#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
۱-اقای امینیان
در کتاب ارند وطنم گذرا و مختصر به خاطرات دبیرستان پرداختم. قبل از ورود به این فصل ( دانشکده مخابرات) بیان چند خاطره از سالهای اخر دبیرستان دکتر طبا و کلاس سیزده نفره ریاضی بی مناسبت نیست.
روزی اقا رسول مسلمی و محمد رضا( محمد علی) رادی و مهدی ملت که از تکبّر اقای امینیان دبیر شیمی تهرانی دلخور بودند به قصد توهین دو جاروی دسته بلند را در طرفین تخته سیاه قرار دادند و منتظر عکس العمل ایشان شدند. اقای امینیان پس از ورود و دیدن منظره ناخوشایند کلاس را ترک و با عصبانیت راهی دفتر مدرسه و سپس خانه شدند.😡
مرحوم اقای رادی مدیر دبیرستان که درود و رحمت خدا بر او باد با ان ابهت و جذبه امد و با چندین لفظ توهین امیز همه بچه ها را از کلاس بیرون و به سریدار مدرسه دستور داد درب کلاس را قفل نماید. 😢
چند روزی کنار خیابان پرسه زدیم. روزی راننده تریلر نفتکشی که" تانک "می گفتیم بعد از پنچر گیری چرخ و دیدن الافی ما علت را پرسید. با اگاهی از قضیه, آستین پیراهن بالازده و با دستهای روغنی تایلور( آچار بلند مخصوص پنچرگیری) در دست راهی دفتر مدرسه شد. شنیدیم که با لحن شوفری به تعطیلی کلاس ما اعتراض می کند، حاج اقا رادی بلد بود با همه قشری برخورد مناسب نماید.😂
می دانم که بسته شدن چند روزه کلاس به نظر اولیای مدرسه کافی می رسید اما اقدام راننده نفتکش نقطه ای برای اقدام بود. سرایدار به خیابان امده و بچه را به دفتر مدرسه دعوت کرد. تا انجا که بخاطر دارم بجز اقای رادی و اقای امینیان، اقایان سلیمانی، مرحوم طریقتی و چند نفر دیگر از دبیران بودند.
ابتدا مرحوم رادی گلایه و سرزنش نموده و تکلیف و وظیفه درس خواندن را یاد آوری و سپس اقای امینیان از چند نفر از خود راضی گلایه و از قصد خود برای ترک نایین سخن گفت. خلاصه با توصیه همکارانشان و به خاطر بچه های کوهستان که با سختی و نداری مشغول تحصیل هستند اجازه باز شدن کلاس را داده و بدینگونه قضیه ختم بخیر شد.😁
✍امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
۱-اقای امینیان
در کتاب ارند وطنم گذرا و مختصر به خاطرات دبیرستان پرداختم. قبل از ورود به این فصل ( دانشکده مخابرات) بیان چند خاطره از سالهای اخر دبیرستان دکتر طبا و کلاس سیزده نفره ریاضی بی مناسبت نیست.
روزی اقا رسول مسلمی و محمد رضا( محمد علی) رادی و مهدی ملت که از تکبّر اقای امینیان دبیر شیمی تهرانی دلخور بودند به قصد توهین دو جاروی دسته بلند را در طرفین تخته سیاه قرار دادند و منتظر عکس العمل ایشان شدند. اقای امینیان پس از ورود و دیدن منظره ناخوشایند کلاس را ترک و با عصبانیت راهی دفتر مدرسه و سپس خانه شدند.😡
مرحوم اقای رادی مدیر دبیرستان که درود و رحمت خدا بر او باد با ان ابهت و جذبه امد و با چندین لفظ توهین امیز همه بچه ها را از کلاس بیرون و به سریدار مدرسه دستور داد درب کلاس را قفل نماید. 😢
چند روزی کنار خیابان پرسه زدیم. روزی راننده تریلر نفتکشی که" تانک "می گفتیم بعد از پنچر گیری چرخ و دیدن الافی ما علت را پرسید. با اگاهی از قضیه, آستین پیراهن بالازده و با دستهای روغنی تایلور( آچار بلند مخصوص پنچرگیری) در دست راهی دفتر مدرسه شد. شنیدیم که با لحن شوفری به تعطیلی کلاس ما اعتراض می کند، حاج اقا رادی بلد بود با همه قشری برخورد مناسب نماید.😂
می دانم که بسته شدن چند روزه کلاس به نظر اولیای مدرسه کافی می رسید اما اقدام راننده نفتکش نقطه ای برای اقدام بود. سرایدار به خیابان امده و بچه را به دفتر مدرسه دعوت کرد. تا انجا که بخاطر دارم بجز اقای رادی و اقای امینیان، اقایان سلیمانی، مرحوم طریقتی و چند نفر دیگر از دبیران بودند.
ابتدا مرحوم رادی گلایه و سرزنش نموده و تکلیف و وظیفه درس خواندن را یاد آوری و سپس اقای امینیان از چند نفر از خود راضی گلایه و از قصد خود برای ترک نایین سخن گفت. خلاصه با توصیه همکارانشان و به خاطر بچه های کوهستان که با سختی و نداری مشغول تحصیل هستند اجازه باز شدن کلاس را داده و بدینگونه قضیه ختم بخیر شد.😁
✍امامی آرندی
@naein_nameh
Forwarded from فرشیده
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شعر خوانی آقای مرزوق در تاریخ 1402/4/23 در انجمن جلوه نایین
#تاریخچه_نایین
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته اگر شخصی فوت می کرد بر خلاف امروز ، خانواده او برای مدت سه روز مهمان افراد فامیل و همسایه ها بودند و ظرف یک ماه همه چیز ( مراسم) به پایان می رسید و از چهلم و سال خبری نبود.
