره باید خودش را گم کند تا اقیانوس شود.
این درواقع گم کردنِ خود نیست، بلکه از دیدگاه قطره چنین بهنظر میرسد. برعکس، لحظهای که قطره گم شود،
اقیانوس بهدست آمده است.
درحقیقت چنین نیست که قطره خودش را از دست میدهد: اینک اقیانوس شده است.
بدن هفتم نیروانایی Nirvanic است. تنش در بدن هفتم بین بودن و نبودن است. در بدن ششم، جوینده خودش را از دست داده ولی نه هستیاش را. او بعنوان یک فرد وجود ندارد، ولی یک موجود کیهانی هست. هستی او وجود دارد.
فلسفهها و سیستمهایی وجود دارند که در ششمین بدن متوقف میشوند. آنها در مرحلهی خداوند یا رهایی و رستگاری Moksha متوقف میشوند.
بدن هفتم به معنی حتی از دستدادنِ وجود به عدم است. این از دست دادن خود نیست.
فقط ازدستدادن است. هستی، عدم میشود. آنگاه به آن منبع اصیل وارد میشوی؛ جایی که تمامی هستی از آنجا آمده و به آنجا باز میگردد. هستی از آنجا آمده؛ عدم به آنجا باز میگردد.
خودِ هستی یک مرحله است: باید که بازگردد. درست همانطور که روز میرود و شب بهدنبال میآید، درست همانطور که شب میرود و روز به دنبال میآید؛ وجود نیز میآید و بهدنبالش عدم میآید؛ عدم میآید و وجود به دنبالش میآید.
ادامه 👇👇
اشـoshoـو:
روانشناسی محرمانه فصل یازدهم
اول دسامبر ۱۹۷۱تا
۱۲ مارس ۱۹۷۲
#سوال_از_اشو:
پرسش سوم
عشق الهی چیست؟
انسان روشنضمیر عشق را چگونه تجربه میکند؟
#پاسخ،قسمت اول
نخست بیاییم به خود پرسش نگاه کنیم تو میباید برای پرسیدن آن منتظر بوده باشی. نمیتواند هماکنون برایت پیش آمده باشد؛ میباید از قبل آن را پیش خودت آماده کرده باشی. این سوال منتظر بوده تا پرسیده شود؛ به تو فشار میآورده تا پرسیده شود!
حافظهات، و نه آگاهیات، پرسیدن آن را تعیین کرده بود
اگر هم اکنون هشیار میبودی، اگر در این لحظه حضور داشتی، این سوال پیش نمیآمد
اگر آنچه را که گفته بودم شنیده بودی، این پرسش غیرممکن میبود
اگر این پرسش در تو وجود داشته، برایت امکان نداشت که چیزی از آنچه که من گفتم شنیده باشی
وقتی یک سوال مدام در ذهن حضور داشته باشد تولید تنش میکند و به سبب آن تنش نمیتوانی اینجا باشی.
برای همین است که آگاهی تو نمیتواند آزادانه عمل کند. اگر این را درک کنی، آنوقت میتوانیم به پرسش تو برسیم!
خودِ پرسش خوب است، ولی ذهنی که آن را اندیشیده بیمار است. هشیاری باید لحظهبهلحظه وجود داشته باشد، نهتنها در رفتارها، بلکه در پرسشها، در هر حرکتی. اگر انگشتم را بلند کنم، شاید فقط یک عادت باشد. آنگاه من ارباب بدنم نیستم.
ولی اگر یک بیان خودانگیخته از چیزی باشد که هم اکنون در آگاهی من هست، چیزی کاملاً متفاوت است.
هرگونه حرکت و اشارهی یک کشیش مسیحی ازقبل تعیین شده است. این اشارات به او آموخته شده است. زمانی من در یک کالج الهیات مسیحی بودم. فرد پس از پنج سال تحصیل در این مدرسه درجهی دکترای الهیات دریافت میکرد. مسخره است! دکترای الهیات فقط دیوانگی محض است! آنان در همه چیز آموزش میدیدند:
چگونه روی محل سخنرانی بایستند، چطور مراسم را شروع کنند، چگونه آوازهای مذهبی را بخوانند، چطور به حاضران نگاه کنند، کجا توقف کنند و کجا بین سخنان شان مکثی داشته باشند. همه چیز! این آمادگیهای احمقانه نباید رخ بدهد. این بسیار باعث تاسف است.
پس در این لحظه باش. چیزی را از پیش تعیین نکن. هشیار باش که این پرسش در تو حضور دارد و مرتب بر درِ ذهن تو میکوبد
تو ابداً مرا میشنیدیم، فقط بخاطر همین سوال!
و وقتی شروع کنم به صحبت در مورد سوال تو، ذهنت سوال دیگری را خلق خواهد کرد. باردیگر از کف خواهی داد. چیزی که میگویم برای شخص تو نیست. برای همه صدق میکند.
حالا این سوال!
هرکجا عشق باشد، الهی است،
پس گفتن “عشق الهی Divine Love” بیمعنی است
عشق همیشه الهی است.
ولی ذهن حیلهگر است. میگوید: “میدانم عشق چیست. فقط نمیدانم که عشق الهی چیست!”
ولی ما حتی عشق را هم نمیشناسیم. یکی از ناشناختهترین چیزهاست. حرف و سخن زیاد در موردش هست؛ هرگز زندگی نشده است!
این یک حقّهی ذهن است:
ما در مورد چیزی که نمیتوانیم زندگیش کنیم حرف میزنیم!
ادبیات، موسیقی، شعر، رقص ـــ همهچیز حول عشق میچرخد. اگر عشق واقعاً وجود داشت ما اینهمه در موردش حرف نمیزدیم. زیادهگویی ما در مورد عشق نشان میدهد که عشق وجود ندارد. صحبت در مورد چیزهایی که وجود ندارند، یک جایگزین است،با سخن گفتن، با زبان، با نمادها، با هنر، ما توهمی را خلق میکنیم که آن چیز وجود دارد.
کسی که هرگز عشق را نشناخته، شاید یک شعر عاشقانه در مورد عشق بنویسد که بهتر از شعر کسی باشد که عشق را شناخته است، زیرا آن خلاء بسیار عمیقتر است: باید که پُر شود. چیزی باید جایگزین عشق گردد.
بهتر است اول درک کنیم که عشق چیست، زیرا وقتی در مورد “عشق الهی” صحبت میکنی، چنین فهمیده میشود که تو عشق را شناختهای! ولی عشق شناخته نشده است. چیزی که همچون عشق شناخته شده چیز دیگریست.
قبل از اینکه گامی به سوی واقعی و درست برداشته شود، نخست دروغ و باطل باید شناخته شود.
آنچه به اسم عشق شناخته شده فقط شیفتگی و شیدایی است.
شروع میکنی به عشقورزیدن به کسی. اگر آن فرد تماماً مال تو بشود، عشق بزودی خواهد مُرد؛ ولی اگر موانعی وجود داشته باشد، اگر نتوانی فردی را که دوست داری داشته باشی، عشق تشدید میشود. هرچه موانع بیشتر باشند، احساس عشق تو شدیدتر خواهد بود. اگر دست یافتن به معشوق برایت غیرممکن باشد، آن عشق ابدی خواهد شد؛ ولی اگر بتوانی معشوق را به آسانی برنده شوی، آنگاه عشق به آسانی خواهد مُرد.
وقتی سعی داری چیزی را بهدست آوری و نمیتوانی آن را بهدست آوری، شدت خواست تو بیشتر میشود.
هرچه موانع بیشتری بر سر راه باشند، نفس بیشتر احساس می کند که باید کاری بکند. این یک مشکل برای نفس میشود. هرچه بیشتر انکار بشوی، بیشتر تنش پیدا میکنی، و بیشتر شیفته میشوی
این تنش را شما عشق میخوانید.
برای همین است که وقتی ماهعسل تمام میشود، عشق کهنه شده است. حتی قبل از آن!
آنچه بنام عشق میشناختی عشق نبود. فقط شیفتگی نفس بود، تنش نفس بود: یک مبارزه، یک نزاع.
روانشناسی محرمانه فصل یازدهم
اول دسامبر ۱۹۷۱تا
۱۲ مارس ۱۹۷۲
#سوال_از_اشو:
پرسش سوم
عشق الهی چیست؟
انسان روشنضمیر عشق را چگونه تجربه میکند؟
#پاسخ،قسمت اول
نخست بیاییم به خود پرسش نگاه کنیم تو میباید برای پرسیدن آن منتظر بوده باشی. نمیتواند هماکنون برایت پیش آمده باشد؛ میباید از قبل آن را پیش خودت آماده کرده باشی. این سوال منتظر بوده تا پرسیده شود؛ به تو فشار میآورده تا پرسیده شود!
حافظهات، و نه آگاهیات، پرسیدن آن را تعیین کرده بود
اگر هم اکنون هشیار میبودی، اگر در این لحظه حضور داشتی، این سوال پیش نمیآمد
اگر آنچه را که گفته بودم شنیده بودی، این پرسش غیرممکن میبود
اگر این پرسش در تو وجود داشته، برایت امکان نداشت که چیزی از آنچه که من گفتم شنیده باشی
وقتی یک سوال مدام در ذهن حضور داشته باشد تولید تنش میکند و به سبب آن تنش نمیتوانی اینجا باشی.
برای همین است که آگاهی تو نمیتواند آزادانه عمل کند. اگر این را درک کنی، آنوقت میتوانیم به پرسش تو برسیم!
خودِ پرسش خوب است، ولی ذهنی که آن را اندیشیده بیمار است. هشیاری باید لحظهبهلحظه وجود داشته باشد، نهتنها در رفتارها، بلکه در پرسشها، در هر حرکتی. اگر انگشتم را بلند کنم، شاید فقط یک عادت باشد. آنگاه من ارباب بدنم نیستم.
ولی اگر یک بیان خودانگیخته از چیزی باشد که هم اکنون در آگاهی من هست، چیزی کاملاً متفاوت است.
هرگونه حرکت و اشارهی یک کشیش مسیحی ازقبل تعیین شده است. این اشارات به او آموخته شده است. زمانی من در یک کالج الهیات مسیحی بودم. فرد پس از پنج سال تحصیل در این مدرسه درجهی دکترای الهیات دریافت میکرد. مسخره است! دکترای الهیات فقط دیوانگی محض است! آنان در همه چیز آموزش میدیدند:
چگونه روی محل سخنرانی بایستند، چطور مراسم را شروع کنند، چگونه آوازهای مذهبی را بخوانند، چطور به حاضران نگاه کنند، کجا توقف کنند و کجا بین سخنان شان مکثی داشته باشند. همه چیز! این آمادگیهای احمقانه نباید رخ بدهد. این بسیار باعث تاسف است.
