#سوال_از_اشو
نظر به اینکه سفر زندگی کوتاه است
و غمزا و دردآور،
چرا ما باید اینقدر بیمیل باشیم، به بازگشت به آسمانِ بومی خودمان؟
#پاسخ
زندگی سفری از هیچ کجا به هیچ کجا است.
هیچ چیز از آن به دست نیامده است.
هیچ کس، هیچ چیز از زندگی
به دست نیاورده است.
مردم میدوند، و سريع میدوند.
و هر روز به سرعت خود میافزایند،
اما هرگز به هیچ جا نمیرسند.
آنها سخت کار میکنند،
آنها سخت رنج میکشند، اما
هیچ گاه چیزی از آن کار حاصل نمیآيد،
هیچ چیز خلق نمیشود.
میلیاردها نفر قبل از تو زیستهاند،
و آنها کجا هستند؟
در خاک ناپدید شدهاند، خاک بر روی خاک، و ما نیز دیر یا زود در همان خاک ناپديد میشويم.
هزاران تمدن وجود داشتهاند
و بی هيچ نشانی ناپدید شدهاند.
زندگی هیچ چیز به دست نمیدهد
فقط سر و صدای بسیاری
برای هیچ به راه میاندازد؛
داستانی پر از هیجان و صدا،
بی هيچ معنیای.
باید چشم در چشم زندگی بدوزی.
طفره نرو، زیرچشمی نگاه نکن
مستقیم به زندگی نگاه کن.
معنی زندگی چيست؟
چه چيزی برایت به دست میدهد؟
در نهایت به کجا میرسد؟
هیچ؟!
مثل يک رویای بزرگ
مکانهای زیبا در رويا،
و يک پادشاهی بزرگ در رويا،
و صبح، وقتی بيدار میشوی،
همه رفته و برای همیشه رفته است،
در واقع، آن اصلاً آنجا نبوده است.
و تو فقط باور داشتهای که آن آنجاست.
شخص دیندار کسي است که:
در هیچ جایي گیر نکرده است؛
کسي است که هیچ امیدی ندارد؛
هیچ آینده ای ندارد؛
در فرداها زندگي نميکند؛
کسي است که در #اكنون_و_اینجا زندگي ميکند. و این را ببینید؛
در ابتدا من به شما گفتم
که زندگي سفری از هیچ جا به هیچ کجا است.
اما در مورد شخص دیندار؛
زندگي سفری از هیچ جا، به اینک و اینجا است.
زندگي از هیچ جا به هیچ جا است.
اما ميتواند از هیچ جا به اینک و اینجا باشد.
کل مدیتشین این است:
چرخش از هیچ جا به اینک،
دراکنون بودن و در اینجا بودن.
و ناگهان از زمان به ابدیت منتقل ميشوید.
آنگاه زندگي ناپدید ميشود؛
مرگ ناپدید ميشود.
آنگاه برای اولین بار آنچه که هست را ميشناسید.
ميتوانید آن را خدا یا نیروانا بنامید.
اینها کلمه هستند.
شما به #شناخت_آنچه_هست ميرسید.
و شناختن آن؛ رها و آزاد بودن است.
رها از همه رنجها؛ همه عذابها و همه کابوسها،
در اینک و اینجا بودن؛
بیدار بودن است.
درجایي دیگر بودن؛
درخواب و رویا بودن است.
بعداً و آنجا، بخشي از رویا هستند.
اینک و اینجا، بخشي از واقعیت هستند؛ بخشي از هستي هستند.
#اشو
#سخت_نگیر
نظر به اینکه سفر زندگی کوتاه است
و غمزا و دردآور،
چرا ما باید اینقدر بیمیل باشیم، به بازگشت به آسمانِ بومی خودمان؟
#پاسخ
زندگی سفری از هیچ کجا به هیچ کجا است.
هیچ چیز از آن به دست نیامده است.
هیچ کس، هیچ چیز از زندگی
به دست نیاورده است.
مردم میدوند، و سريع میدوند.
و هر روز به سرعت خود میافزایند،
اما هرگز به هیچ جا نمیرسند.
آنها سخت کار میکنند،
آنها سخت رنج میکشند، اما
هیچ گاه چیزی از آن کار حاصل نمیآيد،
هیچ چیز خلق نمیشود.
میلیاردها نفر قبل از تو زیستهاند،
و آنها کجا هستند؟
در خاک ناپدید شدهاند، خاک بر روی خاک، و ما نیز دیر یا زود در همان خاک ناپديد میشويم.
هزاران تمدن وجود داشتهاند
و بی هيچ نشانی ناپدید شدهاند.
زندگی هیچ چیز به دست نمیدهد
فقط سر و صدای بسیاری
برای هیچ به راه میاندازد؛
داستانی پر از هیجان و صدا،
بی هيچ معنیای.
باید چشم در چشم زندگی بدوزی.
طفره نرو، زیرچشمی نگاه نکن
مستقیم به زندگی نگاه کن.
معنی زندگی چيست؟
چه چيزی برایت به دست میدهد؟
در نهایت به کجا میرسد؟
هیچ؟!
مثل يک رویای بزرگ
مکانهای زیبا در رويا،
و يک پادشاهی بزرگ در رويا،
و صبح، وقتی بيدار میشوی،
همه رفته و برای همیشه رفته است،
در واقع، آن اصلاً آنجا نبوده است.
و تو فقط باور داشتهای که آن آنجاست.
شخص دیندار کسي است که:
در هیچ جایي گیر نکرده است؛
کسي است که هیچ امیدی ندارد؛
هیچ آینده ای ندارد؛
در فرداها زندگي نميکند؛
کسي است که در #اكنون_و_اینجا زندگي ميکند. و این را ببینید؛
در ابتدا من به شما گفتم
که زندگي سفری از هیچ جا به هیچ کجا است.
اما در مورد شخص دیندار؛
زندگي سفری از هیچ جا، به اینک و اینجا است.
زندگي از هیچ جا به هیچ جا است.
اما ميتواند از هیچ جا به اینک و اینجا باشد.
کل مدیتشین این است:
چرخش از هیچ جا به اینک،
دراکنون بودن و در اینجا بودن.
و ناگهان از زمان به ابدیت منتقل ميشوید.
آنگاه زندگي ناپدید ميشود؛
مرگ ناپدید ميشود.
آنگاه برای اولین بار آنچه که هست را ميشناسید.
ميتوانید آن را خدا یا نیروانا بنامید.
اینها کلمه هستند.
شما به #شناخت_آنچه_هست ميرسید.
و شناختن آن؛ رها و آزاد بودن است.
رها از همه رنجها؛ همه عذابها و همه کابوسها،
در اینک و اینجا بودن؛
بیدار بودن است.
درجایي دیگر بودن؛
درخواب و رویا بودن است.
بعداً و آنجا، بخشي از رویا هستند.
اینک و اینجا، بخشي از واقعیت هستند؛ بخشي از هستي هستند.
#اشو
#سخت_نگیر
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، چرا هرکس میل دارد کسی که نیست باشد؟
دلیل روانشناختی این تمایل چیست؟
#پاسخ
نارندرا، همه از همان کودکی مورد سرزنش واقع شده اند.
هر عمل کودک که خود انگیخته و از روی تمایلاتش باشد، مورد پذیرش نیست.
مردم، آن جمعیتی که کودک در آن باید رشد کند، مفاهیم و آرمان های خودش را دارد. این کودک است که باید با آن مفاهیم و آن آرمانها خودش را وفق دهد.
کودک موجودی ناتوان است.
آیا تاکنون در این مورد اندیشیده ای؟ کودک انسان ناتوان ترین کودک در تمام خانواده حیوانات است.
تمام حیوانات می توانند بدون حمایت والدین و جمعیت بقا یابند، ولی کودک انسان نمی تواند بدون حمایت دیگران زنده بماند، بی درنگ خواهد مرد.
او ناتوان ترین مخلوق در دنیا است، بسیار آسیب پذیر و شکننده است.
طبیعی است که کسانی که در قدرت هستند قادرند تا کودک را به هر ترتیب ممکن شکل بدهند. بنابراین همه چیزی شده اند که هستند، مخالف خودشان!
دلیل روانشناختی اینکه هر کسی میل دارد کسی باشد که نیست، همین است.
#اشو
#زبان_از_یادرفته_دل
اشو عزیز، چرا هرکس میل دارد کسی که نیست باشد؟
دلیل روانشناختی این تمایل چیست؟
#پاسخ
نارندرا، همه از همان کودکی مورد سرزنش واقع شده اند.
هر عمل کودک که خود انگیخته و از روی تمایلاتش باشد، مورد پذیرش نیست.
مردم، آن جمعیتی که کودک در آن باید رشد کند، مفاهیم و آرمان های خودش را دارد. این کودک است که باید با آن مفاهیم و آن آرمانها خودش را وفق دهد.
کودک موجودی ناتوان است.
آیا تاکنون در این مورد اندیشیده ای؟ کودک انسان ناتوان ترین کودک در تمام خانواده حیوانات است.
تمام حیوانات می توانند بدون حمایت والدین و جمعیت بقا یابند، ولی کودک انسان نمی تواند بدون حمایت دیگران زنده بماند، بی درنگ خواهد مرد.
او ناتوان ترین مخلوق در دنیا است، بسیار آسیب پذیر و شکننده است.
طبیعی است که کسانی که در قدرت هستند قادرند تا کودک را به هر ترتیب ممکن شکل بدهند. بنابراین همه چیزی شده اند که هستند، مخالف خودشان!
دلیل روانشناختی اینکه هر کسی میل دارد کسی باشد که نیست، همین است.
#اشو
#زبان_از_یادرفته_دل
#سوال_از_اشو
موضوع مركزی تانترا چیست؟
#پاسخ
#تانترا با تو از آنجا كه هستی شروع میكند
#یوگا با امكان بودنت شروع میكند.
یوگا از پایان شروع میكند؛
تانترا از ابتدا شروع میكند.
و همیشه خوب است كه از ابتدا شروع كنی، زیرا اگر از پایان آغاز كنی، آنوقت برای خودت مصیبتهای غیرلازم درست میكنی
تو پایانت نیستی ـــ آرمان نیستی.
تو باید به الهه و آرمان تبدیل شوی،
ولی اینك فقط یك حیوانی.
و این حیوان به دلیل این آرمانها دیوانه میشود و جنون میگیرد.
پرسیده شده "موضوع مركزی تانترا چیست؟"
تو هستی!
موضوع اساسی و مركزی تانترا تویی: هماكنون، تو چیستی؟
و در تو چه چیز پنهان است كه میتواند رشد كند؟
تو چیستی و چه میتوانی باشی؟ هماكنون، تو یك واحد جنسی sexual unit هستی، و تازمانی كه این واحد عمیقاً شناخته نشود، نمیتوانی یك روح باشی، نمیتوانی واحدی روحانی spiritual unit باشی.
سکس و روحانیبودن دو قطب یك انرژی هستند.
عشق مراقبهی خودش را دارد.
ولی شما عشق را نمیشناسید؛ شما فقط سكس را و رنجِ حاصل از اتلاف انرژی را میشناسید. آنوقت پس از آن دچار افسردگی میشوی. آنوقت تصمیم میگیری كه پیمان براهماچاری brahmacharyaو تجردّ celibacy ببندی. و _این پیمانی است كه در افسردگی بسته شده
_این پیمان در خشم بسته شده
_این پیمانی از سرِناكامی است
_این كمكی نخواهد كرد
یك پیمان وقتی كمك میكند كه در آسایش و در مراقبهی عمیق بسته شود. وگرنه تو فقط خشمت و ناكامیخودت را نشان میدهی و نه چیز دیگر را؛ و تو ظرف بیستوچهار ساعت پیمانت را فراموش میكنی. انرژی بازهم میآید و فقط چون یك عادت كهنه، تو باید آن را تخلیه كنی.