ایا میدانید در گذشته قوت لایموت مردم فقط نان بود و این نان در همه خانه ها پخته می شد و لقمه ای از ان به هدر نمی رفت.
ایا میدانید در قدیم اهالی نسبت به هم حق و حقوقی قایل بودند و سعی جدی در انجام ان داشتند. حقوقی چون "حق پدر و مادر بر فرزند و حتی دایه، حق همسایگی، حق معلمان، حق پیران و سالخوردگان، حق کارگران، حق بچه ها، خصوصا حق دختران و زنان.
( فرهنگ نایین _ جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته اگر شخصی فوت می کرد بر خلاف امروز ، خانواده او برای مدت سه روز مهمان افراد فامیل و همسایه ها بودند و ظرف یک ماه همه چیز ( مراسم) به پایان می رسید و از چهلم و سال خبری نبود.
ایا میدانید در گذشته قوت لایموت مردم فقط نان بود و این نان در همه خانه ها پخته می شد و لقمه ای از ان به هدر نمی رفت.
ایا میدانید در قدیم اهالی نسبت به هم حق و حقوقی قایل بودند و سعی جدی در انجام ان داشتند. حقوقی چون "حق پدر و مادر بر فرزند و حتی دایه، حق همسایگی، حق معلمان، حق پیران و سالخوردگان، حق کارگران، حق بچه ها، خصوصا حق دختران و زنان.
( فرهنگ نایین _ جناب میرزا بیگی)
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت چهارم
... یک ماه بعد برادرم داوود که در تهران پیش داییام کار میکرد از سفر آمد و اولین چیزی که بهعنوان سوغات نشانمان داد، عکس بزرگ زهرا بود که به بزرگی نصف در اتاقمان بود. عکس از خود زهرا هم خوشگلتر بود. مادرم مرا فرستاد تا ربابه را خبر کنم عکس را ببیند. ربابه تا عکس را دید یکچشم گریان و یکچشم خندان گفت خاکبرسرم، اگر حبیب ببیند چه میگوید؛ اما باوجوداین دلش طاقت نیاورد و با دست راستش روی عکس دست کشید بعد هم به برادرم گفت مبادا عکس را به حبیب نشان دهد و رفت.
مدرسهها تازه بازشده بود؛ عکس زهرا که روی جلد مجلهای بود دستبهدست در ولایت میچرخید. حبیب در خانهاش را کاملاً بسته بود و حتی چند روزی اجازه نداد ربابه و بچه به منزل ما بیایند اما کمکم با التماس ربابه و پادرمیانی بتول دوباره رفتوآمد با ما از سر گرفته شد. ربابه طبق معمول روزی یکبارمی آمد منزل ما. حالا موهای زهرا بلندتر شده بود و از عکسی که برادرم توی طاقچه اتاقش چسبانده بود خیلی خوشگلتر بود. گرچه هرروز از راه دور و نزدیک آدمهایی برای دیدن بچه میآمدند اما ربابه بههیچوجه اجازه نمیداد کسی پایش را به خانه بگذارد؛ مردم ولایت هم همچنان به کوبه درِ منزل ربابه دخیل میبستند.
معلوم بود که زمستان سختی پیش رو خواهد بود. هنوز سه ماه از بازشدن مدارس نگذشته بود که تمام گذرهای ولایت انباشته از برف بود و سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد. مدرسهها سه روز تعطیل بود و من بیشتر منزل بودم و درس میخواندم یا کنار دار قالی خواهرم مینشستم و رادیو گوش میدادم. تنها دلخوشیام حضور زهرا بود که همچنان روزی یکبار او را میدیدم.
سحر یکی از همین روزهای سرد و یخبندان بود که با صدای گریه و زاری از خواب پریدم. تکوتنها توی اتاق زیر لحافکرسی بودم. اثری از مادر و خواهر و برادرم حسین نبود. خودم را به کوچه رساندم، برفی نرم میبارید، درِ منزل ربابه باز بود، داخل شدم، همه آنجا بودند و میگریستند. گیج شده بودم. حبیب یکور کنار دیوار اتاق غش کرده بود و ربابه هم که در آغوش مادرم بود نای گریستن نداشت. بالاخره خواهرم به خاطر سماجت من گفت، زهرا گمشده یا دزدیدهشده. نفهمیدم دقیقاً کدامش را گفت اما ناگهان حالم بد شد. آنقدر بد که احساس کردم اتاق دور سرم میچرخد. زیر کرسی بودم که به هوش آمدم. نمیدانم چه بر سرم آمده بود و چطور دوباره به اتاق برگشته بودم اما همینکه چشمم را باز کردم، مادرم در حال گریه، ناز و قربانم میرفت و یک لیوان قندآب را بهزور به گلویم ریخت. قبل از اینکه چیزی بپرسم مادرم پیشدستی کرد و گفت هیچکس نمیداند چه وقت شب و چطور زهرا غیب شده است. هیچ ردپایی هم پیدا نکردهاند، همه را برف پوشانده. ظاهراً برادرم حسین با چند نفر از جوانهای کوچه، همان اول وقت رفته بودند پی مأمور ژاندارمری. نیمه روز بود که من با شال و کلاه و اجازه مادرم از منزل خارج شدم؛ کوچه مملو از جمعیت بود. در چند نقطه از کوچه آتش افروخته بودند و مردان ولایت که معمولا در طول زمستان بیکار بودند سیگار به دست گرد آن ایستاده بودند. منزل ربابه پُر بود از زنانی که هیچ نسبتی با او نداشتند اما همه گریه میکردند، صدای آنها در برفهای بر هم انباشته کوچه خفه میشد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت چهارم
... یک ماه بعد برادرم داوود که در تهران پیش داییام کار میکرد از سفر آمد و اولین چیزی که بهعنوان سوغات نشانمان داد، عکس بزرگ زهرا بود که به بزرگی نصف در اتاقمان بود. عکس از خود زهرا هم خوشگلتر بود. مادرم مرا فرستاد تا ربابه را خبر کنم عکس را ببیند. ربابه تا عکس را دید یکچشم گریان و یکچشم خندان گفت خاکبرسرم، اگر حبیب ببیند چه میگوید؛ اما باوجوداین دلش طاقت نیاورد و با دست راستش روی عکس دست کشید بعد هم به برادرم گفت مبادا عکس را به حبیب نشان دهد و رفت.