پس در این لحظه باش. چیزی را از پیش تعیین نکن. هشیار باش که این پرسش در تو حضور دارد و مرتب بر درِ ذهن تو میکوبد
تو ابداً مرا میشنیدیم، فقط بخاطر همین سوال!
و وقتی شروع کنم به صحبت در مورد سوال تو، ذهنت سوال دیگری را خلق خواهد کرد. باردیگر از کف خواهی داد. چیزی که میگویم برای شخص تو نیست. برای همه صدق میکند.
حالا این سوال!
هرکجا عشق باشد، الهی است،
پس گفتن “عشق الهی Divine Love” بیمعنی است
عشق همیشه الهی است.
ولی ذهن حیلهگر است. میگوید: “میدانم عشق چیست. فقط نمیدانم که عشق الهی چیست!”
ولی ما حتی عشق را هم نمیشناسیم. یکی از ناشناختهترین چیزهاست. حرف و سخن زیاد در موردش هست؛ هرگز زندگی نشده است!
این یک حقّهی ذهن است:
ما در مورد چیزی که نمیتوانیم زندگیش کنیم حرف میزنیم!
ادبیات، موسیقی، شعر، رقص ـــ همهچیز حول عشق میچرخد. اگر عشق واقعاً وجود داشت ما اینهمه در موردش حرف نمیزدیم. زیادهگویی ما در مورد عشق نشان میدهد که عشق وجود ندارد. صحبت در مورد چیزهایی که وجود ندارند، یک جایگزین است،با سخن گفتن، با زبان، با نمادها، با هنر، ما توهمی را خلق میکنیم که آن چیز وجود دارد.
کسی که هرگز عشق را نشناخته، شاید یک شعر عاشقانه در مورد عشق بنویسد که بهتر از شعر کسی باشد که عشق را شناخته است، زیرا آن خلاء بسیار عمیقتر است: باید که پُر شود. چیزی باید جایگزین عشق گردد.
بهتر است اول درک کنیم که عشق چیست، زیرا وقتی در مورد “عشق الهی” صحبت میکنی، چنین فهمیده میشود که تو عشق را شناختهای! ولی عشق شناخته نشده است. چیزی که همچون عشق شناخته شده چیز دیگریست.
قبل از اینکه گامی به سوی واقعی و درست برداشته شود، نخست دروغ و باطل باید شناخته شود.
آنچه به اسم عشق شناخته شده فقط شیفتگی و شیدایی است.
شروع میکنی به عشقورزیدن به کسی. اگر آن فرد تماماً مال تو بشود، عشق بزودی خواهد مُرد؛ ولی اگر موانعی وجود داشته باشد، اگر نتوانی فردی را که دوست داری داشته باشی، عشق تشدید میشود. هرچه موانع بیشتر باشند، احساس عشق تو شدیدتر خواهد بود. اگر دست یافتن به معشوق برایت غیرممکن باشد، آن عشق ابدی خواهد شد؛ ولی اگر بتوانی معشوق را به آسانی برنده شوی، آنگاه عشق به آسانی خواهد مُرد.
وقتی سعی داری چیزی را بهدست آوری و نمیتوانی آن را بهدست آوری، شدت خواست تو بیشتر میشود.
هرچه موانع بیشتری بر سر راه باشند، نفس بیشتر احساس می کند که باید کاری بکند. این یک مشکل برای نفس میشود. هرچه بیشتر انکار بشوی، بیشتر تنش پیدا میکنی، و بیشتر شیفته میشوی
این تنش را شما عشق میخوانید.
برای همین است که وقتی ماهعسل تمام میشود، عشق کهنه شده است. حتی قبل از آن!
آنچه بنام عشق میشناختی عشق نبود. فقط شیفتگی نفس بود، تنش نفس بود: یک مبارزه، یک نزاع.
اشـoshoـو:
روانشناسی محرمانه فصل یازدهم
اول دسامبر ۱۹۷۱تا
۱۲ مارس ۱۹۷۲
#سوال_از_اشو:
پرسش سوم
عشق الهی چیست؟
انسان روشنضمیر عشق را چگونه تجربه میکند؟
#پاسخ قسمت دوم
عشق از نظر من محصولی جانبی از یک ذهن مراقبهگون است
عشق ربطی به سکس ندارد؛ به دیانا Dhyana، به مراقبه Meditation مربوط است. هرچه ساکتتر شوی، با خودت راحتتر خواهی بود، بیشتر احساس رضایت خواهی داشت؛
و بیان تازهای از وجودت را احساس خواهی کرد. شروع به عشقورزیدن می کنی
نه به یک فرد خاص. شاید با فرد خاصی
رخ بدهد، ولی این موضوع دیگری است. تو شروع به عاشقشدن میکنی
این عاشقی راه و روش زندگی تو میشود. این عشق هرگز به دافعه تبدیل نخواهد شد زیرا که یک جاذبه نبوده است.
باید این تمایز را به روشنی درک کنید. معمولاً وقتی عاشق کسی میشوی، احساس واقعی این است چگونه از او عشق دریافت کنی. چنین نیست که عشق از سوی تو به آن فرد میرود. برعکس، یک انتظار است که عشق از سوی او به سمت تو بیاید.
برای همین است که عشق نوعی مالکیت میشود
تو مالک دیگری میشوی تا بتوانی چیزی از او دریافت کنی.
ولی عشقی که من از آن میگویم نه مالکیت است و نه هیچ توقع و انتظاری در آن وجود دارد.
عشق فقط روش رفتار تو میشود.
تو چنان ساکت و عاشق شدهای که آن سکوت اینک به سمت دیگران میرود.
وقتی خشمگین هستی، خشم تو به سمت دیگران میرود. وقتی نفرت داری، نفرت تو به دیگران میرود. وقتی عشق میورزی، احساس میکنی که عشق تو به سمت دیگران میرود، ولی تو قابل اطیمنان نیستی! یک لحظه عشق هست و لحظهی دیگر شاید نفرت باشد. نفرت متضادِ عشق نیست، بخشی جدایی ناپذیر از آن است، ادامهی آن است.
اگر عاشق کسی بودهای، آنوقت از او متنفر نیز خواهی بود. شاید بقدر کافی شهامت نداشته باشی تا این را بپذیری،
ولی نفرت خواهی داشت. عشاق وقتی باهم هستند مدام باهمدیگر در نزاع هستند. وقتی باهم نیستند شاید برای همدیگر آواز عاشقانه بخوانند، ولی وقتی که باهم هستند همیشه در جنگ بهسر میبرند. آنها نمیتوانند فقط عشق بورزند، و نمیتوانند باهم زندگی کنند. وقتی دیگری حاضر نباشد، شیفتگی ایجاد میشود؛ این دو بازهم برای همدیگر احساس عشق دارند.
ولی وقتی دیگری حضور داشته باشد، آن شیدایی رفته است و نفرت باردیگر احساس میشود.
عشقی که من از آن میگویم، یعنی تو آنقدر ساکت شدهای که اینک نه خشمی هست و نه جاذبهای و نه دافعهای.
درواقع، اینک نه عشقی وجود دارد و نه نفرتی. تو ابداً دیگر-گرا other-oriented نیستی.
دیگری ناپدید شده؛ تو با خودت تنها هستی. در این احساس تنهابودن، عشق همچون یک رایحه بر تو وارد میشود.
درخواست عشق از دیگری همیشه زشت است. متکی بودن به دیگری، درخواست چیزی از کسی داشتن، همیشه تولید اسارت، رنج و ستیز میکند
فرد باید در خودش کفایت کند. آنچه من مراقبه میخوانم حالتی از بودش است که فرد در آن کاملاً خودکفا است. تو یک دایره گشتهای، تنها
آن ماندالا Mandala کامل شده است.
تو سعی داری آن ماندالا را با دیگری کامل کنی: مرد با زن، زن با مرد. در لحظاتی خاص این خطوط باهم دیدار میکنند،
ولی تقریباً قبل از این دیدار، جدایی شروع میشود. فقط وقتی که یک دایرهی کامل بشوی ــ تمام و خودکفا ـــ عشق شروع میکند به شکفتن در تو. آنگاه هرچه که نزدیک تو بیاید، به آن عشق میورزی. این عشق ابداً یک عمل نیست؛
چیزی نیست که تو انجامش میدهی. خودِ وجودِ تو، همان حضورِ تو، عشق است. عشق توسط تو جاری میشود.
اگر از کسی که به این مرحله رسیده بپرسی، “آیا عاشق من هستی؟”
پاسخ آن برایش دشوار خواهد بود.
نمیتواند بگوید، “عاشق تو هستم،” زیرا این عملی از سوی او نیست، یک فعل نیست.
و نمیتواند بگوید،”عاشق تو نیستم،” زیرا که عشق دارد. درحقیقت، او خودش عشق است.
این عشق فقط با آن آزادی که از آن سخن گفتم میآید
آزادی آن احساسی است که تو داری و عشق احساسی است که دیگران در مورد تو دارند
وقتی مراقبه در درون رخ بدهد، تو کاملاً احساس آزادی داری. این آزادی یک احساس درونی است؛ نمیتواند توسط دیگران احساس شود.
گاهی رفتار تو ممکن است برای دیگران مشکل ایجاد کند، زیرا آنان نمیتوانند تصور کنند که در تو چه اتفاقاتی افتاده.
به نوعی تو برای آنان یک دردسر و موجب ناراحتی هستی، زیرا قابل پیشبینی نیستی. اینک هیچ چیز در مورد تو شناخته شده نیست. بعدش چه خواهی کرد؟ چه خواهی گفت؟ هیچکس نمیتواند بداند. هرکسی در اطراف تو نوعی ناراحتی را احساس خواهد کرد. آنان هرگز نمیتوانند با تو راحت باشند زیرا اکنون تو میتوانی هرکاری انجام بدهی؛ مُرده نیستی!
