زبان نایینی
1.09K subscribers
4.21K photos
1.56K videos
211 files
386 links
این کانال فقط جهت ترویج و آموزش زبان نایینی و گسترش فرهنگ محلی است.
ارتباط با ادمین
@emamiarandi
Download Telegram
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت سوم

... پدر و مادر و تعداد دیگری از وابستگانش در سال‌های وبا مرده بودند. از ارثیه پدری، منزلی که در آن ساکن بود به او رسیده بود و باغ پسته کوچه‌باغ هم به خواهرش بتول. بتول همسر محمد شتر بود. مردی گله‌دار، متمول، تنومند، قوی‌هیکل و بسیار تندمزاج؛ قد و قواره‌اش دو برابر بتول بود و دست بزن هم داشت. برای همین هم سروصورت بتول همیشه کبود بود. دو خواهر بسیار به هم وابسته بودند و غمخوار یکدیگر؛ در عوض همسرانشان حبیب و محمد هیچ ارتباطی باهم نداشتند و به یاد ندارم آن‌ها را یکجا دیده باشم. کلاس اول که رفتم سن زهرا، یک سال و خورده‌ای شده بود. تمام بچه‌های هم‌سن‌وسالم کلی به من باج می‌دادند تا در مورد زهرا برایشان حرف بزنم. ظاهراً من تنها پسری بودم که حداقل روزی یک‌بار می‌توانستم زهرا را ببینم. بااین‌وجود، هر بار که می‌دیدمش تنم گر می‌گرفت. خواهرم طاهره کلی عروسک جورواجور داشت که عمو و دایی‌ام از تهران برایش آورده بودند اما زهرا از خوشگل‌ترین عروسک‌های خواهرم هم خوشگل‌تر بود. موهای طلایی فرفری، پوست سفید، چشمان آبی و قهوه‌ای درشت و از همه مهم‌تر خنده کودکانه‌اش که دل آدم را می‌برد. حاضر بودم همه عروسک‌های خواهرم را بدهم و او را به‌جایش بگیرم. مادرم که این‌همه علاقه من را دیده بود، دستم را در دست گرفت و درحالی‌که نوازش می‌داد گفت پسرم درس بخوان تا آدم مهمی بشوی؛ تا آن‌وقت زهرا هم بزرگ‌شده و می‌توانم او را برایت خواستگاری کنم تا برای همیشه مال تو باشد. چقدر خوب می‌شد؛ زهرا می‌توانست برای همیشه مال من باشد. تصمیم گرفتم به خاطر این‌که آدم مهمی بشوم، خوب درس بخوانم. به‌سرعت تغییر رویه دادم و شدم بچه درس‌خوان. تمام درس‌هایم را بیست می‌شدم و شاگرداول مدرسه بودم. حتی با تعدادی از دانش آموزان کلاس اولیِ بقیه ولایت به اصفهان رفتیم و آنجا هم نفر اول شدم. بیشتر تابستان‌ها پدرم پیش ما بود. پدرم در سال فقط یک یا دو بار از معدن سرب نخلک برای سرکشی ما می‌آمد. یک ماه یا بیشتر می‌ماند و دوباره می‌رفت. زمانی که پدرم پیش ما بود هر شب مهمان داشتیم. علاوه بر فک و فامیل، در همسایه‌ها هم می‌آمدند شب‌نشینی. هرکس قصه‌ای می‌گفت اما من باوجوداینکه اکثراً توی بغل پدرم می‌خوابیدم و روزها هم هرکجا که می‌رفت دنبالش بودم، هرگز قصه علاقه‌ام به زهرا را برایش تعریف نکردم؛ این به‌اصطلاح رازی بود بین من و مادرم.
