#شعرای_نایین
.
مجید خان منوچهری نایینی
.
با نایین
ای کهن شهر گرفتار کویر
تشنهی در چنگ کم آبی اسیر
ای زسرسبزی و آبادی تهی
غرقه در اندوه از شادی تهی
ای بلند اوازه گمنام وطن
آشنای ناشناس مرد و زن
ای زقالی های بی مثل و قرین
مایه ی رشک نگارستان چین
دست هاشان قصه پرداز نقوش
با زبان های ده انگشت خموش
نقش های برده گوی برتری
در لطافت صد ره از حور و پری
.........ادامه دارد
@naein_nameh
.
مجید خان منوچهری نایینی
.
با نایین
ای کهن شهر گرفتار کویر
تشنهی در چنگ کم آبی اسیر
ای زسرسبزی و آبادی تهی
غرقه در اندوه از شادی تهی
ای بلند اوازه گمنام وطن
آشنای ناشناس مرد و زن
ای زقالی های بی مثل و قرین
مایه ی رشک نگارستان چین
دست هاشان قصه پرداز نقوش
با زبان های ده انگشت خموش
نقش های برده گوی برتری
در لطافت صد ره از حور و پری
.........ادامه دارد
@naein_nameh
Audio
#آموزش_گویش_نایینی
خوانش شعر محلی نائینی
" اِمشو دلی می تیریش تیریشو "
شاعر و خوانش:حسن جعفری فخر آباد
🔻.متن کامل شعر را در لینک زیر بخوانید
https://t.me/khateratemazyak/4840
@naein_nameh
خوانش شعر محلی نائینی
" اِمشو دلی می تیریش تیریشو "
شاعر و خوانش:حسن جعفری فخر آباد
🔻.متن کامل شعر را در لینک زیر بخوانید
https://t.me/khateratemazyak/4840
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
.
خانه علوی
خانه میرزا محمد حسین علوی از جمله خانه های قدیمی نایین است.
این خانه نزدیک نارنج (نارین) قلعه است. درب چوبی ان که کوبه و گل میخ های آن بسیار ظریف و خوش نقش بوده اکنون تعویض شده است.
مرحومه طوبی خانم پیرنیا همسر میرزا محمد حسین علوی بودند.
@naein_nameh
.
خانه علوی
خانه میرزا محمد حسین علوی از جمله خانه های قدیمی نایین است.
این خانه نزدیک نارنج (نارین) قلعه است. درب چوبی ان که کوبه و گل میخ های آن بسیار ظریف و خوش نقش بوده اکنون تعویض شده است.
مرحومه طوبی خانم پیرنیا همسر میرزا محمد حسین علوی بودند.
@naein_nameh
Forwarded from Mamatiir - کانال پایگاه ممتی (尺.丂卄.爪)
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت اول
زنهای حاضر در حیاط منزل ربابه با سقلمه، جیغوویغ و لنگه دمپایی ما را از خانه انداختند بیرون. ما را که میگویم یعنی من و محمد پسر محمود همسایهمان و جواد پسر کلثوم. چه فصلی از سال بود را اصلاً یادم نمیآید اما نه گرم بود و نه سرد. مثل هوای بهاری. هرکدام یکتکه لباس شندرپندر تنمان بود. هرروز کارمان این بود که توی محله وُل بخوریم وتوی دست و پای اینوآن باشیم و به اینجاوآنجا سرک بکشیم. ریزهمیزه و پنجششساله بودیم. طوری که هنوز دزدکی با مادرهایمان به حمامزنانه میرفتیم. آن روز بخصوص که در زندگی من تأثیر بسیاری داشت. از اول صبح که بیدار شدم صدای جیغ و نعره ربابه را میشنیدم. تمامی هم نداشت.
میانه روز بود که ما سه نفر، بیرون منزل ربابه کنار هم بودیم. زنهای همسایه یکی میآمد و یکی میرفت. غلغلهای بود. حبیب شوهر ربابه هم سر کوچه به تیر چوبی برق که چند ماهی بیشتر از نصبش نمیگذشت تکیه داده بود و پشت سرهم سیگار میکشید. سال پیش هم همین حال و حکایت را دیده بودم. منتها من آنوقت کوچکتر بودم و لای چادر مادرم پناه گرفته بودم و توی منزل ربابه بودیم. هنوز برق نیامده بود. داخل اتاق ربابه با دو تا لامپای بزرگ که میگفتند از خدیجه قرض گرفتهاند، مثل روز روشن بود. خدیجه زن بلندقامتی بود که میگفتند پدرش مال دار و خان بوده و توی یکی از سفرهایش به مکه دیگر بازنگشته. وسط حیاط دیگی پر آب گذاشته بودند و زیرش هیزم میسوخت. نمیدانم چه شد که تا حاج لیلا نیمهلخت شد و صدای نعره و جیغ ربابه بلند شد، مادرم دستم را گرفت و بهسرعت از منزل خارج شدیم اما امسال حتی نگذاشتند پایمان را داخل حیاط بگذاریم. بهشدت مشتاق بودم ته و توی کار را دربیاورم. به پیشنهاد محمد که چموشتر از ما دوتا بود، از طریق دیوار خرابشده منزل استاد رضا خودمان را رساندیم بالای پشتبام منزل ربابه. قرار شد