ادامه 👇👇
ادامه پاسخ به پرسش سوم(قسمت دوم )
روانشناسی محرمانه فصل یازدهم
اول دسامبر ۱۹۷۱تا
۱۲ مارس ۱۹۷۲
#سوال_از_اشو:
پرسش سوم
عشق الهی چیست؟
انسان روشنضمیر عشق را چگونه تجربه میکند؟
#پاسخ قسمت دوم
عشق از نظر من محصولی جانبی از یک ذهن مراقبهگون است
عشق ربطی به سکس ندارد؛ به دیانا Dhyana، به مراقبه Meditation مربوط است. هرچه ساکتتر شوی، با خودت راحتتر خواهی بود، بیشتر احساس رضایت خواهی داشت؛
و بیان تازهای از وجودت را احساس خواهی کرد. شروع به عشقورزیدن می کنی
نه به یک فرد خاص. شاید با فرد خاصی
رخ بدهد، ولی این موضوع دیگری است. تو شروع به عاشقشدن میکنی
این عاشقی راه و روش زندگی تو میشود. این عشق هرگز به دافعه تبدیل نخواهد شد زیرا که یک جاذبه نبوده است.
باید این تمایز را به روشنی درک کنید. معمولاً وقتی عاشق کسی میشوی، احساس واقعی این است چگونه از او عشق دریافت کنی. چنین نیست که عشق از سوی تو به آن فرد میرود. برعکس، یک انتظار است که عشق از سوی او به سمت تو بیاید.
برای همین است که عشق نوعی مالکیت میشود
تو مالک دیگری میشوی تا بتوانی چیزی از او دریافت کنی.
ولی عشقی که من از آن میگویم نه مالکیت است و نه هیچ توقع و انتظاری در آن وجود دارد.
عشق فقط روش رفتار تو میشود.
تو چنان ساکت و عاشق شدهای که آن سکوت اینک به سمت دیگران میرود.
وقتی خشمگین هستی، خشم تو به سمت دیگران میرود. وقتی نفرت داری، نفرت تو به دیگران میرود. وقتی عشق میورزی، احساس میکنی که عشق تو به سمت دیگران میرود، ولی تو قابل اطیمنان نیستی! یک لحظه عشق هست و لحظهی دیگر شاید نفرت باشد. نفرت متضادِ عشق نیست، بخشی جدایی ناپذیر از آن است، ادامهی آن است.
اگر عاشق کسی بودهای، آنوقت از او متنفر نیز خواهی بود. شاید بقدر کافی شهامت نداشته باشی تا این را بپذیری،
ولی نفرت خواهی داشت. عشاق وقتی باهم هستند مدام باهمدیگر در نزاع هستند. وقتی باهم نیستند شاید برای همدیگر آواز عاشقانه بخوانند، ولی وقتی که باهم هستند همیشه در جنگ بهسر میبرند. آنها نمیتوانند فقط عشق بورزند، و نمیتوانند باهم زندگی کنند. وقتی دیگری حاضر نباشد، شیفتگی ایجاد میشود؛ این دو بازهم برای همدیگر احساس عشق دارند.
ولی وقتی دیگری حضور داشته باشد، آن شیدایی رفته است و نفرت باردیگر احساس میشود.
عشقی که من از آن میگویم، یعنی تو آنقدر ساکت شدهای که اینک نه خشمی هست و نه جاذبهای و نه دافعهای.
درواقع، اینک نه عشقی وجود دارد و نه نفرتی. تو ابداً دیگر-گرا other-oriented نیستی.
دیگری ناپدید شده؛ تو با خودت تنها هستی. در این احساس تنهابودن، عشق همچون یک رایحه بر تو وارد میشود.
درخواست عشق از دیگری همیشه زشت است. متکی بودن به دیگری، درخواست چیزی از کسی داشتن، همیشه تولید اسارت، رنج و ستیز میکند
فرد باید در خودش کفایت کند. آنچه من مراقبه میخوانم حالتی از بودش است که فرد در آن کاملاً خودکفا است. تو یک دایره گشتهای، تنها
آن ماندالا Mandala کامل شده است.
تو سعی داری آن ماندالا را با دیگری کامل کنی: مرد با زن، زن با مرد. در لحظاتی خاص این خطوط باهم دیدار میکنند،
ولی تقریباً قبل از این دیدار، جدایی شروع میشود. فقط وقتی که یک دایرهی کامل بشوی ــ تمام و خودکفا ـــ عشق شروع میکند به شکفتن در تو. آنگاه هرچه که نزدیک تو بیاید، به آن عشق میورزی. این عشق ابداً یک عمل نیست؛
چیزی نیست که تو انجامش میدهی. خودِ وجودِ تو، همان حضورِ تو، عشق است. عشق توسط تو جاری میشود.
اگر از کسی که به این مرحله رسیده بپرسی، “آیا عاشق من هستی؟”
پاسخ آن برایش دشوار خواهد بود.
نمیتواند بگوید، “عاشق تو هستم،” زیرا این عملی از سوی او نیست، یک فعل نیست.
و نمیتواند بگوید،”عاشق تو نیستم،” زیرا که عشق دارد. درحقیقت، او خودش عشق است.
این عشق فقط با آن آزادی که از آن سخن گفتم میآید
آزادی آن احساسی است که تو داری و عشق احساسی است که دیگران در مورد تو دارند
وقتی مراقبه در درون رخ بدهد، تو کاملاً احساس آزادی داری. این آزادی یک احساس درونی است؛ نمیتواند توسط دیگران احساس شود.
گاهی رفتار تو ممکن است برای دیگران مشکل ایجاد کند، زیرا آنان نمیتوانند تصور کنند که در تو چه اتفاقاتی افتاده.
به نوعی تو برای آنان یک دردسر و موجب ناراحتی هستی، زیرا قابل پیشبینی نیستی. اینک هیچ چیز در مورد تو شناخته شده نیست. بعدش چه خواهی کرد؟ چه خواهی گفت؟ هیچکس نمیتواند بداند. هرکسی در اطراف تو نوعی ناراحتی را احساس خواهد کرد. آنان هرگز نمیتوانند با تو راحت باشند زیرا اکنون تو میتوانی هرکاری انجام بدهی؛ مُرده نیستی!
ادامه 👇👇
ادامه پاسخ به پرسش سوم(قسمت دوم )
Narmin BG:
اشـoshoـو:
الماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_اول
جدید the new از تو برنمیخیزد،
از فراسو میآید. بخشی از تو نیست تمامی گذشتهات بهمخاطره افتاده
آن جدید گسستن از خودت است،
ترس از اینجاست
تو به روشی زندگی کردهای، به نوعی فکر کردهای، از باورهایت یک زندگی راحت ساختهای. سپس چیزی جدید در میزند. حالا تمام الگوی گذشتهات مختل خواهد شد. اگر به جدید اجازهی ورود بدهی، هرگز همان شخص قبلی نخواهی بود.آن جدید تو را متحول خواهد ساخت
جدید مخاطرهآمیز است. با جدید هرگز نمیدانی که بهکجا خواهی رسید. قدیمی شناخته شده است، آشناست؛ مدتهای زیاد با آن زندگی کردهای، آشنایی داری. جدید ناآشنا است. شاید دوست باشد، شاید دشمن باشد، کسی نمیداند. و هیچ راهی برای شناخت آن نیست. تنها راه شناخت آن این است که به آن اجازه بدهی؛
هراس و ترس به همین دلیل است
و همچنین نمیتوانی در حال ردکردن آن باقی بمانی، زیرا آن قدیمی هنوز آنچه را که طالب آن بودی به تو نداده است
آن قدیمی وعده داده بوده، ولی آن وعدهها هرگز عملی نشده است
قدیمی آشناست، ولی پر از رنج است
آن جدید شاید راحت نباشد ولی امکانی وجود دارد، شاید برایت سرور بیاورد. پس همچنین نمیتوانی آن را رد کنی و نمیتوانی آن را بپذیری؛ پس دودل میشوی، متزلزل میشوی، تشویش بزرگ در وجودت برمیخیزد. این طبیعی است، خطایی پیش نیامده است
همیشه چنین بوده و همیشه چنین خواهد بود
سعی کن ظاهر آن جدید را درک کنی. هرکسی در دنیا میخواهد تازه بشود، زیرا هیچکس با قدیمی راضی نیست. هیچکس هرگز نمیتواند با قدیمی راضی باشد زیرا هرآنچه که هست، آن را شناختهای. وقتی که شناخته شد تکراری میشود؛ وقتی شناخته شد کسلکننده و یکنواخت خواهد شد. میخواهی از آن خلاص شوی. میخواهی اکتشاف کنی، مایلی ماجراجویی کنی. میخواهی تازه شوی، ولی وقتی که آن تازه در را میزند، تو پس میزنی، عقب میکشی و در آن قدیمی پنهان میشوی. تضاد در این است
ما چگونه تازه میشویم؟
و هرکسی مایل است که تازه شود
نیاز به شهامت هست، و نه شهامتِ معمولی؛ نیاز به شهامتی فوقالعاده هست. و دنیا پر از ترسوها است،
برای همین است که مردم از رشدکردن بازایستادهاند
اگر ترسو باشی چگونه میتوانی رشد کنی؟
با هر فرصت جدید تو بسته میشوی، پس میزنی و چشمانت را میبندی. چگونه میتوانی رشد کنی؟
چگونه میتوانی باشی؟
بودشِ تو فقط یک تظاهر است
و چون نمیتوانی رشد کنی مجبور هستی تا رشدهای جایگزینی پیدا کنی. تو نمیتوانی رشد کنی ولی حساب بانکی تو میتواند رشد کند، این یک جایگزین است. این نیاز به شهامت ندارد، این کاملاًً با ترسوبودنت همخوانی دارد. حساب بانکی تو به رشد ادامه میدهد و تو احساس میکنی که خودت در حال رشدکردن هستی
اینگونه محترمتر میشوی. نام و شهرت تو به رشدکردن ادامه میدهد و تو فکر میکنی که درحال رشدکردن هستی
تو فقط خودت را فریب میدهی
نام تو خودِ تو نیست
شهرت تو نیز خودت نیست
حساب بانکی تو وجود تو نیست
ولی اگر به فکر وجودت باشی، شروع میکنی به لرزیدن، زیرا اگر بخواهی رشد کنی، آنوقت باید تمام ترسهایت را رها کنی.