پدرم از نخلک یک سبد بزرگ خرما آورده بود و من یک‌کاسه از بهترین‌هایش را جدا کردم و به‌اتفاق مادرم به منزل ربابه بردیم. وقتی ربابه اجازه داد خودم یک خرما را چندتکه کنم و دردهان زهرا بگذارم کیف کردم. انگشتم که به لب‌های خیس و نرمش می‌خورد تمام بدنم مورمور می‌شد. هر تکه را که دردهانش می‌گذاشتم به من نگاه می‌کرد و با چشمانش می‌خندید. از چشمان رنگی‌اش انگار نوری می‌تابید که هیچ‌وقت به عمرم ندیده بودم. دلم می‌خواست انگشتان بلوری کوچولوی دستش را دردهان بگذارم و بجَوَم. آخرهای تابستان بود که چند مرد و زن شهری به‌اتفاق فرماندار و شهردار آمدند منزل ربابه. با خودشان کلی اسباب‌بازی‌های جورواجور آوردند و چندنفری هم با دوربین‌های عکاسی بزرگ تندتند از زهرا عکس گرفتند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت چهارم

... یک ماه بعد برادرم داوود که در تهران پیش دایی‌ام کار می‌کرد از سفر آمد و اولین چیزی که به‌عنوان سوغات نشانمان داد، عکس بزرگ زهرا بود که به بزرگی نصف در اتاقمان بود. عکس از خود زهرا هم خوشگل‌تر بود. مادرم مرا فرستاد تا ربابه را خبر کنم عکس را ببیند. ربابه تا عکس را دید یک‌چشم گریان و یک‌چشم خندان گفت خاک‌برسرم، اگر حبیب ببیند چه می‌گوید؛ اما باوجوداین دلش طاقت نیاورد و با دست راستش روی عکس دست کشید بعد هم به برادرم گفت مبادا عکس را به حبیب نشان دهد و رفت.
مدرسه‌ها تازه بازشده بود؛ عکس زهرا که روی جلد مجله‌ای بود دست‌به‌دست در ولایت می‌چرخید. حبیب در خانه‌اش را کاملاً بسته بود و حتی چند روزی اجازه نداد ربابه و بچه به منزل ما بیایند اما کم‌کم با التماس ربابه و پادرمیانی بتول دوباره رفت‌وآمد با ما از سر گرفته شد. ربابه طبق معمول روزی یک‌بارمی آمد منزل ما. حالا موهای زهرا بلندتر شده بود و از عکسی که برادرم توی طاقچه اتاقش چسبانده بود خیلی خوشگل‌تر بود. گرچه هرروز از راه دور و نزدیک آدم‌هایی برای دیدن بچه می‌آمدند اما ربابه به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌داد کسی پایش را به خانه بگذارد؛ مردم ولایت هم همچنان به کوبه درِ منزل ربابه دخیل می‌بستند.
معلوم بود که زمستان سختی پیش رو خواهد بود. هنوز سه ماه از بازشدن مدارس نگذشته بود که تمام گذرهای ولایت انباشته از برف بود و سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کرد. مدرسه‌ها سه روز تعطیل بود و من بیشتر منزل بودم و درس می‌خواندم یا کنار دار قالی خواهرم می‌نشستم و رادیو گوش می‌دادم. تنها دل‌خوشی‌ام حضور زهرا بود که همچنان روزی یک‌بار او را می‌دیدم.
سحر یکی از همین روزهای سرد و یخبندان بود که با صدای گریه و زاری از خواب پریدم. تک‌وتنها توی اتاق زیر لحاف‌کرسی بودم. اثری از مادر و خواهر و برادرم حسین نبود. خودم را به کوچه رساندم، برفی نرم می‌بارید، درِ منزل ربابه باز بود، داخل شدم، همه آنجا بودند و می‌گریستند. گیج شده بودم. حبیب یک‌ور کنار دیوار اتاق غش کرده بود و ربابه هم که در آغوش مادرم بود نای گریستن نداشت. بالاخره خواهرم به خاطر سماجت من گفت، زهرا گم‌شده یا دزدیده‌شده. نفهمیدم دقیقاً کدامش را گفت اما