بدون هیچ سروصدایی هرکدام نوبتی از حفرهای که مثل دودکش از طاقی صفه مانندی به اتاق ربابه ختم میشد اتفاقات داخل را ببینیم. زنهای داخل اتاق آنقدر درهموبرهم حرف میزدند که صدای نعرههای ربابه میانش گم میشد. اول خود محمد مشغول تماشا شد، بعد هم من چشمچپم را بستم و با چشم راستم داخل را نگاه کردم. ربابه لخت، با شکم برآمده وسط اتاق خوابیده بود و پاهایش از هم باز بود. زیرش لحافکهنهای و مندرسی پهن کرده بودند که پر از خونابه بود. حاج لیلا هم نیمهلخت بالای سرش بود. کف دستانش را زیر سینه لیلا میگذاشت و به پایین میلغزاند و بتول خواهر ربابه هم با کاسه آب داغ میریخت زیردست لیلا. هر بار که لیلا دستانش را با فشار به پایین میلغزاند، ربابه نعرهای جانسوزی میزد. جواد سرم را پس کشید و خودش مشغول تماشا شد. بیش از هردوی ما تماشا کرد. محمد کنارش زد و خودش مشغول تماشا شد. صدای ناله و ضجه ربابه بیشتر شده بود اما همچنان صدای بلند حاج لیلا و همهمه زنان حاضر در اتاق طنین بیشتری داشت. ربابه جیغ بلندی کشید. محمد ناگهان سرش را از حفره برداشت و با صدایی بلند گفت زایید. زنان متوجه حضور ما شدند و هرکدام هر فحش و بدوبیراه که میتوانستند نثارمان کردند. صدای گریه نوزاد بلند شد و ما هم مثل جن بوداده پا به فرار گذاشتیم و خودمان را به کوچه رساندیم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐 به کانال پایگاه ممتی بپیوندید 👇
🌐دوستانتان را نیزمهمان کنید؛ 👇
👁🌸👁
@mamatiir
#طبیعت_ایران
.
طبیعت ایران خوانسار شهر سنگ چین و چشمه و رود...عکاس و مدرس ارتباط تصویری استاد اکبر اخوندی
@naein_nameh
.
طبیعت ایران خوانسار شهر سنگ چین و چشمه و رود...عکاس و مدرس ارتباط تصویری استاد اکبر اخوندی
@naein_nameh
Forwarded from سلام چوپانان
🏴پیام تسلیت به مناسبت درگذشت پرستار بازنشسته بیمارستان حشمتیه نایین مرحوم بابک بقایی نایینی
◾️اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعوُن
⚫️ با نهایت تأسف و تأثر درگذشت ناگهانی همکار عزیزمان آقای بابک بقایی نایینی را به خانواده محترم آن مرحوم و کلیه همکاران تسلیت عرض مینمائیم.
⚫️هر چند که تاب فراق و هجران سخت و دشوار است، لیکن تقدیر الهی را جز صبر و بردباری چاره ای نیست.
⚫️ از خداوند بزرگ برای آن مرحوم غفران واسعه الهی و برای بازماندگان محترم صبری جمیل و اجری جزیل را مسئلت می داریم .
🖤روحش شاد و یادش گرامی باد.
⚫️ روابط عمومی بیمارستان حشمتیه نایین
🌐 رسانه سلامت شهرستان نایین
⚜️___________________________⚜️
🍏🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/salamat_naein
◾️اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعوُن
⚫️ با نهایت تأسف و تأثر درگذشت ناگهانی همکار عزیزمان آقای بابک بقایی نایینی را به خانواده محترم آن مرحوم و کلیه همکاران تسلیت عرض مینمائیم.
⚫️هر چند که تاب فراق و هجران سخت و دشوار است، لیکن تقدیر الهی را جز صبر و بردباری چاره ای نیست.
⚫️ از خداوند بزرگ برای آن مرحوم غفران واسعه الهی و برای بازماندگان محترم صبری جمیل و اجری جزیل را مسئلت می داریم .
🖤روحش شاد و یادش گرامی باد.
⚫️ روابط عمومی بیمارستان حشمتیه نایین
🌐 رسانه سلامت شهرستان نایین
⚜️___________________________⚜️
🍏🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/salamat_naein
#آموزش_گویش_نایینی
.
بخش دیگری از شعر استاد ابراهیمی انارکی
یک زیمون بی، گو طالمسی رُو بی
"باقری" بی، "حسینی خسرو" بی
سیلَچو روخُنَش پر از اُو بی
تیره ها مَشت و گیوه ها نو بی
کی اَبی حرفی سیلَچو اِزینه؟
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
یک زمان بود که طالمسی ( معدن) فعال بود
باقری بود، حسین خسرو بود ( دو نفر از حالی انارک
سیلچو( نام محل) رودخانه اش پر اب بود
توبره ها پر از جنس( مایحتاج) بود و گیوه ها نو بود
چه کسی دیگر حرفی از سیلچو می زند
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
.