مدرسهها تازه بازشده بود؛ عکس زهرا که روی جلد مجلهای بود دستبهدست در ولایت میچرخید. حبیب در خانهاش را کاملاً بسته بود و حتی چند روزی اجازه نداد ربابه و بچه به منزل ما بیایند اما کمکم با التماس ربابه و پادرمیانی بتول دوباره رفتوآمد با ما از سر گرفته شد. ربابه طبق معمول روزی یکبارمی آمد منزل ما. حالا موهای زهرا بلندتر شده بود و از عکسی که برادرم توی طاقچه اتاقش چسبانده بود خیلی خوشگلتر بود. گرچه هرروز از راه دور و نزدیک آدمهایی برای دیدن بچه میآمدند اما ربابه بههیچوجه اجازه نمیداد کسی پایش را به خانه بگذارد؛ مردم ولایت هم همچنان به کوبه درِ منزل ربابه دخیل میبستند.
معلوم بود که زمستان سختی پیش رو خواهد بود. هنوز سه ماه از بازشدن مدارس نگذشته بود که تمام گذرهای ولایت انباشته از برف بود و سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد. مدرسهها سه روز تعطیل بود و من بیشتر منزل بودم و درس میخواندم یا کنار دار قالی خواهرم مینشستم و رادیو گوش میدادم. تنها دلخوشیام حضور زهرا بود که همچنان روزی یکبار او را میدیدم.
سحر یکی از همین روزهای سرد و یخبندان بود که با صدای گریه و زاری از خواب پریدم. تکوتنها توی اتاق زیر لحافکرسی بودم. اثری از مادر و خواهر و برادرم حسین نبود. خودم را به کوچه رساندم، برفی نرم میبارید، درِ منزل ربابه باز بود، داخل شدم، همه آنجا بودند و میگریستند. گیج شده بودم. حبیب یکور کنار دیوار اتاق غش کرده بود و ربابه هم که در آغوش مادرم بود نای گریستن نداشت. بالاخره خواهرم به خاطر سماجت من گفت، زهرا گمشده یا دزدیدهشده. نفهمیدم دقیقاً کدامش را گفت اما ناگهان حالم بد شد. آنقدر بد که احساس کردم اتاق دور سرم میچرخد. زیر کرسی بودم که به هوش آمدم. نمیدانم چه بر سرم آمده بود و چطور دوباره به اتاق برگشته بودم اما همینکه چشمم را باز کردم، مادرم در حال گریه، ناز و قربانم میرفت و یک لیوان قندآب را بهزور به گلویم ریخت. قبل از اینکه چیزی بپرسم مادرم پیشدستی کرد و گفت هیچکس نمیداند چه وقت شب و چطور زهرا غیب شده است. هیچ ردپایی هم پیدا نکردهاند، همه را برف پوشانده. ظاهراً برادرم حسین با چند نفر از جوانهای کوچه، همان اول وقت رفته بودند پی مأمور ژاندارمری. نیمه روز بود که من با شال و کلاه و اجازه مادرم از منزل خارج شدم؛ کوچه مملو از جمعیت بود. در چند نقطه از کوچه آتش افروخته بودند و مردان ولایت که معمولا در طول زمستان بیکار بودند سیگار به دست گرد آن ایستاده بودند. منزل ربابه پُر بود از زنانی که هیچ نسبتی با او نداشتند اما همه گریه میکردند، صدای آنها در برفهای بر هم انباشته کوچه خفه میشد...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
🌐
👁🌸👁
@mamatiir
#آموزش_گویش_نایینی
.
بخشی از شعر محلی "ای نارسینه"
از استاد ابراهیمی
میره ها راسّی راسّی میره بیین
گو خوی اشتر تا چارماحال اِشین
ناواجی مِردی ایسالا کُشیین
گو آدم حَظ اِکه اگر شِدین
خوی پا پُر آوله، دَسّی پُر پینه
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
مردها راستی راستی مرد بودند
که با شتر تا چارمحال می رفتند
نمی گوئی مرد ان سالها کجا رفتند
که ادم حظ می کرد اگر انها را می دید
با پای پر ابله ، با دست پر پینه
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
.
بخشی از شعر محلی "ای نارسینه"
از استاد ابراهیمی
میره ها راسّی راسّی میره بیین
گو خوی اشتر تا چارماحال اِشین
ناواجی مِردی ایسالا کُشیین
گو آدم حَظ اِکه اگر شِدین
خوی پا پُر آوله، دَسّی پُر پینه
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
مردها راستی راستی مرد بودند
که با شتر تا چارمحال می رفتند
نمی گوئی مرد ان سالها کجا رفتند
که ادم حظ می کرد اگر انها را می دید
با پای پر ابله ، با دست پر پینه
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
#حکایت
.
📖 سفیان ثوری* را دیدند که انبانی در پشت داشت و میشد.
گفتند: کجا میشوی؟
گفت: به فلان دیه، که طعام ارزانتر میدهند، آنجا میشوم.