ناگهان حالم بد شد. آن‌قدر بد که احساس کردم اتاق دور سرم می‌چرخد. زیر کرسی بودم که به هوش آمدم. نمی‌دانم چه بر سرم آمده بود و چطور دوباره به اتاق برگشته بودم اما همین‌که چشمم را باز کردم، مادرم در حال‌ گریه، ناز و قربانم می‌رفت و یک لیوان قندآب را به‌زور به گلویم ریخت. قبل از این‌که چیزی بپرسم مادرم پیش‌دستی کرد و گفت هیچ‌کس نمی‌داند چه وقت شب و چطور زهرا غیب شده است. هیچ ردپایی هم پیدا نکرده‌اند، همه را برف پوشانده. ظاهراً برادرم حسین با چند نفر از جوان‌های کوچه، همان اول وقت رفته بودند پی مأمور ژاندارمری. نیمه‌ روز بود که من با شال و کلاه و اجازه مادرم از منزل خارج شدم؛ کوچه مملو از جمعیت بود. در چند نقطه از کوچه آتش افروخته بودند و مردان ولایت که معمولا در طول زمستان بیکار بودند سیگار به دست گرد آن ایستاده بودند. منزل ربابه پُر بود از زنانی که هیچ نسبتی با او نداشتند اما همه گریه می‌کردند، صدای آن‌ها در برف‌های بر هم انباشته کوچه خفه می‌شد...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

🌐
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر)  قسمت پنجم

... برف خیال ایستادن نداشت و یکریز می‌بارید. من هیچ‌چیز خاصی در ذهنم نبود. کلاهم را پایین کشیده بودم و میان جمعیت دررفت و آمد بودم. محمد و جواد هم به من پیوستند اما حال و حوصله هیچ‌کدامشان را نداشتم. مدت‌ها بود فقط درس‌ومشق برایم مهم بود. فکر می‌کردند من بیش از آن‌ها می‌دانم که چه اتفاقی افتاده و دائم اصرار داشتند بگویم چه شده. مأموران ژاندارمری یک ساعت پیش ربابه و حبیب را با خودشان برده بودند و هنوز بازنگشته بودند. هرکس چیزی می‌گفت و تفسیر می‌کرد. عده‌ای می‌گفتند این ادامه همان معجزه است و فرشتگانی که زهرا را داده‌اند اکنون او را برده‌اند. عده‌ای می‌گفتند شاید زهرا را عمداً جایی مخفی کرده‌اند تا مردم دست از سر آن‌ها بردارند. عده‌ای می‌گفتند دولتی‌ها بچه را برده‌اند.
بعدازظهر بود که مأموران حبیب و ربابه را به منزل بازگرداندند. هردو انگار صدسال پیر شده بودند. پایشان که به منزل رسید، دوباره شیون زنان آغاز شد. هنوز خیلی از مردها توی کوچه گرد آتش نشسته بودند. اکثراً برادرم حسین را که به ژاندارمری رفته بود، دوره کرده بودند و پرس‌وجو می‌کردند چه شده؛ و او هم باآب‌وتاب زیاد برایشان توضیح می‌داد که برای زهرا پرونده مفقودی تشکیل دادند و به پاسگاه‌های بین‌راهی هم گزارش کرده‌اند عبور و مرور ماشین‌ها را کنترل کنند. عید نوروز از راه رسید اما هنوز بسیاری از کوچه‌های ولایت مملو از برف بود. طی چند ماه گذشته هیچ خبری از زهرا به دست نیامده بود. حبیب یک ماه بعد از مفقود شدن زهرا در یک روز یخبندان سکته کرد؛ اکثر اهالی برای مراسم آمدند. ربابه مثل گوشت و استخوان شده بود و تک‌وتنها، در را به روی خودش بسته بود. فقط مادرم و بتول با کلیدی که داشتند به او سر می‌زدند. مردم همچنان ‌به درودیوار منزل ربابه دخیل می‌بستند. برادرم داوود که از تهران آمد دوباره چندتایی مجله آورد که خبر گم‌شدن زهرا را با عکس‌ چاپ کرده بودند. می‌گفت خیلی از مقامات پیگیر پرونده هستند.