و اگر طبیعت از طریق این آسودگی و رهاشدگی، اسرارش را برایت فاش كند، جای شگفتی نیست
آنوقت تو هشیار میشوی كه چه روی میدهد. و در این هشیاری از رویدادها، اسرار بسیاری به ذهنت وارد میشوند:
_نخست، سكس نیرویی حیاتبخش میشود. بههمانترتیب كه اكنون برای تو مرگآور است، تو اكنون فقط توسط آن در حال مردن هستی، خودت را تلف میكنی و مُضمحل میشوی.
_دوم، سكس به عمیقترین مراقبهی طبیعی تبدیل میشود: افكارت تماماً باز میایستند. وقتی كه با همسرت كاملاً آسوده هستی، افكار متوقف میشوند. ذهن وجود ندارد، فقط قلبهای شما میتپند
عمل جنسی به مراقبهای طبیعی تبدیل شده است
و اگر عشق نتواند به تو در مراقبه كمك كند، هیچ چیز كمك نخواهد كرد، زیرا هرچیز دیگر فقط سطحی و ظاهری است. اگر از عشق كاری برنیاید، هیچ چیز كمك نخواهد كرد.
اگر دو نفر را درحال آمیزش ببینی، فكر میكنی كه مشغول نزاع هستند. اگر كودكان پدرومادرشان را در حال آمیزش ببینند، فكر میكنند كه پدر میخواهد مادر را به قتل برساند. بهنظر خشن میآید، مانند جنگ است. زیبا نیست، زشت مینماید. آمیزش باید بیشتر هماهنگ و موسیقیایی باشد
دو طرف باید چنان رفتار كنند گویی كه میرقصند، نهاینكه میجنگند!
گویی كه یك آوای هماهنگ را میسرایند
آنان باید محیطی را بسازند كه در آن، هركدام محلول شوند و یكی شوند
و سپس آسوده میشوند.
معنی تانترا همین است.
تانترا ابداً جنسی sexual نیست،
تانترا كمترین جنسیت را دارد
اشو
موضوع مركزی تانترا چیست؟
#پاسخ
#تانترا با تو از آنجا كه هستی شروع میكند
#یوگا با امكان بودنت شروع میكند.
یوگا از پایان شروع میكند؛
تانترا از ابتدا شروع میكند.
و همیشه خوب است كه از ابتدا شروع كنی، زیرا اگر از پایان آغاز كنی، آنوقت برای خودت مصیبتهای غیرلازم درست میكنی
تو پایانت نیستی ـــ آرمان نیستی.
تو باید به الهه و آرمان تبدیل شوی،
ولی اینك فقط یك حیوانی.
و این حیوان به دلیل این آرمانها دیوانه میشود و جنون میگیرد.
پرسیده شده "موضوع مركزی تانترا چیست؟"
تو هستی!
موضوع اساسی و مركزی تانترا تویی: هماكنون، تو چیستی؟
و در تو چه چیز پنهان است كه میتواند رشد كند؟
تو چیستی و چه میتوانی باشی؟ هماكنون، تو یك واحد جنسی sexual unit هستی، و تازمانی كه این واحد عمیقاً شناخته نشود، نمیتوانی یك روح باشی، نمیتوانی واحدی روحانی spiritual unit باشی.
سکس و روحانیبودن دو قطب یك انرژی هستند.
عشق مراقبهی خودش را دارد.
ولی شما عشق را نمیشناسید؛ شما فقط سكس را و رنجِ حاصل از اتلاف انرژی را میشناسید. آنوقت پس از آن دچار افسردگی میشوی. آنوقت تصمیم میگیری كه پیمان براهماچاری brahmacharyaو تجردّ celibacy ببندی. و _این پیمانی است كه در افسردگی بسته شده
_این پیمان در خشم بسته شده
_این پیمانی از سرِناكامی است
_این كمكی نخواهد كرد
یك پیمان وقتی كمك میكند كه در آسایش و در مراقبهی عمیق بسته شود. وگرنه تو فقط خشمت و ناكامیخودت را نشان میدهی و نه چیز دیگر را؛ و تو ظرف بیستوچهار ساعت پیمانت را فراموش میكنی. انرژی بازهم میآید و فقط چون یك عادت كهنه، تو باید آن را تخلیه كنی.
و اگر طبیعت از طریق این آسودگی و رهاشدگی، اسرارش را برایت فاش كند، جای شگفتی نیست
آنوقت تو هشیار میشوی كه چه روی میدهد. و در این هشیاری از رویدادها، اسرار بسیاری به ذهنت وارد میشوند:
_نخست، سكس نیرویی حیاتبخش میشود. بههمانترتیب كه اكنون برای تو مرگآور است، تو اكنون فقط توسط آن در حال مردن هستی، خودت را تلف میكنی و مُضمحل میشوی.
_دوم، سكس به عمیقترین مراقبهی طبیعی تبدیل میشود: افكارت تماماً باز میایستند. وقتی كه با همسرت كاملاً آسوده هستی، افكار متوقف میشوند. ذهن وجود ندارد، فقط قلبهای شما میتپند
عمل جنسی به مراقبهای طبیعی تبدیل شده است
و اگر عشق نتواند به تو در مراقبه كمك كند، هیچ چیز كمك نخواهد كرد، زیرا هرچیز دیگر فقط سطحی و ظاهری است. اگر از عشق كاری برنیاید، هیچ چیز كمك نخواهد كرد.
اگر دو نفر را درحال آمیزش ببینی، فكر میكنی كه مشغول نزاع هستند. اگر كودكان پدرومادرشان را در حال آمیزش ببینند، فكر میكنند كه پدر میخواهد مادر را به قتل برساند. بهنظر خشن میآید، مانند جنگ است. زیبا نیست، زشت مینماید. آمیزش باید بیشتر هماهنگ و موسیقیایی باشد
دو طرف باید چنان رفتار كنند گویی كه میرقصند، نهاینكه میجنگند!
گویی كه یك آوای هماهنگ را میسرایند
آنان باید محیطی را بسازند كه در آن، هركدام محلول شوند و یكی شوند
و سپس آسوده میشوند.
معنی تانترا همین است.
تانترا ابداً جنسی sexual نیست،
تانترا كمترین جنسیت را دارد
اشو
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 1 از 5
پدیدهی مرگ یکی از پیچیدهترین اسرار است و همچنین پدیدهی خودکشی
در سطح تصمیم نگیر که خودکشی چیست. میتواند خیلی چیزها باشد. ادراک خود من این است که افرادی که خودکشی میکنند حساسترین مردم در دنیا هستند، بسیار هوشمند هستند.
به سبب همین حساسیت، به سبب هوشمندی، تعامل با این دنیای روانپریش را دشوار مییابند.
جامعه عصبی و روانپریش است. براساس عصبیت بنا شده است. تمام تاریخ جوامع، تاریخی بوده از جنون، از خشونت، جنگ و ویرانگری
کسی میگوید، “کشور من بزرگترین کشور در دنیاست!” حالا این یک جنون است
دیگری میگوید، “دین من بهترین دین در دنیاست!” حالا این دیوانگی است
و این جنون و عصبیت تا خودِ خون و استخوان مردم نفوذ کرده و مردم بسیار بسیار خنگ و غیرحساس شدهاند. میبایست هم بشوند، وگرنه زندگی غیرممکن میشود.
شما در تعامل با این دنیای گُنگِ اطراف خود غیرحسّاس شدهاید؛ وگرنه از تنظیم خارج خواهید شد. اگر از تنظیم با جامعه خارج شوید؛ جامعه شما را دیوانه اعلام میکند
پس یا باید دیوانه شوی و یا راهی پیدا کنی که از جامعه بیرون بزنی؛
خودکشی همین است. زندگی غیرقابل تحمل میشود. کنارآمدن با این مردمان اطراف بهنظر غیرممکن میرسد ـــ و این مردم همگی دیوانه هستند. اگر به داخل یک تیمارستان پرتاب شوی چه خواهی کرد؟
این برای یکی از دوستان من پیش آمد؛ او در یک آسایشگاه روانی بستری بود. او توسط رای دادگاه به مدت نُه ماه مجبور شد در آنجا باشد. پس از شش ماه او دیوانه شد، پس توانست این کار را بکند ــ یک شیشه بزرگ از فنول phenol را در دستشویی پیدا کرد و آن را سرکشید. به مدت پانزده روز از اسهال و استفراغ رنج برد و به سبب همین وضعیت به دنیا بازگشت. سیستم بدنی او پاکسازی شده بود، آن سموم ازبین رفته بودند.
او به من گفت که آن سه ماه آخر از همه سختتر بود ـــ “آن شش ماه اول بسیار عالی بود چون من دیوانه بودم و بقیه هم دیوانه بودند. اوضاع فقط قشنگ بود؛ هیچ مشکلی وجود نداشت. من با تمام آن دیوانگیهای اطراف خودم تنظیم بودم!”
وقتی آن فنول را نوشید و سپس آن پانزده روز اسهال و استفراغ، به نوعی سیستم او پاکسازی شد و معدهاش کاملاً تخلیه و تمیز شد ــ در آن پانزده روز نمیتوانست چیزی بخورد ـــ فوری غذا را بالا میآورد ـــ پس مجبور شد که روزه بگیرد. برای پانزده روز در رختخواب استراحت کرد. آن استراحت، آن روزه گرفتن و پاکسازی کمک کرد(یک تصادف بود) و او عاقل شد. او نزد پزشکان رفت و گفت، “من عاقل شدهام!” آنان خندیدند و گفتند، “همه همین را میگویند.” هرچه بیشتر اصرار کرد آنان هم بیشتر اصرار داشتند: “تو دیوانه هستی، زیرا هر دیوانهای همین را میگوید. فقط برو و به کار خودت برس. قبل از اینکه دستور دادگاه بیاید نمیتوانی مرخص شوی.”
او گفت:
“آن سه ماه غیرممکن شده بود، کابوس بود!”
او بارها به خودکشی فکر کرده بود. ولی او ارادهای قوی داشت. و فقط سه ماه دیگر مانده بود، پس میتوانست صبر کند. ولی غیرقابلتحمل بود ـــ
یکی موهایش را میکشید، دیگری پشتپا برایش میگرفت، دیگری روی سر او میپرید!
تمام این چیزها در آن شش ماه اول هم وجود داشتند، ولی خودش هم بخشی از آن دیوانهبازیها بود؛ او هم همینکارها را انجام میداد و یک عضو کامل از آن جامعهی بیمار بود.
ولی در آن سه ماه آخر برایش غیرممکن شده بود زیرا حالا او عاقل شده و بقیه دیوانه بودند.
در این دنیای بیمار؛ اگر عاقل، حسّاس و هوشمند باشی، یا باید دیوانه شوی یا باید خودکشی کنی ـــ یااینکه باید یک سانیاسین بشوی
چه انتخاب دیگری وجود دارد؟
این پرسش از جین فربر Jane Ferber است، همسر بودیسیتا Bodhicitta
او در زمان مناسب نزد من آمده است
او میتواند یک سانیاسین بشود و از خودکشی پرهیز کند.
در شرق خودکشی زیاد شایع نیست، زیرا سانیاس sannyas یک جایگزین است: میتوانی با احترام از جامعه بیرون بزنی، شرق این را میپذیرد. میتوانی کار خودت را شروع کنی؛ شرق به این احترام میگذارد. بنابراین تفاوت بین هندوستان و آمریکا پنج برابر است: در برابر هر هندی که خودکشی میکند، پنج آمریکایی خودکشی میکنند. و پدیدهی خودکشی در آمریکا رو به رشد است. هوشمندی رشد میکند، حساسیت رشد میکند و جامعه گُنگ و خرفت است.
و جامعه یک دنیای هوشمند را تامین نمیکند ــ پس چه باید کرد؟
فقط بیجهت عذاب بکشی؟!
سپس فرد شروع میکند به فکر کردن:
“چرا کّلا رهایش نکنم؟
چرا تمامش نکنم؟
چرا بلیط را به خدا پس ندهم؟!”
ادامه دارد....