گفتند: چنین روا میداری؟
گفت: هر جایی که معیشت فراختر بُود، آنجا رَوید که آنجا دین به سلامتتر بُود و دل فارغتر باشد.
*سفیان ثوری: فقیه و محدث قرن دوم هجری و از شاگردان امام صادق (ع)
📗 کیمیای سعادت
✍🏼 ابوحامد محمد غزالی
❇️
@vaj_naein
.
📖 سفیان ثوری* را دیدند که انبانی در پشت داشت و میشد.
گفتند: کجا میشوی؟
گفت: به فلان دیه، که طعام ارزانتر میدهند، آنجا میشوم.
گفتند: چنین روا میداری؟
گفت: هر جایی که معیشت فراختر بُود، آنجا رَوید که آنجا دین به سلامتتر بُود و دل فارغتر باشد.
*سفیان ثوری: فقیه و محدث قرن دوم هجری و از شاگردان امام صادق (ع)
📗 کیمیای سعادت
✍🏼 ابوحامد محمد غزالی
❇️
@vaj_naein
#آن_روزها
.
#ادامه_تحصیل
۲_ملکه رازها
از دروازه کلوان که به محله وارد می شدیم دو سه دهنه مغازه بود که یکی فعال و پر رونق بود. بقالی اقای پور اکبری( محمد عباس) و بعد از ان کوچه دو شاخه می شد. دست چپ به طرف قدمگاه و میدان کلوان که فشاری( شیر آب عمومی) نیز قرار داشت. سمت راست تعدادی خانه ادامه داشت تا به ساباط می رسید، از ان ساباط های ترسناک. دو خانه مانده به ساباط در سمت راست منزلی بود که ملکه رازها در آن زندگی می کرد.بعد از درب ورودی با دوپله سرازیری دو اطاق در طرفین راهرو قرار داشت. هر دو اطاق با درهای چوبی زیبا و خوش ساخت بود. در ورودی اطاق در راهرو بدون پنجره اما هر اطاق دو در به سمت حیاط با پنجره ای موزون و شکیل که نور گیر و دلباز بود.
چند پله دیگر می خورد و وارد حیاط بزرگ و گود منزل می شد.علت گودی حیاط استفاده از اب قنات ورزگان بود که در همه خانه های نایین می گشت.
اغلب درختان باغچه انار و چند تایی کاج و نمونه دیگر که اکنون نوع ان به خاطرم نیست. درست در میان این باغچه بزرگ و پر درخت خانه ای زیبا و چند وجهی منظم و خوش فرم بر بالای سکویی که چهار، پنچ پله از کف حیاط بلاتر بود خود نمایی می کرد. درها و پنجره های زیبا با پرده های همیشه بسته چلوار سفید و شیشه های رنگی در قوس بالای درها واقعا زیبا بود. کوچه کوره پز خانه درست از پشت باغچه یعنی جنوب غربی خانه می گذشت.
در این ویلا بانویی سالخورده زندگی می کرد که بدلیل عدم حضور در حیاط ( حداقل وقتی که ما در منزل بودیم)
و نداشتن مراوده با فامیل یا همسایگان ما ایشان را از نزدیک ندیدیم.
این بانوی کهنسال از بستگان نزدیک( شاید همسر) مرحوم سید علی خان نکویی معروف به مدیر بود. ( مرحوم نکویی سالها رئیس اوقاف و مدیر مدرسه گلزار بود )
اگاهی ما از همین مطلب مختصر توسط مرحوم مرتضی خان نکویی ( داماد مدیر) بود. ایشان این دو اطاق را به ازای اجاره ماهانه پنج تومان( پنجاه ریال) به من و دو تن از دوستان مزیکی به نام محمد رضا ( مئروضا) پسر حاج محمد و نعمت الله عباس پور فرزند حاج یدالله اجاره داده و هنگام اجاره توصیه اکید که از رفت و آمد در حیاط و بازی های شلوغ و پر سر و صدا خود داری کنیم.
تنها ارتباط این بانو با برخی خانم های محل که خدماتی به او ارائه میدادند و شبح او را در بین در دیده و سایه او را از پشت پنجره و مرحوم مرتضی خان که گاهی به اندرون می رفت بود و بس.
بنده به علت دو سال زندگی در منزل مادر مرحوم مرتضی خان و ارادت به ایشان اغلب بستگانشان را می شناختم .
لذا بر کنجکاوی خود لگام زده و از نام و نسبت این بانوی محترم کنکاش نکردیم.
اگر قبل از چاپ این نوشته جناب اقای دکتر امیر عباس نکویی این مطلب را خواندند و صلاح دانستند توضیحی خواهند داد. چون یک سال زندگی در ان عمارت زیبا اخرین سال حضور ما در نایین بود و همسایه محترمه مان را نشناختیم این عنوان "ملکه رازها" را انتخاب نمودم.
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
.
#ادامه_تحصیل
۲_ملکه رازها
از دروازه کلوان که به محله وارد می شدیم دو سه دهنه مغازه بود که یکی فعال و پر رونق بود. بقالی اقای پور اکبری( محمد عباس) و بعد از ان کوچه دو شاخه می شد. دست چپ به طرف قدمگاه و میدان کلوان که فشاری( شیر آب عمومی) نیز قرار داشت. سمت راست تعدادی خانه ادامه داشت تا به ساباط می رسید، از ان ساباط های ترسناک. دو خانه مانده به ساباط در سمت راست منزلی بود که ملکه رازها در آن زندگی می کرد.بعد از درب ورودی با دوپله سرازیری دو اطاق در طرفین راهرو قرار داشت. هر دو اطاق با درهای چوبی زیبا و خوش ساخت بود. در ورودی اطاق در راهرو بدون پنجره اما هر اطاق دو در به سمت حیاط با پنجره ای موزون و شکیل که نور گیر و دلباز بود.