من یک‌هفته‌ای از خواب و خوراک و درس‌ومشق افتادم اما بعدازآن به خاطر حرف مادرم که گفت شاید خدا زهرا را پیش خودش برده باشد و روزی که یک زن کامل شد او را برگرداند، دوباره تصمیم گرفتم تلاش کنم تا آن زمان آدم مهمی بشوم. هرروز صبح که بیدار می‌شدم به امید بازگشتن زهرا به دربسته منزل ربابه نگاه می‌کردم اما هیچ اثری نبود. روزها از پی هم ‌گذشتند؛ اواسط تابستان و نیمه‌های محرم بود که ربابه هم تسلیم مرگ شد. مادرم ریزریز می‌گریست و یک‌پایش توی منزل ربابه بود و پای دیگرش منزل خودمان؛ در تدارک مراسم کفن‌ودفن بود که من از آن سر درنمی‌آوردم. محله پرشده بود از زنانی که حالا باور داشتند مرگ زودهنگام حبیب و ربابه هم نشانه قداست زهرا است که آن‌ها را خیلی زود با خودش از این جهان به بهشت برده. به‌خصوص که ماه محرم هم بود. تا چهلم ربابه هرروز حداقل یک نفر در منزل ربابه نذری می‌داد. وسط حیاط آش می‌پختند و مردم از راه دور و نزدیک برای گرفتن آن می‌آمدند. من و بقیه بچه‌ها هم کارمان این بود که می‌رفتیم از باغ‌های دور و اطراف چوب‌های خشک‌ را که بریده بودند، برای پخت‌وپز می‌آوردیم. چند شب هم از محله‌های مختلف ولایت هیئت آمدند و درِ منزل ربابه عزاداری کردند. کوچه ما از حسینیه محل هم پر رفت آمد تر شده بود...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
            
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر)  قسمت ششم

... تابستان به اتمام رسید و مدرسه‌ها باز شد. حالا گم‌شدن زهرا کم‌رنگ‌تر از قبل شده بود و مردم دنبال کار خودشان بودند و برای زمستانشان کشت و کار می‌کردند. یک روز در ولایت خبری پیچید که دوباره باعث شد گم‌شدن زهرا در صدر اخبار ولایت قرار گیرد. رضا جن که جوانی بی‌کس‌وکار و مجنون بود، برای حسین چاپی تعریف کرده بود که او از طریق پشت‌بام وارد منزل ربابه شده و نیمه‌شب زهرا را دزدیده و ‌به مرد و زنی که برای عکاسی آمده بوده‌اند تحویل داده و در قبالش مقداری پول و دوتا بسته سیگار وینستون و یک بطر عرق گرفته. به شب نرسیده بود که حرف‌وحدیث‌ها شروع شد. سید حمید و مدال و آقا حسن و چند نفر دیگر از هیئتی‌هایی که معتقد بودند دولتی‌ها به رضا جن پول داده‌اند تا دروغ بگوید و مردم را از دین و ایمان بیندازند، شبانه رفتند رضا جن را از خرابه باغ کبیری بیرون کشیدند و آن‌قدر زدندش تا اعتراف کرد دروغ گفته و هیچ‌وقت زن و مرد عکاسی را ندیده است. حسین چاپی هیچ‌وقت قانع نشده و به برادرم حسین گفته بود یقین دارد کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه ماجراست و رضا جن درست می‌گوید. در عوض حاج میرزا حسین می‌گفت رضا جن پیش او هم اعتراف کرده دروغ گفته و زهرا را ندزدیده است.
روزها و ماه‌ها از پی هم گذشتند اما هیچ خبری از زهرا نشد. مردم ولایت مقداری پول به بتول خواهر ربابه دادند و منزل را به یک‌جور عبادتگاه تبدیل کردند. پول زیادی ‌خرج بازسازی و گسترش آن شد. تابستان سال بعد و قبل از محرم پدرم به خاطر شلوغی کوچه، منزلمان را فروخت و به کوچه‌ای دیگر نقل‌مکان کردیم. اکنون‌که حساب‌وکتاب می‌کنم درست چهل‌وهشت سال و دوازده روز از آن تاریخ می‌گذرد. دکترای اقتصاد گرفته‌ام و در دانشگاه تدریس می‌کنم. دریکی از شهرهای شمالی هم کارخانه تولید لنت ترمز اتومبیل دارم. سالی یک‌بار و شاید چند سال یک‌بار هم به ولایت سفر می‌کنم. پدر و مادرم به فاصله پنج سال حدود سی سال پیش فوت کردند، منزل پدرام تنها جایی است که در ولایت برایم باقی‌مانده. خواهر و برادرانم هم از ولایت کوچیده‌اند. در طول این سال‌ها علاقه کودکانه‌ام به زهرا تبدیل به یک عاشقانه‌ تخیلی عجیبی شده. گاهی او را می‌بینم که در قالب‌زنی خوش‌سیما و جذاب به سراغم می‌آید و مرا به دنیای رؤیاها پرتاب می‌کند.  