بخش دیگری از شعر استاد ابراهیمی انارکی
یک زیمون بی، گو طالمسی رُو بی
"باقری" بی، "حسینی خسرو" بی
سیلَچو روخُنَش پر از اُو بی
تیره ها مَشت و گیوه ها نو بی
کی اَبی حرفی سیلَچو اِزینه؟
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
یک زمان بود که طالمسی ( معدن) فعال بود
باقری بود، حسین خسرو بود ( دو نفر از حالی انارک
سیلچو( نام محل) رودخانه اش پر اب بود
توبره ها پر از جنس( مایحتاج) بود و گیوه ها نو بود
چه کسی دیگر حرفی از سیلچو می زند
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوم
... مثل بچههای ننهمرده سرمان را پایین انداخته بودیم و انگارنهانگار که از زایمان ربابه خبرداریم. یکی از زنان محل دواندوان آمد و خبر زایمان ربابه را به حبیب داد. حبیب ناباورانه دست کرد توی جیبش و دوتا سکه دوریالی به او داد و شتابان خودش را به در منزل رساند. ما سه نفر هم عین کَنه پشت سر حبیب را افتادیم. زنهایی که از منزل ربابه خارج میشدند به حبیب شادباش میگفتند. حبیب گل ازگلش شکفته بود اما مثل ما اجازه ورود به منزل را نداشت. چشمانش پر از اشک بود. دست در جیبش کرد و یکمشت پروپیمان توت خشک و کشمش از جیبش درآورد و بین ما سه نفر تقسیم کرد. دروهمسایه از زایمان ربابه خوشحال بودند. تا آن روز همه بچههای ربابه مرده به دنیا آمده بودند الا اینیکی. برای ما سه نفر هم روز خوبی بود انگار همه آدمها مهربانتر شده بودند و البته از آبگوشتی که به مناسبت زایمان ربابه مهیا شده بود همکاسهای نصیبمان شد.
حبیب برعکس ظاهرش که سیاهچرده و پرچروک و تلخ بود. انصافاً مرد آرام و سربهراهی بود. ربابه هم زن بساز، خانوادهدوست و مردمداری بود اما او هم برورویی نداشت. حالا فکر کنید نوزاد این دوتا آدم نسبتاً زشت، ظرف چند روز تبدیل به مهمترین خبری ولایت شد. دروهمسایهها برای دیدن نوزاد صف میبستند. من نیز آن روز بهیادماندنی توانستم بهاتفاق مادرم به دیدن نوزاد بروم. مگر میشد. هیچوقت بچهای به این شکل ندیده بودم. مثل برف سفید بود، چشمانش را که باز میکرد یکی قهوهای و یکی نزدیک به آبی بود. آدم دلش میخواست توی چشمانش غرق بشود. چنین بچهای از چنین پدر و مادری بیشتر شبیه یک معجزه بود. البته حرفوحدیث هم فراوان بود ولی اکثر اهالی باور داشتند، چون ربابه زن مؤمن و دلسوختهای بوده و برای سالم به دنیا آمدن نوزادش به سقاخانه عاشورگاه دخیل بسته، نوزادی با این محسنات از برکت صاحب سقاخانه است. به همین دلیل هم حبیب و ربابه با توصیه اهالی نام نوزاد را زهرا گذاشتند.
نزدیک به یک سال از تولد زهرا گذشته بود. درِ منزل حبیب از آن درهای چوبی بزرگ بود که دو حلقه کوبه داشت. بعد از تولد زهرا هر دو حلقه پرشده بود از نوارهای باریک پارچههای رنگووارنگ که اهالی مخفیانه و یا آشکارا به آن گره میزدند تا حاجتروا شوند. همه باور داشتند زهرا یک معجزه آسمانی است و چون توی منزل حبیب زندگی میکند پس درودیوار آن منزل هم متبرک است. حبیب و ربابه از مزاحمت دائم اهالی در را به روی خودشان بسته بودند. میگفتند یک روز، زنی غریبه آمده و خواسته زهرا را بدزد که حبیب متوجه شده است و بچه را از زیر چادر غریبه درآورده. بعضی از اهالی ولایت کهنههای زهرا را که خالهاش برای شستشو به جوی آب حاجی حسین میبرد بهعنوان تبرک از او پس میگرفتند و تکهتکه میکردند و بین خودشان تقسیم میکردند. این بدان معنی بود که زهرا درخطر بود و باید چهارچشمی مراقبش میبودند.
تنها جایی که ربابه بدون هیچ ترسی زهرا را با خودش میآورد منزل ما بود. مادرم زن بسیار خونگرمی بود و از همه مهمتر نسبت به ربابه محبت خاصی داشت. یکجورهایی سنگ صبور ربابه بود. ربابه فک و فامیلی نداشت و تنها یاورش خواهر بزرگترش بتول بود و بعد هم مادرم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوم
... مثل بچههای ننهمرده سرمان را پایین انداخته بودیم و انگارنهانگار که از زایمان ربابه خبرداریم. یکی از زنان محل دواندوان آمد و خبر زایمان ربابه را به حبیب داد. حبیب ناباورانه دست کرد توی جیبش و دوتا سکه دوریالی به او داد و شتابان خودش را به در منزل رساند. ما سه نفر هم عین کَنه پشت سر حبیب را افتادیم. زنهایی که از منزل ربابه خارج میشدند به حبیب شادباش میگفتند. حبیب گل ازگلش شکفته بود اما مثل ما اجازه ورود به منزل را نداشت. چشمانش پر از اشک بود. دست در جیبش کرد و یکمشت پروپیمان توت خشک و کشمش از جیبش درآورد و بین ما سه نفر تقسیم کرد. دروهمسایه از زایمان ربابه خوشحال بودند. تا آن روز همه بچههای ربابه مرده به دنیا آمده بودند الا اینیکی. برای ما سه نفر هم روز خوبی بود انگار همه آدمها مهربانتر شده بودند و البته از آبگوشتی که به مناسبت زایمان ربابه مهیا شده بود همکاسهای نصیبمان شد.
