#سوال_از_اشو
میخواهم چیزی از خدا بخواهم،
چه باید بخواهم؟
#پاسخ
درخواستکردن چیزی باشرافت نیست. مانند یک گدا به آستان خداوند وارد نشو.
“آن مروارید بدون درخواست کردن دریافت شده است؛ درخواست کن و یک جو هم نخواهی گرفت.”
و چنین نیست که هیچکس دریافت نمیکند، بلکه کسی که درخواست نمیکند دریافت میکند
آنان که درخواست میکنند رانده میشوند
چه کسی به گدا خوشامد میگوید؟ نگهبانانی که بر دروازهی خداوند گماشته شدهاند میگویند، “عقب برو!”
مردم از گدایان به ستوه آمدهاند!
میخواهی چیزی از خدا بخواهی؟
چه خواهی خواست؟
چیزی از عالمم پایین خواهی خواست. بهتر است که درخواست نکنی. بهترین کار این است که ترتییی بدهی تا درخواست نکنی
اگر باید درخواست کنی، آنوقت فقط خداوند را درخواست کن، نه هیچ چیز دیگر
این دومین انتخاب است. اگر ذهنت نمیشنود، اگر عادت ذهن شده تا درخواست کنی، اگر آماده نیستی تا بدون درخواست کردن زندگی کنی، اگر خارها اذیت میکنند؛ آنوقت فقط خداوند را درخواست کن
پس اگر باید درخواست می کنی، او را بخواه. هیچ چیز دیگری را درخواست نکن. اگر باید درخواست کنی، پس او را بخواه که بدون اینکه مستحق باشی درخواستت پذیرفته شود
اگر باید بخواهی، بخواه تا پناهگاهی داشته باشی، تا تسلیم تو پذیرفته شود و مردود نشود
همانگونه که عاشق از معشوق درخواست میکند و یا معشوق از عاشق درخواست میکند.
همچون یک عاشق به درگاه خداوند برو،نه همچون یک گدا
همچون عاشقی که همه چیزی را به پای معشوق ریخته، مانند معشوقی که همه چیز را نثار پای عاشق کرده ـــ رابطه ات را با خداوند چنین کن! نه یک داد و ستد، نه یک استراتژی و حیلهگری؛ نه رابطهای براساس خواستهها و انتظارات.
اگر عشق در قلبت هست، پس خداوند را درخواست کن.
اگر در وجودت مراقبه هست، پس هیچ چیز را درخواست نکن. مراقبه والاترین قّلهی ممکن است. هیچ درخواستی نداشته باش. آرام بمان ـــ ساکت، بدون حرف، غرقه در راز، شگفتزده در دیدار، حل شده، محو شده….
آنوقت بسیار دریافت میکنی، الوهیت تمام برتو بارش خواهد داشت. برکت پشت برکت برتو نازل خواهد شد.
و اگر عشق هنوز در تو برنخاسته، آنوقت پیشنهاد سوم:
قلب مرا امروز چنان پر از عشق کن
تا یک چراغ خندان شوم!
بگذار چشمانم جواهراتی درخشان باشند
نگذار که آن نوا جایی در گلویم گم شود…
امروز قطرهای عسل به زبانم بریز
تا بتوانم بخوانم و بخوانم و حتی زهر بنوشم!
به کمتر از این راضی نشو. اگر پایین تر از این بروی، دعای تو کاملاً فاسد شده است؛ دیگر نیایش نیست.
اشو
“بمیر، ای یوگی! بمیر”
میخواهم چیزی از خدا بخواهم،
چه باید بخواهم؟
#پاسخ
درخواستکردن چیزی باشرافت نیست. مانند یک گدا به آستان خداوند وارد نشو.
“آن مروارید بدون درخواست کردن دریافت شده است؛ درخواست کن و یک جو هم نخواهی گرفت.”
و چنین نیست که هیچکس دریافت نمیکند، بلکه کسی که درخواست نمیکند دریافت میکند
آنان که درخواست میکنند رانده میشوند
چه کسی به گدا خوشامد میگوید؟ نگهبانانی که بر دروازهی خداوند گماشته شدهاند میگویند، “عقب برو!”
مردم از گدایان به ستوه آمدهاند!
میخواهی چیزی از خدا بخواهی؟
چه خواهی خواست؟
چیزی از عالمم پایین خواهی خواست. بهتر است که درخواست نکنی. بهترین کار این است که ترتییی بدهی تا درخواست نکنی
اگر باید درخواست کنی، آنوقت فقط خداوند را درخواست کن، نه هیچ چیز دیگر
این دومین انتخاب است. اگر ذهنت نمیشنود، اگر عادت ذهن شده تا درخواست کنی، اگر آماده نیستی تا بدون درخواست کردن زندگی کنی، اگر خارها اذیت میکنند؛ آنوقت فقط خداوند را درخواست کن
پس اگر باید درخواست می کنی، او را بخواه. هیچ چیز دیگری را درخواست نکن. اگر باید درخواست کنی، پس او را بخواه که بدون اینکه مستحق باشی درخواستت پذیرفته شود
اگر باید بخواهی، بخواه تا پناهگاهی داشته باشی، تا تسلیم تو پذیرفته شود و مردود نشود
همانگونه که عاشق از معشوق درخواست میکند و یا معشوق از عاشق درخواست میکند.
همچون یک عاشق به درگاه خداوند برو،نه همچون یک گدا
همچون عاشقی که همه چیزی را به پای معشوق ریخته، مانند معشوقی که همه چیز را نثار پای عاشق کرده ـــ رابطه ات را با خداوند چنین کن! نه یک داد و ستد، نه یک استراتژی و حیلهگری؛ نه رابطهای براساس خواستهها و انتظارات.
اگر عشق در قلبت هست، پس خداوند را درخواست کن.
اگر در وجودت مراقبه هست، پس هیچ چیز را درخواست نکن. مراقبه والاترین قّلهی ممکن است. هیچ درخواستی نداشته باش. آرام بمان ـــ ساکت، بدون حرف، غرقه در راز، شگفتزده در دیدار، حل شده، محو شده….
آنوقت بسیار دریافت میکنی، الوهیت تمام برتو بارش خواهد داشت. برکت پشت برکت برتو نازل خواهد شد.
و اگر عشق هنوز در تو برنخاسته، آنوقت پیشنهاد سوم:
قلب مرا امروز چنان پر از عشق کن
تا یک چراغ خندان شوم!
بگذار چشمانم جواهراتی درخشان باشند
نگذار که آن نوا جایی در گلویم گم شود…
امروز قطرهای عسل به زبانم بریز
تا بتوانم بخوانم و بخوانم و حتی زهر بنوشم!
به کمتر از این راضی نشو. اگر پایین تر از این بروی، دعای تو کاملاً فاسد شده است؛ دیگر نیایش نیست.
اشو
“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو
اشو عزیز ، به من میگویی که شناور باشم؛ ولی بدن من چنان سنگین است و ذهنم چنان وزن مردهای را حمل میکند که احساس میکنم اگر شناور باشم غرق خواهم شد. پس با وحشت فراوان به شناکردن ادامه میدهم!
#پاسخ
شناوربودن یک روش زندگی کاملاً جدید است
تو به جنگیدن عادت کردهای
تو به شناکردن در جهت خلاف جریان عادت کردهای
اگر با چیزی بجنگی، نفس تقویت و تغذیه می شود. اگر نجنگی، نفس به سادگی بخار میشود.
برای موجودیت نفس، ادامهی جنگیدن بسیار ضروری است. چه در این راه و چه در آن راه، چه در امور دنیوی یا غیره دنیوی، جنگیدن باید ادامه داشته باشد!
جنگیدن با دیگران یا جنگیدن با خود؛ جنگ باید ادامه یابد!
مردمانی که شما آنان را دنیایی میخوانید، با همدیگر میجنگند؛ و مردمانی که آنان را معنوی میخوانید، با خودشان میجنگند.
ولی نکتهی اساسی سرجای خودش باقی است.
بینش واقعی فقط زمانی برمیخیزد که تو جنگیدن را متوقف کنی
آنوقت شروع میکنی به ناپدید شدن، زیرا نفس بدون مبارزه نمیتواند برای یک لحظه باقی بماند
نفس نیاز دارد که پیوسته رکاب بزند. نفس مانند دوچرخه است
اگر رکاب نزنی، باید که فرو بیفتد؛ نمیتواند برای مدتی ادامه دهد
شاید برای مدتی کوتاه به سبب گشتاور قبلی. ولی برای وجود نفس همکاری تو مورد نیاز است، تا آن را زنده نگه بداری، و این همکاری از طریق جنگیدن و مقاومت کردن است.
پرسش این است: ”به من میگویی شناور باشم ولی من میترسم که اگر شناور باشم، غرق خواهم شد.“
اگر غرق شوی خوب است زیرا فقط نفس است که میتواند غرق شود، نه تو. وقتی که میجنگی، در واقع نفس تو،
با رشتهی درونی تو میجنگد
تو غرق خواهی شد ولی با آن غرقشدن؛ برای نخستین بار قادر خواهی بود تا شناور شوی
انتخاب کنی، نفس را انتخاب خواهی کرد.
بیانتخاب باش؛
بگذار زندگی برایت انتخاب کند و تو بینفس خواهی شد
انتخاب کن و همیشه دوزخ را انتخاب خواهی کرد
انتخاب کردن همان دوزخ است.
بگذار خداوند برای تو عمل کند.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
اشو عزیز ، به من میگویی که شناور باشم؛ ولی بدن من چنان سنگین است و ذهنم چنان وزن مردهای را حمل میکند که احساس میکنم اگر شناور باشم غرق خواهم شد. پس با وحشت فراوان به شناکردن ادامه میدهم!
#پاسخ
شناوربودن یک روش زندگی کاملاً جدید است
تو به جنگیدن عادت کردهای
تو به شناکردن در جهت خلاف جریان عادت کردهای
اگر با چیزی بجنگی، نفس تقویت و تغذیه می شود. اگر نجنگی، نفس به سادگی بخار میشود.
برای موجودیت نفس، ادامهی جنگیدن بسیار ضروری است. چه در این راه و چه در آن راه، چه در امور دنیوی یا غیره دنیوی، جنگیدن باید ادامه داشته باشد!