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 1 از 5
پدیدهی مرگ یکی از پیچیدهترین اسرار است و همچنین پدیدهی خودکشی
در سطح تصمیم نگیر که خودکشی چیست. میتواند خیلی چیزها باشد. ادراک خود من این است که افرادی که خودکشی میکنند حساسترین مردم در دنیا هستند، بسیار هوشمند هستند.
به سبب همین حساسیت، به سبب هوشمندی، تعامل با این دنیای روانپریش را دشوار مییابند.
جامعه عصبی و روانپریش است. براساس عصبیت بنا شده است. تمام تاریخ جوامع، تاریخی بوده از جنون، از خشونت، جنگ و ویرانگری
کسی میگوید، “کشور من بزرگترین کشور در دنیاست!” حالا این یک جنون است
دیگری میگوید، “دین من بهترین دین در دنیاست!” حالا این دیوانگی است
و این جنون و عصبیت تا خودِ خون و استخوان مردم نفوذ کرده و مردم بسیار بسیار خنگ و غیرحساس شدهاند. میبایست هم بشوند، وگرنه زندگی غیرممکن میشود.
شما در تعامل با این دنیای گُنگِ اطراف خود غیرحسّاس شدهاید؛ وگرنه از تنظیم خارج خواهید شد. اگر از تنظیم با جامعه خارج شوید؛ جامعه شما را دیوانه اعلام میکند
پس یا باید دیوانه شوی و یا راهی پیدا کنی که از جامعه بیرون بزنی؛
خودکشی همین است. زندگی غیرقابل تحمل میشود. کنارآمدن با این مردمان اطراف بهنظر غیرممکن میرسد ـــ و این مردم همگی دیوانه هستند. اگر به داخل یک تیمارستان پرتاب شوی چه خواهی کرد؟
این برای یکی از دوستان من پیش آمد؛ او در یک آسایشگاه روانی بستری بود. او توسط رای دادگاه به مدت نُه ماه مجبور شد در آنجا باشد. پس از شش ماه او دیوانه شد، پس توانست این کار را بکند ــ یک شیشه بزرگ از فنول phenol را در دستشویی پیدا کرد و آن را سرکشید. به مدت پانزده روز از اسهال و استفراغ رنج برد و به سبب همین وضعیت به دنیا بازگشت. سیستم بدنی او پاکسازی شده بود، آن سموم ازبین رفته بودند.
او به من گفت که آن سه ماه آخر از همه سختتر بود ـــ “آن شش ماه اول بسیار عالی بود چون من دیوانه بودم و بقیه هم دیوانه بودند. اوضاع فقط قشنگ بود؛ هیچ مشکلی وجود نداشت. من با تمام آن دیوانگیهای اطراف خودم تنظیم بودم!”
وقتی آن فنول را نوشید و سپس آن پانزده روز اسهال و استفراغ، به نوعی سیستم او پاکسازی شد و معدهاش کاملاً تخلیه و تمیز شد ــ در آن پانزده روز نمیتوانست چیزی بخورد ـــ فوری غذا را بالا میآورد ـــ پس مجبور شد که روزه بگیرد. برای پانزده روز در رختخواب استراحت کرد. آن استراحت، آن روزه گرفتن و پاکسازی کمک کرد(یک تصادف بود) و او عاقل شد. او نزد پزشکان رفت و گفت، “من عاقل شدهام!” آنان خندیدند و گفتند، “همه همین را میگویند.” هرچه بیشتر اصرار کرد آنان هم بیشتر اصرار داشتند: “تو دیوانه هستی، زیرا هر دیوانهای همین را میگوید. فقط برو و به کار خودت برس. قبل از اینکه دستور دادگاه بیاید نمیتوانی مرخص شوی.”
او گفت:
“آن سه ماه غیرممکن شده بود، کابوس بود!”
او بارها به خودکشی فکر کرده بود. ولی او ارادهای قوی داشت. و فقط سه ماه دیگر مانده بود، پس میتوانست صبر کند. ولی غیرقابلتحمل بود ـــ
یکی موهایش را میکشید، دیگری پشتپا برایش میگرفت، دیگری روی سر او میپرید!
تمام این چیزها در آن شش ماه اول هم وجود داشتند، ولی خودش هم بخشی از آن دیوانهبازیها بود؛ او هم همینکارها را انجام میداد و یک عضو کامل از آن جامعهی بیمار بود.
ولی در آن سه ماه آخر برایش غیرممکن شده بود زیرا حالا او عاقل شده و بقیه دیوانه بودند.
در این دنیای بیمار؛ اگر عاقل، حسّاس و هوشمند باشی، یا باید دیوانه شوی یا باید خودکشی کنی ـــ یااینکه باید یک سانیاسین بشوی
چه انتخاب دیگری وجود دارد؟
این پرسش از جین فربر Jane Ferber است، همسر بودیسیتا Bodhicitta
او در زمان مناسب نزد من آمده است
او میتواند یک سانیاسین بشود و از خودکشی پرهیز کند.
در شرق خودکشی زیاد شایع نیست، زیرا سانیاس sannyas یک جایگزین است: میتوانی با احترام از جامعه بیرون بزنی، شرق این را میپذیرد. میتوانی کار خودت را شروع کنی؛ شرق به این احترام میگذارد. بنابراین تفاوت بین هندوستان و آمریکا پنج برابر است: در برابر هر هندی که خودکشی میکند، پنج آمریکایی خودکشی میکنند. و پدیدهی خودکشی در آمریکا رو به رشد است. هوشمندی رشد میکند، حساسیت رشد میکند و جامعه گُنگ و خرفت است.
و جامعه یک دنیای هوشمند را تامین نمیکند ــ پس چه باید کرد؟
فقط بیجهت عذاب بکشی؟!
سپس فرد شروع میکند به فکر کردن:
“چرا کّلا رهایش نکنم؟
چرا تمامش نکنم؟
چرا بلیط را به خدا پس ندهم؟!”
ادامه دارد....
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 2 از 5
درآمریکا، اگر سانیاس یک نهضت بزرگ شود، نرخ خودکشی شروع میکند به پایینآمدن، زیرا مردم یک جایگزین بهتر و خلاقانهتر برای ترک کردن دارند.
آیا مشاهده کردهاید که هیپیها خودکشی نمیکنند؟
این دنیا، دنیایی مرسوم که خودکشی شایعتر است، دنیایی چهارگوشه است. هیپی از آن بیرون زده است. او نوعی سانیاسین است ـــ هنوز کاملاً آگاه نشده که چه میکند، ولی راهش درست است؛ دستوپا میزند و حرکت میکند ولی جهتش درست است. هیپی آغاز سانیاس است
یک هیپی میگوید:
“من نمیخواهم بخشی از این بازی فاسد باشم، نمیخواهم بخشی از این بازی سیاسی باشم. من چیزها را میبینم و دوست دارم زندگی خودم را زندگی کنم. نمیخواهم بردهی دیگران باشم. نمیخواهم در هیچ جنگی کشته شوم. نمیخواهم بجنگم ــ و کارهای بسیار زیباتری هست که انجام بدهم.”
ولی برای میلیونها انسان چیز دیگری وجود ندارد؛ جامعه تمام امکانات رشد را از آنان گرفته است. آنان گیرافتادهاند. مردم به این دلیل خودکشی میکنند که احساس میکنند در تله افتاده و راکد شدهاند و هیچ راهی برای خروج از این وضعیت ندارند. آنان به یک نقطهی آخر رسیدهاند. و هرچه هوشمندتر باشی، زودتر به این نتیجهگیری نهایی و به این تنگنا میرسی. و آنوقت چه باید بکنی؟ جامعه هیچ راه حل جایگزینی به تو نمیدهد، به یک جامعهی جایگزین اجازه نمیدهد که بوجود آید
سانیاس یک جامعهی جایگزین است عجیب بهنظر میرسد که خودکشی در هندوستان از تمام دنیا کمتر است. بطور منطقی باید بالاترین باشد، زیرا مردم در رنج و مصیبت هستند، گرسنه هستند. ولی این پدیدهی عجیب درهمهجا اتفاق میافتد: مردم فقیر خودکشی نمیکنند. آنان چیزی برای زندگی کردن ندارد، چیزی برای مردن ندارند. چون گرسنه هستند تمام مشغولیت آنان خوراک و سرپناه و اینگونه چیزها است. آنان قادر نیستند به خودکشی فکر کنند، هنوز آنقدر در رفاه بهسر نمیبرند!
آمریکا همهچیز دارد، هندوستان هیچ چیز ندارد
چرا اینهمه خودکشی در آمریکا اتفاق میافتد؟
در آنجا مشکلات معمولی زندگی ازبین رفتهاند، ذهن آزاد است تا از آگاهیهای معمولی بالاتر برود. ذهن میتواند به ورای بدن برود، به ورای خودِ ذهن برود. آگاهی آماده است تا پر بگیرد و جامعه به آن اجازه نمیدهد.
از هر ده خودکشی، تقریباً نُه نفر از مردمان حسّاس هستند. با دیدن بیمعنیبودنِ زندگی، با دیدن بیشرافتی که جامعه تحمیل کرده، با دیدن سازشکاریهایی که فرد باید انجام دهد، با دیدن اینهمه خاموشی نسبت به اینها، با دیدن اینکه زندگی ”داستانی است که توسط یک دیوانه گفته شده و هیچ اهمیتی ندارد،”
آنان تصمیم میگیرند تا از بدن خلاص شوند. اگر بدنشان پروبال داشت، چنین تصمیمی نمیگرفتند.
خودکشی یک اهمیت دیگر هم دارد که باید درک شود. در زندگی همهچیز بهنظر مشترک و تقلیدی میرسد:
میلیونها نفر همانطور زندگی میکنند که تو زندگی میکنی، همان فیلمها را میبینند، همان برنامههای تلویزیونی را تماشا میکنند و همان روزنامههایی را میخوانند که تو میخوانی. زندگی بسیار همسان شده و هیچ چیز منحصربهفردی باقی نمانده تا چنان کاری بکنی یا آنگونه باشی. خودکشی بهنظر یک پدیدهی منحصربهفرد میآید: فقط تو میتوانی برای خودت بمیری، هیچکس دیگر نمیتواند برای تو بمیرد. مرگ تو مرگ خودت است، مرگ هیچکس دیگر نیست. مرگ منحصربهفرد است.
به این پدیده نگاه کن:
مرگ منحصربهفرد است. تو را بعنوان یک فرد تعریف میکند، به تو فردیت میبخشد. جامعه فردیت را از تو گرفته است، تو فقط مهرهای در آن چرخ هستی، قابلتعویض هستی. اگر بمیری هیچکس دلش برایت تنگ نمیشود، دیگری جایگزین تو میشود. اگر در دانشگاه استاد باشی، یک فرد دیگر استاد دانشگاه خواهد شد. حتی اگر رییسجمهور کشور باشی، بیدرنگ فرد دیگری جایگزین تو خواهد شد.
این آزاردهنده است که ارزش تو زیاد نیست، کسی برایت دلتنگی نمیکند، که یک روز ناپدید خواهی شد و بزودی آنان هم که به یاد تو بودند نیز ناپدید خواهند شد. آنوقت تقریباً چنین خواهد بود که گویی تو هرگز نبودهای!
فقط به آن روز فکر کن:
تو ناپدید خواهی شد
آری، مردم برای چند روز یاد تو خواهند بود. عزیزان و فرزندانت تو را به یاد خواهند آورد، و شاید چند دوست رفتهرفته، خاطرهی آنان کمرنگ شده و شروع میکند به ازبینرفتن. ولی شاید تا وقتی که کسانی که به نوعی با تو صمیمی بودند زنده باشند، گاهی تو را به یاد بیاورند. ولی وقتی آنان هم ازبین بروند…
آنوقت تو فقط ازبین رفتهای، گویی که هرگز اینجا نبودهای. آنوقت هیچ فرقی ندارد که آیا تو اینجا بودهای یا نبودهای
ادامه دارد...