حبیب برعکس ظاهرش که سیاهچرده و پرچروک و تلخ بود. انصافاً مرد آرام و سربهراهی بود. ربابه هم زن بساز، خانوادهدوست و مردمداری بود اما او هم برورویی نداشت. حالا فکر کنید نوزاد این دوتا آدم نسبتاً زشت، ظرف چند روز تبدیل به مهمترین خبری ولایت شد. دروهمسایهها برای دیدن نوزاد صف میبستند. من نیز آن روز بهیادماندنی توانستم بهاتفاق مادرم به دیدن نوزاد بروم. مگر میشد. هیچوقت بچهای به این شکل ندیده بودم. مثل برف سفید بود، چشمانش را که باز میکرد یکی قهوهای و یکی نزدیک به آبی بود. آدم دلش میخواست توی چشمانش غرق بشود. چنین بچهای از چنین پدر و مادری بیشتر شبیه یک معجزه بود. البته حرفوحدیث هم فراوان بود ولی اکثر اهالی باور داشتند، چون ربابه زن مؤمن و دلسوختهای بوده و برای سالم به دنیا آمدن نوزادش به سقاخانه عاشورگاه دخیل بسته، نوزادی با این محسنات از برکت صاحب سقاخانه است. به همین دلیل هم حبیب و ربابه با توصیه اهالی نام نوزاد را زهرا گذاشتند.
نزدیک به یک سال از تولد زهرا گذشته بود. درِ منزل حبیب از آن درهای چوبی بزرگ بود که دو حلقه کوبه داشت. بعد از تولد زهرا هر دو حلقه پرشده بود از نوارهای باریک پارچههای رنگووارنگ که اهالی مخفیانه و یا آشکارا به آن گره میزدند تا حاجتروا شوند. همه باور داشتند زهرا یک معجزه آسمانی است و چون توی منزل حبیب زندگی میکند پس درودیوار آن منزل هم متبرک است. حبیب و ربابه از مزاحمت دائم اهالی در را به روی خودشان بسته بودند. میگفتند یک روز، زنی غریبه آمده و خواسته زهرا را بدزد که حبیب متوجه شده است و بچه را از زیر چادر غریبه درآورده. بعضی از اهالی ولایت کهنههای زهرا را که خالهاش برای شستشو به جوی آب حاجی حسین میبرد بهعنوان تبرک از او پس میگرفتند و تکهتکه میکردند و بین خودشان تقسیم میکردند. این بدان معنی بود که زهرا درخطر بود و باید چهارچشمی مراقبش میبودند.
تنها جایی که ربابه بدون هیچ ترسی زهرا را با خودش میآورد منزل ما بود. مادرم زن بسیار خونگرمی بود و از همه مهمتر نسبت به ربابه محبت خاصی داشت. یکجورهایی سنگ صبور ربابه بود. ربابه فک و فامیلی نداشت و تنها یاورش خواهر بزرگترش بتول بود و بعد هم مادرم...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#آن_روزها
.
دوستان مهربان، همراهان نازنین سلام و ارادت بنده را بپذیرید
در سال۱۳۹۰ خاطرات کودکی خود را تحت عنوان " آرند وطنم" منتشر کردم که قبلا بخشهایی از آن در همین فصل آمده، پس از فراغت از گردآوری و تآلیف کتاب" نایین نامه" روایتی از دیار کهن در سال ۱۳۹۷ که اثر برگزیده بیست و پنجمین جشنواره دوسالانه جایزه کتاب اصفهان شد و در همان سال پانصد نسخه ان تمام شد. ادامه خاطرات که چهارفصل بسیار مهم و تاریخی بود عبارت از:
۱- دوران دانشکده مخابرات تهران
۲- سربازی و صدها حکایت که اوج انقلاب ۱۳۵۷ بود .
۳ شروع کار اداری در مخابرات و جهاد سازندگی و بیش از ده سال حضور در مدرسه اندیشه تهران ( دُن بسکو)
۴-ده سال ادامه خدمت در مخابرات و شغل جذاب ارزیابی و بازرسی مخابرات در تمام استانهای کشور
معلوم است که ازدواج و فرزند و علایق سیاسی و تغییرات فوق سریع مسایل سیاسی اجتماعی در ایران با صدها حکایت تلخ و شیرین در خلال این چهار بخش را تا انجا که در خاطر دارم در این سر فصل " آن روزها" می آورم. برخی را قبلا نوشته و مشکلات جسمی علت عدم تکمیل انهاست.
سعی و همت خود را مصروف تکمیل ان خواهم کرد. ان شالله
(تصویر ۱۳۵۴ در تهران)
@naein_nameh
.
دوستان مهربان، همراهان نازنین سلام و ارادت بنده را بپذیرید
در سال۱۳۹۰ خاطرات کودکی خود را تحت عنوان " آرند وطنم" منتشر کردم که قبلا بخشهایی از آن در همین فصل آمده، پس از فراغت از گردآوری و تآلیف کتاب" نایین نامه" روایتی از دیار کهن در سال ۱۳۹۷ که اثر برگزیده بیست و پنجمین جشنواره دوسالانه جایزه کتاب اصفهان شد و در همان سال پانصد نسخه ان تمام شد. ادامه خاطرات که چهارفصل بسیار مهم و تاریخی بود عبارت از:
۱- دوران دانشکده مخابرات تهران
۲- سربازی و صدها حکایت که اوج انقلاب ۱۳۵۷ بود .