جنگیدن با دیگران یا جنگیدن با خود؛ جنگ باید ادامه یابد!
مردمانی که شما آنان را دنیایی میخوانید، با همدیگر میجنگند؛ و مردمانی که آنان را معنوی میخوانید، با خودشان میجنگند.
ولی نکتهی اساسی سرجای خودش باقی است.
بینش واقعی فقط زمانی برمیخیزد که تو جنگیدن را متوقف کنی
آنوقت شروع میکنی به ناپدید شدن، زیرا نفس بدون مبارزه نمیتواند برای یک لحظه باقی بماند
نفس نیاز دارد که پیوسته رکاب بزند. نفس مانند دوچرخه است
اگر رکاب نزنی، باید که فرو بیفتد؛ نمیتواند برای مدتی ادامه دهد
شاید برای مدتی کوتاه به سبب گشتاور قبلی. ولی برای وجود نفس همکاری تو مورد نیاز است، تا آن را زنده نگه بداری، و این همکاری از طریق جنگیدن و مقاومت کردن است.
پرسش این است: ”به من میگویی شناور باشم ولی من میترسم که اگر شناور باشم، غرق خواهم شد.“
اگر غرق شوی خوب است زیرا فقط نفس است که میتواند غرق شود، نه تو. وقتی که میجنگی، در واقع نفس تو،
با رشتهی درونی تو میجنگد
تو غرق خواهی شد ولی با آن غرقشدن؛ برای نخستین بار قادر خواهی بود تا شناور شوی
انتخاب کنی، نفس را انتخاب خواهی کرد.
بیانتخاب باش؛
بگذار زندگی برایت انتخاب کند و تو بینفس خواهی شد
انتخاب کن و همیشه دوزخ را انتخاب خواهی کرد
انتخاب کردن همان دوزخ است.
بگذار خداوند برای تو عمل کند.
#اشو
#یوگا_ابتدا_و_انتها
#سوال_از_اشو
آموزهی اساسی گوراک نات چیست؟
#پاسخ
بطور خلاصه و خیلی مختصر:
بخند، بازی کن، شادی کن: نه شهوت باقی میماند و نه خشم
بخند، بازی کن، آوازی بخوان: آگاهیت را خوب متمرکز کن
این آموزش من نیز هست:
بخند، بازی کن، شادی کن. شاد باشید! در شعف، در خوشی، در سرور
خداوند بسیار بخشیده است: برقصید، زمزمه کنید، آواز بخوانید!
ترانهای از شکرگزاری میخواهد از قلب بیرون بیاید: این نیایش است.
بخند، بازی کن، شادی کن…
بخند. اگر نتوانی بخندی پس بدان که هرگز نمیتوانی با دیانت بشوی.
این مردمان به اصطلاح مذهبی شما خنده را کاملاً از یاد بردهاند؛ نمیتوانند بخندند، خنده برای آنان یک نقص است، یک گناه! برای همین است که نمیتوانید مدت زیادی را با کشیشان خود بمانید. فقط برو، پاهایشان را سریع لمس کن، سلامی بده و ترک کن. ماندن بیست وچهارساعته نزد آنان را دشوار خواهی یافت. خندهی خودت ازبین خواهد رفت. مردمی که نزد کشیشان میروند جدّی میشوند. مردم نزد این سالکان تارک دنیا میروند و خشک و جدی میشوند، بسیار جدی میگردند! به نظرشان خندیدن یک گناه است.
ولی بشنو که بزرگترین سالک، گوراک چه میگوید:
بخند، بازی کن…
خندیدن و بازی کردن! زندگی را بیشتر از یک نمایشنامه نگیر، آن را همچون یک تئاتر و نمایش در نظر بگیر.
بخند، بازی کن، شادی کن…
و فقط چنین باش: شاد باش. بگذار زندگیت یک شادمانی باشد، بگذار شادی کردن روش زندگیت باشد.
نه شهوت باقی میماند و نه خشم.
آنگاه درخواهی یافت که شهوت و خشم خودشان شروع به رفتن میکنند. آنان از همنشینی با تو جدا شدهاند؛ نیازی نیست که تو آنها را دور بیندازی. تمام انرژی تو در خندیدن، بازیکردن، آواز خوانی، نیایش، شعف و رقص مصرف میشود. همان انرژی که در شهوت و خشم رفته بود ـــ
حالا چه کسی وقت برای اینها دارد؟
آن ثروت فرد که شروع کرده به خرید الماسها و جواهرات، اینک دیگر خریدار آشغال نیست! اینک ابعاد انرژی تو تغییر کردهاند.
بخند، بازی کن، شادی کن: نه شهوت باقی میماند و نه خشم.
بخند، بازی کن، آوازی بخوان…
بگذار آوازها برخیزند! ترانهها باید در هر نفَس تو باشند؛ فقط آنوقت میتوانی بادیانت باشی.
دیانت شعر است؛ شعری عظیم. دیانت نثر نیست، نظم است
دیانت هنر آوازخواندنِ زندگی است. دیانت موسیقی است
دیانت رقص است.
… آگاهیت را خوب متمرکز کن.
آوازت را بخوان و در ترانهات بگذار آگاهیت تثبیت شود، بگذار آگاهیت جمع شود و به استراحت در بیاید ـــ و همه چیز رخ خواهد داد. هرچیز دیگر خودبهخود اتفاق خواهد افتاد. تو این مقدار را انجام بده، جهانهستی بقیه را انجام خواهد داد.
صدا آن قفل است، صدا آن کلید است؛ فقط صداست که صدا را بیدار میکند.
صدا با صدا صمیمی میشود، صدا در صدا حل میگردد.
همه چیز از این موسیقی برتر زاده شده است. خداوند همان صدای عظیم است ـــ اومکار Omkar.
“اِک اومکار ساتنام Ek Omkar Satnam” صدای اوم حقیقت است
صدا آن قفل است، صدا آن کلید است… در این والاترین صدا، آن قفل وجود دارد؛ در این والاترین صدا، کلید نیز وجود دارد. آن قفل از موسیقی ساخته شده؛
آن کلید نیز از موسیقی ساخته شده.
آن قفل از ریتم ساخته شده؛
آن کلید هم از ریتم ساخته شده
در درونت آن موسیقی ساکت برمیخیزد؛ آن ترانهی ساکت بیدار میشود ـــ بدون کلام؛ خالی از کلمه ـــ موسیقی خالص بیدار میشود. کافیست، تو کلید را داری!
…. فقط صداست که صدا را بیدار میکند.
و این چیزی است که در نزدیکی مرشد رخ میدهد. مرشد بر سیمهای وینای خودش میزند، نوای خودش را مینوازد، و آن صدای خفته در درون شما شروع به برخاستن میکند. در صدای درونی شما پژواکی شروع به برخاستن میکند. …. فقط صداست که صدا را بیدار میکند.
صدا با صدا صمیمی میشود…
و با غرق شدن در موسیقی مرشد، با غرقه شدن در ارتعاش مرشد، در محو شدن در آن صدای اساسی مرشد؛
فرد با خودش آشنا میگردد.
صدا با صدا صمیمی میشود، صدا در صدا حل میگردد.
و سپس موسیقی، تمام موسیقی زندگی در آن موسیقی بزرگ جذب میشود.
دنیا صداست. معنی صدا آن موسیقی است که ساخته شده.
خداوند سکوت است. معنی سکوت آن صدایی است که دوباره در آن منبع اصیل حل شده است
آنگاه برقص؛ آواز بخوان.
بخند، بازی کن، شادی کن: نه شهوت باقی میماند و نه خشم.
بخند، بازی کن، آوازی بخوان: آگاهیت را خوب متمرکز کن.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
آموزهی اساسی گوراک نات چیست؟
#پاسخ
بطور خلاصه و خیلی مختصر:
بخند، بازی کن، شادی کن: نه شهوت باقی میماند و نه خشم
بخند، بازی کن، آوازی بخوان: آگاهیت را خوب متمرکز کن
این آموزش من نیز هست:
بخند، بازی کن، شادی کن. شاد باشید! در شعف، در خوشی، در سرور
خداوند بسیار بخشیده است: برقصید، زمزمه کنید، آواز بخوانید!
ترانهای از شکرگزاری میخواهد از قلب بیرون بیاید: این نیایش است.
بخند، بازی کن، شادی کن…
بخند. اگر نتوانی بخندی پس بدان که هرگز نمیتوانی با دیانت بشوی.
این مردمان به اصطلاح مذهبی شما خنده را کاملاً از یاد بردهاند؛ نمیتوانند بخندند، خنده برای آنان یک نقص است، یک گناه! برای همین است که نمیتوانید مدت زیادی را با کشیشان خود بمانید. فقط برو، پاهایشان را سریع لمس کن، سلامی بده و ترک کن. ماندن بیست وچهارساعته نزد آنان را دشوار خواهی یافت. خندهی خودت ازبین خواهد رفت. مردمی که نزد کشیشان میروند جدّی میشوند. مردم نزد این سالکان تارک دنیا میروند و خشک و جدی میشوند، بسیار جدی میگردند! به نظرشان خندیدن یک گناه است.
ولی بشنو که بزرگترین سالک، گوراک چه میگوید:
بخند، بازی کن…
خندیدن و بازی کردن! زندگی را بیشتر از یک نمایشنامه نگیر، آن را همچون یک تئاتر و نمایش در نظر بگیر.
بخند، بازی کن، شادی کن…
و فقط چنین باش: شاد باش. بگذار زندگیت یک شادمانی باشد، بگذار شادی کردن روش زندگیت باشد.
نه شهوت باقی میماند و نه خشم.
آنگاه درخواهی یافت که شهوت و خشم خودشان شروع به رفتن میکنند. آنان از همنشینی با تو جدا شدهاند؛ نیازی نیست که تو آنها را دور بیندازی. تمام انرژی تو در خندیدن، بازیکردن، آواز خوانی، نیایش، شعف و رقص مصرف میشود. همان انرژی که در شهوت و خشم رفته بود ـــ
حالا چه کسی وقت برای اینها دارد؟
آن ثروت فرد که شروع کرده به خرید الماسها و جواهرات، اینک دیگر خریدار آشغال نیست! اینک ابعاد انرژی تو تغییر کردهاند.
بخند، بازی کن، شادی کن: نه شهوت باقی میماند و نه خشم.