چند پله دیگر می خورد و وارد حیاط بزرگ و گود منزل می شد.علت گودی حیاط استفاده از اب قنات ورزگان بود که در همه خانه های نایین می گشت.
اغلب درختان باغچه انار و چند تایی کاج و نمونه دیگر که اکنون نوع ان به خاطرم نیست. درست در میان این باغچه بزرگ و پر درخت خانه ای زیبا و چند وجهی منظم و خوش فرم بر بالای سکویی که چهار، پنچ پله از کف حیاط بلاتر بود خود نمایی می کرد. درها و پنجره های زیبا با پرده های همیشه بسته چلوار سفید و شیشه های رنگی در قوس بالای درها واقعا زیبا بود. کوچه کوره پز خانه درست از پشت باغچه یعنی جنوب غربی خانه می گذشت.
در این ویلا بانویی سالخورده زندگی می کرد که بدلیل عدم حضور در حیاط ( حداقل وقتی که ما در منزل بودیم)
و نداشتن مراوده با فامیل یا همسایگان ما ایشان را از نزدیک ندیدیم.
این بانوی کهنسال از بستگان نزدیک( شاید همسر) مرحوم سید علی خان نکویی معروف به مدیر بود. ( مرحوم نکویی سالها رئیس اوقاف و مدیر مدرسه گلزار بود )
اگاهی ما از همین مطلب مختصر توسط مرحوم مرتضی خان نکویی ( داماد مدیر) بود. ایشان این دو اطاق را به ازای اجاره ماهانه پنج تومان( پنجاه ریال) به من و دو تن از دوستان مزیکی به نام محمد رضا ( مئروضا) پسر حاج محمد و نعمت الله عباس پور فرزند حاج یدالله اجاره داده و هنگام اجاره توصیه اکید که از رفت و آمد در حیاط و بازی های شلوغ و پر سر و صدا خود داری کنیم.
تنها ارتباط این بانو با برخی خانم های محل که خدماتی به او ارائه میدادند و شبح او را در بین در دیده و سایه او را از پشت پنجره و مرحوم مرتضی خان که گاهی به اندرون می رفت بود و بس.
بنده به علت دو سال زندگی در منزل مادر مرحوم مرتضی خان و ارادت به ایشان اغلب بستگانشان را می شناختم .
لذا بر کنجکاوی خود لگام زده و از نام و نسبت این بانوی محترم کنکاش نکردیم.
اگر قبل از چاپ این نوشته جناب اقای دکتر امیر عباس نکویی این مطلب را خواندند و صلاح دانستند توضیحی خواهند داد. چون یک سال زندگی در ان عمارت زیبا اخرین سال حضور ما در نایین بود و همسایه محترمه مان را نشناختیم این عنوان "ملکه رازها" را انتخاب نمودم.
✍ امامی آرندی
@naein_nameh
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
#دستور_زبان_نایینی
.
مِس و تِس = ظروف مسی
مَسّ و میلنگ = شاد و شنگول، مست و ملنگ
مُش = ضمیر شخصی پیوسته (مُ) ( می) یعنی مرا / به من و ضمیر (ش) که در حالت فاعلی است به معنی او . در این حالت همیشه بر سر ان کلمه ای اضافه می شود
" وِ مُش وات" به من گفت
"کتابُمُش پیارت" کتابم را پس اورد
@naein_nameh
#دستور_زبان_نایینی
.
مِس و تِس = ظروف مسی
مَسّ و میلنگ = شاد و شنگول، مست و ملنگ
مُش = ضمیر شخصی پیوسته (مُ) ( می) یعنی مرا / به من و ضمیر (ش) که در حالت فاعلی است به معنی او . در این حالت همیشه بر سر ان کلمه ای اضافه می شود
" وِ مُش وات" به من گفت
"کتابُمُش پیارت" کتابم را پس اورد
@naein_nameh
#تاریخچه_نایین
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته تاریخ نایین القاب و عناوینی چون : دوله، سلطنه، خان، میرزا، نایینی ها را طبقه بندی می کرد. البته این طبقه بندی برای قشر خاصی بود که از عامه مردم جدا و نسبت به طبقه خود تعصب داشتند و اغلب به زبان فارسی تکلم می کردند.
کسبه و رعایا و صنعتگران نه هوس این القاب را داشتند و نه می خواستند و البته اجازه نداشتند با آن طبقه مخلوط شوند. اگر به مشهد یا کربلا و مکه می رفتند لقب مشهدی، کربلایی و حاجی به اسم انها افزوده می شد و به تقدس ان هم افتخار می کردند.
( فرهنگ_ نایین جناب اقای میرزا بیگی)
@naein_nameh
.
ایا میدانید؟
ایا میدانید در گذشته تاریخ نایین القاب و عناوینی چون : دوله، سلطنه، خان، میرزا، نایینی ها را طبقه بندی می کرد. البته این طبقه بندی برای قشر خاصی بود که از عامه مردم جدا و نسبت به طبقه خود تعصب داشتند و اغلب به زبان فارسی تکلم می کردند.
کسبه و رعایا و صنعتگران نه هوس این القاب را داشتند و نه می خواستند و البته اجازه نداشتند با آن طبقه مخلوط شوند. اگر به مشهد یا کربلا و مکه می رفتند لقب مشهدی، کربلایی و حاجی به اسم انها افزوده می شد و به تقدس ان هم افتخار می کردند.