اما این چند ماه گذشته همه‌چیز متفاوت بود، سرنوشت زهرا، تمام خواب و خوراکم را گرفته. هر شب خواب می‌بینم و دچار کابوس می‌شوم. ماجرای گم‌شدن زهرا تمام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده تا آنجا که کلاً تمرکز خودم را ازدست‌داده‌ام. هیچ چاره‌ای برایم نمانده بود، تصمیم گرفتم برای واکاوی ماجرا و صرفاً برای آرامش خودم به ولایت سفر کنم. باید از یکجایی شروع می‌کردم تا ته قصه زهرا را دربیاورم. منزل پدری‌ام به دلیل بی‌توجه ای من در این سال‌ها نیمه متروک‌شده بود، تصمیم گرفتم فعلاً در هتل ولایت ساکن شوم. با اتومبیل چرخی در ولایت زدم. آنجا هم چون خود من که به مردی میان‌سال تبدیل‌شده‌ بودم، تغییرات بنیادی کرده بود؛ بسیاری از نقاط را نمی‌شناختم و با آن احساس غریبی می‌کردم. تمام چیزهایی که خاطرات من با آن‌ها گره‌ می‌خورد یا نابودشده بودند و یا به‌کلی تغییر کرده بودند. هیچ‌یک از جوان‌های ولایت را نمی‌شناختم و البته آن‌ها هم مرا. محله قدیمی منتهی به منزل ربابه تقریباً تماماً نوسازی شده بود و همه خانه‌ها نونوار شده بودند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر)  قسمت هفتم

... از منزل قدیمی ربابه هم خبری نبود، به‌جایش محوطه‌ای درست کرده بودند پر از علم و کُتل و جای دیگ پخت‌وپز نذری. به یکی از دیوارها هم پنجره‌ای ضریح مانند نصب‌کرده بودند که پر از تکه پارچه‌های رنگ‌ووارنگ بود. باید مطمئن می‌شدم که آیا رضا جن هنوز زنده است. به سراغ حسین چاپی رفتم. اطمینان داشتم کار درستی است. خوشبختانه نیاز نبود در منزلش را بزنم؛ در آفتاب کم‌رمق پاییز به دیوار منزلش تکیه داده بود و غرق در فکر بود. کمی آن‌سوتر اتومبیلم را متوقف کردم و به سراغش رفتم. به‌سرعت مرا بازشناخت. کنارش نشستم و شروع کردیم به گپ و گفت. طبق گفته حسین چاپی چند کیلومتری در جاده انارک پیش رفتم تا به محوطه‌ای رسیدم که پر از ضایعات آهن‌آلات بود. حسین چایی گفته بود رضا جن حالا برای خودش دم‌ودستگاهی دارد و آهن‌قراضه خریدوفروش می‌کند. وارد محوطه شدم و به سمت کانکسی که در آنجا بود پیش رفتم. کسی نبود اما صدایی از آن‌سوی محوطه می‌آمد. به آنجا رفتم، دو نفر جوان که سرتاپایشان سیاه و روغنی بود، مشغول جداسازی قراضه‌ها بودند. سلام کردم و پرسیدم آقا رضا اینجاست. جواب دادند حاج رضا رفته گاز بیاورد و به‌زودی بازمی‌گردد. هوای ملسی بود، قدم‌زنان به سمت اتومبیلم رفتم. نیم ساعت بعد رضا جن یا همان حاج رضا با یک وانت از راه رسید. هیچ‌چیزی از مشخصات آن‌وقت‌هایش به‌جز قدبلند و دیلاقش بر جای نمانده بود. پیش رفتم و سلام کردم. طبیعی بود که نباید مرا می‌شناخت، خودم را که معرفی کردم تا حدودی لابد بر اساس اطلاعاتی که داشت مرا بازشناخت؛ به داخل کانکس دعوتم کرد و از فلاسک برایم یک