بخند، بازی کن، آوازی بخوان…
بگذار آوازها برخیزند! ترانهها باید در هر نفَس تو باشند؛ فقط آنوقت میتوانی بادیانت باشی.
دیانت شعر است؛ شعری عظیم. دیانت نثر نیست، نظم است
دیانت هنر آوازخواندنِ زندگی است. دیانت موسیقی است
دیانت رقص است.
… آگاهیت را خوب متمرکز کن.
آوازت را بخوان و در ترانهات بگذار آگاهیت تثبیت شود، بگذار آگاهیت جمع شود و به استراحت در بیاید ـــ و همه چیز رخ خواهد داد. هرچیز دیگر خودبهخود اتفاق خواهد افتاد. تو این مقدار را انجام بده، جهانهستی بقیه را انجام خواهد داد.
صدا آن قفل است، صدا آن کلید است؛ فقط صداست که صدا را بیدار میکند.
صدا با صدا صمیمی میشود، صدا در صدا حل میگردد.
همه چیز از این موسیقی برتر زاده شده است. خداوند همان صدای عظیم است ـــ اومکار Omkar.
“اِک اومکار ساتنام Ek Omkar Satnam” صدای اوم حقیقت است
صدا آن قفل است، صدا آن کلید است… در این والاترین صدا، آن قفل وجود دارد؛ در این والاترین صدا، کلید نیز وجود دارد. آن قفل از موسیقی ساخته شده؛
آن کلید نیز از موسیقی ساخته شده.
آن قفل از ریتم ساخته شده؛
آن کلید هم از ریتم ساخته شده
در درونت آن موسیقی ساکت برمیخیزد؛ آن ترانهی ساکت بیدار میشود ـــ بدون کلام؛ خالی از کلمه ـــ موسیقی خالص بیدار میشود. کافیست، تو کلید را داری!
…. فقط صداست که صدا را بیدار میکند.
و این چیزی است که در نزدیکی مرشد رخ میدهد. مرشد بر سیمهای وینای خودش میزند، نوای خودش را مینوازد، و آن صدای خفته در درون شما شروع به برخاستن میکند. در صدای درونی شما پژواکی شروع به برخاستن میکند. …. فقط صداست که صدا را بیدار میکند.
صدا با صدا صمیمی میشود…
و با غرق شدن در موسیقی مرشد، با غرقه شدن در ارتعاش مرشد، در محو شدن در آن صدای اساسی مرشد؛
فرد با خودش آشنا میگردد.
صدا با صدا صمیمی میشود، صدا در صدا حل میگردد.
و سپس موسیقی، تمام موسیقی زندگی در آن موسیقی بزرگ جذب میشود.
دنیا صداست. معنی صدا آن موسیقی است که ساخته شده.
خداوند سکوت است. معنی سکوت آن صدایی است که دوباره در آن منبع اصیل حل شده است
آنگاه برقص؛ آواز بخوان.
بخند، بازی کن، شادی کن: نه شهوت باقی میماند و نه خشم.
بخند، بازی کن، آوازی بخوان: آگاهیت را خوب متمرکز کن.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، سوالی در مورد احساس گناه دارم.
نمی توانم آن را ببینم، یا آن را مزه کنم،
یا لمسش کنم، ولی به نوعی همیشه وجود دارد، مخصوصاٌ وقتی که هیچ کاری نمی کنم.
فقط وقتی ازبین می رود که مشغول کارکردن باشم، و زمانی که فکر رقصیدن یا آواز خواندن یا مراقبه کردن را می کنم، بلافاصله برمی گردد.
مکانیسم احساس گناه چیست و آیا من هرگز از آن آزاد خواهم شد؟
#پاسخ
پریم پراسادوPrem Prasado ، مکانیسم احساس گناه خیلی ساده است.
تو از همان ابتدای کودکی شرطی شده ای که کاری کردن بهتر از کاری نکردن است ، و مراقبه یعنی رفتن به هیچی. این مفهوم برای مدت های طولانی برتو تحمیل شده است و در ذهنت ریشه گرفته است. ولی چون این مفهومی در اساس کاذب است، می تواند دورانداخته شود.
نخست باید درک کنی که در جهان هستی در هیچ کجا گناهی وجود ندارد؛ شاید #اشتباه وجود داشته باشد،
ولی گناه ابداٌ وجود ندارد.
احساس گناه guiltمحصول جانبی از مفهوم گناه کردن یا معصیتsin است که تو مرتکب کاری گناه آلود شده ای. دنیا می خواهد که شما برون گرا باشید: معتاد به کارworkoholic !
می خواهد شما پیوسته مشغول کار و کار و کار باشید.
دنیا ظاهراٌ به کسانی نیاز ندارد که در سکوت بنشینند و هیچ کاری نکنند.
اینان نیز مورد نیاز هستند، بسیار زیاد مورد نیاز هستند، ولی دیدن این به یک ادراک عمیق نیاز دارد.
انسان اهل سکوت، انسانی که بتواند بدون هیچ حرکتی در بدنش و در ذهنش بنشیند، یک ارتعاش مشخص در اطرافش ایجاد می کند که بسیار مسری است. این ارتعاش به مردم کمک می کند تا ساکت باشند و آسوده شوند.
او تقریباٌ مانند واحه ای در کویر است.
ولی چون این امری نامریی است،
دنیا هرگز به آن توجهی نداشته است.
وقتی کاری انجام نمی دهی همیشه احساس گناه می کنی، و این بزرگترین فضیلت در دنیاست، نه تنها بدنت کاری انجام نمی دهد، بلکه ذهنت نیز ساکت است.تمام عمل ها متوقف شده اند.
تو فقط یک حضور هستی.
پس باید آن فکر را توسط دیگران در تو کاشته شده رها کنی.
آنان از تو می خواسته اند کار کنی، زیرا کار مولد است. آنان نمی توانستند درک کنند که کاری نکردن، ساکت بودن،
روشی خاص است برای خلق نوعی اتمسفر، که از هر تولید دیگری باارزش تر است.
کار می تواند تولید کند،
سکوت می تواند خلق کند.
ولی خیلی دشوار است، زیرا تمام دنیای اطراف تو اصرار دارد که تو کاری بکنی: "بی فایده نباش!"
کلام رابیندرانات تاگور که چند روز پیش در موردش صحبت کردیم را به یاد داشته باش:
"من بی فایده هستم، فقط می توانم آواز بخوانم و ترانه های من بی هدف هستند.".
ولی رابیندرانات بیش از هر فرد دیگر در این قرن به این کشور غنا بخشیده است. گل ها هدفی ندارند، ولی دنیایی که در آن گل ها وجود نداشته باشند، دنیایی بسیار خاکی و بی روح است.
گل سرخ چیزی از ماورا را به این دنیا می آورد ، آن زیبایی، آن عطر. این ها هیچکدام مقصد خاصی ندارند.
ولی مقصد و هدف تنها چیزهای زندگی نیستند.
برای ادامه ی بقا هدف خوب است
ولی بقا داشتن همان زندگی کردن نیست. زندگی به ترانه و رقص و عشق و صلح نیاز دارد.
گل ها نشان می دهند که جهان هستی چنان سرشار از رنگ و عطر است که به تقسیم کردن و بخشیدن ادامه می دهد. دنیایی بدون گل، بدون شعر، بدون موسیقی، بدون نقاشی، ارزشی برای زندگی کردن ندارد.
ولی قرن هاست که انسان های عوضی بر دنیا حاکم بوده اند.
#اشو
اشو عزیز، سوالی در مورد احساس گناه دارم.
نمی توانم آن را ببینم، یا آن را مزه کنم،
یا لمسش کنم، ولی به نوعی همیشه وجود دارد، مخصوصاٌ وقتی که هیچ کاری نمی کنم.
فقط وقتی ازبین می رود که مشغول کارکردن باشم، و زمانی که فکر رقصیدن یا آواز خواندن یا مراقبه کردن را می کنم، بلافاصله برمی گردد.
مکانیسم احساس گناه چیست و آیا من هرگز از آن آزاد خواهم شد؟
#پاسخ
پریم پراسادوPrem Prasado ، مکانیسم احساس گناه خیلی ساده است.
تو از همان ابتدای کودکی شرطی شده ای که کاری کردن بهتر از کاری نکردن است ، و مراقبه یعنی رفتن به هیچی. این مفهوم برای مدت های طولانی برتو تحمیل شده است و در ذهنت ریشه گرفته است. ولی چون این مفهومی در اساس کاذب است، می تواند دورانداخته شود.
نخست باید درک کنی که در جهان هستی در هیچ کجا گناهی وجود ندارد؛ شاید #اشتباه وجود داشته باشد،
ولی گناه ابداٌ وجود ندارد.
احساس گناه guiltمحصول جانبی از مفهوم گناه کردن یا معصیتsin است که تو مرتکب کاری گناه آلود شده ای. دنیا می خواهد که شما برون گرا باشید: معتاد به کارworkoholic !
می خواهد شما پیوسته مشغول کار و کار و کار باشید.
دنیا ظاهراٌ به کسانی نیاز ندارد که در سکوت بنشینند و هیچ کاری نکنند.
اینان نیز مورد نیاز هستند، بسیار زیاد مورد نیاز هستند، ولی دیدن این به یک ادراک عمیق نیاز دارد.
انسان اهل سکوت، انسانی که بتواند بدون هیچ حرکتی در بدنش و در ذهنش بنشیند، یک ارتعاش مشخص در اطرافش ایجاد می کند که بسیار مسری است. این ارتعاش به مردم کمک می کند تا ساکت باشند و آسوده شوند.
او تقریباٌ مانند واحه ای در کویر است.
ولی چون این امری نامریی است،
دنیا هرگز به آن توجهی نداشته است.
وقتی کاری انجام نمی دهی همیشه احساس گناه می کنی، و این بزرگترین فضیلت در دنیاست، نه تنها بدنت کاری انجام نمی دهد، بلکه ذهنت نیز ساکت است.تمام عمل ها متوقف شده اند.
تو فقط یک حضور هستی.
پس باید آن فکر را توسط دیگران در تو کاشته شده رها کنی.
آنان از تو می خواسته اند کار کنی، زیرا کار مولد است. آنان نمی توانستند درک کنند که کاری نکردن، ساکت بودن،
روشی خاص است برای خلق نوعی اتمسفر، که از هر تولید دیگری باارزش تر است.