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 2 از 5
درآمریکا، اگر سانیاس یک نهضت بزرگ شود، نرخ خودکشی شروع میکند به پایینآمدن، زیرا مردم یک جایگزین بهتر و خلاقانهتر برای ترک کردن دارند.
آیا مشاهده کردهاید که هیپیها خودکشی نمیکنند؟
این دنیا، دنیایی مرسوم که خودکشی شایعتر است، دنیایی چهارگوشه است. هیپی از آن بیرون زده است. او نوعی سانیاسین است ـــ هنوز کاملاً آگاه نشده که چه میکند، ولی راهش درست است؛ دستوپا میزند و حرکت میکند ولی جهتش درست است. هیپی آغاز سانیاس است
یک هیپی میگوید:
“من نمیخواهم بخشی از این بازی فاسد باشم، نمیخواهم بخشی از این بازی سیاسی باشم. من چیزها را میبینم و دوست دارم زندگی خودم را زندگی کنم. نمیخواهم بردهی دیگران باشم. نمیخواهم در هیچ جنگی کشته شوم. نمیخواهم بجنگم ــ و کارهای بسیار زیباتری هست که انجام بدهم.”
ولی برای میلیونها انسان چیز دیگری وجود ندارد؛ جامعه تمام امکانات رشد را از آنان گرفته است. آنان گیرافتادهاند. مردم به این دلیل خودکشی میکنند که احساس میکنند در تله افتاده و راکد شدهاند و هیچ راهی برای خروج از این وضعیت ندارند. آنان به یک نقطهی آخر رسیدهاند. و هرچه هوشمندتر باشی، زودتر به این نتیجهگیری نهایی و به این تنگنا میرسی. و آنوقت چه باید بکنی؟ جامعه هیچ راه حل جایگزینی به تو نمیدهد، به یک جامعهی جایگزین اجازه نمیدهد که بوجود آید
سانیاس یک جامعهی جایگزین است عجیب بهنظر میرسد که خودکشی در هندوستان از تمام دنیا کمتر است. بطور منطقی باید بالاترین باشد، زیرا مردم در رنج و مصیبت هستند، گرسنه هستند. ولی این پدیدهی عجیب درهمهجا اتفاق میافتد: مردم فقیر خودکشی نمیکنند. آنان چیزی برای زندگی کردن ندارد، چیزی برای مردن ندارند. چون گرسنه هستند تمام مشغولیت آنان خوراک و سرپناه و اینگونه چیزها است. آنان قادر نیستند به خودکشی فکر کنند، هنوز آنقدر در رفاه بهسر نمیبرند!
آمریکا همهچیز دارد، هندوستان هیچ چیز ندارد
چرا اینهمه خودکشی در آمریکا اتفاق میافتد؟
در آنجا مشکلات معمولی زندگی ازبین رفتهاند، ذهن آزاد است تا از آگاهیهای معمولی بالاتر برود. ذهن میتواند به ورای بدن برود، به ورای خودِ ذهن برود. آگاهی آماده است تا پر بگیرد و جامعه به آن اجازه نمیدهد.
از هر ده خودکشی، تقریباً نُه نفر از مردمان حسّاس هستند. با دیدن بیمعنیبودنِ زندگی، با دیدن بیشرافتی که جامعه تحمیل کرده، با دیدن سازشکاریهایی که فرد باید انجام دهد، با دیدن اینهمه خاموشی نسبت به اینها، با دیدن اینکه زندگی ”داستانی است که توسط یک دیوانه گفته شده و هیچ اهمیتی ندارد،”
آنان تصمیم میگیرند تا از بدن خلاص شوند. اگر بدنشان پروبال داشت، چنین تصمیمی نمیگرفتند.
خودکشی یک اهمیت دیگر هم دارد که باید درک شود. در زندگی همهچیز بهنظر مشترک و تقلیدی میرسد:
میلیونها نفر همانطور زندگی میکنند که تو زندگی میکنی، همان فیلمها را میبینند، همان برنامههای تلویزیونی را تماشا میکنند و همان روزنامههایی را میخوانند که تو میخوانی. زندگی بسیار همسان شده و هیچ چیز منحصربهفردی باقی نمانده تا چنان کاری بکنی یا آنگونه باشی. خودکشی بهنظر یک پدیدهی منحصربهفرد میآید: فقط تو میتوانی برای خودت بمیری، هیچکس دیگر نمیتواند برای تو بمیرد. مرگ تو مرگ خودت است، مرگ هیچکس دیگر نیست. مرگ منحصربهفرد است.
به این پدیده نگاه کن:
مرگ منحصربهفرد است. تو را بعنوان یک فرد تعریف میکند، به تو فردیت میبخشد. جامعه فردیت را از تو گرفته است، تو فقط مهرهای در آن چرخ هستی، قابلتعویض هستی. اگر بمیری هیچکس دلش برایت تنگ نمیشود، دیگری جایگزین تو میشود. اگر در دانشگاه استاد باشی، یک فرد دیگر استاد دانشگاه خواهد شد. حتی اگر رییسجمهور کشور باشی، بیدرنگ فرد دیگری جایگزین تو خواهد شد.
این آزاردهنده است که ارزش تو زیاد نیست، کسی برایت دلتنگی نمیکند، که یک روز ناپدید خواهی شد و بزودی آنان هم که به یاد تو بودند نیز ناپدید خواهند شد. آنوقت تقریباً چنین خواهد بود که گویی تو هرگز نبودهای!
فقط به آن روز فکر کن:
تو ناپدید خواهی شد
آری، مردم برای چند روز یاد تو خواهند بود. عزیزان و فرزندانت تو را به یاد خواهند آورد، و شاید چند دوست رفتهرفته، خاطرهی آنان کمرنگ شده و شروع میکند به ازبینرفتن. ولی شاید تا وقتی که کسانی که به نوعی با تو صمیمی بودند زنده باشند، گاهی تو را به یاد بیاورند. ولی وقتی آنان هم ازبین بروند…
آنوقت تو فقط ازبین رفتهای، گویی که هرگز اینجا نبودهای. آنوقت هیچ فرقی ندارد که آیا تو اینجا بودهای یا نبودهای
ادامه دارد...
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 3 از 5
زندگی یک احترام منحصربهفرد به تو نمیدهد. بسیار تحقیرکننده است. زندگی تو را به چنان چالهای میاندازد که فقط مهرهای باشی در آن چرخ، در آن مکانیسم وسیع،دستکم، مرگ منحصربهفرد است
و خودکشی از مرگ منحصربهفردتر است. چرا؟
زیرا مرگ خودش میآید ولی خودکشی کاری است که تو انجامش میدهی. مرگ در ورای تو قرار دارد: وقتی که بیاید، خواهد آمد. ولی خودکشی را تو مدیریت میکنی، یک قربانی نیستی. میتوانی ترتیب خودکشی را بدهی
تولد پیشاپیش اتفاق افتاده، حالا دیگر کاری در موردش نمیتوانی بکنی، و قبل از تولد هم هیچ کاری نکرده بودی،
تولد تو یک تصادف بوده
در زندگی سه چیز حیاتی هستند:
تولد، عشق و مرگ
تولد اتفاق افتاده؛ کاری نمیتوان برایش انجام داد. حتی از تو پرسیده نشده که آیا میخواهی متولد شوی یا نمیخواهی! یک قربانی هستی. عشق هم خودش اتفاق میافتد؛ هیچکاری در موردش نمیتوانی بکنی، ناتوان هستی. یک روز عاشق کسی میشوی و هیچکاری از تو ساخته نیست. و وقتی که عاشق شدی، اگر آن را نخواهی(اگر بخواهی خودت را از آن عشق بیرون بکشی) این هم بهنظر دشوار میرسد.
حالا فقط مرگ باقی مانده که میتوان کاری برایش کرد: میتوانی یک قربانی باشی یا میتوانی خودت تصمیم بگیری.
خودکشی یک تصمیم است، جایی که فرد میگوید، “بگذار دستکم در این دنیا که تقریباً تصادفی بوده، کاری بکنم خودم را خواهم کشت! دستکم این کاری است که میتوانم انجامش بدهم!”
درمورد تولد غیرممکن است کاری بتوانی بکنی؛ عشق را هم اگر نباشد نمیتوانی خلق کنی؛ ولی مرگ…
مرگ یک انتخاب است: یا میتوانی یک قربانی باشی یا میتوانی در موردش تصمیم بگیری.
این جامعه تمام شرافت را از شما گرفته است
مردم برای همین خودکشی میکنند
زیرا خودکشی آنان نوعی شرافت به آنان میبخشد. میتوانند به خدا بگویند، “من دنیای تو و زندگی تو را رها کردم. ارزش نداشت!”
کسانیکه خودکشی میکنند تقریباً همیشه از دیگران که به نوعی زندگی را کش میدهند و زندگی میکنند حسّاستر هستند
و من نمیگویم که خودکشی کنید؛ میگویم که یک امکان والاتر وجود دارد.
هرلحظه از زندگی میتواند زیبا باشد: فردیت داشته باشد، تقلیدی نباشد، تکراری نباشد. هر لحظه میتواند بسیار ارزشمند باشد. آنگاه نیازی به خودکشی نیست. هر لحظه میتواند برکات بسیاری بیاورد و هرلحظه میتواند تو را بعنوان یک فرد تعریف کند
زیرا تو منحصربهفرد هستی! هیچکس در گذشته مانند تو وجود نداشته و هیچکس هم مانند تو در آینده وجود نخواهد داشت
ولی جامعه به تو تحمیل میکند که بخشی از یک ارتش بزرگ بشوی
جامعه هرگز فردی را که به راه خودش برود دوست ندارد. جامعه مایل است تو بخشی از تودهها باشی: “یک هندو باش، یک مسیحی باش، یک یهودی باش، یک آمریکایی باش، یک هندی باش، ولی بخشی از تودهها باش؛ هر جمعیتی که باشد، ولی بخشی از جمعیت باشد. هرگز خودت نباش”
و کسانی بخواهند خودشان باشند
آنان نمکهای روی زمین هستند
آنان ارزشمندترین مردمان روی زمین هستند. به سبب وجود اینها است که زمین قدری شرافت و رایحه دارد
آنوقت این مردم خودکشی میکنند.
سانیاس و خودکشی دو انتخاب هستند. تجربهی من چنین است:
تو فقط وقتی میتوانی یک سانیاسین بشوی که به نقطهای رسیده باشی که اگر سانیاس نباشد، خودکشی خواهی کرد
سانیاس یعنی:
“من سعی خواهم کرد تا زنده هستم یک فرد باشم! من به راه خودم زندگی خواهم کرد. کسی به من دیکته نمیکند و بر من سلطه ندارد. من مانند یک مکانیسم، یک آدم آهنی زندگی نخواهم کرد. من هیچ آرمانی نخواهم داشت، هیچ هدفی نخواهم داشت. در لحظه زندگی خواهم کرد و بر لبهی تیز لحظه زندگی خواهم کرد. من خودانگیخته خواهم بود و همهچیز را برای آن به مخاطره میاندازم”
علم پزشکی به شما کمک میکند تا زندگی طولانیتری داشته باشید صدوبیست سال!
و اینک آنان میگویند که انسان میتواند به آسانی تا سیصد سال زندگی کند. فقط فکر کن کسانی مجبور باشند که سیصدسال زندگی کنند! نرخ خودکشی بسیار بالا خواهد رفت! زیرا در اینصورت حتی ذهنهای میانحاله نیز شروع میکنند به این فکر که این زندگی بیفایده است
هوشمندی یعنی، دیدن عمیق به درون پدیدهها
آیا زندگی تو هیچ فایدهای یا نکتهای داشته؟
آیا در زندگی هیچ خوشی وجود دارد؟
آیا شعری در زندگیت وجود دارد؟
آیا هیچ خلاقیتی در زندگیت وجود دارد؟ آیا از بودن در اینجا شکرگزار هستی؟
آیا از اینکه بهدنیا آمدهای شکرگزار هستی؟
آیا میتوانی از خدایت تشکر کنی؟
آیا میتوانی با تمام قلبت بگویی که زندگیت یک برکت بوده؟
اگر نتوانی، پس چرا به زندگیکردن ادامه بدهی؟
ادامه دارد...