۳ شروع کار اداری در مخابرات و جهاد سازندگی و بیش از ده سال حضور در مدرسه اندیشه تهران ( دُن بسکو)
۴-ده سال ادامه خدمت در مخابرات و شغل جذاب ارزیابی و بازرسی مخابرات در تمام استانهای کشور
معلوم است که ازدواج و فرزند و علایق سیاسی و تغییرات فوق سریع مسایل سیاسی اجتماعی در ایران با صدها حکایت تلخ و شیرین در خلال این چهار بخش را تا انجا که در خاطر دارم در این سر فصل " آن روزها" می آورم. برخی را قبلا نوشته و مشکلات جسمی علت عدم تکمیل انهاست.
سعی و همت خود را مصروف تکمیل ان خواهم کرد. ان شالله
(تصویر ۱۳۵۴ در تهران)
@naein_nameh
#نایین_نامه
پیامی از مادری دلسوخته و معلمی دلسوز برای فرزندانش و همه فرزندان وطن
.: بچه هاي عزيزم
پيامي برايتان دارم
فرزندان عزيزم
محرم كه مي رسيد
در اون روزهاي خوب كودكي و نوجواني شما
لباس سياه را به تنتان مي كردم
امروز كه دسترسي به شما ندارم😭
اگر لباس سياه نمي پوشيد
مانند جناب حر در كربلا باشيد
تن به ذلت ندهيد و
لباس شرافت ،انسانيت و ازادگي
را هرگز از تن بيرون نكنيد
محرم ١٤٤٥برابر با ٢٧ تير ١٤٠٢*
@naein_nameh
پیامی از مادری دلسوخته و معلمی دلسوز برای فرزندانش و همه فرزندان وطن
.: بچه هاي عزيزم
پيامي برايتان دارم
فرزندان عزيزم
محرم كه مي رسيد
در اون روزهاي خوب كودكي و نوجواني شما
لباس سياه را به تنتان مي كردم
امروز كه دسترسي به شما ندارم😭
اگر لباس سياه نمي پوشيد
مانند جناب حر در كربلا باشيد
تن به ذلت ندهيد و
لباس شرافت ،انسانيت و ازادگي
را هرگز از تن بيرون نكنيد
محرم ١٤٤٥برابر با ٢٧ تير ١٤٠٢*
@naein_nameh
Forwarded from دورهمی یزدیها
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💠هیهات من الذله این ننگ نمیخواهیم
رسوای جماعت به، همرنگ نمیخواهیم
💠بزرگترین کانال یزدیها را دنبال کنید👇
https://t.me/+PHZYSK5N-ZLYRfXv
رسوای جماعت به، همرنگ نمیخواهیم
💠بزرگترین کانال یزدیها را دنبال کنید👇
https://t.me/+PHZYSK5N-ZLYRfXv
#تاریخچه_نایین
.
آیا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته جمعیت نایین صد در صد نایینی بودند که در قالب هفت محله در بافت قدیم زندگی می کردند و غریبه ای در بین انها نبود . حال انکه اکنون از ان خیل جمعیت تنها ۳۰ درصد باقیمانده و بقیه به دیار باقی شتافته یا مهاجرت کرده اند. و همین باعث از رونق افتادن بافت قدیم نایین است.
ایا میدانید در ان دوره شهر دارای برج و بارو و حصار و خندق بوده و شبها دروازه ها را می بستند و کسی حق ورود و خروج نداشت تا ایمنی مردم برقرار باشد.
ایا میدانید در همان سالها بیش از نود درصد مردم به زبان محلی صحبت می کردند و به همین نسبت هم بی سواد بودند ولی امروزه کاملا برعکس شده و اغلب به زبان فارسی تکلم می کنند و اغلب باسواد هستند.
ادامه دارد....
( فرهنگ نایین، جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
.
آیا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته جمعیت نایین صد در صد نایینی بودند که در قالب هفت محله در بافت قدیم زندگی می کردند و غریبه ای در بین انها نبود . حال انکه اکنون از ان خیل جمعیت تنها ۳۰ درصد باقیمانده و بقیه به دیار باقی شتافته یا مهاجرت کرده اند. و همین باعث از رونق افتادن بافت قدیم نایین است.
ایا میدانید در ان دوره شهر دارای برج و بارو و حصار و خندق بوده و شبها دروازه ها را می بستند و کسی حق ورود و خروج نداشت تا ایمنی مردم برقرار باشد.
ایا میدانید در همان سالها بیش از نود درصد مردم به زبان محلی صحبت می کردند و به همین نسبت هم بی سواد بودند ولی امروزه کاملا برعکس شده و اغلب به زبان فارسی تکلم می کنند و اغلب باسواد هستند.
ادامه دارد....
( فرهنگ نایین، جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
#مشاهیر_نایین
#مفاخر_ملی
.
استاد دکتر مصطفی رحیمی
شادروان دکتر رحیمی ادیب، حقوقدان، سیاست پژوه، تحلیلگر و مترجم پرآوازه زاده۱۳۰۴ نایین و رحلت در نهم مرداد ۱۳۸۱ تهران.