کار می تواند تولید کند،
سکوت می تواند خلق کند.
ولی خیلی دشوار است، زیرا تمام دنیای اطراف تو اصرار دارد که تو کاری بکنی: "بی فایده نباش!"
کلام رابیندرانات تاگور که چند روز پیش در موردش صحبت کردیم را به یاد داشته باش:
"من بی فایده هستم، فقط می توانم آواز بخوانم و ترانه های من بی هدف هستند.".
ولی رابیندرانات بیش از هر فرد دیگر در این قرن به این کشور غنا بخشیده است. گل ها هدفی ندارند، ولی دنیایی که در آن گل ها وجود نداشته باشند، دنیایی بسیار خاکی و بی روح است.
گل سرخ چیزی از ماورا را به این دنیا می آورد ، آن زیبایی، آن عطر. این ها هیچکدام مقصد خاصی ندارند.
ولی مقصد و هدف تنها چیزهای زندگی نیستند.
برای ادامه ی بقا هدف خوب است
ولی بقا داشتن همان زندگی کردن نیست. زندگی به ترانه و رقص و عشق و صلح نیاز دارد.
گل ها نشان می دهند که جهان هستی چنان سرشار از رنگ و عطر است که به تقسیم کردن و بخشیدن ادامه می دهد. دنیایی بدون گل، بدون شعر، بدون موسیقی، بدون نقاشی، ارزشی برای زندگی کردن ندارد.
ولی قرن هاست که انسان های عوضی بر دنیا حاکم بوده اند.
#اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، چرا من قادر به درك خدا نيستم؟
#پاسخ
به همین دلیل كه، #تو، تو هستى،
ادراك او ممكن نيست!
پيش شرط جريان ادراك، مستلزم دوگانه بودن،" division"، و دوپارچه بودن است. ادراك شونده و ادراك كننده بايد، غیرمحاله از هم جدا باشند.
نتيجه ى طبيعى اينستكه خدا را نمى توان ادراك كرد.
تو اما مى توانى خدا باشى - و هستى! -، اما قادر به شناخت و ادراك خدا، نخواهى بود.
در واقع حتى تلاش براى شناخت او منجر به دوگانگى مى شود
پيش شرط دانستن، دوگانگى ست؛ دانستن هيچگاه قادر به ايجاد پل و رابطه نيست
به همين علت، من هيچوقت از تكرار و بيان اين موضوع كه، بجاى جمع آورى دانستنى ها، به سرچشمه ى معصوميت خود بازگرديد، خسته نميشوم
فقط در صورت بازگشت به معصوميت كودكى خود، مى توانيد با عالم وجود، "existence"، يكپارچه شويد. فقط به اين شرط مى توانيد، بخشى از وجود باشيد. خوشبخت ترين انسان ها، كسانى هستند كه عالم دانستنى ها را ترك كرده اند.
چرا؟ به همين علت!
زيرا وقتى دانستنی در كار نباشد، وقتى هيچ تمايلى براى جمع آورى دانستنى ها وجود نداشته باشد، دوگانگى و جدايى، محو مى شود. از آن به بعد، تو در كائنات حل مى شوى...
از آن به بعد دوپارچه و جدا نيستى...
با كل عالم يكدست و يگانه شده اى.
تو قادر به شناخت خدا نيستى، زيرا خدا خود را در درون تو پنهان كرده است. نميتوان خدا را به يك ابزار و وسيله تبديل كرد. خدا نمى تواند، به شناخته شده، تبديل شود. خدا همان جوينده ى درون توست؛ خدا ذهنيت، "subjectivity"، توست.
يافتن او هدف تو نيست.
تو در واقع بدنبال پيدا كردن، جوينده، يعنى خودت، هستى. تازه، يافتن جوينده، منظور و غايت سفر تو نيست - بلكه نقطه ى آغاز جستجوى توست
پيام نهائى من اينستكه:
" سعى نكن، خدا را دريابى، در غيراينصورت به نتیجه ای نخواهی رسید."
خودت به خدا مبدل شو! خداباش! و وقتى مى گويم " خداشو!"، بزبانى سخن مى گويم كه متداول و براى همه كس قابل فهم نيست.
تو خودت خدا هستى!
اين حرف مرا خوب درك كن
اين تمام پيام من به توست.
وقتى مى گويم، "خدا شو!"، منظورم اينستكه: به درون خودت توجه كن.
لازم نيست، بدنبال خدا بگردى -
او رادر درون خودت، بياب!
بايد او را بدون جستجو كردن يافت
همه ى تلاش ها در جستجو و يافتن او، به گمراهى مى انجام؛ زيرا جستجوها بر بنياد يك توهم واهى بنا شده اند، كه:
گويا او را در دور دست ها بايد جست،
كه گويا او شخص ديگرى ست و در جاى ديگرى خانه دارد
او در درون جستجوگر خانه دارد.
عشق بود كه نخستين جرقه خدا را زد،
سپس انسانها براي بدنبال گشتن
و جستوجوي گسترده او احساس انگيزه كردند.
از راه عشق بود كه انسانها مراقبه را يافتند.
عشق تنها پديده اي است كه مي تواند جذبه اي عالمگير داشته باشد،
زيرا عشق طبيعي است.
تو مي تواني با تمام مذاهب بحث و جدل كني، اما با عشق نمي تواني.
و آنگاه كه عشق را احساس كني،
به آساني فريفته مراقبه مي شوي.
عشق هرگز شكست نخورده و شكست پذير نيست.
پس از چشيدن طعم عشق،
مراقبه دروازه معبد خدا را به روي تو مي گشايد.
#اﺷﻮ
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، چرا من قادر به درك خدا نيستم؟
#پاسخ
به همین دلیل كه، #تو، تو هستى،
ادراك او ممكن نيست!
پيش شرط جريان ادراك، مستلزم دوگانه بودن،" division"، و دوپارچه بودن است. ادراك شونده و ادراك كننده بايد، غیرمحاله از هم جدا باشند.
نتيجه ى طبيعى اينستكه خدا را نمى توان ادراك كرد.
تو اما مى توانى خدا باشى - و هستى! -، اما قادر به شناخت و ادراك خدا، نخواهى بود.
در واقع حتى تلاش براى شناخت او منجر به دوگانگى مى شود
پيش شرط دانستن، دوگانگى ست؛ دانستن هيچگاه قادر به ايجاد پل و رابطه نيست
به همين علت، من هيچوقت از تكرار و بيان اين موضوع كه، بجاى جمع آورى دانستنى ها، به سرچشمه ى معصوميت خود بازگرديد، خسته نميشوم
فقط در صورت بازگشت به معصوميت كودكى خود، مى توانيد با عالم وجود، "existence"، يكپارچه شويد. فقط به اين شرط مى توانيد، بخشى از وجود باشيد. خوشبخت ترين انسان ها، كسانى هستند كه عالم دانستنى ها را ترك كرده اند.
چرا؟ به همين علت!
زيرا وقتى دانستنی در كار نباشد، وقتى هيچ تمايلى براى جمع آورى دانستنى ها وجود نداشته باشد، دوگانگى و جدايى، محو مى شود. از آن به بعد، تو در كائنات حل مى شوى...
از آن به بعد دوپارچه و جدا نيستى...
با كل عالم يكدست و يگانه شده اى.
تو قادر به شناخت خدا نيستى، زيرا خدا خود را در درون تو پنهان كرده است. نميتوان خدا را به يك ابزار و وسيله تبديل كرد. خدا نمى تواند، به شناخته شده، تبديل شود. خدا همان جوينده ى درون توست؛ خدا ذهنيت، "subjectivity"، توست.
يافتن او هدف تو نيست.
تو در واقع بدنبال پيدا كردن، جوينده، يعنى خودت، هستى. تازه، يافتن جوينده، منظور و غايت سفر تو نيست - بلكه نقطه ى آغاز جستجوى توست
پيام نهائى من اينستكه:
" سعى نكن، خدا را دريابى، در غيراينصورت به نتیجه ای نخواهی رسید."
خودت به خدا مبدل شو! خداباش! و وقتى مى گويم " خداشو!"، بزبانى سخن مى گويم كه متداول و براى همه كس قابل فهم نيست.
تو خودت خدا هستى!
اين حرف مرا خوب درك كن
اين تمام پيام من به توست.
وقتى مى گويم، "خدا شو!"، منظورم اينستكه: به درون خودت توجه كن.
لازم نيست، بدنبال خدا بگردى -
او رادر درون خودت، بياب!
بايد او را بدون جستجو كردن يافت
همه ى تلاش ها در جستجو و يافتن او، به گمراهى مى انجام؛ زيرا جستجوها بر بنياد يك توهم واهى بنا شده اند، كه:
گويا او را در دور دست ها بايد جست،
كه گويا او شخص ديگرى ست و در جاى ديگرى خانه دارد
او در درون جستجوگر خانه دارد.
عشق بود كه نخستين جرقه خدا را زد،
سپس انسانها براي بدنبال گشتن
و جستوجوي گسترده او احساس انگيزه كردند.
از راه عشق بود كه انسانها مراقبه را يافتند.
عشق تنها پديده اي است كه مي تواند جذبه اي عالمگير داشته باشد،
زيرا عشق طبيعي است.
تو مي تواني با تمام مذاهب بحث و جدل كني، اما با عشق نمي تواني.
و آنگاه كه عشق را احساس كني،
به آساني فريفته مراقبه مي شوي.
عشق هرگز شكست نخورده و شكست پذير نيست.
پس از چشيدن طعم عشق،
مراقبه دروازه معبد خدا را به روي تو مي گشايد.
#اﺷﻮ
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ ویژگیهای یک سانیاسین چیست؟
#پاسخ
تعریف یک سانیاسین sanyyasin بسیار دشوار است، و حتی بیشتر وقتی بخواهی تعریفی از سانیاسینهای من داشته باشی!
سانیاس sanyas در اساس عصیانی است برعلیه تمام ساختارها، برای همین تعریف آن دشوار است
سانیاس یعنی: یک زندگی بدون ساختار. سانیاس یعنی: داشتن یک شخصیتِ بدون شخصیت!