( فرهنگ_ نایین جناب اقای میرزا بیگی)
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت پنجم
... برف خیال ایستادن نداشت و یکریز میبارید. من هیچچیز خاصی در ذهنم نبود. کلاهم را پایین کشیده بودم و میان جمعیت دررفت و آمد بودم. محمد و جواد هم به من پیوستند اما حال و حوصله هیچکدامشان را نداشتم. مدتها بود فقط درسومشق برایم مهم بود. فکر میکردند من بیش از آنها میدانم که چه اتفاقی افتاده و دائم اصرار داشتند بگویم چه شده. مأموران ژاندارمری یک ساعت پیش ربابه و حبیب را با خودشان برده بودند و هنوز بازنگشته بودند. هرکس چیزی میگفت و تفسیر میکرد. عدهای میگفتند این ادامه همان معجزه است و فرشتگانی که زهرا را دادهاند اکنون او را بردهاند. عدهای میگفتند شاید زهرا را عمداً جایی مخفی کردهاند تا مردم دست از سر آنها بردارند. عدهای میگفتند دولتیها بچه را بردهاند.
بعدازظهر بود که مأموران حبیب و ربابه را به منزل بازگرداندند. هردو انگار صدسال پیر شده بودند. پایشان که به منزل رسید، دوباره شیون زنان آغاز شد. هنوز خیلی از مردها توی کوچه گرد آتش نشسته بودند. اکثراً برادرم حسین را که به ژاندارمری رفته بود، دوره کرده بودند و پرسوجو میکردند چه شده؛ و او هم باآبوتاب زیاد برایشان توضیح میداد که برای زهرا پرونده مفقودی تشکیل دادند و به پاسگاههای بینراهی هم گزارش کردهاند عبور و مرور ماشینها را کنترل کنند. عید نوروز از راه رسید اما هنوز بسیاری از کوچههای ولایت مملو از برف بود. طی چند ماه گذشته هیچ خبری از زهرا به دست نیامده بود. حبیب یک ماه بعد از مفقود شدن زهرا در یک روز یخبندان سکته کرد؛ اکثر اهالی برای مراسم آمدند. ربابه مثل گوشت و استخوان شده بود و تکوتنها، در را به روی خودش بسته بود. فقط مادرم و بتول با کلیدی که داشتند به او سر میزدند. مردم همچنان به درودیوار منزل ربابه دخیل میبستند. برادرم داوود که از تهران آمد دوباره چندتایی مجله آورد که خبر گمشدن زهرا را با عکس چاپ کرده بودند. میگفت خیلی از مقامات پیگیر پرونده هستند.
من یکهفتهای از خواب و خوراک و درسومشق افتادم اما بعدازآن به خاطر حرف مادرم که گفت شاید خدا زهرا را پیش خودش برده باشد و روزی که یک زن کامل شد او را برگرداند، دوباره تصمیم گرفتم تلاش کنم تا آن زمان آدم مهمی بشوم. هرروز صبح که بیدار میشدم به امید بازگشتن زهرا به دربسته منزل ربابه نگاه میکردم اما هیچ اثری نبود. روزها از پی هم گذشتند؛ اواسط تابستان و نیمههای محرم بود که ربابه هم تسلیم مرگ شد. مادرم ریزریز میگریست و یکپایش توی منزل ربابه بود و پای دیگرش منزل خودمان؛ در تدارک مراسم کفنودفن بود که من از آن سر درنمیآوردم. محله پرشده بود از زنانی که حالا باور داشتند مرگ زودهنگام حبیب و ربابه هم نشانه قداست زهرا است که آنها را خیلی زود با خودش از این جهان به بهشت برده. بهخصوص که ماه محرم هم بود. تا چهلم ربابه هرروز حداقل یک نفر در منزل ربابه نذری میداد. وسط حیاط آش میپختند و مردم از راه دور و نزدیک برای گرفتن آن میآمدند. من و بقیه بچهها هم کارمان این بود که میرفتیم از باغهای دور و اطراف چوبهای خشک را که بریده بودند، برای پختوپز میآوردیم. چند شب هم از محلههای مختلف ولایت هیئت آمدند و درِ منزل ربابه عزاداری کردند. کوچه ما از حسینیه محل هم پر رفت آمد تر شده بود...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت پنجم
... برف خیال ایستادن نداشت و یکریز میبارید. من هیچچیز خاصی در ذهنم نبود. کلاهم را پایین کشیده بودم و میان جمعیت دررفت و آمد بودم. محمد و جواد هم به من پیوستند اما حال و حوصله هیچکدامشان را نداشتم. مدتها بود فقط درسومشق برایم مهم بود. فکر میکردند من بیش از آنها میدانم که چه اتفاقی افتاده و دائم اصرار داشتند بگویم چه شده. مأموران ژاندارمری یک ساعت پیش ربابه و حبیب را با خودشان برده بودند و هنوز بازنگشته بودند. هرکس چیزی میگفت و تفسیر میکرد. عدهای میگفتند این ادامه همان معجزه است و فرشتگانی که زهرا را دادهاند اکنون او را بردهاند. عدهای میگفتند شاید زهرا را عمداً جایی مخفی کردهاند تا مردم دست از سر آنها بردارند. عدهای میگفتند دولتیها بچه را بردهاند.