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 3 از 5
زندگی یک احترام منحصربهفرد به تو نمیدهد. بسیار تحقیرکننده است. زندگی تو را به چنان چالهای میاندازد که فقط مهرهای باشی در آن چرخ، در آن مکانیسم وسیع،دستکم، مرگ منحصربهفرد است
و خودکشی از مرگ منحصربهفردتر است. چرا؟
زیرا مرگ خودش میآید ولی خودکشی کاری است که تو انجامش میدهی. مرگ در ورای تو قرار دارد: وقتی که بیاید، خواهد آمد. ولی خودکشی را تو مدیریت میکنی، یک قربانی نیستی. میتوانی ترتیب خودکشی را بدهی
تولد پیشاپیش اتفاق افتاده، حالا دیگر کاری در موردش نمیتوانی بکنی، و قبل از تولد هم هیچ کاری نکرده بودی،
تولد تو یک تصادف بوده
در زندگی سه چیز حیاتی هستند:
تولد، عشق و مرگ
تولد اتفاق افتاده؛ کاری نمیتوان برایش انجام داد. حتی از تو پرسیده نشده که آیا میخواهی متولد شوی یا نمیخواهی! یک قربانی هستی. عشق هم خودش اتفاق میافتد؛ هیچکاری در موردش نمیتوانی بکنی، ناتوان هستی. یک روز عاشق کسی میشوی و هیچکاری از تو ساخته نیست. و وقتی که عاشق شدی، اگر آن را نخواهی(اگر بخواهی خودت را از آن عشق بیرون بکشی) این هم بهنظر دشوار میرسد.
حالا فقط مرگ باقی مانده که میتوان کاری برایش کرد: میتوانی یک قربانی باشی یا میتوانی خودت تصمیم بگیری.
خودکشی یک تصمیم است، جایی که فرد میگوید، “بگذار دستکم در این دنیا که تقریباً تصادفی بوده، کاری بکنم خودم را خواهم کشت! دستکم این کاری است که میتوانم انجامش بدهم!”
درمورد تولد غیرممکن است کاری بتوانی بکنی؛ عشق را هم اگر نباشد نمیتوانی خلق کنی؛ ولی مرگ…
مرگ یک انتخاب است: یا میتوانی یک قربانی باشی یا میتوانی در موردش تصمیم بگیری.
این جامعه تمام شرافت را از شما گرفته است
مردم برای همین خودکشی میکنند
زیرا خودکشی آنان نوعی شرافت به آنان میبخشد. میتوانند به خدا بگویند، “من دنیای تو و زندگی تو را رها کردم. ارزش نداشت!”
کسانیکه خودکشی میکنند تقریباً همیشه از دیگران که به نوعی زندگی را کش میدهند و زندگی میکنند حسّاستر هستند
و من نمیگویم که خودکشی کنید؛ میگویم که یک امکان والاتر وجود دارد.
هرلحظه از زندگی میتواند زیبا باشد: فردیت داشته باشد، تقلیدی نباشد، تکراری نباشد. هر لحظه میتواند بسیار ارزشمند باشد. آنگاه نیازی به خودکشی نیست. هر لحظه میتواند برکات بسیاری بیاورد و هرلحظه میتواند تو را بعنوان یک فرد تعریف کند
زیرا تو منحصربهفرد هستی! هیچکس در گذشته مانند تو وجود نداشته و هیچکس هم مانند تو در آینده وجود نخواهد داشت
ولی جامعه به تو تحمیل میکند که بخشی از یک ارتش بزرگ بشوی
جامعه هرگز فردی را که به راه خودش برود دوست ندارد. جامعه مایل است تو بخشی از تودهها باشی: “یک هندو باش، یک مسیحی باش، یک یهودی باش، یک آمریکایی باش، یک هندی باش، ولی بخشی از تودهها باش؛ هر جمعیتی که باشد، ولی بخشی از جمعیت باشد. هرگز خودت نباش”
و کسانی بخواهند خودشان باشند
آنان نمکهای روی زمین هستند
آنان ارزشمندترین مردمان روی زمین هستند. به سبب وجود اینها است که زمین قدری شرافت و رایحه دارد
آنوقت این مردم خودکشی میکنند.
سانیاس و خودکشی دو انتخاب هستند. تجربهی من چنین است:
تو فقط وقتی میتوانی یک سانیاسین بشوی که به نقطهای رسیده باشی که اگر سانیاس نباشد، خودکشی خواهی کرد
سانیاس یعنی:
“من سعی خواهم کرد تا زنده هستم یک فرد باشم! من به راه خودم زندگی خواهم کرد. کسی به من دیکته نمیکند و بر من سلطه ندارد. من مانند یک مکانیسم، یک آدم آهنی زندگی نخواهم کرد. من هیچ آرمانی نخواهم داشت، هیچ هدفی نخواهم داشت. در لحظه زندگی خواهم کرد و بر لبهی تیز لحظه زندگی خواهم کرد. من خودانگیخته خواهم بود و همهچیز را برای آن به مخاطره میاندازم”
علم پزشکی به شما کمک میکند تا زندگی طولانیتری داشته باشید صدوبیست سال!
و اینک آنان میگویند که انسان میتواند به آسانی تا سیصد سال زندگی کند. فقط فکر کن کسانی مجبور باشند که سیصدسال زندگی کنند! نرخ خودکشی بسیار بالا خواهد رفت! زیرا در اینصورت حتی ذهنهای میانحاله نیز شروع میکنند به این فکر که این زندگی بیفایده است
هوشمندی یعنی، دیدن عمیق به درون پدیدهها
آیا زندگی تو هیچ فایدهای یا نکتهای داشته؟
آیا در زندگی هیچ خوشی وجود دارد؟
آیا شعری در زندگیت وجود دارد؟
آیا هیچ خلاقیتی در زندگیت وجود دارد؟ آیا از بودن در اینجا شکرگزار هستی؟
آیا از اینکه بهدنیا آمدهای شکرگزار هستی؟
آیا میتوانی از خدایت تشکر کنی؟
آیا میتوانی با تمام قلبت بگویی که زندگیت یک برکت بوده؟
اگر نتوانی، پس چرا به زندگیکردن ادامه بدهی؟
ادامه دارد...
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 4 از 5
یا از زندگیت یک برکت بساز….
یا چرا این زمین را گرانبار میکنی؟
ناپدید شو!
فرد دیگری میتواند فضای تو را اشغال کند و بهتر کار کند.....
چنین فکرهایی بطور طبیعی به ذهن فرد هوشمند میآیند
وقتی که هوشمند باشی این افکار بسیار بسیار طبیعی هستند. مردم هوشمند دست به خودکشی میزنند
و کسانی که هوشمندتر هستند؛
آنان سانیاس را انتخاب میکنند
آنان شروع میکنند به خلق معنایی در زندگی، آنان اهمیتی را خلق میکنند و شروع میکنند به زندگی کردن
چرا این فرصت را از دست بدهی؟
هایدگر گفته است:
مرگ مرا منزوی میکند و از من یک فرد میسازد.
این مرگِ من است، نه مرگ تودههایی که من به آنها تعلق دارم. هریک از ما مرگ خودمان را میمیریم؛ مرگ نمیتواند تکراری باشد. من میتوانم دو بار یا سه بار در یک آزمون شرکت کنم؛ میتوانم دوبار یا بیشتر ازدواج کنم، میتوانم هرقدر که بخواهم شغل عوض کنم، میتوانم شهر خود را هرتعداد که بخواهم عوض کنم و غیره… ولی فقط یک بار میمیرم. مرگ بسیار چالشانگیز است زیرا همزمان هم قطعی است و هم غیرقطعی. در اینکه خواهد آمد تردیدی نیست، ولی اینکه کِی میآید قطعی نیست.
بنابراین کنجکاوی زیادی در مورد ماهیت و چگونگی مرگ وجود دارد.
فرد میخواهد آن را بشناسد.
و هیچ چیز ناسالمی در مورد تاملکردن روی مرگ وجود ندارد.
تمام اینگونه اتهامات فقط ابزارهای آن جامعه است تا مانع فرار اشخاص از سلطهی بیرحمانهی جامعه شده و نگذارد انسانها به فردیت خود دست بیابند. آنچه ضروری است این است که زندگی خود را در مسیر رفتن به سوی مرگ ببینیم. وقتی به چنین نقطهای رسیدیم، امکانی هست که از ابتذال زندگی روزمرّه و خدمت به قدرتهای ناشناس نجات پیدا کنیم. کسی که با مرگ خودش روبهرو شده است توسط آن بیدار میشود. اینک او خودش را فردی جدا از تودهها میبیند و آماده است تا مسئولیت زندگی خودش را برعهده بگیرد. اینگونه، ما زندگی اصیل را بر یک زندگی بیاصالت ترجیح میدهیم. اینگونه از تودهها جدا شده و درنهایت خودمان خواهیم شد.
حتی تاملکردن روی مرگ به شما یک فردیت میدهد، یک شکل، یه تعریف ـــ زیرا این مرگ شماست.
تنها چیزی در این دنیا است که منحصربهفرد است.
و وقتی به خودکشی فکر کنی، حتی شخصیتر میشود؛ این تصمیم خودت است.
و بهیاد بسپار: که من نمیگویم تو باید بروی و مرتکب خودکشی بشوی. من میگویم زندگی تو، اینگونه که هست، تو را به سمت خودکشی هدایت میکند. تغییرش بده.
و روی مرگ تامل و تعمق کن. میتواند هرلحظه وارد شود، پس فکر نکن که اندیشیدن در مورد مرگ چیزی ناسالم است. چنین نیست، زیرا مرگ اوج و غایت زندگی است، خودِ قلّهی زندگی است. باید به آن توجه کنی. مرگ در راه است(چه خودکشی بکنی و چه خودش بیاید) ولی در راه است؛ باید که اتفاق بیفتد. باید برایش آماده باشی، و تنها راه برای آماده شدن برای مرگ(راه درست خودکشی نیست) راه درست این است که:
هرلحظه نسبت به گذشته بمیری. راه درست همین است. این کاری است که یک سانیاس باید بکند؛ هرلحظه به گذشته بمیرد و گذشته را حتی برای یک لحظه حمل نکند. هرلحظه نسبت به گذشته بمیر و در زمان حال متولد بشو. این تو را تاره، جوان، بانشاط و درخشان نگه میدارد؛ تو را زنده، پرتپش، باهیجان و مسرور نگه میدارد. و کسی که بداند چگونه هرلحظه نسبت به گذشته بمیرد، میداند که چگونه بمیرد؛ و این بزرگترین مهارت و والاترین هنر است. پس وقتی که مرگ به سراغ چنین فردی میآید، او با آن میرقصد، مرگ را در آغوش میگیرد ــ مرگ یک دوست است، دشمن نیست. این خداوند است که در شکل مرگ بر تو وارد شده. مرگ یک آسودگی تمام در جهانهستی است. مرگ اتصال دوباره به آن کُل است.
پس تعمق در مورد مرگ را یک انحراف نخوانید.
میگویی: “من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.”
این مردم بیچاره را سرزنش نکن و حتی یک لحظه هم فکر نکن که آنان افراد منحرفی بودند.
ادامه دارد
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 4 از 5
یا از زندگیت یک برکت بساز….
یا چرا این زمین را گرانبار میکنی؟
ناپدید شو!
فرد دیگری میتواند فضای تو را اشغال کند و بهتر کار کند.....
چنین فکرهایی بطور طبیعی به ذهن فرد هوشمند میآیند
وقتی که هوشمند باشی این افکار بسیار بسیار طبیعی هستند. مردم هوشمند دست به خودکشی میزنند
و کسانی که هوشمندتر هستند؛
آنان سانیاس را انتخاب میکنند
آنان شروع میکنند به خلق معنایی در زندگی، آنان اهمیتی را خلق میکنند و شروع میکنند به زندگی کردن
چرا این فرصت را از دست بدهی؟
هایدگر گفته است:
مرگ مرا منزوی میکند و از من یک فرد میسازد.