منظورم از بدون شخصیت یعنی که تو دیگر به گذشته متکی نیستی. شخصیت یعنی گذشته، طوری که در گذشته زندگی کردهای، روشی که در زندگی به آن عادت کردهای(تمام عادتها و شرطیشدگیها و باورها و تجربههایت) اینها شخصیت تو را تشکیل میدهند.
یک سانیاسین کسی است که دیگر در گذشته زندگی نمیکند؛ کسی که در لحظه زندگی میکند؛
بنابراین قابل پیشبینی نیست.
انسان با شخصیت قابل پیشبینی است؛ یک سانیاسین غیرقابلپیشبینی است زیرا او یک آزادی است
یک سانیاسین نهتنها آزاد است، بلکه آزادی است؛ یک عصیانِ زنده است.
ولی بااین حال، چند راهنمایی میتواند داد، نه تعریف دقیق، چند اشاره؛ انگشتانی که ماه را نشان میدهند. گرفتار انگشتان نشوید. انگشتها ماه را تعریف نمیکنند، فقط به آن اشاره میکنند. انگشتان هیچ ربطی به ماه ندارند. شاید انگشتان بلندی باشند و یا کوتاه؛ شاید زیبا باشند و یا زشت؛ شاید سفید باشند یا سیاه؛ شاید سالم باشند؛ شاید بیمار باشند. اینها اهمیت ندارند؛ اینها فقط اشاره میکنند. انگشت را فراموش کنید و به ماه نگاه کنید.
آنچه به شما میدهم یک تعریف نیست؛ در این خصوص تعریف کردن ممکن نیست
و درواقع، تعریف هر موجود که زنده است امکان ندارد.
تعریف فقط برای چیزی ممکن است که مرده باشد، دیگر رشد نکند، دیگر شکوفا نشود، چیزی که دیگر امکان و توانی در آن نیست؛ چیزی که تمام و مصرف شده است. آنوقت تعریف ممکن هست. میتوانی یک انسان مرده را تعریف کنی، یک انسان زنده را نمیتوانی تعریف کنی.
زندگی در اساس به این معنی است که تازه و جدید هنوز ممکن هست.
پس اینها تعاریف نیستند.
سانیاسین قدیم یک تعریف دارد، بسیار روشن و مستقیم؛ برای همین مرده است. من سانیاس خودم را “نئوسانیاس” NeoSannyas میخوانم، بههمین دلیل مشخص
سانیاس من یک گشودگی و بازبودن است، یک سفر است، یک رقص، یک رابطه عاشقانه با ناشناخته، یک رابطهی عشقی با خودِ جهانهستی، در جستجوی یک رابطهی ارگاسمی با آن کُلّ. و در دنیا هر چیز دیگر شکست خورده است. هرچیزی که تعریف شده، روشن شده و منطقی بوده شکست خورده است
مذاهب شکست خوردهاند، سیاست شکست خورده است، ایدئولوژیها شکست خوردهاند
و همگی آنها بسیار روشن و منطقی بودهاند. آنها نقشههایی برای آیندهی انسان بودند ولی همگی شکست خوردند؛ تمام برنامهریزیها با شکست روبهرو شده است.
سانیاس دیگر یک برنامه نیست؛
یک اکتشاف است، نه یک برنامه
وقتی شما سانیاسین میشوید، من شما را به آزادی مُشرّف میکنم، و نه به هیچ چیز دیگر و آزاد بودن یک مسئولیت عظیم است؛ زیرا آنوقت هیچ چیزی نداری که به آن تکیه بزنی. بجز وجود درونی خودت، بجز آگاهی و معرفت خودت هیچ چیز نداری که بعنوان شمعک یا حمایت از آن استفاده کنی. من تمام شمعکها و حمایتکنندههای شما را میگیرم، شما را تنها میگذارم؛ کاملاً تنها. در آن تنهابودن…
گلُ سانیاس. آن تنهابودن به خودیِ خودش به گل سانیاس شکوفا میگردد.
سانیاسین یک عصیانگر است. منظورم از عصیان این است که بینش او بسیار متفاوت است. او با همان منطق عمل نمیکند؛ با همان ساختار و همان الگوها باور ندارد. او با الگوها مخالف نیست ـــ زیرا اگر با یک الگوی مشخص مخالف باشی باید یک الگوی دیگر خلق کنی تا با آن بجنگی. تمام الگوها مثل هم هستند. سانیاسین کسی است که به سادگی بیرون زده است. او با الگو مخالف نیست، او حماقت تمام الگوها را درک کرده است. او حماقت تمام الگوها را دیده و از آنها بیرون زده است. او یک عصیانگر است.
ویژه گی های یک سانیاس:
نخست: بازبودن برای تجربه
پس نخستین ویژگی یک سانیاسین این است که برای تجربه باز باشد. او قبل از اینکه تجربه کند تصمیم نمیگیرد. هرگز قبل از تجربه تصمیم نمیگیرد
دومین ویژگی یک سانیاس، زندگیِ وجودین existential living است
او با آرمانها زندگی نمیکند:
که انسان باید چنین باشد یا چنان باشد؛ انسان باید اینگونه رفتار کند یا آنگونه رفتار نکند. او براساس آرمانها زندگی نمیکند، او پاسخگوی جهانهستی است. او با تمام قلبش پاسخ میدهد، موقعیت هرچه که باشد. وجود او در اینکاینجا قرار دارد. خودآنگیختگی، سادگی و طبیعی بودن، اینها ویژگیهای او هستند.
ادامه پاسخ 👇
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب؛ ویژگیهای یک سانیاسین چیست؟
#پاسخ
تعریف یک سانیاسین sanyyasin بسیار دشوار است، و حتی بیشتر وقتی بخواهی تعریفی از سانیاسینهای من داشته باشی!
سانیاس sanyas در اساس عصیانی است برعلیه تمام ساختارها، برای همین تعریف آن دشوار است
سانیاس یعنی: یک زندگی بدون ساختار. سانیاس یعنی: داشتن یک شخصیتِ بدون شخصیت!
منظورم از بدون شخصیت یعنی که تو دیگر به گذشته متکی نیستی. شخصیت یعنی گذشته، طوری که در گذشته زندگی کردهای، روشی که در زندگی به آن عادت کردهای(تمام عادتها و شرطیشدگیها و باورها و تجربههایت) اینها شخصیت تو را تشکیل میدهند.
یک سانیاسین کسی است که دیگر در گذشته زندگی نمیکند؛ کسی که در لحظه زندگی میکند؛
بنابراین قابل پیشبینی نیست.
انسان با شخصیت قابل پیشبینی است؛ یک سانیاسین غیرقابلپیشبینی است زیرا او یک آزادی است
یک سانیاسین نهتنها آزاد است، بلکه آزادی است؛ یک عصیانِ زنده است.
ولی بااین حال، چند راهنمایی میتواند داد، نه تعریف دقیق، چند اشاره؛ انگشتانی که ماه را نشان میدهند. گرفتار انگشتان نشوید. انگشتها ماه را تعریف نمیکنند، فقط به آن اشاره میکنند. انگشتان هیچ ربطی به ماه ندارند. شاید انگشتان بلندی باشند و یا کوتاه؛ شاید زیبا باشند و یا زشت؛ شاید سفید باشند یا سیاه؛ شاید سالم باشند؛ شاید بیمار باشند. اینها اهمیت ندارند؛ اینها فقط اشاره میکنند. انگشت را فراموش کنید و به ماه نگاه کنید.
آنچه به شما میدهم یک تعریف نیست؛ در این خصوص تعریف کردن ممکن نیست
و درواقع، تعریف هر موجود که زنده است امکان ندارد.
تعریف فقط برای چیزی ممکن است که مرده باشد، دیگر رشد نکند، دیگر شکوفا نشود، چیزی که دیگر امکان و توانی در آن نیست؛ چیزی که تمام و مصرف شده است. آنوقت تعریف ممکن هست. میتوانی یک انسان مرده را تعریف کنی، یک انسان زنده را نمیتوانی تعریف کنی.
زندگی در اساس به این معنی است که تازه و جدید هنوز ممکن هست.
پس اینها تعاریف نیستند.
سانیاسین قدیم یک تعریف دارد، بسیار روشن و مستقیم؛ برای همین مرده است. من سانیاس خودم را “نئوسانیاس” NeoSannyas میخوانم، بههمین دلیل مشخص
سانیاس من یک گشودگی و بازبودن است، یک سفر است، یک رقص، یک رابطه عاشقانه با ناشناخته، یک رابطهی عشقی با خودِ جهانهستی، در جستجوی یک رابطهی ارگاسمی با آن کُلّ. و در دنیا هر چیز دیگر شکست خورده است. هرچیزی که تعریف شده، روشن شده و منطقی بوده شکست خورده است
مذاهب شکست خوردهاند، سیاست شکست خورده است، ایدئولوژیها شکست خوردهاند
و همگی آنها بسیار روشن و منطقی بودهاند. آنها نقشههایی برای آیندهی انسان بودند ولی همگی شکست خوردند؛ تمام برنامهریزیها با شکست روبهرو شده است.
سانیاس دیگر یک برنامه نیست؛
یک اکتشاف است، نه یک برنامه
وقتی شما سانیاسین میشوید، من شما را به آزادی مُشرّف میکنم، و نه به هیچ چیز دیگر و آزاد بودن یک مسئولیت عظیم است؛ زیرا آنوقت هیچ چیزی نداری که به آن تکیه بزنی. بجز وجود درونی خودت، بجز آگاهی و معرفت خودت هیچ چیز نداری که بعنوان شمعک یا حمایت از آن استفاده کنی. من تمام شمعکها و حمایتکنندههای شما را میگیرم، شما را تنها میگذارم؛ کاملاً تنها. در آن تنهابودن…
گلُ سانیاس. آن تنهابودن به خودیِ خودش به گل سانیاس شکوفا میگردد.
سانیاسین یک عصیانگر است. منظورم از عصیان این است که بینش او بسیار متفاوت است. او با همان منطق عمل نمیکند؛ با همان ساختار و همان الگوها باور ندارد. او با الگوها مخالف نیست ـــ زیرا اگر با یک الگوی مشخص مخالف باشی باید یک الگوی دیگر خلق کنی تا با آن بجنگی. تمام الگوها مثل هم هستند. سانیاسین کسی است که به سادگی بیرون زده است. او با الگو مخالف نیست، او حماقت تمام الگوها را درک کرده است. او حماقت تمام الگوها را دیده و از آنها بیرون زده است. او یک عصیانگر است.