ما چگونه تازه میشویم؟
ما از وجود خودمان تازه نمیشویم تازگی و جدید از فراسو the beyond میآید، آن را خداوند بخوان
جدید بودن از جهانهستی میآید
ذهن همیشه کهنه است
ذهن هرگز تازه نیست، ذهن انباشت و انبار گذشته است
تازگی از فراسو میآید؛ هدیهای از سوی خداوند است. از فراسو است و متعلق به فراسو است
ناشناخته، ناشناختنی، فراسو در شما رسوخ کرده است. در شما وارد شده است زیرا شما هرگز مُهروموم نشده و کنارگذاشته نشدهاید؛ شما یک جزیره نیستید. شاید آن فراسو را ازیاد برده باشید، ولی فراسو شما را فراموش نکرده است. شاید کودک مادرش را ازیاد برده باشد، ولی مادر فرزندش را فراموش نکرده است. یک جزء شاید شروع به این فکر کرده باشد که:
“من جدا هستم،”
ولی آن کُلّ میداند که تو جدا نیستی. آن کُلّ در تو رسوخ و نفوذ کرده است. هنوز با تو در تماس است. برای همین است که آن جدید همواره وارد میشود، بااینکه به آن خوشآمد نمیگویی
هر روز صبح وارد میشود، هر غروب وارد میشود. به هزار و یک شکل وارد میشود
اگر چشمانی برای دیدن داشته باشی، خواهی دید که پیوسته بر تو وارد میشود
خداوند به بارش بر تو ادامه میدهد، ولی تو در گذشتهات بسته شدهای. تقریباً در نوعی از قبر قرار داری. تو غیرحساس شدهای. به سبب ترسوبودنت حسّاسیت خود را از دست دادهای
ادامه پاسخ 👇👇
اشـoshoـو:
الماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_اول
جدید the new از تو برنمیخیزد،
از فراسو میآید. بخشی از تو نیست تمامی گذشتهات بهمخاطره افتاده
آن جدید گسستن از خودت است،
ترس از اینجاست
تو به روشی زندگی کردهای، به نوعی فکر کردهای، از باورهایت یک زندگی راحت ساختهای. سپس چیزی جدید در میزند. حالا تمام الگوی گذشتهات مختل خواهد شد. اگر به جدید اجازهی ورود بدهی، هرگز همان شخص قبلی نخواهی بود.آن جدید تو را متحول خواهد ساخت
جدید مخاطرهآمیز است. با جدید هرگز نمیدانی که بهکجا خواهی رسید. قدیمی شناخته شده است، آشناست؛ مدتهای زیاد با آن زندگی کردهای، آشنایی داری. جدید ناآشنا است. شاید دوست باشد، شاید دشمن باشد، کسی نمیداند. و هیچ راهی برای شناخت آن نیست. تنها راه شناخت آن این است که به آن اجازه بدهی؛
هراس و ترس به همین دلیل است
و همچنین نمیتوانی در حال ردکردن آن باقی بمانی، زیرا آن قدیمی هنوز آنچه را که طالب آن بودی به تو نداده است
آن قدیمی وعده داده بوده، ولی آن وعدهها هرگز عملی نشده است
قدیمی آشناست، ولی پر از رنج است
آن جدید شاید راحت نباشد ولی امکانی وجود دارد، شاید برایت سرور بیاورد. پس همچنین نمیتوانی آن را رد کنی و نمیتوانی آن را بپذیری؛ پس دودل میشوی، متزلزل میشوی، تشویش بزرگ در وجودت برمیخیزد. این طبیعی است، خطایی پیش نیامده است
همیشه چنین بوده و همیشه چنین خواهد بود
سعی کن ظاهر آن جدید را درک کنی. هرکسی در دنیا میخواهد تازه بشود، زیرا هیچکس با قدیمی راضی نیست. هیچکس هرگز نمیتواند با قدیمی راضی باشد زیرا هرآنچه که هست، آن را شناختهای. وقتی که شناخته شد تکراری میشود؛ وقتی شناخته شد کسلکننده و یکنواخت خواهد شد. میخواهی از آن خلاص شوی. میخواهی اکتشاف کنی، مایلی ماجراجویی کنی. میخواهی تازه شوی، ولی وقتی که آن تازه در را میزند، تو پس میزنی، عقب میکشی و در آن قدیمی پنهان میشوی. تضاد در این است
ما چگونه تازه میشویم؟
و هرکسی مایل است که تازه شود
نیاز به شهامت هست، و نه شهامتِ معمولی؛ نیاز به شهامتی فوقالعاده هست. و دنیا پر از ترسوها است،
برای همین است که مردم از رشدکردن بازایستادهاند
اگر ترسو باشی چگونه میتوانی رشد کنی؟
با هر فرصت جدید تو بسته میشوی، پس میزنی و چشمانت را میبندی. چگونه میتوانی رشد کنی؟
چگونه میتوانی باشی؟
بودشِ تو فقط یک تظاهر است
و چون نمیتوانی رشد کنی مجبور هستی تا رشدهای جایگزینی پیدا کنی. تو نمیتوانی رشد کنی ولی حساب بانکی تو میتواند رشد کند، این یک جایگزین است. این نیاز به شهامت ندارد، این کاملاًً با ترسوبودنت همخوانی دارد. حساب بانکی تو به رشد ادامه میدهد و تو احساس میکنی که خودت در حال رشدکردن هستی
اینگونه محترمتر میشوی. نام و شهرت تو به رشدکردن ادامه میدهد و تو فکر میکنی که درحال رشدکردن هستی
تو فقط خودت را فریب میدهی
نام تو خودِ تو نیست
شهرت تو نیز خودت نیست
حساب بانکی تو وجود تو نیست
ولی اگر به فکر وجودت باشی، شروع میکنی به لرزیدن، زیرا اگر بخواهی رشد کنی، آنوقت باید تمام ترسهایت را رها کنی.
ما چگونه تازه میشویم؟
ما از وجود خودمان تازه نمیشویم تازگی و جدید از فراسو the beyond میآید، آن را خداوند بخوان
جدید بودن از جهانهستی میآید
ذهن همیشه کهنه است
ذهن هرگز تازه نیست، ذهن انباشت و انبار گذشته است
تازگی از فراسو میآید؛ هدیهای از سوی خداوند است. از فراسو است و متعلق به فراسو است
ناشناخته، ناشناختنی، فراسو در شما رسوخ کرده است. در شما وارد شده است زیرا شما هرگز مُهروموم نشده و کنارگذاشته نشدهاید؛ شما یک جزیره نیستید. شاید آن فراسو را ازیاد برده باشید، ولی فراسو شما را فراموش نکرده است. شاید کودک مادرش را ازیاد برده باشد، ولی مادر فرزندش را فراموش نکرده است. یک جزء شاید شروع به این فکر کرده باشد که:
“من جدا هستم،”
ولی آن کُلّ میداند که تو جدا نیستی. آن کُلّ در تو رسوخ و نفوذ کرده است. هنوز با تو در تماس است. برای همین است که آن جدید همواره وارد میشود، بااینکه به آن خوشآمد نمیگویی
هر روز صبح وارد میشود، هر غروب وارد میشود. به هزار و یک شکل وارد میشود
اگر چشمانی برای دیدن داشته باشی، خواهی دید که پیوسته بر تو وارد میشود
خداوند به بارش بر تو ادامه میدهد، ولی تو در گذشتهات بسته شدهای. تقریباً در نوعی از قبر قرار داری. تو غیرحساس شدهای. به سبب ترسوبودنت حسّاسیت خود را از دست دادهای
ادامه پاسخ 👇👇
اشـoshoـو:
لماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بهیاد بسپار:
یک بودا لحظهبهلحظه زندگی میکند. مانند این است که موجی در اقیانوس برخیزد: موجی عظیم با خوشی و رقص بالا میآید، با امید و رویایی که ستارگان را لمس میکند. سپس لحظهی حال بازی خودش را دارد و آن موج فرو میریزد و ناپدید میشود. باردیگر بالا میآید، روز دیگری خواهد داشت. باردیگر خواهد رقصید و باردیگر خواهد رفت. خداوند نیز چنین است: میآید، ناپدید میشود، بازهم میآید و ناپدید میشود. معرفت بوداگون نیز چنین است: هرلحظه وارد میشود، عمل میکند، پاسخ میدهد، و رفته است. باردیگر میآید و رفته است. پدیدهای اتمی است: بین دو لحظه یک فاصله وجود دارد. در آن فاصله بودا ازبین میرود
من کلامی به شما میگویم، سپس ناپدید میشوم. سپس کلامی دیگر میگویم و هستم، و سپس بازهم ناپدید میشوم. من به شما پاسخ میدهم و سپس دیگر نیستم. باردیگر پاسخ هست و من دیگر نیستم.
آن فاصلهها، آن فضاهای خالی فرد را کاملاًً تازه نگه میدارد، زیرا فقط مرگ میتواند تو را مطلقاً زنده نگه دارد.
تو یک بار خواهی مُرد، پس از هفتاد سال. طبیعتاً آشغالهای هفتاد سال را انباشته کردهای
یک بودا هرلحظه میمیرد
هیچ آشغالی انباشته نشده است،
هیچ چیز جمع نشده است
هیچ چیز هرگز تصاحب نشده است.
فقط فکرش را بکن، هر لحظه برمی خیزد، درست مانند یک نفَس:
نفَس را فرو میبری، نفَس را بیرون میدهی. باردیگر نفَس را فرو میبری؛ باردیگر نفَس را بیرون میدهی
هر نفسی که فرو میدهی زندگی است و هر نفسی که بیرون میدهی مرگ است. با هر دَم متولد میشوی، با هر بازدَم میمیری.
بگذار هر لحظه یک زایش و یک مرگ باشد. آنگاه جدید خواهی بود.
ولی این جدید ربطی به گذشتهات،
به ارادهات و به سوگیری و انگیزهات ندارد. این یک پدیدهی خودانگیخته است. یک واکنش نیست، بلکه یک پاسخ است. هرآنچه که از گذشته انجام گیرد، کهنه است، پس فرد از خودش نمیتواند کاری جدید انجام دهد.
دیدن این یعنی قطع رابطه با کهنه و گذشته و با خودت
این تنها کاری است که میتوانیم بکنیم. ولی همه چیز است، تمامش همین است. با پایان گرفتن کهنه، جدید شاید به دنبال بیاید، شاید هم نیاید. مهم نیست. خودِ آرزو کردنِ جدید یک آرزوی کهنه است. آنگاه فرد کاملاً گشوده است. حتی درخواست کردن جدید یک درخواستِ کهنه است.
یک بودا حتی درخواست برای جدید هم ندارد: هیچ خواستهای برای هیچ چیز وجود ندارد که:
باید چنین باشد و چنان باشد.
اگر خواستهای وجود داشته باشد، به نوعی خودت را بر آن تحمیل میکنی تا برآورده شود
زندگی را بدون خواسته ببین
زندگی را بدون هیچگونه نتیجهگیری ببین
زندگی را همینگونه که هست ببین
و پیوسته پاداش خواهی گرفت و جوان خواهی ماند.