این مرگِ من است، نه مرگ تودههایی که من به آنها تعلق دارم. هریک از ما مرگ خودمان را میمیریم؛ مرگ نمیتواند تکراری باشد. من میتوانم دو بار یا سه بار در یک آزمون شرکت کنم؛ میتوانم دوبار یا بیشتر ازدواج کنم، میتوانم هرقدر که بخواهم شغل عوض کنم، میتوانم شهر خود را هرتعداد که بخواهم عوض کنم و غیره… ولی فقط یک بار میمیرم. مرگ بسیار چالشانگیز است زیرا همزمان هم قطعی است و هم غیرقطعی. در اینکه خواهد آمد تردیدی نیست، ولی اینکه کِی میآید قطعی نیست.
بنابراین کنجکاوی زیادی در مورد ماهیت و چگونگی مرگ وجود دارد.
فرد میخواهد آن را بشناسد.
و هیچ چیز ناسالمی در مورد تاملکردن روی مرگ وجود ندارد.
تمام اینگونه اتهامات فقط ابزارهای آن جامعه است تا مانع فرار اشخاص از سلطهی بیرحمانهی جامعه شده و نگذارد انسانها به فردیت خود دست بیابند. آنچه ضروری است این است که زندگی خود را در مسیر رفتن به سوی مرگ ببینیم. وقتی به چنین نقطهای رسیدیم، امکانی هست که از ابتذال زندگی روزمرّه و خدمت به قدرتهای ناشناس نجات پیدا کنیم. کسی که با مرگ خودش روبهرو شده است توسط آن بیدار میشود. اینک او خودش را فردی جدا از تودهها میبیند و آماده است تا مسئولیت زندگی خودش را برعهده بگیرد. اینگونه، ما زندگی اصیل را بر یک زندگی بیاصالت ترجیح میدهیم. اینگونه از تودهها جدا شده و درنهایت خودمان خواهیم شد.
حتی تاملکردن روی مرگ به شما یک فردیت میدهد، یک شکل، یه تعریف ـــ زیرا این مرگ شماست.
تنها چیزی در این دنیا است که منحصربهفرد است.
و وقتی به خودکشی فکر کنی، حتی شخصیتر میشود؛ این تصمیم خودت است.
و بهیاد بسپار: که من نمیگویم تو باید بروی و مرتکب خودکشی بشوی. من میگویم زندگی تو، اینگونه که هست، تو را به سمت خودکشی هدایت میکند. تغییرش بده.
و روی مرگ تامل و تعمق کن. میتواند هرلحظه وارد شود، پس فکر نکن که اندیشیدن در مورد مرگ چیزی ناسالم است. چنین نیست، زیرا مرگ اوج و غایت زندگی است، خودِ قلّهی زندگی است. باید به آن توجه کنی. مرگ در راه است(چه خودکشی بکنی و چه خودش بیاید) ولی در راه است؛ باید که اتفاق بیفتد. باید برایش آماده باشی، و تنها راه برای آماده شدن برای مرگ(راه درست خودکشی نیست) راه درست این است که:
هرلحظه نسبت به گذشته بمیری. راه درست همین است. این کاری است که یک سانیاس باید بکند؛ هرلحظه به گذشته بمیرد و گذشته را حتی برای یک لحظه حمل نکند. هرلحظه نسبت به گذشته بمیر و در زمان حال متولد بشو. این تو را تاره، جوان، بانشاط و درخشان نگه میدارد؛ تو را زنده، پرتپش، باهیجان و مسرور نگه میدارد. و کسی که بداند چگونه هرلحظه نسبت به گذشته بمیرد، میداند که چگونه بمیرد؛ و این بزرگترین مهارت و والاترین هنر است. پس وقتی که مرگ به سراغ چنین فردی میآید، او با آن میرقصد، مرگ را در آغوش میگیرد ــ مرگ یک دوست است، دشمن نیست. این خداوند است که در شکل مرگ بر تو وارد شده. مرگ یک آسودگی تمام در جهانهستی است. مرگ اتصال دوباره به آن کُل است.
پس تعمق در مورد مرگ را یک انحراف نخوانید.
میگویی: “من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.”
این مردم بیچاره را سرزنش نکن و حتی یک لحظه هم فکر نکن که آنان افراد منحرفی بودند.
ادامه دارد
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 5 از 5
“چه چیزی کمک میکند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بودهاند؛ نمیتوانستند با جامعهی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.
نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان میبایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمیگیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان میبایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمیگیرد که بمیرد، زیرا زنده ماندن یک غریزهی طبیعی است. انسان در تمام موقعیتها و شرایط خودش را زنده نگه میدارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری میکند. وقتی کسی زندگیش را ترک میکند فقط نشان میدهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمیتواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی میگیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.
و اگر فکر میکنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعهی ابتدایی هیچکس خودکشی نمیکند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بودهام: آنان در طول قرنها هیچکس را ندیدهاند که خودکشی کند. هیچ سابقهای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمیراند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه میدهد تا خودش باشد و طبق سلیقهی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعهی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستارهها از آن زاده میشوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهتهایی دارند.
تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفتهاند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمیکنند
در یک جامعهی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام میگذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را میدهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمیکند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.
وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود میکند و شما را از هر سو فلج میکند روح و قلب شما را از کار میاندازد…. فرد به این احساس میرسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.
آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج بردهاند و قربانی بودهاند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت میدهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی میدهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من میتوانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را میشنوی که دوست داری بشنوی
لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این میتواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که میگویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
اشوی محبوب؛ من از خانوادهای میآیم که در طرف مادری چهارخودکشی داشته، شامل مادربزرگم.
این چگونه بر مرگ آن فرد تاثیر میگذارد؟
چه چیزی کمک میکند تا از این مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟
#پاسخ_قسمت 5 از 5
“چه چیزی کمک میکند تا از این دیدگاه انحرافی در مورد مرگ که در خانواده شایع شده جلوگیری شود؟”
این را یک انحراف نخوان؛ چنین نیست. آن افراد فقط قربانی بودهاند؛ نمیتوانستند با جامعهی بیمار کنار بیایند و تصمیم گرفتند که در ناشناخته ناپدید شوند. برایشان احساس شفقت داشته باش و نه سرزنش. به آنان ناسزا نگو و برچسب نچسبان ـــ این انحراف یا هرچیز دیگر نخوان. برایشان مهربانی و عشق داشته باش.
نیازی نیست از آنان پیروی کنی، ولی احساسشان کن. آنان میبایست بسیار رنج برده باشند. فرد به آسانی تصمیم نمیگیرد که زندگی را ترک کند و دست به خودکشی بزند: آنان میبایست بسیار رنج برده باشند باید جهنم زندگی را دیده باشند. فرد هرگز به آسانی تصمیم نمیگیرد که بمیرد، زیرا زنده ماندن یک غریزهی طبیعی است. انسان در تمام موقعیتها و شرایط خودش را زنده نگه میدارد. فقط برای زنده ماندن سازشکاری میکند. وقتی کسی زندگیش را ترک میکند فقط نشان میدهد که سازشکاری ورای ظرفیت اوست؛ تقاضای زیادی از اوست که نمیتواند انجام بدهد. آن تقاضا چنان زیاد است که زندگی ارزشش را ندارد؛ فقط آنوقت است که فرد تصمیم به خودکشی میگیرد. برای این مردم شفقت و مهربانی داشته باش.
و اگر فکر میکنی که اشتباهی وجود دارد، پس جامعه در اشتباه است، احساس آن مردم اشتباه نیست. این جامعه است که منحرف است. در یک جامعهی ابتدایی هیچکس خودکشی نمیکند
من در قبایل ابتدایی هندوستان بودهام: آنان در طول قرنها هیچکس را ندیدهاند که خودکشی کند. هیچ سابقهای از خودکشی در آنجا وجود ندارد.
چرا؟ چون آن جامعه طبیعی است، منحرف نیست. آن جامعه افرادش را به سمت چیزهای غیرطبیعی نمیراند. آن جامعه پذیرش دارد. به هرکسی اجازه میدهد تا خودش باشد و طبق سلیقهی خودش زندگی کند. این حق همگان است. اگر کسی دیوانه شود، جامعه این را می پذیرد؛ این حق اوست که دیوانه شود. سرزنشی وجود ندارد. درواقع، در یک جامعهی ابتدایی، دیوانگان مانند عارفان مورد احترام هستند و آنان نوعی رمزوراز در اطرافشان دارند. اگر به چشمان یک فرد دیوانه و به چشمان یک عارف نگاه کنی، نوعی شباهت وجود دارد: چیزی وسیع، تعریف نشده، چیزی مانند ابرها، چیزی مانند آن آشوبی که ستارهها از آن زاده میشوند. انسان دیوانه و یک عارف شباهتهایی دارند.
تمام دیوانگان شاید عارف نباشند ولی تمام عارفان دیوانه هستند. منظورم از “دیوانه” mad این است که آنان به ورای ذهن رفتهاند
فرد دیوانه شاید به پایین ذهن سقوط کرده باشد و عارف به فراسوی ذهن رفته است، ولی در یک چیز تشابه دارند ـــ هردو در ذهنشان زندگی نمیکنند
در یک جامعهی ابتدایی فرد دیوانه حتی مورد احترام است و بسیار به او احترام میگذارند. اگر تصمیم گرفته که دیوانه باشد، اشکالی ندارد. جامعه ابتدایی ترتیب خوراک و سرپناه او را میدهد. جامعه او را دوست دارد، دیوانگی او را دوست دارد. جامعه ابتدایی هیچ مقررات ثابتی ندارد؛ آنوقت هیچکس خودکشی نمیکند زیرا آزادی افراد دست نخورده باقی است.
وقتی جامعه از افراد طلب بردگی دارد و همواره آزادی آنان را نابود میکند و شما را از هر سو فلج میکند روح و قلب شما را از کار میاندازد…. فرد به این احساس میرسد که بهتر است بمیرد تا اینکه سازش کند.
آن افراد را منحرف نخوان. آنان بسیار رنج بردهاند و قربانی بودهاند؛ برایشان شفقت داشته باش. و سعی کن بفهمی که چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ این کار بینشی به تو در مورد زندگی خودت میدهد. و نیازی نیست عمل آنان را تکرار کنی، زیرا من به تو فرصتی میدهم که خودت باشی. من دری را برایت تو باز می کنم. اگر درک کنی، نکته را خواهی دید؛ ولی اگر درک نکنی، دشوار خواهد بود. من میتوانم به فریاد زدن ادامه بدهم و تو فقط آنچه را که بتوانی خواهی شنید، و فقط چیزی را میشنوی که دوست داری بشنوی
لطفاً برای چند روزی که اینجا هستی این مفاهیم را رها کن. خودت را باز کن، از همان ابتدا تعصب نداشته باش که:
“این هرگز اتفاق نیفتاده است.”
اتفاق افتاده است!
در من اتفاق افتاده. فقط به چشمان من نگاه کن، فقط مرا احساس کن و این میتواند برای تو نیز اتفاق بیفتد
هیچ چیز مانع آن نیست مگر مفاهیم تو، دانش تو. برای همین است که میگویم دانش یک نفرین است. از دانش خودت خلاص بشو و از بیماری خودت خلاص خواهی شد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
ماليخوليا
#سوال_از_اشو
در روزگار قديم به آن ماليخوليا مي گفتند و در عصر حاضر آن را افسردگي مي خوانند و به عنوان يكي از مشكلات رواني اساسي در كشورهاي توسعه يافته محسوب مي شود.