ویژه گی های یک سانیاس:
نخست: بازبودن برای تجربه
پس نخستین ویژگی یک سانیاسین این است که برای تجربه باز باشد. او قبل از اینکه تجربه کند تصمیم نمیگیرد. هرگز قبل از تجربه تصمیم نمیگیرد
دومین ویژگی یک سانیاس، زندگیِ وجودین existential living است
او با آرمانها زندگی نمیکند:
که انسان باید چنین باشد یا چنان باشد؛ انسان باید اینگونه رفتار کند یا آنگونه رفتار نکند. او براساس آرمانها زندگی نمیکند، او پاسخگوی جهانهستی است. او با تمام قلبش پاسخ میدهد، موقعیت هرچه که باشد. وجود او در اینکاینجا قرار دارد. خودآنگیختگی، سادگی و طبیعی بودن، اینها ویژگیهای او هستند.
ادامه پاسخ 👇
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، اگر یک راننده تاکسی بودید، آیا من واقعاً شما را تشخیص نمیدادم؟
نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!
دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!
سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
آیا هنوز من راننده تاکسی را از دست میدهم؟
پس بهتر است پیاده بروم!
#پاسخ
این پرسش از وسامی آناند آدی Swami Anand Adi است. آدی چنان دیوانه است که من نمیتوانم خیلی مطمئن باشم که آیا او مرا خواهند شناخت یا نه. شاید بشناسد! مردمان دیوانه، مردمانی دیوانهاند! در مورد دیوانگان نمیتوانی خیلی مطمئن باشی
بله، آدی: امکان دارد. شاید تو مرا در لباس راننده تاکسی تشخیص بدهی.
میگویی، “نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!” این درست است. به من کمک کنید تا شما را دیوانه برانم drive you nuts زیرا عاقل بودن شما ارزشی ندارد. عقلانیت شما درست مانند سنگی است روی قلبتان. بگذارید آن را از شما بردارم
این نوعی عمل جرّاحی است:
درد دارد، آزرده میکند. تو میخواهی به آن سنگ بچسبی. میخواهی مستقیم به خیابان گاندی MG Road بروی. ولی تمام رویکرد من این است که:
جایی برای رفتن وجود ندارد، خیابان گاندی وجود ندارد. هدفی در زندگی وجود ندارد؛ زندگی مسافرتی بدون مقصد است
پس من باید شما را زیگزاگی ببرم، آنقدر ببرم و ببرم تا وقتیکه کاملاً خسته شوید و بگویید:
“کافیست؛ برای امروز کافیست!”
“دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!”
این هم درست است، آدی. کمتر از این کفایت نمیکند. کمتر از این، بیارزش است. این تمام آموزشهای من است:
که چیزی برای ازدستدادن ندارید، غیر از همهچیز!
“سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
این بستگی به تو دارد. میتوانی در “لبخند آسمانی” من با من مشارک کنی. نیاز به شهامت است
شما آنقدر در پریشانی خود سرمایهگذاری کردهاید که میخواهید همیشه آن را نگه دارید
ولی به یاد بسپارید:
هرچه بیشتر آن را نگه بدارید، سرمایهگذاری شما هر روز بیشتر و بزرگتر و بزرگتر خواهد شد
آن را دور بیندازید. امروز آسانتر است: فردا مشکلتر خواهد شد، زیرا بیستوچهار ساعت بیشتر در آن سرمایهگذاری کردهای. هرچه سریعتر آن را دور بریز، عقب نینداز، زیرا تمام تاخیرها خطرناک هستند. درحالیکه به تاخیر میاندازی، پریشانی تو قویتر شده و بیشتر در وجودت ریشه میگیرد.
من میدانم که شما چرا به پریشانی خود چسبیدهاید ــ زیرا فکر شما این است که: “هرچیزی بهتر از هیچ چیز است!”
و تمام رویکرد من این است:
هیچی خدا است
شما به پریشانی خود چسبیدهاید زیرا این احساس را به شما میدهد که چیزی را دارید، دستکم چیزی را دارید ـــ شاید پریشانی باشد، شاید تشویش، نگرانی؛ ولی چیزی هست، دستکم چیزی هست! “من خالی نیستم!”
شما بسیار از خالی بودن وحشت دارید؛ و فقط خالیبودن است که خداوند توسط آن وارد میشود.
بگذارید کمک کنم تا هیچی بشوید.
و آنوقت آن لبخند آسمانی میآید ـــ
از هیچ میآید. وقتی در درونتان هیچی باشد، لبخندی در تمام وجودتان دارید؛ فقط روی لبها نیست، در تمام وجودتان هست. این لبخندِ هیچی است.
ببینید که مقدار زیادی پریشانی حمل میکنید و ببینید که شمایید که آن را حمل میکنید. و ببینید که شما مسئول حملکردن یا حملنکردنِ آن هستید: میتوانید در همین لحظه آن را رها کنید. و رهاکردن این بار همان سانیاس است.
باید این را در مورد آناند آدی بگویم: میترسم که او مرا حتی اگر یک راننده تاکسی بودم تشخیص بدهد! شاید مرا بسیار بهتر از آنی که من حالا هستم تشخیص بدهد. او فقط دیوانه است!
مردمان زیادی هستند که مرا درهرصورت و هرکجا تشخیص خواهند داد. فقط آنان هستند که با من هستند کسانی که مرا در همه جا تشخیص میدهند.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
اشوی محبوب، اگر یک راننده تاکسی بودید، آیا من واقعاً شما را تشخیص نمیدادم؟
نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!
دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!
سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
آیا هنوز من راننده تاکسی را از دست میدهم؟
پس بهتر است پیاده بروم!
#پاسخ
این پرسش از وسامی آناند آدی Swami Anand Adi است. آدی چنان دیوانه است که من نمیتوانم خیلی مطمئن باشم که آیا او مرا خواهند شناخت یا نه. شاید بشناسد! مردمان دیوانه، مردمانی دیوانهاند! در مورد دیوانگان نمیتوانی خیلی مطمئن باشی
بله، آدی: امکان دارد. شاید تو مرا در لباس راننده تاکسی تشخیص بدهی.
میگویی، “نخست اینکه بجای اینکه مرا مستقیم به خیابان گاندی ببرید، یکساعت و نیم مرا دیوانه میراندید!” این درست است. به من کمک کنید تا شما را دیوانه برانم drive you nuts زیرا عاقل بودن شما ارزشی ندارد. عقلانیت شما درست مانند سنگی است روی قلبتان. بگذارید آن را از شما بردارم
این نوعی عمل جرّاحی است:
درد دارد، آزرده میکند. تو میخواهی به آن سنگ بچسبی. میخواهی مستقیم به خیابان گاندی MG Road بروی. ولی تمام رویکرد من این است که:
جایی برای رفتن وجود ندارد، خیابان گاندی وجود ندارد. هدفی در زندگی وجود ندارد؛ زندگی مسافرتی بدون مقصد است
پس من باید شما را زیگزاگی ببرم، آنقدر ببرم و ببرم تا وقتیکه کاملاً خسته شوید و بگویید:
“کافیست؛ برای امروز کافیست!”
“دوم اینکه، کرایه از من دریافت نمیکردید و بجای آن، جان مرا میگرفتید!”
این هم درست است، آدی. کمتر از این کفایت نمیکند. کمتر از این، بیارزش است. این تمام آموزشهای من است:
که چیزی برای ازدستدادن ندارید، غیر از همهچیز!
“سوم اینکه، وقتی مرا در پریشانی کامل ترک میکردید، یک لبخند آسمانی میزدید و چراغ خودتان را روشن میکردید: “برای امروز کافیست”!
این بستگی به تو دارد. میتوانی در “لبخند آسمانی” من با من مشارک کنی. نیاز به شهامت است
شما آنقدر در پریشانی خود سرمایهگذاری کردهاید که میخواهید همیشه آن را نگه دارید
ولی به یاد بسپارید:
هرچه بیشتر آن را نگه بدارید، سرمایهگذاری شما هر روز بیشتر و بزرگتر و بزرگتر خواهد شد
آن را دور بیندازید. امروز آسانتر است: فردا مشکلتر خواهد شد، زیرا بیستوچهار ساعت بیشتر در آن سرمایهگذاری کردهای. هرچه سریعتر آن را دور بریز، عقب نینداز، زیرا تمام تاخیرها خطرناک هستند. درحالیکه به تاخیر میاندازی، پریشانی تو قویتر شده و بیشتر در وجودت ریشه میگیرد.
من میدانم که شما چرا به پریشانی خود چسبیدهاید ــ زیرا فکر شما این است که: “هرچیزی بهتر از هیچ چیز است!”
و تمام رویکرد من این است:
هیچی خدا است
شما به پریشانی خود چسبیدهاید زیرا این احساس را به شما میدهد که چیزی را دارید، دستکم چیزی را دارید ـــ شاید پریشانی باشد، شاید تشویش، نگرانی؛ ولی چیزی هست، دستکم چیزی هست! “من خالی نیستم!”
شما بسیار از خالی بودن وحشت دارید؛ و فقط خالیبودن است که خداوند توسط آن وارد میشود.
بگذارید کمک کنم تا هیچی بشوید.
و آنوقت آن لبخند آسمانی میآید ـــ
از هیچ میآید. وقتی در درونتان هیچی باشد، لبخندی در تمام وجودتان دارید؛ فقط روی لبها نیست، در تمام وجودتان هست. این لبخندِ هیچی است.
ببینید که مقدار زیادی پریشانی حمل میکنید و ببینید که شمایید که آن را حمل میکنید. و ببینید که شما مسئول حملکردن یا حملنکردنِ آن هستید: میتوانید در همین لحظه آن را رها کنید. و رهاکردن این بار همان سانیاس است.
باید این را در مورد آناند آدی بگویم: میترسم که او مرا حتی اگر یک راننده تاکسی بودم تشخیص بدهد! شاید مرا بسیار بهتر از آنی که من حالا هستم تشخیص بدهد. او فقط دیوانه است!
مردمان زیادی هستند که مرا درهرصورت و هرکجا تشخیص خواهند داد. فقط آنان هستند که با من هستند کسانی که مرا در همه جا تشخیص میدهند.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من حالا شصتوپنج سال دارم و پیوسته به سکس فکر میکنم.