این است معنی واقعی رستاخیز
اگر این را درک کنی از خاطرات روانی آزاد خواهی شد. خاطره یک چیز مرده است. خاطره حقیقت نیست و هرگز نمیتواند باشد، زیرا حقیقت همیشه زنده است، حقیقت زندگی است؛
خاطره، ماندگاری و اصرار چیزی است که دیگر وجود ندارد
خاطره یعنی زندگی در دنیای اشباح،
یعنی دنیایی که ما محاصره کرده و ما زندانی آن هستیم
در واقع، خاطره خودِ ما است!
خاطره خالق آن گره یا عقده است که آن “من I” یا نفْس ego خوانده میشود.
و طبیعی است که این هویت کاذب که “من” خوانده میشود پیوسته از مرگ هراس دارد. برای همین است که شما از جدید هراس دارید.
این “من” است که میترسد، خودِ واقعیِ تو نیست.
وجود ترسی ندارد، ولی نفْس ترس دارد، زیرا نفس بسیار بسیار از مرگ وحشت دارد. نفس چیزی مصنوعی است، قراردادی است، اجزای آن بههمدیگر چسبیده شده؛ هر لحظه میتواند فروبپاشد. و زمانی که جدید وارد میشود، ترس وجود دارد. نفْس ترسو است، از فروپاشی میترسد. نفس به نوعی خودش را به هم نگه داشته تا خودش را در یک تکّه نگه بدارد و حالا چیزی جدید وارد شده
ـــ پس موقعیتی بسیار شکننده خواهد بود. برای همین است که شما جدید را با خوشی پذیرا نمیشوید. نفس نمیتواند مرگ خودش را با خوشی بپذیرد ـــ
چگونه میتواند با شادمانی پذیرای مرگ خودش باشد؟!
تاوقتی که درک نکنی که تو نفْس خودت نیستی، قادر به پذیرفتن جدید نخواهی بود.
وقتی که دیده باشی که نفْس فقط حافظهی گذشتهات است و نه هیچ چیز دیگر، که تو حافظهات نیستی، که خاطرات تو فقط مانند یک کامپیوتر زنده است، که یک ماشین است، یک مکانیسم مفید است، ولی تو ورای آن هستی…
تو آگاهی و معرفت هستی و نه حافظهات
حافظه محتوایی است در آگاهی تو،
ولی تو خودت معرفت و آگاهی هستی.
ادامه پاسخ 👇
لماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بهیاد بسپار:
یک بودا لحظهبهلحظه زندگی میکند. مانند این است که موجی در اقیانوس برخیزد: موجی عظیم با خوشی و رقص بالا میآید، با امید و رویایی که ستارگان را لمس میکند. سپس لحظهی حال بازی خودش را دارد و آن موج فرو میریزد و ناپدید میشود. باردیگر بالا میآید، روز دیگری خواهد داشت. باردیگر خواهد رقصید و باردیگر خواهد رفت. خداوند نیز چنین است: میآید، ناپدید میشود، بازهم میآید و ناپدید میشود. معرفت بوداگون نیز چنین است: هرلحظه وارد میشود، عمل میکند، پاسخ میدهد، و رفته است. باردیگر میآید و رفته است. پدیدهای اتمی است: بین دو لحظه یک فاصله وجود دارد. در آن فاصله بودا ازبین میرود
من کلامی به شما میگویم، سپس ناپدید میشوم. سپس کلامی دیگر میگویم و هستم، و سپس بازهم ناپدید میشوم. من به شما پاسخ میدهم و سپس دیگر نیستم. باردیگر پاسخ هست و من دیگر نیستم.
آن فاصلهها، آن فضاهای خالی فرد را کاملاًً تازه نگه میدارد، زیرا فقط مرگ میتواند تو را مطلقاً زنده نگه دارد.
تو یک بار خواهی مُرد، پس از هفتاد سال. طبیعتاً آشغالهای هفتاد سال را انباشته کردهای
یک بودا هرلحظه میمیرد
هیچ آشغالی انباشته نشده است،
هیچ چیز جمع نشده است
هیچ چیز هرگز تصاحب نشده است.
فقط فکرش را بکن، هر لحظه برمی خیزد، درست مانند یک نفَس:
نفَس را فرو میبری، نفَس را بیرون میدهی. باردیگر نفَس را فرو میبری؛ باردیگر نفَس را بیرون میدهی
هر نفسی که فرو میدهی زندگی است و هر نفسی که بیرون میدهی مرگ است. با هر دَم متولد میشوی، با هر بازدَم میمیری.
بگذار هر لحظه یک زایش و یک مرگ باشد. آنگاه جدید خواهی بود.
ولی این جدید ربطی به گذشتهات،
به ارادهات و به سوگیری و انگیزهات ندارد. این یک پدیدهی خودانگیخته است. یک واکنش نیست، بلکه یک پاسخ است. هرآنچه که از گذشته انجام گیرد، کهنه است، پس فرد از خودش نمیتواند کاری جدید انجام دهد.
دیدن این یعنی قطع رابطه با کهنه و گذشته و با خودت
این تنها کاری است که میتوانیم بکنیم. ولی همه چیز است، تمامش همین است. با پایان گرفتن کهنه، جدید شاید به دنبال بیاید، شاید هم نیاید. مهم نیست. خودِ آرزو کردنِ جدید یک آرزوی کهنه است. آنگاه فرد کاملاً گشوده است. حتی درخواست کردن جدید یک درخواستِ کهنه است.
یک بودا حتی درخواست برای جدید هم ندارد: هیچ خواستهای برای هیچ چیز وجود ندارد که:
باید چنین باشد و چنان باشد.
اگر خواستهای وجود داشته باشد، به نوعی خودت را بر آن تحمیل میکنی تا برآورده شود
زندگی را بدون خواسته ببین
زندگی را بدون هیچگونه نتیجهگیری ببین
زندگی را همینگونه که هست ببین
و پیوسته پاداش خواهی گرفت و جوان خواهی ماند.
این است معنی واقعی رستاخیز
اگر این را درک کنی از خاطرات روانی آزاد خواهی شد. خاطره یک چیز مرده است. خاطره حقیقت نیست و هرگز نمیتواند باشد، زیرا حقیقت همیشه زنده است، حقیقت زندگی است؛
خاطره، ماندگاری و اصرار چیزی است که دیگر وجود ندارد
خاطره یعنی زندگی در دنیای اشباح،
یعنی دنیایی که ما محاصره کرده و ما زندانی آن هستیم
در واقع، خاطره خودِ ما است!
خاطره خالق آن گره یا عقده است که آن “من I” یا نفْس ego خوانده میشود.
و طبیعی است که این هویت کاذب که “من” خوانده میشود پیوسته از مرگ هراس دارد. برای همین است که شما از جدید هراس دارید.
این “من” است که میترسد، خودِ واقعیِ تو نیست.
وجود ترسی ندارد، ولی نفْس ترس دارد، زیرا نفس بسیار بسیار از مرگ وحشت دارد. نفس چیزی مصنوعی است، قراردادی است، اجزای آن بههمدیگر چسبیده شده؛ هر لحظه میتواند فروبپاشد. و زمانی که جدید وارد میشود، ترس وجود دارد. نفْس ترسو است، از فروپاشی میترسد. نفس به نوعی خودش را به هم نگه داشته تا خودش را در یک تکّه نگه بدارد و حالا چیزی جدید وارد شده
ـــ پس موقعیتی بسیار شکننده خواهد بود. برای همین است که شما جدید را با خوشی پذیرا نمیشوید. نفس نمیتواند مرگ خودش را با خوشی بپذیرد ـــ
چگونه میتواند با شادمانی پذیرای مرگ خودش باشد؟!
تاوقتی که درک نکنی که تو نفْس خودت نیستی، قادر به پذیرفتن جدید نخواهی بود.
وقتی که دیده باشی که نفْس فقط حافظهی گذشتهات است و نه هیچ چیز دیگر، که تو حافظهات نیستی، که خاطرات تو فقط مانند یک کامپیوتر زنده است، که یک ماشین است، یک مکانیسم مفید است، ولی تو ورای آن هستی…
تو آگاهی و معرفت هستی و نه حافظهات
حافظه محتوایی است در آگاهی تو،
ولی تو خودت معرفت و آگاهی هستی.
ادامه پاسخ 👇
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_اول
منبع اصلی تمام تنشها، شدن becoming است.
فرد همیشه سعی دارد تا چیزی بشود؛ هیچکس همانگونه که هست با خودش راحت نیست
فرد وجود خودش را نمیپذیرد، وجود انکار میشود و چیز دیگری را بعنوان آرمان گرفته است، تا همان بشود
پس تنش اساسی همیشه بین آنچه هستی و آنچه مشتاقی که بشوی هست.
تو آرزو داری که چیزی بشوی
تنش یعنی: تو از آنچه که اکنون هستی خشنود نیستی، و مشتاقی چیزی بشوی که نیستی
تنش بین این دو خلق میشود.
آنچه که آرزو داری بشوی بیربط است. اگر بخواهی ثروتمند شوی، مشهور بشوی، قدرتمند شوی؛ و یا حتی اگر بخواهی آزاد بشوی، به رهایی برسی، الهی شوی، جاودانه شوی؛ حتی اگر اشتیاق رستگاری و رهایی Moksha را داشته باشی؛
بازهم تنش وجود خواهد داشت
هرآنچه که بعنوان چیزی که در آینده باید برآورده شود، در برابر آنچه که اکنون هستی، تولید تنش میکند.
هرچقدر آن آرمان ناممکنتر باشد، تنش بیشتری باید وجود داشته باشد
بنابراین، کسی که مادهگرا است معمولاً آنقدر تنش ندارد تا فردی که مذهبی است؛ زیرا فرد مذهبی اشتیاق چیزی ناممکن و بسیار دور را دارد.
فاصله آنچنان زیاد است که فقط یک تنش بزرگ میتواند آن فاصله را پر کند.
تنش یعنی:
فاصلهای بین آنچه که هستی و آنچه که میخواهی باشی
اگر فاصله زیاد باشد، تنش هم زیاد است.
اگر فاصله کم باشد، تنش هم کم خواهد بود. و اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، یعنی که:
از آنچه که هستی راضی هستی. بهعبارت دیگر، مشتاق نیستی که چیزی دیگری جز آنچه که اکنون هستی باشی
آنگاه ذهنت در این لحظه زندگی میکند. چیزی نیست که در موردش تنش داشته باشی؛ با خودت در راحتی به سر میبری. در تائو Tao هستی
ازنظر من، اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، فردی بادیانت هستی، در دارما Dharma هستی.