بعدازظهر بود که مأموران حبیب و ربابه را به منزل بازگرداندند. هردو انگار صدسال پیر شده بودند. پایشان که به منزل رسید، دوباره شیون زنان آغاز شد. هنوز خیلی از مردها توی کوچه گرد آتش نشسته بودند. اکثراً برادرم حسین را که به ژاندارمری رفته بود، دوره کرده بودند و پرسوجو میکردند چه شده؛ و او هم باآبوتاب زیاد برایشان توضیح میداد که برای زهرا پرونده مفقودی تشکیل دادند و به پاسگاههای بینراهی هم گزارش کردهاند عبور و مرور ماشینها را کنترل کنند. عید نوروز از راه رسید اما هنوز بسیاری از کوچههای ولایت مملو از برف بود. طی چند ماه گذشته هیچ خبری از زهرا به دست نیامده بود. حبیب یک ماه بعد از مفقود شدن زهرا در یک روز یخبندان سکته کرد؛ اکثر اهالی برای مراسم آمدند. ربابه مثل گوشت و استخوان شده بود و تکوتنها، در را به روی خودش بسته بود. فقط مادرم و بتول با کلیدی که داشتند به او سر میزدند. مردم همچنان به درودیوار منزل ربابه دخیل میبستند. برادرم داوود که از تهران آمد دوباره چندتایی مجله آورد که خبر گمشدن زهرا را با عکس چاپ کرده بودند. میگفت خیلی از مقامات پیگیر پرونده هستند.
من یکهفتهای از خواب و خوراک و درسومشق افتادم اما بعدازآن به خاطر حرف مادرم که گفت شاید خدا زهرا را پیش خودش برده باشد و روزی که یک زن کامل شد او را برگرداند، دوباره تصمیم گرفتم تلاش کنم تا آن زمان آدم مهمی بشوم. هرروز صبح که بیدار میشدم به امید بازگشتن زهرا به دربسته منزل ربابه نگاه میکردم اما هیچ اثری نبود. روزها از پی هم گذشتند؛ اواسط تابستان و نیمههای محرم بود که ربابه هم تسلیم مرگ شد. مادرم ریزریز میگریست و یکپایش توی منزل ربابه بود و پای دیگرش منزل خودمان؛ در تدارک مراسم کفنودفن بود که من از آن سر درنمیآوردم. محله پرشده بود از زنانی که حالا باور داشتند مرگ زودهنگام حبیب و ربابه هم نشانه قداست زهرا است که آنها را خیلی زود با خودش از این جهان به بهشت برده. بهخصوص که ماه محرم هم بود. تا چهلم ربابه هرروز حداقل یک نفر در منزل ربابه نذری میداد. وسط حیاط آش میپختند و مردم از راه دور و نزدیک برای گرفتن آن میآمدند. من و بقیه بچهها هم کارمان این بود که میرفتیم از باغهای دور و اطراف چوبهای خشک را که بریده بودند، برای پختوپز میآوردیم. چند شب هم از محلههای مختلف ولایت هیئت آمدند و درِ منزل ربابه عزاداری کردند. کوچه ما از حسینیه محل هم پر رفت آمد تر شده بود...ادامه دارد
🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
Forwarded from سلام چوپانان
زبان نایینی
چهار دست و پا راه رفتن
در بخش مرکزی نایین این واژه " گوچی گوچی" نیز گفته می شود .
#سخن_روز
.
اگر خواستی چیزی را پنهان کنی
لای یک کتاب بگذار
این ملت کتاب نمی خوانند…
#احمد_شاملو
@naein_nameh
.
اگر خواستی چیزی را پنهان کنی
لای یک کتاب بگذار
این ملت کتاب نمی خوانند…
#احمد_شاملو
@naein_nameh
#آموزش_گویش_نایینی
.
"ای نارسینه" سروده استاد ابراهیمی انارکی
دِر وییاوو چِقد چَرندت دارت
تُوی و انجیلی " کُنجی بندت" دارت
قیفس و سِوده و دولِندَت دارت
رُپی ریواسک ومغزی تِندَت دارت
کی اِشو اُسمی تِنده وِرچینه؟
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
در بیابان چقدر چرنده داشتی
توت و انجیل " کنج بند" ( نام محل) داشتی
قفس و سبد و (دولنده) محفظه ای از لیف خرما که وسایل خیاطی در ان قرار می گرفت ، داشتی
رُب ریواس و مغز هسته زردالو داشتی
چه کسی اکنون می رود هسته جمع کند
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
.
"ای نارسینه" سروده استاد ابراهیمی انارکی
دِر وییاوو چِقد چَرندت دارت
تُوی و انجیلی " کُنجی بندت" دارت
قیفس و سِوده و دولِندَت دارت
رُپی ریواسک ومغزی تِندَت دارت
کی اِشو اُسمی تِنده وِرچینه؟
ای نارسینه، ای نارسینه
.
ترجمه:
در بیابان چقدر چرنده داشتی
توت و انجیل " کنج بند" ( نام محل) داشتی
قفس و سبد و (دولنده) محفظه ای از لیف خرما که وسایل خیاطی در ان قرار می گرفت ، داشتی
رُب ریواس و مغز هسته زردالو داشتی
چه کسی اکنون می رود هسته جمع کند
ای انارک، ای انارک
@naein_nameh
Forwarded from کانال نایین ما
سنگ نگاره تاریخی در نایین کشف شد
💠 سخنگوی میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی اصفهان از کشف یک قطعه سنگ نگاره تاریخی در شهرستان نایین در شرق استان خبر داد و گفت: برآورد اولیه نشان میدهد که این سنگ نگاره متعلق به قرن پنجم تا ششم هجری قمری است.
🔹شهرام امیری روز یکشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا اظهار داشت: یکی از روستاییان در حومه شهر نایین این سنگ نگاره تاریخی را در اراضی خود پیدا و موضوع را به فرماندهی یگان حفاظت میراث فرهنگی نایین گزارش کرده است.
🔹وی با بیاناینکه با همراهی مردم منطقه و دوستداران میراث فرهنگی، این قطعه سنگ تاریخی به اداره میراث فرهنگی نایین منتقل شد، اظهار داشت: ارزیابیهای اولیه و نوع سبک حکاکی بر روی سنگ نگاره مُبین آن است که این قطعه متعلق به سدههای اولیه دوران اسلامی بویژه قرنهای پنجم تا ششم هجری قمری است.
