نقد
3.37K subscribers
200 photos
17 files
795 links
نقد اقتصاد سیاسی- نقد بتوارگی- نقد ایدئولوژی

بهترین، انقلابی‌ترین و نبوغ‌آمیزترین نظریه، بدون پیوند اندام‌وار با نبض، متن و کنشگران یک جنبش اجتماعی و سیاسیِ واقعی، به‌طور بلاواسطه، هیچ هوده‌ای ندارد.

www.naghd.com

Naghd.site@gmail.com
Download Telegram
🔹نوشته‌های دریافتی 🔹

▫️ از بت‌واره‌‌پرستی کالا تا عزمِ غایت‌شناختی
▫️ درک لوکاچ از کار و مناسبتِ آن

31 می 2023

نوشته‌ی: وانگ پو
ترجمه‌ی: پارسا زنگنه

🔸 تطور نظری جورج لوکاچ در تمام سال‌هایی که مارکسیست شناخته می‌شد، حاملِ یک پروبلماتیک اساسی بود: مفهوم کار. لوکاچ در 1922 جستاری تحت عنوان «شیءوارگی و آگاهی پرولتاریا» نوشت. سرآغاز معروف این جستار که به‌عنوان بخش اصلی کتابِ تاریخ و آگاهی طبقاتی شناخته می‌شود، عبارتِ عینیّت شبح‌وار است. ایده‌ی عینیّت شبح‌وار (یا شبح‌گون) نشأت‌گرفته از بحث کارل مارکس پیرامون کالا و کار در کتاب سرمایه است. مسئله‌ی کار به‌ویژه در بخش سوم تاریخ و آگاهی طبقاتی به مسئله‌ای بسیار مهم تبدیل می‌شود؛ یعنی جایی‌که لوکاچِ جوان استدلال می‌کند که پرولتاریا سرانجام درمی‌یابد که سوژه-ابژه‌ی تاریخ است. از یک سو، کار، به انتزاعی ‌بودگی نابِ ‌زمانِ کار تقلیل می‌یابد که حضیضِ شی‌ءوارگیِ سرمایه‌داری را نشان می‌دهد؛ و از سوی دیگر همین تجربه‌ی بلاواسطه از کار شی‌واره است که آگاهی پرولتاریا را امکان‌پذیر می‌سازد. در یک کلام: کار تحت شرایط سرمایه‌داری نه‌تنها تعیّن‌بخشِ پست‌ترین نقطه‌ی فرایند شیءوارگی است بلکه «نظرگاه برتر پرولتاریا» را نیز شکل می‌دهد.

🔸 نقد بعدی لوکاچ از تاریخ و آگاهی طبقاتی به‌طورکلی به کار و پراکسیس انسانی مرتبط بود. او در پیش‌گفتار نسخه‌ی 1967 این کتاب نوشت که «حیطه‌ی اقتصاد [در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی] به این دلیل محدود شده که این کتاب مقوله‌ی مبنایی و مارکسیستی کار را، که میانجی برهم‌کنشِ سوخت‌وسازی میانِ جامعه و طبیعت است، کم دارد». بنابراین، مفهوم کار، نه‌تنها به پدیدار تاریخیِ شیءوارگی (یعنی کار مزدی) اشاره دارد، بلکه هم‌چنین بیان‌گر مسئله‌ای کلی‌تر و حتی هستی‌شناختی است. لوکاچ بعداً در همان مقدمه نوشت که مفهوم کار، که با «نظام غایت‌شناختی» آن مشخص می‌شود، باید به‌عنوان «شکل و الگوی اصلی» تمام پراکسیس‌ انسانی در نظر گرفته شود.»

🔸 جستارِ «شیءوارگی و آگاهی پرولتاریا» که در سال 1923 نوشته شد، به همراه آثار بعدی لوکاچ، یعنی هگل جوان و هستی‌شناسی هستی اجتماعی، مسیر نظریه‌پردازی لوکاچ پیرامون مفهوم کار را تشکیل می‌دهند. اکنون می‌خواهم ظهورِ مسئله‌ی کار را در جستار «شیءوارگی و آگاهی پرولتاریا» و در ابهامی که در سنت هگلی-مارکسی ایجاد می‌کند، ردیابی کنم...

🔹متن کامل این مقاله را در لینک زیر بخوانید:

https://wp.me/p9vUft-3v2

#لوکاچ #نقد_بتوارگی #کار #عزم_غایت‌شناختی
#وانگ_پو #پارسا_زنگنه

👇🏽

🖋@naghd_com
🔹نوشته‌های دریافتی 🔹

▫️ اومانیسم دموکراتیک:
▫️ بنیاد هستی‌شناختیِ اخلاقیات و ماتریالیسم سینمایی در نظریه‌ی فیلم لوکاچ


2 ژوئن 2024

نوشته‌ی: پارسا زنگنه

🔸 آن اظهارنظر معروف لنین درباره‌ی سینما را به‌یاد می‌آوریم: سینما برای ما از تمام هنرها مهم‌تر است. اما به‌یاد نداریم که برجسته‌ترین زیبایی‌شناس در سنت مارکسیسم کلاسیک قرن بیستم، چندان خودش را با رسانه‌ی سینما درگیر کرده باشد؛ کسی که نوشتار‌هایش حول ادبیات و فلسفه شاید مهم‌ترین تلاشی بود که می‌توانست برای ایجاد یک نظریه‌ی مارکسیستی جامع برای بازنمایی زیبایی‌شناختی ارائه شود؛ کسی که طیف وسیعی از روشن‌فکران را تحت تأثیر خودش قرار داد: از آنتونیو گرامشی و لوسین گلدمن گرفته تا ارنست بلوخ، اعضای مکتب فرانکفورت و بسیاری دیگر.