او فرزند میرزا احمد خان رحیمی (احمد سکانی*) از سلسله شهدادیان نایین است تحصیلات ابتدایی را در نایین و سیکل اول
دبیرستان را در یزد و ادامه آن را در اصفهان به انجام رسانید و سپس در دانشگاه تهران )دانشکده حقوق( لیسانس خود را
دریافت کرد و مدتی به فعالیت قضایی پرداخت. در سال 1337 برای ادامه تحصیل راهی فرانسه شد و از دانشگاه سوربن
دکتری حقوق دریافت نمود.دکتر رحیمی در دهه چهل شمسی با ترجمه هایی از سارتر، دوبوار، گامو و برشت در شناسایی
مکاتب فلسفی و هنر ادبیات غرب در فضای روشنکفران آن زمان کوشید. او مقاله نگار ماهری بود که فهرست مقالات او از دویست عنوان میگذرد و دریغ بر او که آنچنان که سزاوار ارج و اجر خدمات فرهنگی پنجاه ساله او بود اقدامی نکردیم.
در روزهای آخر دیماه 1357 روزنامه آیندگان نامه ای را با امضای دکتر مصطفی رحیمی خطاب به آیت الله سید روح الله خمینی با عنوان 《چرا به جمهوری اسلامی رأی نمی دهم 》
اثار او خواهد آمد
@naein_nameh
#مفاخر_ملی
.
استاد دکتر مصطفی رحیمی
شادروان دکتر رحیمی ادیب، حقوقدان، سیاست پژوه، تحلیلگر و مترجم پرآوازه زاده۱۳۰۴ نایین و رحلت در نهم مرداد ۱۳۸۱ تهران.
او فرزند میرزا احمد خان رحیمی (احمد سکانی*) از سلسله شهدادیان نایین است تحصیلات ابتدایی را در نایین و سیکل اول
دبیرستان را در یزد و ادامه آن را در اصفهان به انجام رسانید و سپس در دانشگاه تهران )دانشکده حقوق( لیسانس خود را
دریافت کرد و مدتی به فعالیت قضایی پرداخت. در سال 1337 برای ادامه تحصیل راهی فرانسه شد و از دانشگاه سوربن
دکتری حقوق دریافت نمود.دکتر رحیمی در دهه چهل شمسی با ترجمه هایی از سارتر، دوبوار، گامو و برشت در شناسایی
مکاتب فلسفی و هنر ادبیات غرب در فضای روشنکفران آن زمان کوشید. او مقاله نگار ماهری بود که فهرست مقالات او از دویست عنوان میگذرد و دریغ بر او که آنچنان که سزاوار ارج و اجر خدمات فرهنگی پنجاه ساله او بود اقدامی نکردیم.
در روزهای آخر دیماه 1357 روزنامه آیندگان نامه ای را با امضای دکتر مصطفی رحیمی خطاب به آیت الله سید روح الله خمینی با عنوان 《چرا به جمهوری اسلامی رأی نمی دهم 》
اثار او خواهد آمد
@naein_nameh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آموزش_گویش_نایینی
.
ایسالا اُشتر و قطاریت دارت
ایسالا وِر کیمر حصاریت دارت
سَوچ و خَوگ و تهی و ساریت دارت
راسّی راسی گو روزیگاریت دارت
گو ابی هیچ بنده ای ناوینه
ای نارسینه، ای نارسینه
با احترام به محضر استاد ابراهیمی انارکی ترجمه می شود.
ان سالها شتر و کاروان ها داشتی
ان سالها بر قله ها حصار و بارو داشتی
سوچ( سبزه قبا) و کبک و تیهو و سار داشتی
راست راستی که روزگاری داشتی
که دیگر هیچ کس نمی بیند
ای انارک، ای انارک
برای اقا محسن موسی کاظمی
@naein_nameh
.
ایسالا اُشتر و قطاریت دارت
ایسالا وِر کیمر حصاریت دارت
سَوچ و خَوگ و تهی و ساریت دارت
راسّی راسی گو روزیگاریت دارت
گو ابی هیچ بنده ای ناوینه
ای نارسینه، ای نارسینه
با احترام به محضر استاد ابراهیمی انارکی ترجمه می شود.
ان سالها شتر و کاروان ها داشتی
ان سالها بر قله ها حصار و بارو داشتی
سوچ( سبزه قبا) و کبک و تیهو و سار داشتی
راست راستی که روزگاری داشتی
که دیگر هیچ کس نمی بیند
ای انارک، ای انارک
برای اقا محسن موسی کاظمی
@naein_nameh
Forwarded from سهام نیوز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅چگونه سنگی بر بتان مرده بیاندازم حال آنکه بتهای زنده بر روی زمیناند.
#سیدالشهدا
#روز_واقعه
@Sahamnewsorg
#سیدالشهدا
#روز_واقعه
@Sahamnewsorg
#تارخچه_نایین
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته بر خلاف امروز که درهای خانه ها روز و شب بسته است در تمام ساعات روز و تا پاسی از شب در خانه ها باز بود و همسایگان ، خصوصا خانم ها ازادانه به منزل یکدیگر رفت و امد می کردند و روابط بسیار نزدیک داشتند.
ایا میدانید درب خانه های قدیمی که از جنس چوب بود دارای دو کوبه متفاوت بود، یکی سنگین و به شکل چکش برای اعلام مرد بودن کوبنده و دیگری حلقه تزیین شده برای اینکه صاحب خانه بداند پشت درب خانم است.