چه اشکالی در من هست؟
#پاسخ
هیچ اشکالی در تو نیست، که هنوز زنده هستی، که هنوز جوان هستی!
فقط یک چیز بهنظر اشتباه میرسد ـــ
که تو فکر میکنی اشکالی در سکس وجود دارد
خودِ سکس هیچ اشکالی ندارد
ولی تو باید سرکوب کرده باشی،
وگرنه به ورای آن میرفتی
حالا دیگر منتظر نمان، تمامش کن. واردش بشو! وگرنه در گور هم به اینطرف و آنطرف میچرخی و در مورد سکس فکر خواهی کرد!
تو هنوز زندهای؛ میتوان کاری کرد.
و احساس گناه نکن. هیچ چیزی در آن نیست که در موردش احساس گناه کنی؛ سکس یک انرژی زیباست
میتواند یک گذرگاه و یک وسیله برای رسیدن به خداوند باشد
آری، در طول اعصار سکس را محکوم و سرزنش کردهاند، ولی نیازی نیست این سرزنشها را باور کنی
این یک شرطیشدگی در تو بود که سکس خطا است، ولی میتوانی این شرطیشدگی را دور بیندازی. میتوانی دوباره تازه شوی و شروع کنی به حرکت در آن. و نگران نباش که شصتوپنج سال داری….
خیلی نگران نباش. بقدر کافی سرکوب کردهای. حالا واردش بشو
سکس را بعنوان یک هدیه از سوی خداوند بپذیر، وگرنه سرکوب به انحراف ختم میشود.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
اشوی محبوب، من حالا شصتوپنج سال دارم و پیوسته به سکس فکر میکنم.
چه اشکالی در من هست؟
#پاسخ
هیچ اشکالی در تو نیست، که هنوز زنده هستی، که هنوز جوان هستی!
فقط یک چیز بهنظر اشتباه میرسد ـــ
که تو فکر میکنی اشکالی در سکس وجود دارد
خودِ سکس هیچ اشکالی ندارد
ولی تو باید سرکوب کرده باشی،
وگرنه به ورای آن میرفتی
حالا دیگر منتظر نمان، تمامش کن. واردش بشو! وگرنه در گور هم به اینطرف و آنطرف میچرخی و در مورد سکس فکر خواهی کرد!
تو هنوز زندهای؛ میتوان کاری کرد.
و احساس گناه نکن. هیچ چیزی در آن نیست که در موردش احساس گناه کنی؛ سکس یک انرژی زیباست
میتواند یک گذرگاه و یک وسیله برای رسیدن به خداوند باشد
آری، در طول اعصار سکس را محکوم و سرزنش کردهاند، ولی نیازی نیست این سرزنشها را باور کنی
این یک شرطیشدگی در تو بود که سکس خطا است، ولی میتوانی این شرطیشدگی را دور بیندازی. میتوانی دوباره تازه شوی و شروع کنی به حرکت در آن. و نگران نباش که شصتوپنج سال داری….
خیلی نگران نباش. بقدر کافی سرکوب کردهای. حالا واردش بشو
سکس را بعنوان یک هدیه از سوی خداوند بپذیر، وگرنه سرکوب به انحراف ختم میشود.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
#سوال_از_اشو:
اشو عزیز شما وضعیت فعلی ما انسانها را چگونه میبینید؟
#پاسخ:
عزیزان من، همه شما مرده اید.
وضعیت شما مانند یک جسد است.
همه شما در غارهای تاریک تان زندگی میکنید.
همه شما بو گرفتید و فاسد شده اید.
زیرا مرگ چیزی نیست که ناگهان در یک روز اتفاق بیفتد.
شما همه روزه در حال مرگید.
شما از روز تولدتان در حال مرگ بوده و هستید.
مرگ رویکردی طولانی است.
گاه هفتاد سال یا هشتاد سال برای تکمیل آن زمان لازم است.
اما شما طوری رفتار میکنید که انگار زنده هستید!
شما به گونه ای زندگی میکنید که گویی میدانید زندگی چیست!
از غار بیا بیرون
از گورت بیا بیرون
از مرگت بیا بیرون
اگر در زندگى تان جايى براى ماجراجویی و بازیگوشی های عاشقانه وجود ندارد، مرده ايد و هم اكنون در گور خود زندگى مى كنيد.
از آن خارج شويد!
بگذاريد در زندگى تان ماجرايى احساسى و خيال انگيز وجود داشته باشد.
ميليونها شكوه و زيبايى در انتظار شماست.
درصدد جستجو و كشف آن برآييد.
هستی، سفر نيست، جشن و سرور است.
به زندگی به چشم جشن و شادمانی و خوشی نگاه كن.
زندگی را به صورت درد و رنج و انجام وظيفه و كار در نياور.
بگذار زندگی يك بازی باشد.
بدون هيچ مقصد و مقصود ...
فقط در اينجا و در حال بودن ...
با درختان و پرندگان و رودخانه ها و كوهها بودن.
تو در زندان نيستی.
پس آن را زندان ندان.
چرا كه زندگی زندان نيست.
تو زندگی را نفهميده ای.
آن را به اشتباه معنا كرده ای.
حتی با گوش دادن به حرفهای من هم خيلی چيزها را به غلط تعبير ميكنی و همچنان به تعبير و تفسيرت ادامه ميدهی.....
#اشو
#آه_این
اشو عزیز شما وضعیت فعلی ما انسانها را چگونه میبینید؟
#پاسخ:
عزیزان من، همه شما مرده اید.
وضعیت شما مانند یک جسد است.
همه شما در غارهای تاریک تان زندگی میکنید.
همه شما بو گرفتید و فاسد شده اید.
زیرا مرگ چیزی نیست که ناگهان در یک روز اتفاق بیفتد.
شما همه روزه در حال مرگید.
شما از روز تولدتان در حال مرگ بوده و هستید.
مرگ رویکردی طولانی است.
گاه هفتاد سال یا هشتاد سال برای تکمیل آن زمان لازم است.
اما شما طوری رفتار میکنید که انگار زنده هستید!
شما به گونه ای زندگی میکنید که گویی میدانید زندگی چیست!
از غار بیا بیرون
از گورت بیا بیرون
از مرگت بیا بیرون
اگر در زندگى تان جايى براى ماجراجویی و بازیگوشی های عاشقانه وجود ندارد، مرده ايد و هم اكنون در گور خود زندگى مى كنيد.
از آن خارج شويد!
بگذاريد در زندگى تان ماجرايى احساسى و خيال انگيز وجود داشته باشد.
ميليونها شكوه و زيبايى در انتظار شماست.
درصدد جستجو و كشف آن برآييد.
هستی، سفر نيست، جشن و سرور است.
به زندگی به چشم جشن و شادمانی و خوشی نگاه كن.
زندگی را به صورت درد و رنج و انجام وظيفه و كار در نياور.
بگذار زندگی يك بازی باشد.
بدون هيچ مقصد و مقصود ...
فقط در اينجا و در حال بودن ...
با درختان و پرندگان و رودخانه ها و كوهها بودن.
تو در زندان نيستی.
پس آن را زندان ندان.
چرا كه زندگی زندان نيست.
تو زندگی را نفهميده ای.
آن را به اشتباه معنا كرده ای.
حتی با گوش دادن به حرفهای من هم خيلی چيزها را به غلط تعبير ميكنی و همچنان به تعبير و تفسيرت ادامه ميدهی.....
#اشو
#آه_این
#سوال_از_اشو
اشو عزیز، شما در مورد عشق سخن میگویید و اینکه چه خوب است روی آن مراقبه کنیم، ولی ترس به واقعیت من نزدیکتر است.
آیا ممکن است در مورد ترس و چگونگی نگرش و مقابله با ترس برایمان سخن بگویید؟
#پاسخ
نخستین نکته:
ترس طرف دیگر عشق است.
اگر عاشق باشی، ترس ازبین میرود.
اگر در عشق نباشی، ترس برمیخیزد، ترسی عظیم
فقط عاشقان هستند که نمیترسند.
فقط در لحظات عمیق عشق است که ترسی وجود ندارد. در لحظاتی از عشق عمیق، جهان هستی وطن تو میگردد، تو یک بیگانه نیستی، یک خارجی نیستی، پذیرفته شده ای. حتی با پذیرفته شدن توسط یک موجود انسانی، چیزی در عمق وجودت گشوده میشود.
یک پدیده ُی گل مانند در درونی ترین هسته ی وجودت باز میشود.
توسط کسی پذیرفته شده ای، ارزش پیدا کرده ای؛ موجودی بیهوده نیستی. اهمیتی داری، معنایی داری
وقتی در زندگیت عشقی وجود نداشته باشد، آنوقت خواهی ترسید
آنوقت ترس در همه جا خواهد بود
زیرا دشمنان در همه جا هستند، دوستانی وجود ندارند و تمام جهان هستی به نظر بیگانه میرسد؛ به نظر میرسد که موجودی تصادفی هستی، ریشه نداری، در وطن نیستی.
پس در واقع، ترس غیبت عشق است.
و اگر مشکل تو ترس است، این به من نشان میدهد که تو به طرف اشتباه نگاه میکنی.
عشق باید مشکل باشد و نه ترس
اگر ترس مشکل باشد، این یعنی که باید به دنبال عشق باشی
اگر ترس مشکل است، مشکل در واقع این است که تو باید بیشتر عاشقانه رفتار کنی تا کسی بتواند بیشتر با تو عاشقانه رفتار کند.
باید بیشتر برای عشق باز باشی.
ولی مشکل در این است:
وقتی که در ترس قرار داری، بسته هستی.
تو چنان احساس ترس داری که از رفتن به سوی یک انسان باز مانده ای
دوست داری که تنها باشی.
هرگاه کسی در اطراف باشد، عصبی میشوی زیرا آن دیگری مانند دشمن به نظر میرسد.
اگر بسیار وسواس ترس داشته باشی، یک چرخه ی باطل ایجاد میشود.
غیبت عشق در تو ایجاد ترس میکند و اینک، به سبب ترس بسته خواهی شد.
پس حتی اگر عشق بر در بکوبد، اعتماد نمیکنی.
مرد یا زنی که بسیار در ترس ریشه گرفته باشد همیشه از عاشق شدن وحشت دارد.