این فاصله میتواند لایههای بسیار داشته باشد. اگر اشتیاق تو فیزیکی باشد، تنش هم فیزیکی خواهد بود.
اگر یک بدن خاص، یک شکل مشخص بدنی را بخواهی
اگر شوق چیزی جز آنچه که اکنون در سطح فیزیکی هستی را داشته باشی آنگاه در بدن فیزیکیات تنش خواهی داشت
فرد میخواهد زیباتر باشد. اینک بدنت منقبض میشود.
این تنش در بدن اول، بدن فیزیولوژیک، شروع میشود؛
ولی اگر این تنش پیوسته و مدام باشد، میتواند عمیقتر برود و در لایههای دیگر وجودت منتشر شود
اگر مشتاق نیروهای روحی باشی، آنوقت تنش در سطح روحی شروع میشود و منتشر میشود
این انتشار درست مانند وقتی است که سنگی را درون دریاچهای میاندازی
در یک نقطه خاص فرو میرود، ولی ارتعاشاتی که توسط آن ایجاد میشود تا بینهایت منتشر میشود
پس تنش میتواند از هریک از هفت بدن شروع شود، ولی منبع اصلی همیشه یکی است:
فاصله بین موقعیتی که وجود دارد، و موقعیتی که اشتیاقی برای آن هست
اگر نوع خاصی از ذهنیت داری و میخواهی آن را تغییر بدهی یا متحول کنی، اگر بخواهی زرنگتر یا باهوشتر باشی، آنوقت تنش ایجاد میشود
فقط وقتی که خودمان را تماماً پذیرفته باشیم، تنشی وجود ندارد.
این پذیرش کامل معجزه است
تنها معجزه
یافتن کسی که خودش را تماماً پذیرفته باشد چیزی شگفتآور است.
ادامه👇👇
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_اول
منبع اصلی تمام تنشها، شدن becoming است.
فرد همیشه سعی دارد تا چیزی بشود؛ هیچکس همانگونه که هست با خودش راحت نیست
فرد وجود خودش را نمیپذیرد، وجود انکار میشود و چیز دیگری را بعنوان آرمان گرفته است، تا همان بشود
پس تنش اساسی همیشه بین آنچه هستی و آنچه مشتاقی که بشوی هست.
تو آرزو داری که چیزی بشوی
تنش یعنی: تو از آنچه که اکنون هستی خشنود نیستی، و مشتاقی چیزی بشوی که نیستی
تنش بین این دو خلق میشود.
آنچه که آرزو داری بشوی بیربط است. اگر بخواهی ثروتمند شوی، مشهور بشوی، قدرتمند شوی؛ و یا حتی اگر بخواهی آزاد بشوی، به رهایی برسی، الهی شوی، جاودانه شوی؛ حتی اگر اشتیاق رستگاری و رهایی Moksha را داشته باشی؛
بازهم تنش وجود خواهد داشت
هرآنچه که بعنوان چیزی که در آینده باید برآورده شود، در برابر آنچه که اکنون هستی، تولید تنش میکند.
هرچقدر آن آرمان ناممکنتر باشد، تنش بیشتری باید وجود داشته باشد
بنابراین، کسی که مادهگرا است معمولاً آنقدر تنش ندارد تا فردی که مذهبی است؛ زیرا فرد مذهبی اشتیاق چیزی ناممکن و بسیار دور را دارد.
فاصله آنچنان زیاد است که فقط یک تنش بزرگ میتواند آن فاصله را پر کند.
تنش یعنی:
فاصلهای بین آنچه که هستی و آنچه که میخواهی باشی
اگر فاصله زیاد باشد، تنش هم زیاد است.
اگر فاصله کم باشد، تنش هم کم خواهد بود. و اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، یعنی که:
از آنچه که هستی راضی هستی. بهعبارت دیگر، مشتاق نیستی که چیزی دیگری جز آنچه که اکنون هستی باشی
آنگاه ذهنت در این لحظه زندگی میکند. چیزی نیست که در موردش تنش داشته باشی؛ با خودت در راحتی به سر میبری. در تائو Tao هستی
ازنظر من، اگر فاصلهای وجود نداشته باشد، فردی بادیانت هستی، در دارما Dharma هستی.
این فاصله میتواند لایههای بسیار داشته باشد. اگر اشتیاق تو فیزیکی باشد، تنش هم فیزیکی خواهد بود.
اگر یک بدن خاص، یک شکل مشخص بدنی را بخواهی
اگر شوق چیزی جز آنچه که اکنون در سطح فیزیکی هستی را داشته باشی آنگاه در بدن فیزیکیات تنش خواهی داشت
فرد میخواهد زیباتر باشد. اینک بدنت منقبض میشود.
این تنش در بدن اول، بدن فیزیولوژیک، شروع میشود؛
ولی اگر این تنش پیوسته و مدام باشد، میتواند عمیقتر برود و در لایههای دیگر وجودت منتشر شود
اگر مشتاق نیروهای روحی باشی، آنوقت تنش در سطح روحی شروع میشود و منتشر میشود
این انتشار درست مانند وقتی است که سنگی را درون دریاچهای میاندازی
در یک نقطه خاص فرو میرود، ولی ارتعاشاتی که توسط آن ایجاد میشود تا بینهایت منتشر میشود
پس تنش میتواند از هریک از هفت بدن شروع شود، ولی منبع اصلی همیشه یکی است:
فاصله بین موقعیتی که وجود دارد، و موقعیتی که اشتیاقی برای آن هست
اگر نوع خاصی از ذهنیت داری و میخواهی آن را تغییر بدهی یا متحول کنی، اگر بخواهی زرنگتر یا باهوشتر باشی، آنوقت تنش ایجاد میشود
فقط وقتی که خودمان را تماماً پذیرفته باشیم، تنشی وجود ندارد.
این پذیرش کامل معجزه است
تنها معجزه
یافتن کسی که خودش را تماماً پذیرفته باشد چیزی شگفتآور است.
ادامه👇👇
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_اول
نیایش نمیتواند انجام شود،
نیایش اتفاق میافتد
همین احساس که در قلب تو برخاسته، نیایش است
اگر هرکاری انجام بدهی، دروغین میشود. اگر هر عملی انجام بدهی، تشریفاتی میگردد. اگر عملی انجام دهی، وام گرفته خواهد شد؛ تقلیدی از دیگران میشود.
نیایش تقلیدی نیست
به سبب تقلید است که نیایش از روی زمین ناپدید شده است. مردم هریک به پرستشگاههای خودشان میروند. اگر در همسایگی یک مسجد وجود داشته باشد، آنان برای نیایش به آنجا نمیروند؛ آنان برای نیایش دو مایل دورتر به معبد خودشان میروند! اگر آن زمان که برای رفتن این دو مایل صرف نیایش شده بود…. تو کجا میروی؟
ولی کسی که در مسجد دعا میکند در همین موقعیت قرار دارد. معبد در همسایگی او قرار دارد. او حتی توجهی به آن ندارد. او پشتش را به معبد میکند و میرود.
در متون مذهبی جینها و هندوها یک توصیه خاص وجود دارد. همین توصیه هست: زیرا حماقت در همه یکسان است
در متون جینها آمده است:
اگر از کنار یک معبد هندو رد میشود و یک فیل هار تو را دنبال میکند، بهتر است زیر پای آن فیل هار لِه شوی و کشته شوی تا اینکه در معبد هندوها پناه بگیری!
و دقیقاً همین توصیه در متون هندو وجود دارد: اگر یک فیل هار تو را دنبال کند، بهتر است در زیر پای او کشته شوی تا اینکه به یک معبد جین پناه ببری!!!
چه افکار خامی به نام دین تبلیغ میشود!!!
ولی هندوها و جینها دستکم دو دین جدا ازهم هستند. در میان هندوها مردمی هستند که به راما عقیده دارند و به یک معبد کریشنا نمیروند! و کسانی که کریشنا را باور دارند به یک معبد راما نمیروند! و حتی عجیبتر دو فرقهی دیگامبار Digambar و شوتامبار Shvetambar هستند که هردو ماهاویرا Mahavira را باور دارند، ولی معابد آنها نمیتواند یکی باشد.
مردم به نام دین درگیر سیاست میشوند. و تمام این اختلال ها به سبب تقلید است
نیایش یک احساس طبیعی و غیرپیچیده است. با نگاه کردن به یک درخت موجی از سرور در درونت احساس میکنی
در همانجا تعظیم کن: نیایش اتفاق افتاده است. در کنار درخت سجده کن. سرت را روی ریشههایش قرار بده؛ و سلام و تهنیت تو به الوهیت میرسد، زیرا آن درخت به خدا وصل است. بتهای معابد شما ابداً به خدا وصل نیستند، زیرا شما آنها را ساختهاید. درختان زنده هستند، زندگی در آنها جریان دارد، نهری از شهد در درونشان جاری است. وگرنه سبز نمیبودند. وگرنه ساقهها و شاخههای جدید بیرون نمیآمدند. وگرنه گلها روی درختان شکفته نمیشدند
آنها با خداوند یکی هستند، سجده کن
پاهای الوهیت در ریشههای درخت آسانتر بهدست میآید تا در بتهای معابد. اینها تمامش دروغین است، فقط تشریفات است
آیا در بتهای ساخت انسان به دنبال خدا میگردی؟
تو در چیزهای ساخت بشر دنبال کسی هستی که بشر را ساخته است؟
اشتباه میکنی. طبیعت خدا در تمام چهار جهت پراکنده است. رودخانههایش جاری هستند، اقیانوسهایش پر از امواج بلندبالا است. ماه او طلوع میکند؛ خورشید او بیرون میآید. درختان متعلق به او هستند؛ گیاهان و پرندگان به او تعلق دارند؛ و تو نیز....
اگر در لحظاتی عاشقانه در پای فرزند خودت نیز سجده کنی، بازهم سلام تو به او خواهد رسید. اگر در لحظاتی عاشقانه به پای همسرت نیز سجده کنی بازهم سلام تو به الوهیت خواهد رسید.
نیایش غیررسمی است
از آن تشریفات نساز
ولی دعاها چنان تشریفاتی شدهاند که تو فراموش کردهای که یک نیایش طبیعی، غیرتشریفاتی و خودانگیخته چیست.
میگویی، “با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.”