توصيف آن احساسي از درماندگي و نوميدي است،
نداشتن حرمت به خويش، بدون احساس علاقه و اشتياق به محيط اطراف،
بعلاوه، عوارض جسماني همچون بي اشتهايي، بي خوابي و از دست دادن اشتهاي جنسي،
امروزه در بيشتر موارد از دادن شوك هاي برقي پرهيز مي كنند و همچنين داروها، و صحبت درماني نيز به همين اندازه موثر، يا بي تاثير است.
دلايل افسردگي را در طيفي از اختلال شيميايي تا رواني برشمرده اند.
اشو، اين افسردگي چيست؟
آيا واكنشي است نسبت به دنيايي افسرده،
نوعي خواب زمستاني است در طول "زمستان نارضايتي ما"؟
آيا افسردگي فقط واكنشي است در برابر سركوب ها ، يا ستم ها، و يا فقط نوعي از سركوب خويشتن است؟
#پاسخ_قسمت_اول
انسان هميشه با اميد زندگي كرده است، با آينده، با بهشتي در جايي دوردست.
انسان هرگز در لحظه ي حال زندگي نكرده است...
روزگار طلايي انسان هميشه در راه بوده است.
همين او را مشتاق نگه داشته است.
زيرا چيزهاي بزرگتر در آينده رخ خواهند داد و تمامي آرزوهاي او برآورده خواهند شد
نوعي خوشي بزرگ در انتظاركشيدن وجود داشته است.
انسان در لحظه ي حاضر رنج برده است و در لحظه ي حاضر رنجور بوده است. ولي همه ي اين رنج ها در روياهايي كه قرار بوده در فردا رخ بدهند، تماماً فراموش شده بود. فردا هميشه زندگي بخش بوده است.
ولي اوضاع تغيير كرده است. اوضاع قديم خوب نبود زيرا كه فردای برآورده شدن روياها ،هرگز نيامد.
انسان در نااميدي از دنيا رفت. او حتي در وقت مرگ نيز براي يك زندگي آينده اميد داشته، ولي او واقعاً هيچ خوشي و هيچ معنايي را در اين زندگي تجربه نكرده بود.
ولي قابل تحمل بود. بنظر می آمد مسئله فقط براي امروز بوده:
خواهد گذشت، و فردا بايد بيايد. پيامبران ديني و ناجيان به او انواع لذات را ، كه در اينجا محكوم و ممنوع بودند، در بهشت وعده مي دادند.
رهبران سياسي، آرمانگرايان اجتماعي، آنان كه به مدينه ي فاضله عقيده داشتند نيز همين چيزها را به او وعده مي دادند، نه در بهشت، بلكه در اينجا، روي زمين، در جايي دوردست در آينده:
وقتي كه جوامع از يك انقلاب تمام عبور كنند و ديگر اثري از فقر، طبقات اجتماعي نيست و انسان مطلقاً آزاد است و هرچه را كه نياز داشته باشد دارد.
اين هر دو، در اساس يك نياز رواني را ارضا مي كنند. براي كساني كه ماده گرا بودند، رويكرد آرمانگرايانه، سياسي، اجتماعي و مدينه ي فاضله جذابيت داشت و براي آنان كه ماده گرا نبودند، رهبران ديني جاذبه داشتند.
ولي موضوع جاذبه دقيقاً يكي بوده است:
هرآنچه را كه بتوانيد تصور كنيد، خوابش را ببينيد و مشتاق آن باشيد مطلقاً برآورده خواهد شد. در مقايسه با آن روياها، رنج هاي زمان حال به نظر بسيار جزيي و اندك مي آمد.
در دنيا اشتياق وجود داشت، مردم افسرده نبودند
افسردگي پديده اي معاصر است و به اين سبب به وجود آمده كه ديگر فردايي وجود ندارد.
تمام آرمان هاي سياسي شكست خورده اند.
هيچ امكاني ندارد كه انسان ها هرگز بتوانند برابر باشند.
هيچ امكاني برجاي نمانده كه زماني بيايد كه دولتي وجود نداشته باشد،
هيچ امكاني نيست كه تمام روياهاي شما محقق شوند.
اين همچون ضربه اي عظيم بوده است. همزمان، انسان پخته تر نيز شده است. شايد
به كليسا برود، به مسجد برود، به كنيسا و پرستشگاه برود، ولي اين ها همگي فقط آداب و رسوم اجتماعي هستند، زيرا انسان مايل نيست در چنين وضعيت تاريك و افسرده تنها باشد. مايل است با جمعيت باشد.
ولي او در اساس مي داند كه بهشتي وجود ندارد، او مي داند كه هيچ ناجي نخواهد آمد. هندوها پنج هزار سال است كه در انتظار بازگشت كريشنا هستند. او وعده داده كه نه تنها يك بار خواهد آمد، بلكه وعده داده كه هرگاه در دنيا رنج و مصيبت وجود داشته باشد، هرگاه رذيلت بر فضيلت چيره شود، هرگاه مردمان ساده و معصوم توسط مردمان
حيله گر و منافق مورد ستم قرار گيرند، او خواهد آمد.
ولي در اين پنج هزار سال نشاني از او ديده نشده است!
مسيح وعده داد كه بازگردد و وقتي پرسيدند كه چه وقت، او گفت:
"خيلي زود."
مي توانم "خيلي زود" را قدري كش بدهم، ولي نه براي دوهزار سال، اين خيلي زياد است! اين فكر كه رنج هاي ما، دردهايمان و تشويش هاي ما از ما گرفته خواهند شد، ديگر جاذبه اي ندارد. آن مفهوم كه خدايي وجود دارد كه از ما مراقبت مي كند، به نظر فقط يك لطيفه مي آيد.
با نگاهي به اين دنيا،
به نظر نمي آيد كه كسي دارد از آن مراقبت مي كند.
ادامه دارد
#سوال_از_اشو
در روزگار قديم به آن ماليخوليا مي گفتند و در عصر حاضر آن را افسردگي مي خوانند و به عنوان يكي از مشكلات رواني اساسي در كشورهاي توسعه يافته محسوب مي شود.
توصيف آن احساسي از درماندگي و نوميدي است،
نداشتن حرمت به خويش، بدون احساس علاقه و اشتياق به محيط اطراف،
بعلاوه، عوارض جسماني همچون بي اشتهايي، بي خوابي و از دست دادن اشتهاي جنسي،
امروزه در بيشتر موارد از دادن شوك هاي برقي پرهيز مي كنند و همچنين داروها، و صحبت درماني نيز به همين اندازه موثر، يا بي تاثير است.
دلايل افسردگي را در طيفي از اختلال شيميايي تا رواني برشمرده اند.
اشو، اين افسردگي چيست؟
آيا واكنشي است نسبت به دنيايي افسرده،
نوعي خواب زمستاني است در طول "زمستان نارضايتي ما"؟
آيا افسردگي فقط واكنشي است در برابر سركوب ها ، يا ستم ها، و يا فقط نوعي از سركوب خويشتن است؟
#پاسخ_قسمت_اول
انسان هميشه با اميد زندگي كرده است، با آينده، با بهشتي در جايي دوردست.
انسان هرگز در لحظه ي حال زندگي نكرده است...
روزگار طلايي انسان هميشه در راه بوده است.
همين او را مشتاق نگه داشته است.
زيرا چيزهاي بزرگتر در آينده رخ خواهند داد و تمامي آرزوهاي او برآورده خواهند شد
نوعي خوشي بزرگ در انتظاركشيدن وجود داشته است.
انسان در لحظه ي حاضر رنج برده است و در لحظه ي حاضر رنجور بوده است. ولي همه ي اين رنج ها در روياهايي كه قرار بوده در فردا رخ بدهند، تماماً فراموش شده بود. فردا هميشه زندگي بخش بوده است.
ولي اوضاع تغيير كرده است. اوضاع قديم خوب نبود زيرا كه فردای برآورده شدن روياها ،هرگز نيامد.
انسان در نااميدي از دنيا رفت. او حتي در وقت مرگ نيز براي يك زندگي آينده اميد داشته، ولي او واقعاً هيچ خوشي و هيچ معنايي را در اين زندگي تجربه نكرده بود.
ولي قابل تحمل بود. بنظر می آمد مسئله فقط براي امروز بوده:
خواهد گذشت، و فردا بايد بيايد. پيامبران ديني و ناجيان به او انواع لذات را ، كه در اينجا محكوم و ممنوع بودند، در بهشت وعده مي دادند.
رهبران سياسي، آرمانگرايان اجتماعي، آنان كه به مدينه ي فاضله عقيده داشتند نيز همين چيزها را به او وعده مي دادند، نه در بهشت، بلكه در اينجا، روي زمين، در جايي دوردست در آينده:
وقتي كه جوامع از يك انقلاب تمام عبور كنند و ديگر اثري از فقر، طبقات اجتماعي نيست و انسان مطلقاً آزاد است و هرچه را كه نياز داشته باشد دارد.
اين هر دو، در اساس يك نياز رواني را ارضا مي كنند. براي كساني كه ماده گرا بودند، رويكرد آرمانگرايانه، سياسي، اجتماعي و مدينه ي فاضله جذابيت داشت و براي آنان كه ماده گرا نبودند، رهبران ديني جاذبه داشتند.
ولي موضوع جاذبه دقيقاً يكي بوده است:
هرآنچه را كه بتوانيد تصور كنيد، خوابش را ببينيد و مشتاق آن باشيد مطلقاً برآورده خواهد شد. در مقايسه با آن روياها، رنج هاي زمان حال به نظر بسيار جزيي و اندك مي آمد.
در دنيا اشتياق وجود داشت، مردم افسرده نبودند
افسردگي پديده اي معاصر است و به اين سبب به وجود آمده كه ديگر فردايي وجود ندارد.
تمام آرمان هاي سياسي شكست خورده اند.
هيچ امكاني ندارد كه انسان ها هرگز بتوانند برابر باشند.
هيچ امكاني برجاي نمانده كه زماني بيايد كه دولتي وجود نداشته باشد،
هيچ امكاني نيست كه تمام روياهاي شما محقق شوند.
اين همچون ضربه اي عظيم بوده است. همزمان، انسان پخته تر نيز شده است. شايد
به كليسا برود، به مسجد برود، به كنيسا و پرستشگاه برود، ولي اين ها همگي فقط آداب و رسوم اجتماعي هستند، زيرا انسان مايل نيست در چنين وضعيت تاريك و افسرده تنها باشد. مايل است با جمعيت باشد.
ولي او در اساس مي داند كه بهشتي وجود ندارد، او مي داند كه هيچ ناجي نخواهد آمد. هندوها پنج هزار سال است كه در انتظار بازگشت كريشنا هستند. او وعده داده كه نه تنها يك بار خواهد آمد، بلكه وعده داده كه هرگاه در دنيا رنج و مصيبت وجود داشته باشد، هرگاه رذيلت بر فضيلت چيره شود، هرگاه مردمان ساده و معصوم توسط مردمان
حيله گر و منافق مورد ستم قرار گيرند، او خواهد آمد.
ولي در اين پنج هزار سال نشاني از او ديده نشده است!
مسيح وعده داد كه بازگردد و وقتي پرسيدند كه چه وقت، او گفت:
"خيلي زود."
مي توانم "خيلي زود" را قدري كش بدهم، ولي نه براي دوهزار سال، اين خيلي زياد است! اين فكر كه رنج هاي ما، دردهايمان و تشويش هاي ما از ما گرفته خواهند شد، ديگر جاذبه اي ندارد. آن مفهوم كه خدايي وجود دارد كه از ما مراقبت مي كند، به نظر فقط يك لطيفه مي آيد.
با نگاهي به اين دنيا،
به نظر نمي آيد كه كسي دارد از آن مراقبت مي كند.
ادامه دارد
#سوال_از_اشو
اين انرژي جنسي چيست؟
چرا اينگونه با قوت زياد زندگي ما را به نوسان در مي آورد؟
چرا چنين نفوذ زيادي بر زندگي ما دارد؟
چرا زندگي ما، تا آخرين دم حول محور سكس مي گردد؟
جاذبه اش در چيست؟
#پاسخ
پيران و قديسان شما هزاران سال است كه آن را منع كرده اند، ولي به نظر مي رسد كه در انسان ها كمترين تاثيري نداشته است. هزاران سال است كه به ما موعظه كرده اند كه بايد از سكس دوري كنيم و تمام افكار جنسي را از خود برانيم و حتي نبايد خواب هاي جنسي ببينيم.