🔹امیری با تاکید بر اینکه برآورد دقیق قدمت این سنگ و ویژگیهای آن نیازمند کار کارشناسی بیشتر است، اضافه کرد: این سنگ نگاره میتواند نشاندهنده بخشی از تاریخ و میراث شهرستان نایین باشد.
🔹وی با اشاره به اینکه احتمال دارد این قطعه سنگ تاریخی در موزه مردم شناسی نایین نگهداری شود، گفت: با انجام کارهای مطالعاتی بر روی این سنگ نگاره میتوان از نتایج آن برای کارهای پژوهشی در زمینه میراث فرهنگی و تاریخ استفاده کرد.
شهرستان نایین حدود یکهزار و ۲۰۰ اثر تاریخی و حدود ۹۵ اثر ثبت شده ملی دارد و از بافتهای تاریخی با ارزش و جاذبههای طبیعی برخوردار است.
#میراث
#سنگ_نگاره
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
سنگ نگاره تاریخی در نایین کشف شد
💠 سخنگوی میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی اصفهان از کشف یک قطعه سنگ نگاره تاریخی در شهرستان نایین در شرق استان خبر داد و گفت: برآورد اولیه نشان میدهد که این سنگ نگاره متعلق به قرن پنجم تا ششم هجری قمری است.
🔹شهرام امیری روز یکشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا اظهار داشت: یکی از روستاییان در حومه شهر نایین این سنگ نگاره تاریخی را در اراضی خود پیدا و موضوع را به فرماندهی یگان حفاظت میراث فرهنگی نایین گزارش کرده است.
🔹وی با بیاناینکه با همراهی مردم منطقه و دوستداران میراث فرهنگی، این قطعه سنگ تاریخی به اداره میراث فرهنگی نایین منتقل شد، اظهار داشت: ارزیابیهای اولیه و نوع سبک حکاکی بر روی سنگ نگاره مُبین آن است که این قطعه متعلق به سدههای اولیه دوران اسلامی بویژه قرنهای پنجم تا ششم هجری قمری است.
🔹امیری با تاکید بر اینکه برآورد دقیق قدمت این سنگ و ویژگیهای آن نیازمند کار کارشناسی بیشتر است، اضافه کرد: این سنگ نگاره میتواند نشاندهنده بخشی از تاریخ و میراث شهرستان نایین باشد.
🔹وی با اشاره به اینکه احتمال دارد این قطعه سنگ تاریخی در موزه مردم شناسی نایین نگهداری شود، گفت: با انجام کارهای مطالعاتی بر روی این سنگ نگاره میتوان از نتایج آن برای کارهای پژوهشی در زمینه میراث فرهنگی و تاریخ استفاده کرد.
شهرستان نایین حدود یکهزار و ۲۰۰ اثر تاریخی و حدود ۹۵ اثر ثبت شده ملی دارد و از بافتهای تاریخی با ارزش و جاذبههای طبیعی برخوردار است.
#میراث
#سنگ_نگاره
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
#تاریخچه_نایین
#حومه_نایین
.
نیستانک
در چهارشنبه هشتم شوال 1301 هجری قمری وارد نیستانج گردیدم. نیستانج از آثار برزو نبیره رستم دستان است. اینجا در
عهد سلاطین عجم نیزار و محل شکار گراز بوده است. برزو قناتی در دو فرسخی اینجا کند و به اسم خود نامگذاری کرد، که
هنوز آب دارد. قلعه نیستانک را نیز برزو بر پا نمود و عمله کار از کیج دارلملک مکران (بین کرمان و سیستان) آورده است.
مسجد جامع هم از بناهای عمربن عبدالعزیز است. بعد از نماز عصر حاجی حسین نیستانجی را ملاقات کردم و مدتی صحبت
داشتیم. به اتفاق حاجی حسین به زیارت مسجد حضرت صاحبالزمان رفتیم. این مسجد بر حسب اشاره حضرت امام
حسن بنا شده است. بعد از مراجعت از آن مسجد باز با مشارالیه به مسجد جامع آمده و سوالاتی نمودم. خلاصه شب
گذشت و مجال خواب به تنگ اندر آمد و از صحبت حاجی حسین هم سیر نمیشوم. ناچار وداع گفته ساعت پنج شبگیر نمودم.
(صفرنامه میرزا علی خان
صفا ْ السلطنه نایینی)
@naein_nameh
#حومه_نایین
.
نیستانک
در چهارشنبه هشتم شوال 1301 هجری قمری وارد نیستانج گردیدم. نیستانج از آثار برزو نبیره رستم دستان است. اینجا در
عهد سلاطین عجم نیزار و محل شکار گراز بوده است. برزو قناتی در دو فرسخی اینجا کند و به اسم خود نامگذاری کرد، که
هنوز آب دارد. قلعه نیستانک را نیز برزو بر پا نمود و عمله کار از کیج دارلملک مکران (بین کرمان و سیستان) آورده است.
مسجد جامع هم از بناهای عمربن عبدالعزیز است. بعد از نماز عصر حاجی حسین نیستانجی را ملاقات کردم و مدتی صحبت
داشتیم. به اتفاق حاجی حسین به زیارت مسجد حضرت صاحبالزمان رفتیم. این مسجد بر حسب اشاره حضرت امام
حسن بنا شده است. بعد از مراجعت از آن مسجد باز با مشارالیه به مسجد جامع آمده و سوالاتی نمودم. خلاصه شب
گذشت و مجال خواب به تنگ اندر آمد و از صحبت حاجی حسین هم سیر نمیشوم. ناچار وداع گفته ساعت پنج شبگیر نمودم.
(صفرنامه میرزا علی خان
صفا ْ السلطنه نایینی)
@naein_nameh