همین نیایش است، چه چیز بیشتری درخواست میکنی؟
ولی حالا میگویی، “ولی چگونه باید نیایش کنم؟”
نیایش اتفاق افتاده است. با نشستن در ستسانگ نیایش اتفاق میافتد. اگر من در نیایش هستم و تو در احساس مستقیم با من نشستهای، اگر در درونت بحثی درنگرفته باشد، طوری به سخنان من گوش ندهی که گویی قاضی من هستی، که میخواهی تعیین کنی چه چیز درست است و چه چیز غلط ـــ اگر طوری به سخنان من گوش بدهی مانند کسی که به موسیقی گوش میدهد، بدون اینکه چه درست است و چه غلط ـــ اگر عصارهی بودن در نزدیکی مرا دریافت کردهای؛ آنگاه نتیجه نیایش است، نیایش اتفاق افتاده است. چیزی در درون تو سجده میکند. چیزی در تو محو شده است. آغازی تازه در درونت شروع میشود. موجی برمیخیزد که در آن غرق میشوی. این نیایش است.
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_اول
نیایش نمیتواند انجام شود،
نیایش اتفاق میافتد
همین احساس که در قلب تو برخاسته، نیایش است
اگر هرکاری انجام بدهی، دروغین میشود. اگر هر عملی انجام بدهی، تشریفاتی میگردد. اگر عملی انجام دهی، وام گرفته خواهد شد؛ تقلیدی از دیگران میشود.
نیایش تقلیدی نیست
به سبب تقلید است که نیایش از روی زمین ناپدید شده است. مردم هریک به پرستشگاههای خودشان میروند. اگر در همسایگی یک مسجد وجود داشته باشد، آنان برای نیایش به آنجا نمیروند؛ آنان برای نیایش دو مایل دورتر به معبد خودشان میروند! اگر آن زمان که برای رفتن این دو مایل صرف نیایش شده بود…. تو کجا میروی؟
ولی کسی که در مسجد دعا میکند در همین موقعیت قرار دارد. معبد در همسایگی او قرار دارد. او حتی توجهی به آن ندارد. او پشتش را به معبد میکند و میرود.
در متون مذهبی جینها و هندوها یک توصیه خاص وجود دارد. همین توصیه هست: زیرا حماقت در همه یکسان است
در متون جینها آمده است:
اگر از کنار یک معبد هندو رد میشود و یک فیل هار تو را دنبال میکند، بهتر است زیر پای آن فیل هار لِه شوی و کشته شوی تا اینکه در معبد هندوها پناه بگیری!
و دقیقاً همین توصیه در متون هندو وجود دارد: اگر یک فیل هار تو را دنبال کند، بهتر است در زیر پای او کشته شوی تا اینکه به یک معبد جین پناه ببری!!!
چه افکار خامی به نام دین تبلیغ میشود!!!
ولی هندوها و جینها دستکم دو دین جدا ازهم هستند. در میان هندوها مردمی هستند که به راما عقیده دارند و به یک معبد کریشنا نمیروند! و کسانی که کریشنا را باور دارند به یک معبد راما نمیروند! و حتی عجیبتر دو فرقهی دیگامبار Digambar و شوتامبار Shvetambar هستند که هردو ماهاویرا Mahavira را باور دارند، ولی معابد آنها نمیتواند یکی باشد.
مردم به نام دین درگیر سیاست میشوند. و تمام این اختلال ها به سبب تقلید است
نیایش یک احساس طبیعی و غیرپیچیده است. با نگاه کردن به یک درخت موجی از سرور در درونت احساس میکنی
در همانجا تعظیم کن: نیایش اتفاق افتاده است. در کنار درخت سجده کن. سرت را روی ریشههایش قرار بده؛ و سلام و تهنیت تو به الوهیت میرسد، زیرا آن درخت به خدا وصل است. بتهای معابد شما ابداً به خدا وصل نیستند، زیرا شما آنها را ساختهاید. درختان زنده هستند، زندگی در آنها جریان دارد، نهری از شهد در درونشان جاری است. وگرنه سبز نمیبودند. وگرنه ساقهها و شاخههای جدید بیرون نمیآمدند. وگرنه گلها روی درختان شکفته نمیشدند
آنها با خداوند یکی هستند، سجده کن
پاهای الوهیت در ریشههای درخت آسانتر بهدست میآید تا در بتهای معابد. اینها تمامش دروغین است، فقط تشریفات است
آیا در بتهای ساخت انسان به دنبال خدا میگردی؟
تو در چیزهای ساخت بشر دنبال کسی هستی که بشر را ساخته است؟
اشتباه میکنی. طبیعت خدا در تمام چهار جهت پراکنده است. رودخانههایش جاری هستند، اقیانوسهایش پر از امواج بلندبالا است. ماه او طلوع میکند؛ خورشید او بیرون میآید. درختان متعلق به او هستند؛ گیاهان و پرندگان به او تعلق دارند؛ و تو نیز....
اگر در لحظاتی عاشقانه در پای فرزند خودت نیز سجده کنی، بازهم سلام تو به او خواهد رسید. اگر در لحظاتی عاشقانه به پای همسرت نیز سجده کنی بازهم سلام تو به الوهیت خواهد رسید.
نیایش غیررسمی است
از آن تشریفات نساز
ولی دعاها چنان تشریفاتی شدهاند که تو فراموش کردهای که یک نیایش طبیعی، غیرتشریفاتی و خودانگیخته چیست.
میگویی، “با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.”
همین نیایش است، چه چیز بیشتری درخواست میکنی؟
ولی حالا میگویی، “ولی چگونه باید نیایش کنم؟”
نیایش اتفاق افتاده است. با نشستن در ستسانگ نیایش اتفاق میافتد. اگر من در نیایش هستم و تو در احساس مستقیم با من نشستهای، اگر در درونت بحثی درنگرفته باشد، طوری به سخنان من گوش ندهی که گویی قاضی من هستی، که میخواهی تعیین کنی چه چیز درست است و چه چیز غلط ـــ اگر طوری به سخنان من گوش بدهی مانند کسی که به موسیقی گوش میدهد، بدون اینکه چه درست است و چه غلط ـــ اگر عصارهی بودن در نزدیکی مرا دریافت کردهای؛ آنگاه نتیجه نیایش است، نیایش اتفاق افتاده است. چیزی در درون تو سجده میکند. چیزی در تو محو شده است. آغازی تازه در درونت شروع میشود. موجی برمیخیزد که در آن غرق میشوی. این نیایش است.
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_دوم
ولی مشکل تو را درک میکنم
تو فکر میکنی که نیایش فقط گاهگاهی رخ میدهد.
چطور آن را هر روز به نظم بیاوری؟
هرکاری را که بطور منظم و سیستماتیک انجام بدهی دروغین میگردد
هروقت اتفاق افتاد، اتفاق افتاده است. برای نیایش نمیتوان یک وقت خاص را تثبیت کرد. چنین نیست که هر روز صبح بیدار شوی و دعا کنی.
هروقت که شد….
گاهی در نیمهشب رخ می دهد، گاهی در بامداد، گاهی در بعدازظهر. برای نیایش وقت ثابتی وجود ندارد، زیرا تمام زمانها مال خدا است. برای نیایش یک زمان و وقت درستی وجود ندارد.
بجای ساختن یک حکم یا دستور، بجای اینکه از نیایش یک مراسم بسازی، به سمت خودانگیختگی خودت حرکت کن. وقتی که رخ داد، چشمانت را ببند و برای مدتی حل بشو. تعجب خواهی کرد که از کجا شروع خواهد شد. شاید هرگز فکر نمیکردی که از چنین جایی شروع شود. کسی فلوت مینوازد و نیایش آغاز میشود
بعدازظهر است، همه جا آرام…
هیچ نسیمی نمیوزد، درختان حرکت نمیکنند…. شروع میشود
شب است: صدای جیرجیرکها….
و شروع میشود
با دوستت نشستهای، دست در دست هم، و شروع میشود
زمان خاصی برای نیایش وجود ندارد. و سخت است که بگویی هربار چگونه رخ میدهد، زیرا هرگز تکرار نمیشود. نیایش یک وضعیت بودش است؛ موضوع فکرکردن در کار نیست.
نیایش یک صفحهی گرامافون نیست که همیشه یکسان باشد، بارها و بارها همان باشد. نیایش یک سلام salaam است، یک خوشامدگویی با دستانی نیایشگر، که با رنگهای تازه، شکلهای جدید و صورتهای تازه متجلی میشود.
سلام خود را از هرکجا که هستی به هرکجا که میخواهی بفرست
نزدیک هر گلی تعظیم کن، به آن سلام بفرست. با شنیدن نوای یک فاخته، بگذار رقصی آغاز شود، سلام ات را بفرست. باران زده و روی سقف تو موسیقی برپا شده، سلام ات را بفرست:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر، لطفاً عشق مرا بپذیر.
و نیازی به یافتن کلمات نیست؛ بدون کلام بفرست
خداوند زبان تو را نمیفهمد؛ احساسات تو را درک میکند
زبانها بسیارند. اگر قرار بود خدا زبان ما را درک کند، دیوانه میشد! حدود سیصد زبان روی زمین وجود دارد. اینها فقط زبانهای اصلی هستند. اگر زبانهای شاخه شده و گویشها را اضافه کنیم، خدا دچار مشکل بزرگی میشود! میتوانی مشکل خدا را درک کنی!و فقط یک زمین وجود ندارد؛ دانشمندان میگویند که دست کم در پنجاههزار سیاره زندگی وجود دارد. شاید بیشتر هم باشد ولی دست کم پنجاههزار سیاره شبیه زمین وجود دارند. و هستی بسیار گسترده است. و فقط موضوع انسان نیست، پرندگان و حیوانات نیز به نیایش درمیآیند.
فقط موضوع انسان در میان نیست. پرندگان و حیوانات هم هستند:
در میان آنها برخی در نیایش هستند. گیاهان وجود دارند، در میان آنها برخی در نیایش هستند. امروزه دانشمندان مشغول یک مطالعهی بزرگ هستند.
و یک چیز کاملاً روشن شده است که گیاهان بسیار حسّاس هستند ـــ همانند انسانها، شاید بیشتر، ولی نه کمتر از انسان.
اگر گیاهان، سیتار راوی شانکار Ravi Shankar را بشنوند، در لذت غرق میشوند. دانشمندان روی این موضوع آزمایش کردهاند. گیاهان مسرور شدهاند. اکنون ابزارهایی ساخته شدهاند ـــ مانند کاردیوگرام Cardiogram که ضربان قلب را ثبت میکند ــ که با آنها تپش و حساسیت گیاهان را اندازهگیری میکنند. این وسیله را روی درخت نصب میکنند و حالات عاطفی درخت را آشکار میکند که آیا خوشحال است یا غمگین، خشمگین است یا مهربان.