🔸 جرج لوکاچ در دوره‌ی اولیه‌ی فکری خود که سال‌های 1908 تا 1916 را شامل می‌شود، تحت تأثیر مفهومی از مدرنیته قرار داشت که از آراءِ متفکرانی نظیر ماکس وبر، گئورگ زیمل، امانوئل کانت و جی. دبلیو. اِف. هگل اقتباس شده بود، و هم‌چنین متأثر از بازیابی نئوکانتی‌ای که بسیاری از متفکران اروپای مرکزی را در اواخر قرن نوزدهم تحت تأثیر خود قرار داد. در این دوره درونمایه‌ی مرکزیِ آثار او دیالکتیک امید و بدبینی بود... اما لوکاچ در سال‌های 1916 تا 1918 از زیست‌باوریِ فلسفیِ خود کَنده شد و با ثابت‌ ماندن بر نیهیلیسم فلسفی به مرحله‌‌ای دشوار، به‌شدت پرتنش و پیشاانتقالی وارد شد: جایی که مابین امید و بدبینی دیگر رفت‌وبرگشتی وجود نداشت: او در موضع «بدبینی نیهیلیستی» یا «تراژدی انفعال» متوقف شد و به نوعی اگزیستانسیالیسمِ انقلابیِ ملهم از داستایوفسکی و تولستوی پای‌بند بود که ردپای آن به‌وضوح در صفحات پایانی نظریه‌ی رمان پر پیداست.

🔸 او از دهه‌ی 1930 به بعد، در چارچوب نظریه‌ی رئالیسم ادبی صراحتاً ناتورالیسم، مدرنیسم و سمبولیسم را رد کرد؛ زیرا آن‌ها را مصادیق عقلانیت‌گریزی تشخیص می‌داد و به‌تبعیّت از مارکس و انگلس در خانواده‌ی مقدس معتقد بود که رئالیسم باید مسیرش را از این سه جدا کند تا  بتواند به‌لحاظ تاریخی یک تمامیت اجتماعی انضمامی، چند لایه و ویژه را بازنمایی کند. این شد که در همین راستاء نظریه‌ای از رئالیسم را بسط داد که بنا به آن زمینه‌ی ظهور ”سنتِ انتقادیِ مدرنیستیْ“ به‌کلی زیرِ سؤال ‌رفت: سنتی انتقادی که مدرنیسم در آن به‌مثابه‌ی فرمی بالقوه و مترقی برای مداخله‌ی هنری پذیرفته می‌شد. او در واقع معتقد بود که ظهور ناتورالیسم و مدرنیسم هم‌پیوند با بیگانگی در جامعه‌ی سرمایه‌داری است و هنرمندان و روشن‌فکرانِ مدرن نیز که دست‌خوش این بیگانگی شده‌اند وادار شده‌اند تا از بازنمایی‌ جامعه به‌‌مثابه‌ی یک کل نیزدست بکشند، و در عوض، به بازنمایی یک تجربه‌ی اجتماعیِ چندپاره سوق یابند، نوعی بازنمایی که بیش‌تر با حالت ناگوارِ خاصِ خودشان مطابقت دارد: یعنی بیگانگی در قبال خود و جامعه‌. او در این دوره، مدرنیسم قرن بیستم را نتیجه‌ی قهقرایی و واپس‌گرایانه‌ی آن گرایش‌های بیگانه‌کننده‌ای تلقی می‌کرد که بنیادشان در ناتورالیسم قرن نوزدهمی نهاده شده بود.

🔸 معروف‌ترین بحث‌ها برای علاقه‌مندان به سینما همان جدل پرآوازه‌ی برشت و لوکاچ است؛ چراکه این مجادله برای نظریه‌ی فیلم در دهه‌ی 1960 اهمیت ویژه‌ای پیدا کرد: نقد برشت بر رئالیسم لوکاچ به یکی از مبانیِ ایجادِ نظریه‌ی فیلم فرمالیستی و آوانگارد پسا-1968 تبدیل شد. اما آراء فوق‌الذکر لوکاچ به سال‌های دهه‌ی 1940 تا اواسط دهه‌ی 1950 نیز بازمی‌گردد. لوکاچ در آن سال‌ها برای انجام مناظره‌هایی به اروپای غربی سفر کرد و در آن‌جا با شخصیت‌هایی از جمله ژان پل سارتر جدل‌های تندوتیزی داشت. او تقریباً بر سر مدرنیته و ایدئولوژی مدرن با اکثر شخصیت‌های روشن‌فکر اروپایی جدال کرد...

🔹متن کامل این جستار را در لینک زیر بخوانید:

https://wp.me/p9vUft-46X

#جرج_لوکاچ #پارسا_زنگنه
#نظریه_سینما

👇🏽

🖋@naghd_com