ولي اين روياها انسان ها را ترك نكرده اند نمي توانند اينگونه انسان را ترك كنند
من در شگفت بوده ام من با زنان خودفروش برخورد داشته ام، آنان هرگز چيزي در مورد سكس نمي پرسند.
آنان در مورد روح و خدا جويا هستند.
من همچنين با بسياري از مرتاضين و سالكين و مردان مقدس برخورد داشته ام،
و هروقت باهم تنها بوده ايم آنان در مورد چيزي به جز از سكس سوال نمي كنند! من از درك اين نكته حيرت كرده ام كه مرتاضين و مردان به اصطلاح مقدس شما كه
هميشه در مخالفت با سكس موعظه مي كنند، به نظر مي رسد كه در ذهن هايشان وسواس سكس را دارند و با آن مشكل دارند. آنان در جمع از روح و از خداوند مي گويند، ولي در درون، آنان نيز همچون همه دچار مشكل هستند.
بايد هم چنين باشد، طبيعي است
زيرا ما هرگز سعي نكرده ايم كه اين مشكل را درك كنيم. ما هيچگاه نكوشيده ايم تا پايه هاي اين انرژي را بشناسيم
و هرگز نپرسيده ايم كه اين جاذبه ي عظيم چرا وجود دارد؟
چه كسي به شما جنسيت را آموزش مي دهد؟
تمام دنيا همه كار مي كند تا اين آموزش صورت نگيرد. والدين سعي دارند كودكانشان را از دانستن در مورد آن منع كنند و آموزگاران همين تلاش را دارند.
متون مذهبي نيز چنين مي كنند. هيچ مدرسه و دانشگاهي براي آموزش سكس وجود ندارد، ولي روزي ناگهان شخص درمي يابد كه تمام وجودش سرشار از اين انرژي است.
اين چگونه رخ مي دهد؟ بدون هيچگونه آموزش، اين چگونه اتفاق مي افتد؟
حقيقت را آموزش مي دهند، عشق را آموزش مي دهند، ولي به نظر مي رسد كه در هيچ كجا يافت نمي شوند.
پس اين كشش عظيم سكس چيست؟ اين جاذبه ي طبيعي براي آن چيست؟
البته اسراري در آن نهفته است كه لازم است كه درك شود. شايد آنگاه قادر باشيم به فراسوي جنسيت برويم.
نخستين نكته اين است كه جاذبه ي سكس در وجود انسان ها درواقع كششي براي سكس نيست.
آن خواسته ي جنسي كه در هسته ي دروني انسان هاست،
درواقع يك خواسته ي جنسي نيست.
براي همين است كه پس از هر آميزش جنسي، آنان به خود فرو مي روند،
احساس ناشادي و افسردگي مي كنند آنان مي پندارند كه چگونه از آن خلاص شوند، زيرا چيزي در آن پيدا نمي كنند. شايد آن جاذبه براي چيزي ديگر باشد
و آن جاذبه يك اهميت بسيار مذهبي در خودش دارد.
#جاذبه_اين_است:
به جز در تجربه ي جنسي، انسان ها در زندگي معمولي شان قادر نيستند به اعماق وجودشان دست پيدا كنند. در امور روزمره، آنان تجارب متنوعي دارند خريد ، اداره، تجارت، به دست آوردن پول و شهرت ولي اين تنها تجربه ي آميزش جنسي است كه آنان را به ژرف ترين عمق وجودشان نزديك مي كند
در آن اعماق، دو چيز برايشان رخ مي دهد
#نخست:
در لحظه ي انزال، نفس ناپديد مي شود.
بي نفسي egolessness سربرمي آورد
براي يك لحظه، نفسي وجود ندارد، براي يك آن، حتي اثري از "من هستم" وجود ندارد
آيا مي دانستيد كه در تجربه ي مذهب نيز، "من" كاملاً ازميان برمي خيزد؟ و در مذهب نيز همچنين نفس در آن تهيا nothingness محو مي گردد؟
در آميزش جنسي نفس به طور موقت محو مي شود، شخص از ياد مي برد كه هست يا نيست، احساس "من بودن" براي لحظه اي ازبين مي رود.
#دومين چيزي كه رخ مي دهد اين است كه براي مدتي، زمان نيز وجود ندارد. بي زماني timelessness برمي خيزد
مسيح در مورد اشراق چنين گفته است: "ديگر زماني وجود نخواهد داشت."
در تجربه ي اشراق، ابداً زمان وجود ندارد. اين وراي زمان است. گذشته نيست، آينده نيست، فقط زمان حال وجود دارد.
در تجربه ي آميزش جنسي، اين دومين چيزي است كه روي مي دهد گذشته اي و آينده اي نمي ماند. زمان نيز براي لحظه اي محو مي شود
اين دو، مهم ترين عناصر تجربه ي مذهبي هستند: بي نفسي و بي زماني
و اين دو عنصر دليل وجود اين كشش ديوانه وار به سوي سكس است. آن ولع ابداً براي بدن زن يا بدن مرد نيست.
آن ولع و شوق براي چيز ديگري است براي چشيدن بي نفسي و بي زماني است.
ولي چرا اين ولع براي بي نفسي و بي زماني وجود دارد؟
زيرا به محضي كه نفس ناپديد شود، لمحه اي از روح ديده مي شود. به محضي كه زمان ناپديد شود، لمحه اي از خداوند وجود خواهد داشت. آن لمحه فقط براي يك لحظه است، ولي انسان حاضر است براي آن، هرمقدار انرژي را از دست بدهد.
🌺🍂🌺🍂
اين انرژي جنسي چيست؟
چرا اينگونه با قوت زياد زندگي ما را به نوسان در مي آورد؟
چرا چنين نفوذ زيادي بر زندگي ما دارد؟
چرا زندگي ما، تا آخرين دم حول محور سكس مي گردد؟
جاذبه اش در چيست؟
#پاسخ
پيران و قديسان شما هزاران سال است كه آن را منع كرده اند، ولي به نظر مي رسد كه در انسان ها كمترين تاثيري نداشته است. هزاران سال است كه به ما موعظه كرده اند كه بايد از سكس دوري كنيم و تمام افكار جنسي را از خود برانيم و حتي نبايد خواب هاي جنسي ببينيم.
ولي اين روياها انسان ها را ترك نكرده اند نمي توانند اينگونه انسان را ترك كنند
من در شگفت بوده ام من با زنان خودفروش برخورد داشته ام، آنان هرگز چيزي در مورد سكس نمي پرسند.
آنان در مورد روح و خدا جويا هستند.
من همچنين با بسياري از مرتاضين و سالكين و مردان مقدس برخورد داشته ام،
و هروقت باهم تنها بوده ايم آنان در مورد چيزي به جز از سكس سوال نمي كنند! من از درك اين نكته حيرت كرده ام كه مرتاضين و مردان به اصطلاح مقدس شما كه
هميشه در مخالفت با سكس موعظه مي كنند، به نظر مي رسد كه در ذهن هايشان وسواس سكس را دارند و با آن مشكل دارند. آنان در جمع از روح و از خداوند مي گويند، ولي در درون، آنان نيز همچون همه دچار مشكل هستند.
بايد هم چنين باشد، طبيعي است
زيرا ما هرگز سعي نكرده ايم كه اين مشكل را درك كنيم. ما هيچگاه نكوشيده ايم تا پايه هاي اين انرژي را بشناسيم
و هرگز نپرسيده ايم كه اين جاذبه ي عظيم چرا وجود دارد؟
چه كسي به شما جنسيت را آموزش مي دهد؟
تمام دنيا همه كار مي كند تا اين آموزش صورت نگيرد. والدين سعي دارند كودكانشان را از دانستن در مورد آن منع كنند و آموزگاران همين تلاش را دارند.
متون مذهبي نيز چنين مي كنند. هيچ مدرسه و دانشگاهي براي آموزش سكس وجود ندارد، ولي روزي ناگهان شخص درمي يابد كه تمام وجودش سرشار از اين انرژي است.
اين چگونه رخ مي دهد؟ بدون هيچگونه آموزش، اين چگونه اتفاق مي افتد؟
حقيقت را آموزش مي دهند، عشق را آموزش مي دهند، ولي به نظر مي رسد كه در هيچ كجا يافت نمي شوند.
پس اين كشش عظيم سكس چيست؟ اين جاذبه ي طبيعي براي آن چيست؟
البته اسراري در آن نهفته است كه لازم است كه درك شود. شايد آنگاه قادر باشيم به فراسوي جنسيت برويم.
نخستين نكته اين است كه جاذبه ي سكس در وجود انسان ها درواقع كششي براي سكس نيست.
آن خواسته ي جنسي كه در هسته ي دروني انسان هاست،
درواقع يك خواسته ي جنسي نيست.
براي همين است كه پس از هر آميزش جنسي، آنان به خود فرو مي روند،
احساس ناشادي و افسردگي مي كنند آنان مي پندارند كه چگونه از آن خلاص شوند، زيرا چيزي در آن پيدا نمي كنند. شايد آن جاذبه براي چيزي ديگر باشد
و آن جاذبه يك اهميت بسيار مذهبي در خودش دارد.
#جاذبه_اين_است:
به جز در تجربه ي جنسي، انسان ها در زندگي معمولي شان قادر نيستند به اعماق وجودشان دست پيدا كنند. در امور روزمره، آنان تجارب متنوعي دارند خريد ، اداره، تجارت، به دست آوردن پول و شهرت ولي اين تنها تجربه ي آميزش جنسي است كه آنان را به ژرف ترين عمق وجودشان نزديك مي كند
در آن اعماق، دو چيز برايشان رخ مي دهد
#نخست:
در لحظه ي انزال، نفس ناپديد مي شود.
بي نفسي egolessness سربرمي آورد
براي يك لحظه، نفسي وجود ندارد، براي يك آن، حتي اثري از "من هستم" وجود ندارد
آيا مي دانستيد كه در تجربه ي مذهب نيز، "من" كاملاً ازميان برمي خيزد؟ و در مذهب نيز همچنين نفس در آن تهيا nothingness محو مي گردد؟
در آميزش جنسي نفس به طور موقت محو مي شود، شخص از ياد مي برد كه هست يا نيست، احساس "من بودن" براي لحظه اي ازبين مي رود.
#دومين چيزي كه رخ مي دهد اين است كه براي مدتي، زمان نيز وجود ندارد. بي زماني timelessness برمي خيزد
مسيح در مورد اشراق چنين گفته است: "ديگر زماني وجود نخواهد داشت."
در تجربه ي اشراق، ابداً زمان وجود ندارد. اين وراي زمان است. گذشته نيست، آينده نيست، فقط زمان حال وجود دارد.
در تجربه ي آميزش جنسي، اين دومين چيزي است كه روي مي دهد گذشته اي و آينده اي نمي ماند. زمان نيز براي لحظه اي محو مي شود
اين دو، مهم ترين عناصر تجربه ي مذهبي هستند: بي نفسي و بي زماني
و اين دو عنصر دليل وجود اين كشش ديوانه وار به سوي سكس است. آن ولع ابداً براي بدن زن يا بدن مرد نيست.
آن ولع و شوق براي چيز ديگري است براي چشيدن بي نفسي و بي زماني است.
ولي چرا اين ولع براي بي نفسي و بي زماني وجود دارد؟
زيرا به محضي كه نفس ناپديد شود، لمحه اي از روح ديده مي شود. به محضي كه زمان ناپديد شود، لمحه اي از خداوند وجود خواهد داشت. آن لمحه فقط براي يك لحظه است، ولي انسان حاضر است براي آن، هرمقدار انرژي را از دست بدهد.
🌺🍂🌺🍂