وقتی که نتایج این آزمایش بهدست آمد، حتی خودِ آن دانشمندی که مشغول آزمایش با درختان بود شگفتزده شده بود. وقتی کسی با تبر برای قطع درختان میآمد ــ او هنوز درختی را قطع نکرده بود ولی وقتی درختان دیدند که مردی با تبر وارد شده، تمام درختان شروع به لرزیدن کردند. آن ابزار بیدرنگ نشان دادند که درختان دچار تشویش هستند و عصبی شدهاند گویی که میدانند نوبت کدامیک رسیده است.
حتی تعجبانگیزتر اینکه اگر یک درخت را قطع کنید آنگاه تمام درختان در آن نزدیکی دچار اندوه میشوند. و چنین نیست که آنها فقط با قطع درختان دچار ناراحتی می شوند: اگر یک پرنده را هم بکشید تمام درختان از آن متاثر میشوند ـــ از کشتن یک پرنده! این چه ربطی به درختان دارد؟ ولی پرندگان نیز مال درختان هستند. پرنده لانه.اش را روی درختان میسازد. به درختان شرافت میبخشد و برکت میدهد. پرنده در آن نزدیکی میرقصد و آواز میخواند و صداهای شاد تولید میکند. وقتی که زنده بود، زندگی وجود داشت. و هرگاه زندگی کسی دچار آسیب شود، درختان نسبت به آن حساس هستند
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_دوم
ولی مشکل تو را درک میکنم
تو فکر میکنی که نیایش فقط گاهگاهی رخ میدهد.
چطور آن را هر روز به نظم بیاوری؟
هرکاری را که بطور منظم و سیستماتیک انجام بدهی دروغین میگردد
هروقت اتفاق افتاد، اتفاق افتاده است. برای نیایش نمیتوان یک وقت خاص را تثبیت کرد. چنین نیست که هر روز صبح بیدار شوی و دعا کنی.
هروقت که شد….
گاهی در نیمهشب رخ می دهد، گاهی در بامداد، گاهی در بعدازظهر. برای نیایش وقت ثابتی وجود ندارد، زیرا تمام زمانها مال خدا است. برای نیایش یک زمان و وقت درستی وجود ندارد.
بجای ساختن یک حکم یا دستور، بجای اینکه از نیایش یک مراسم بسازی، به سمت خودانگیختگی خودت حرکت کن. وقتی که رخ داد، چشمانت را ببند و برای مدتی حل بشو. تعجب خواهی کرد که از کجا شروع خواهد شد. شاید هرگز فکر نمیکردی که از چنین جایی شروع شود. کسی فلوت مینوازد و نیایش آغاز میشود
بعدازظهر است، همه جا آرام…
هیچ نسیمی نمیوزد، درختان حرکت نمیکنند…. شروع میشود
شب است: صدای جیرجیرکها….
و شروع میشود
با دوستت نشستهای، دست در دست هم، و شروع میشود
زمان خاصی برای نیایش وجود ندارد. و سخت است که بگویی هربار چگونه رخ میدهد، زیرا هرگز تکرار نمیشود. نیایش یک وضعیت بودش است؛ موضوع فکرکردن در کار نیست.
نیایش یک صفحهی گرامافون نیست که همیشه یکسان باشد، بارها و بارها همان باشد. نیایش یک سلام salaam است، یک خوشامدگویی با دستانی نیایشگر، که با رنگهای تازه، شکلهای جدید و صورتهای تازه متجلی میشود.
سلام خود را از هرکجا که هستی به هرکجا که میخواهی بفرست
نزدیک هر گلی تعظیم کن، به آن سلام بفرست. با شنیدن نوای یک فاخته، بگذار رقصی آغاز شود، سلام ات را بفرست. باران زده و روی سقف تو موسیقی برپا شده، سلام ات را بفرست:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر، لطفاً عشق مرا بپذیر.
و نیازی به یافتن کلمات نیست؛ بدون کلام بفرست
خداوند زبان تو را نمیفهمد؛ احساسات تو را درک میکند
زبانها بسیارند. اگر قرار بود خدا زبان ما را درک کند، دیوانه میشد! حدود سیصد زبان روی زمین وجود دارد. اینها فقط زبانهای اصلی هستند. اگر زبانهای شاخه شده و گویشها را اضافه کنیم، خدا دچار مشکل بزرگی میشود! میتوانی مشکل خدا را درک کنی!و فقط یک زمین وجود ندارد؛ دانشمندان میگویند که دست کم در پنجاههزار سیاره زندگی وجود دارد. شاید بیشتر هم باشد ولی دست کم پنجاههزار سیاره شبیه زمین وجود دارند. و هستی بسیار گسترده است. و فقط موضوع انسان نیست، پرندگان و حیوانات نیز به نیایش درمیآیند.
فقط موضوع انسان در میان نیست. پرندگان و حیوانات هم هستند:
در میان آنها برخی در نیایش هستند. گیاهان وجود دارند، در میان آنها برخی در نیایش هستند. امروزه دانشمندان مشغول یک مطالعهی بزرگ هستند.
و یک چیز کاملاً روشن شده است که گیاهان بسیار حسّاس هستند ـــ همانند انسانها، شاید بیشتر، ولی نه کمتر از انسان.
اگر گیاهان، سیتار راوی شانکار Ravi Shankar را بشنوند، در لذت غرق میشوند. دانشمندان روی این موضوع آزمایش کردهاند. گیاهان مسرور شدهاند. اکنون ابزارهایی ساخته شدهاند ـــ مانند کاردیوگرام Cardiogram که ضربان قلب را ثبت میکند ــ که با آنها تپش و حساسیت گیاهان را اندازهگیری میکنند. این وسیله را روی درخت نصب میکنند و حالات عاطفی درخت را آشکار میکند که آیا خوشحال است یا غمگین، خشمگین است یا مهربان.
وقتی که نتایج این آزمایش بهدست آمد، حتی خودِ آن دانشمندی که مشغول آزمایش با درختان بود شگفتزده شده بود. وقتی کسی با تبر برای قطع درختان میآمد ــ او هنوز درختی را قطع نکرده بود ولی وقتی درختان دیدند که مردی با تبر وارد شده، تمام درختان شروع به لرزیدن کردند. آن ابزار بیدرنگ نشان دادند که درختان دچار تشویش هستند و عصبی شدهاند گویی که میدانند نوبت کدامیک رسیده است.
حتی تعجبانگیزتر اینکه اگر یک درخت را قطع کنید آنگاه تمام درختان در آن نزدیکی دچار اندوه میشوند. و چنین نیست که آنها فقط با قطع درختان دچار ناراحتی می شوند: اگر یک پرنده را هم بکشید تمام درختان از آن متاثر میشوند ـــ از کشتن یک پرنده! این چه ربطی به درختان دارد؟ ولی پرندگان نیز مال درختان هستند. پرنده لانه.اش را روی درختان میسازد. به درختان شرافت میبخشد و برکت میدهد. پرنده در آن نزدیکی میرقصد و آواز میخواند و صداهای شاد تولید میکند. وقتی که زنده بود، زندگی وجود داشت. و هرگاه زندگی کسی دچار آسیب شود، درختان نسبت به آن حساس هستند
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_سوم
و زمانی که درختها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد میشود، بسیار خوشحال میشدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیانشدن است. امروزه اینها واقعیتهای علمی هستند. شاعران همیشه اینچیزها را میگفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول میکشد تا این را درک کند.
ماهاویرا به یقین میباید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، میباید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوههای نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را میخورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….
ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیبزدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.
این درست همان چیزی است که گوراک میگفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را میپرستی و مانند سنگ میشوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بتهای شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.
تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکشها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر میخواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر میخواهی برقصی، برقص
این راه احساسکردن است.
اشکهایت تو را به خدا نزدیکتر میسازد تا متون مذهبی تو
اشکها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری میشوند. اشکها درخواست متواضعانهی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.
گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تکتک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضربآهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمیکنی؟
شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه میدهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون بههم میزند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین میگردد. تشریفات کار نمیکند.
پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شدهایم. از گریهکردن میترسیم، از خندیدن هراس داریم. میترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً خشک شدهایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.
بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیقتر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِلهی زندگی است.
عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن میداند که چگونه همهچیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند میزنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخندهای شما دروغین است
تو میخندی چون باید که بخندی؛ گریه میکنی چون از تو انتظار میرود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه میکنی.
نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر میکنی، “نمیدانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریهکردن! یا وقتی مردم جدّی نشستهاند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر میکنند من دیوانه هستم.”
توجه کن:
فقط انسان دیوانه میتواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانهشدن را دارد میتواند در این طریقت نیایش سفر کند.
نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه میخواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهاییبخش است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: محسن خاتمی
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_سوم
و زمانی که درختها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد میشود، بسیار خوشحال میشدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیانشدن است. امروزه اینها واقعیتهای علمی هستند. شاعران همیشه اینچیزها را میگفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول میکشد تا این را درک کند.
ماهاویرا به یقین میباید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، میباید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوههای نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را میخورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….
ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیبزدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.
این درست همان چیزی است که گوراک میگفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را میپرستی و مانند سنگ میشوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بتهای شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.
تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکشها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر میخواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر میخواهی برقصی، برقص
این راه احساسکردن است.
اشکهایت تو را به خدا نزدیکتر میسازد تا متون مذهبی تو
اشکها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری میشوند. اشکها درخواست متواضعانهی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.
گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تکتک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضربآهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمیکنی؟
شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه میدهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون بههم میزند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین میگردد. تشریفات کار نمیکند.
پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شدهایم. از گریهکردن میترسیم، از خندیدن هراس داریم. میترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً خشک شدهایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.
بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیقتر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِلهی زندگی است.
عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن میداند که چگونه همهچیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند میزنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخندهای شما دروغین است
تو میخندی چون باید که بخندی؛ گریه میکنی چون از تو انتظار میرود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه میکنی.
نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر میکنی، “نمیدانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریهکردن! یا وقتی مردم جدّی نشستهاند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر میکنند من دیوانه هستم.”
توجه کن:
فقط انسان دیوانه میتواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانهشدن را دارد میتواند در این طریقت نیایش سفر کند.
نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه میخواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهاییبخش است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: محسن خاتمی