ایا میدانید در ان سالها نظافت هر کوچه و معبر به عهده ساکنین هر کوی و برزن بود و تمام خانه ها صبح زود جلو منزل خود را اب و جارو نموده و محله همیشه تمیز بود.
( فرهنگ نایین، جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته بر خلاف امروز که درهای خانه ها روز و شب بسته است در تمام ساعات روز و تا پاسی از شب در خانه ها باز بود و همسایگان ، خصوصا خانم ها ازادانه به منزل یکدیگر رفت و امد می کردند و روابط بسیار نزدیک داشتند.
ایا میدانید درب خانه های قدیمی که از جنس چوب بود دارای دو کوبه متفاوت بود، یکی سنگین و به شکل چکش برای اعلام مرد بودن کوبنده و دیگری حلقه تزیین شده برای اینکه صاحب خانه بداند پشت درب خانم است.
ایا میدانید در ان سالها نظافت هر کوچه و معبر به عهده ساکنین هر کوی و برزن بود و تمام خانه ها صبح زود جلو منزل خود را اب و جارو نموده و محله همیشه تمیز بود.
( فرهنگ نایین، جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
Forwarded from واج (75714 Hassnbalani)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت سوم
... پدر و مادر و تعداد دیگری از وابستگانش در سالهای وبا مرده بودند. از ارثیه پدری، منزلی که در آن ساکن بود به او رسیده بود و باغ پسته کوچهباغ هم به خواهرش بتول. بتول همسر محمد شتر بود. مردی گلهدار، متمول، تنومند، قویهیکل و بسیار تندمزاج؛ قد و قوارهاش دو برابر بتول بود و دست بزن هم داشت. برای همین هم سروصورت بتول همیشه کبود بود. دو خواهر بسیار به هم وابسته بودند و غمخوار یکدیگر؛ در عوض همسرانشان حبیب و محمد هیچ ارتباطی باهم نداشتند و به یاد ندارم آنها را یکجا دیده باشم. کلاس اول که رفتم سن زهرا، یک سال و خوردهای شده بود. تمام بچههای همسنوسالم کلی به من باج میدادند تا در مورد زهرا برایشان حرف بزنم. ظاهراً من تنها پسری بودم که حداقل روزی یکبار میتوانستم زهرا را ببینم. بااینوجود، هر بار که میدیدمش تنم گر میگرفت. خواهرم طاهره کلی عروسک جورواجور داشت که عمو و داییام از تهران برایش آورده بودند اما زهرا از خوشگلترین عروسکهای خواهرم هم خوشگلتر بود. موهای طلایی فرفری، پوست سفید، چشمان آبی و قهوهای درشت و از همه مهمتر خنده کودکانهاش که دل آدم را میبرد. حاضر بودم همه عروسکهای خواهرم را بدهم و او را بهجایش بگیرم. مادرم که اینهمه علاقه من را دیده بود، دستم را در دست گرفت و درحالیکه نوازش میداد گفت پسرم درس بخوان تا آدم مهمی بشوی؛ تا آنوقت زهرا هم بزرگشده و میتوانم او را برایت خواستگاری کنم تا برای همیشه مال تو باشد. چقدر خوب میشد؛ زهرا میتوانست برای همیشه مال من باشد. تصمیم گرفتم به خاطر اینکه آدم مهمی بشوم، خوب درس بخوانم. بهسرعت تغییر رویه دادم و شدم بچه درسخوان. تمام درسهایم را بیست میشدم و شاگرداول مدرسه بودم. حتی با تعدادی از دانش آموزان کلاس اولیِ بقیه ولایت به اصفهان رفتیم و آنجا هم نفر اول شدم. بیشتر تابستانها پدرم پیش ما بود. پدرم در سال فقط یک یا دو بار از معدن سرب نخلک برای سرکشی ما میآمد. یک ماه یا بیشتر میماند و دوباره میرفت. زمانی که پدرم پیش ما بود هر شب مهمان داشتیم. علاوه بر فک و فامیل، در همسایهها هم میآمدند شبنشینی. هرکس قصهای میگفت اما من باوجوداینکه اکثراً توی بغل پدرم میخوابیدم و روزها هم هرکجا که میرفت دنبالش بودم، هرگز قصه علاقهام به زهرا را برایش تعریف نکردم؛ این بهاصطلاح رازی بود بین من و مادرم.