به یاد بسپار:
عشق مشکل است و نه هرگز ترس
تو به طرف اشتباه این دو نگاه میکنی.
میتوانی برای زندگانی های بسیار به سمت اشتباه نگاه کنی و قادر نخواهی بود تا این مشکل را حل کنی
همیشه به یاد بسپار که:
از غیبت نباید مشکل بسازی، زیرا هیچ کاری در موردش نمیتوان کرد. فقط باید حضور را یک مشکل دید، زیرا آنوقت کاری میتوان کرد و مشکل میتواند حل شود.
اگر ترس حس میشود، آنوقت مشکل عشق است. بیشتر عاشق باش
چند قدمی به سوی دیگری برو.
زیرا نه تنها تو، همه در ترس هستند.
تو منتظر هستی که کسی بیاید و به تو عشق بورزد. میتوانی تا ابد منتظر بمانی، زیرا آن دیگری نیز میترسد.
و مردمانی که می ترسند فقط از یک چیز مطلقا وحشت دارند
و آن ترس از مردود شدن و طرد شدن است.
برای همین است که زنها هرگز قدمی برنمیدارند؛ ترس آنان بیشتر است.
آنان همیشه منتظر مردان هستند او باید بیاید!
آنان همیشه این امکان پذیرفته شدن و یا طردشدن را با خودشان نگه میدارند. آنان هرگز خودشان پیش قدم نمیشوند.
زیرا از مردان بیشتر میترسند.
آنوقت بسیاری از زنان تمام زندگیشان را در انتظار به سر میبرند.
هیچکس نمی آید و بر در ایشان نمیکوبد
زیرا کسی که میترسد، به نوعی چنان بسته میشود که مردم را از خودش منصرف میکند.
فرد ترسو، فقط با نزدیکتر شدنش، چنان ارتعاشاتی از خودش در تمام اطراف پخش میکند که هرکس که نزدیکش بیاید، منصرف میشود.
با زنی حرف میزنی:
اگر به نوعی احساس عشق و محبت به او داری، مایلی که نزدیکتر و نزدیکتر شوی.دوست داری نزدیکتر بایستی و با او صحبت کنی. ولی بدن را ببین،
زیرا بدن زبان خودش را دارد.
زن به سمت عقب خم میشود، ندانسته، یا آن زن قدمی به عقب برمیدارد.
تو نزدیکتر میشوی و او پس میکشد!
و یا اگر ممکن نباشد و پشت سر او دیواری باشد، او به سمت آن دیوار تکیه میدهد. به جلو خم نمیشود.
او نشان میدهد: “دور شو.”
میگوید: “نزدیک من نیا.”
مردم را تماشا کن که نشسته اند یا راه میروند. مردمانی هستند که به سادگی دیگران را از خودشان میرانند.
هرکس که نزدیکشان شود، هراسان میشوند.
و ترس هم یک انرژی است، درست مانند عشق، یک انرژی منفی.
مردی که احساس عشق دارد از انرژی مثبت میجوشد. وقتی که نزدیک او می آیی، مانند یک آهنربا نزدیک او میشوی؛ دوست داری با آن شخص باشی.
اگر مشکل تو ترس است، آنوقت به شخصیت خودت فکر کن، آن را تماشا کن.
باید که درهایت را بر عشق بسته باشی؛ همین....
آن درها را باز کن
البته، امکان طرد شدن وجود دارد.
ولی چرا بترسی؟
آن دیگری فقط میتواند نه بگوید. امکان نه شنیدن پنجاه درصد است، ولی فقط به سبب آن پنجاه درصد، تو یک زندگی صد درصد بدون عشق را انتخاب میکنی.
آن امکان وجود دارد، ولی چرا نگران هستی؟
#اشو
#یوگا_ابتدا_تا_انتها
اشو عزیز، شما در مورد عشق سخن میگویید و اینکه چه خوب است روی آن مراقبه کنیم، ولی ترس به واقعیت من نزدیکتر است.
آیا ممکن است در مورد ترس و چگونگی نگرش و مقابله با ترس برایمان سخن بگویید؟
#پاسخ
نخستین نکته:
ترس طرف دیگر عشق است.
اگر عاشق باشی، ترس ازبین میرود.
اگر در عشق نباشی، ترس برمیخیزد، ترسی عظیم
فقط عاشقان هستند که نمیترسند.
فقط در لحظات عمیق عشق است که ترسی وجود ندارد. در لحظاتی از عشق عمیق، جهان هستی وطن تو میگردد، تو یک بیگانه نیستی، یک خارجی نیستی، پذیرفته شده ای. حتی با پذیرفته شدن توسط یک موجود انسانی، چیزی در عمق وجودت گشوده میشود.
یک پدیده ُی گل مانند در درونی ترین هسته ی وجودت باز میشود.
توسط کسی پذیرفته شده ای، ارزش پیدا کرده ای؛ موجودی بیهوده نیستی. اهمیتی داری، معنایی داری
وقتی در زندگیت عشقی وجود نداشته باشد، آنوقت خواهی ترسید
آنوقت ترس در همه جا خواهد بود
زیرا دشمنان در همه جا هستند، دوستانی وجود ندارند و تمام جهان هستی به نظر بیگانه میرسد؛ به نظر میرسد که موجودی تصادفی هستی، ریشه نداری، در وطن نیستی.
پس در واقع، ترس غیبت عشق است.
و اگر مشکل تو ترس است، این به من نشان میدهد که تو به طرف اشتباه نگاه میکنی.
عشق باید مشکل باشد و نه ترس
اگر ترس مشکل باشد، این یعنی که باید به دنبال عشق باشی
اگر ترس مشکل است، مشکل در واقع این است که تو باید بیشتر عاشقانه رفتار کنی تا کسی بتواند بیشتر با تو عاشقانه رفتار کند.
باید بیشتر برای عشق باز باشی.
ولی مشکل در این است:
وقتی که در ترس قرار داری، بسته هستی.
تو چنان احساس ترس داری که از رفتن به سوی یک انسان باز مانده ای
دوست داری که تنها باشی.
هرگاه کسی در اطراف باشد، عصبی میشوی زیرا آن دیگری مانند دشمن به نظر میرسد.
اگر بسیار وسواس ترس داشته باشی، یک چرخه ی باطل ایجاد میشود.
غیبت عشق در تو ایجاد ترس میکند و اینک، به سبب ترس بسته خواهی شد.
پس حتی اگر عشق بر در بکوبد، اعتماد نمیکنی.
مرد یا زنی که بسیار در ترس ریشه گرفته باشد همیشه از عاشق شدن وحشت دارد.
به یاد بسپار:
عشق مشکل است و نه هرگز ترس
تو به طرف اشتباه این دو نگاه میکنی.
میتوانی برای زندگانی های بسیار به سمت اشتباه نگاه کنی و قادر نخواهی بود تا این مشکل را حل کنی
همیشه به یاد بسپار که:
از غیبت نباید مشکل بسازی، زیرا هیچ کاری در موردش نمیتوان کرد. فقط باید حضور را یک مشکل دید، زیرا آنوقت کاری میتوان کرد و مشکل میتواند حل شود.
اگر ترس حس میشود، آنوقت مشکل عشق است. بیشتر عاشق باش
چند قدمی به سوی دیگری برو.
زیرا نه تنها تو، همه در ترس هستند.
تو منتظر هستی که کسی بیاید و به تو عشق بورزد. میتوانی تا ابد منتظر بمانی، زیرا آن دیگری نیز میترسد.
و مردمانی که می ترسند فقط از یک چیز مطلقا وحشت دارند
و آن ترس از مردود شدن و طرد شدن است.
برای همین است که زنها هرگز قدمی برنمیدارند؛ ترس آنان بیشتر است.
آنان همیشه منتظر مردان هستند او باید بیاید!
آنان همیشه این امکان پذیرفته شدن و یا طردشدن را با خودشان نگه میدارند. آنان هرگز خودشان پیش قدم نمیشوند.
زیرا از مردان بیشتر میترسند.
آنوقت بسیاری از زنان تمام زندگیشان را در انتظار به سر میبرند.
هیچکس نمی آید و بر در ایشان نمیکوبد
زیرا کسی که میترسد، به نوعی چنان بسته میشود که مردم را از خودش منصرف میکند.
فرد ترسو، فقط با نزدیکتر شدنش، چنان ارتعاشاتی از خودش در تمام اطراف پخش میکند که هرکس که نزدیکش بیاید، منصرف میشود.
با زنی حرف میزنی:
اگر به نوعی احساس عشق و محبت به او داری، مایلی که نزدیکتر و نزدیکتر شوی.دوست داری نزدیکتر بایستی و با او صحبت کنی. ولی بدن را ببین،
زیرا بدن زبان خودش را دارد.
زن به سمت عقب خم میشود، ندانسته، یا آن زن قدمی به عقب برمیدارد.
تو نزدیکتر میشوی و او پس میکشد!
و یا اگر ممکن نباشد و پشت سر او دیواری باشد، او به سمت آن دیوار تکیه میدهد. به جلو خم نمیشود.
او نشان میدهد: “دور شو.”
میگوید: “نزدیک من نیا.”
مردم را تماشا کن که نشسته اند یا راه میروند. مردمانی هستند که به سادگی دیگران را از خودشان میرانند.
هرکس که نزدیکشان شود، هراسان میشوند.
و ترس هم یک انرژی است، درست مانند عشق، یک انرژی منفی.
مردی که احساس عشق دارد از انرژی مثبت میجوشد. وقتی که نزدیک او می آیی، مانند یک آهنربا نزدیک او میشوی؛ دوست داری با آن شخص باشی.
اگر مشکل تو ترس است، آنوقت به شخصیت خودت فکر کن، آن را تماشا کن.
باید که درهایت را بر عشق بسته باشی؛ همین....
آن درها را باز کن
البته، امکان طرد شدن وجود دارد.
ولی چرا بترسی؟
آن دیگری فقط میتواند نه بگوید. امکان نه شنیدن پنجاه درصد است، ولی فقط به سبب آن پنجاه درصد، تو یک زندگی صد درصد بدون عشق را انتخاب میکنی.
آن امکان وجود دارد، ولی چرا نگران هستی؟
#اشو
#یوگا_ابتدا_تا_انتها