پدرم از نخلک یک سبد بزرگ خرما آورده بود و من یککاسه از بهترینهایش را جدا کردم و بهاتفاق مادرم به منزل ربابه بردیم. وقتی ربابه اجازه داد خودم یک خرما را چندتکه کنم و دردهان زهرا بگذارم کیف کردم. انگشتم که به لبهای خیس و نرمش میخورد تمام بدنم مورمور میشد. هر تکه را که دردهانش میگذاشتم به من نگاه میکرد و با چشمانش میخندید. از چشمان رنگیاش انگار نوری میتابید که هیچوقت به عمرم ندیده بودم. دلم میخواست انگشتان بلوری کوچولوی دستش را دردهان بگذارم و بجَوَم. آخرهای تابستان بود که چند مرد و زن شهری بهاتفاق فرماندار و شهردار آمدند منزل ربابه. با خودشان کلی اسباببازیهای جورواجور آوردند و چندنفری هم با دوربینهای عکاسی بزرگ تندتند از زهرا عکس گرفتند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت سوم
... پدر و مادر و تعداد دیگری از وابستگانش در سالهای وبا مرده بودند. از ارثیه پدری، منزلی که در آن ساکن بود به او رسیده بود و باغ پسته کوچهباغ هم به خواهرش بتول. بتول همسر محمد شتر بود. مردی گلهدار، متمول، تنومند، قویهیکل و بسیار تندمزاج؛ قد و قوارهاش دو برابر بتول بود و دست بزن هم داشت. برای همین هم سروصورت بتول همیشه کبود بود. دو خواهر بسیار به هم وابسته بودند و غمخوار یکدیگر؛ در عوض همسرانشان حبیب و محمد هیچ ارتباطی باهم نداشتند و به یاد ندارم آنها را یکجا دیده باشم. کلاس اول که رفتم سن زهرا، یک سال و خوردهای شده بود. تمام بچههای همسنوسالم کلی به من باج میدادند تا در مورد زهرا برایشان حرف بزنم. ظاهراً من تنها پسری بودم که حداقل روزی یکبار میتوانستم زهرا را ببینم. بااینوجود، هر بار که میدیدمش تنم گر میگرفت. خواهرم طاهره کلی عروسک جورواجور داشت که عمو و داییام از تهران برایش آورده بودند اما زهرا از خوشگلترین عروسکهای خواهرم هم خوشگلتر بود. موهای طلایی فرفری، پوست سفید، چشمان آبی و قهوهای درشت و از همه مهمتر خنده کودکانهاش که دل آدم را میبرد. حاضر بودم همه عروسکهای خواهرم را بدهم و او را بهجایش بگیرم. مادرم که اینهمه علاقه من را دیده بود، دستم را در دست گرفت و درحالیکه نوازش میداد گفت پسرم درس بخوان تا آدم مهمی بشوی؛ تا آنوقت زهرا هم بزرگشده و میتوانم او را برایت خواستگاری کنم تا برای همیشه مال تو باشد. چقدر خوب میشد؛ زهرا میتوانست برای همیشه مال من باشد. تصمیم گرفتم به خاطر اینکه آدم مهمی بشوم، خوب درس بخوانم. بهسرعت تغییر رویه دادم و شدم بچه درسخوان. تمام درسهایم را بیست میشدم و شاگرداول مدرسه بودم. حتی با تعدادی از دانش آموزان کلاس اولیِ بقیه ولایت به اصفهان رفتیم و آنجا هم نفر اول شدم. بیشتر تابستانها پدرم پیش ما بود. پدرم در سال فقط یک یا دو بار از معدن سرب نخلک برای سرکشی ما میآمد. یک ماه یا بیشتر میماند و دوباره میرفت. زمانی که پدرم پیش ما بود هر شب مهمان داشتیم. علاوه بر فک و فامیل، در همسایهها هم میآمدند شبنشینی. هرکس قصهای میگفت اما من باوجوداینکه اکثراً توی بغل پدرم میخوابیدم و روزها هم هرکجا که میرفت دنبالش بودم، هرگز قصه علاقهام به زهرا را برایش تعریف نکردم؛ این بهاصطلاح رازی بود بین من و مادرم.
پدرم از نخلک یک سبد بزرگ خرما آورده بود و من یککاسه از بهترینهایش را جدا کردم و بهاتفاق مادرم به منزل ربابه بردیم. وقتی ربابه اجازه داد خودم یک خرما را چندتکه کنم و دردهان زهرا بگذارم کیف کردم. انگشتم که به لبهای خیس و نرمش میخورد تمام بدنم مورمور میشد. هر تکه را که دردهانش میگذاشتم به من نگاه میکرد و با چشمانش میخندید. از چشمان رنگیاش انگار نوری میتابید که هیچوقت به عمرم ندیده بودم. دلم میخواست انگشتان بلوری کوچولوی دستش را دردهان بگذارم و بجَوَم. آخرهای تابستان بود که چند مرد و زن شهری بهاتفاق فرماندار و شهردار آمدند منزل ربابه. با خودشان کلی اسباببازیهای جورواجور آوردند و چندنفری هم با دوربینهای عکاسی بزرگ تندتند از زهرا عکس گرفتند...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
.
مَد قاسم، مئقاسم =محمد قاسم
مَدالی، مئدالی =محمد علی
قبلا گفته شد که محمد علی با تخفیف چند باره به " دالو" تبدیل می شود
.
مَرته=مرده
مرته خور = در قدیم بعد از فوت شخص چندین روز چند نفر ملا به قرائت قران می پرداختند و اجرتی دریافت می کردند.
مَرته کَش = آمبولانس نعش کش
مَرتشی( کشته و مَرتشی) = شیفته و عاشق او هستم
@naein_nameh
.
مَد قاسم، مئقاسم =محمد قاسم
مَدالی، مئدالی =محمد علی
قبلا گفته شد که محمد علی با تخفیف چند باره به " دالو" تبدیل می شود
.
مَرته=مرده
مرته خور = در قدیم بعد از فوت شخص چندین روز چند نفر ملا به قرائت قران می پرداختند و اجرتی دریافت می کردند.
مَرته کَش = آمبولانس نعش کش
مَرتشی( کشته و مَرتشی) = شیفته و عاشق او هستم
@naein_nameh