لیوان چایی ریخت. بدون هیچ مقدمه‌ای رفتم سراغ موضوع گم‌شدن زهرا؛ تا سؤال پرسیدم ابروهایش را در هم کشید و گفت چرا باید چنین چیزی را او بداند و چرا به خودم اجازه می‌دهم چنین سؤالی از او بپرسم. ناچار از تمام آموخته‌های حقوقی و روانشناسی‌ام استفاده کردم و با اطمینان از این‌که این‌یک دغدغه فکری شخص است و صرفاً برای اطلاع است، همه‌چیز بین خودمان باقی خواهد ماند و ضمناً بازگو کردن ماجرا برای خود او هم آرامش ایجاد خواهد کرد، علی‌الخصوص که به سفر مکه رفته و حاجی شده و خلاصه چند منبر رفتم تا به حرف آمد. گفت آن روز برفی من پشت کاروانسرای حاج‌حسین‌ملتفت آتش درست کرده بودم که مرد و زنی دوربین به دست آمدند سراغم و آدرس منزل ربابه را گرفت. من راهنمایی‌ اشان کردم. ماشینشان را گذاشت و گفتند حواسم به آن باشد. یک پاکت سیگار هم به من دادند. یک ساعت بعد هم آمدند و سوار ماشینشان شدند و رفتند اما چند لحظه بعد دوباره برگشتند. آن آقا چند تا اسکناس در دستم گذاشت و گفت تو زهرا را می‌شناسی، گفتم بله ولی تا حالا از نزدیک ندیده‌امش. گفت دلت می‌خواهد پولدار شوی گفتم نه ولی غذا می‌خواهم. گفت حاضری کاری کنی که پول صد دست چلوکباب داشته باشی گفتم بله. گفت می‌توانی زهرا را برای من بیاوری تا او را به تهران ببرم و از او عکس بگیرم. چند روز بعد هم برش می‌گردانم. اگر امشب او را برایم بیاوری سیصد تومان پول می‌دهم. نمی‌دانستم سیصد تومان چقدر می‌شود اما می‌دانستم پول زیادی است...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر)  قسمت هشتم

... گفت چطور می‌خواهی او را بیاوری، گفتم برایم راحت است از پشت‌بام باغ کبیری می‌روم. قبلاً هم برای برداشتن نان رفته‌ام. گفت حواست باشد که کسی چیزی نفهمد. من می‌روم هتل و ساعت دوازده شب دوباره به همین‌جا برمی‌گردم. یک‌چیزی شبیه به کیسه هم به من داد و گفت نوزاد را داخل آن بگذار تا سرما نخورد. باز کردن کلون در پشت‌بام و برداشتن بچه برایم کار راحتی بود نیمه‌شب که هنوز برف شروع نشده بود به منزل ربابه رفتم. هر دو زیر کرسی، خواب خوش بودند. دلم می‌خواست من هم آنجا بخوابم اما قول داده بودم. زهرا را در بغل گرفتم و پاورچین‌پاورچین از اتاق خارج شدم. بالای پشت‌بام که رسیدم او را درون کیسه گذاشتم و به سمت محل قرار بازگشتم. آقای عکاس که زودتر رسیده بود تا مرا دید از اتومبیل خارج شد. به سمت من آمد. نوزاد را گرفت و دست زنی داد که در صندلی عقب نشسته بود. بعدش هم یک بسته سیگار، یک بطر عرق و چندتایی اسکناس دستم داد و گفت خیلی زود برش می‌گردانم و حرکت کردند. من به اتاقم در باغ کبیری برگشتم و به خاطر سرما بطر عرق را یکجا سر کشیدم. دو روز تمام هیچ نفهمیدم؛ اما روزهای بعد، هرروز می‌رفتم پشت کاروانسرا و آتش روشن می‌کردم تا مرد عکاس بیاید، ولی نیامد. بعدها هم که به مردم گفتم چه شده، کتکم زدند و گفتند بگو دروغ گفته‌ای. آن‌قدر صادقانه حرف ‌زد که انگار مرا پرتاب کرده بودند به همان شب و حوادث پس‌ازآن. خواست چایی‌ام را که سرد شده بود عوض کند، مانع شدم و عذرخواهی کردم. گفتم باید زودتر به هتل بروم چراکه قرص‌هایم را فراموش کرده‌ام. نگاهش پر از تردید بود؛ شاید فکر می‌کرد نباید حرف‌هایش را می‌زد یا شاید هم خودش را مقصر می‌دانست. همین کندذهنی برای او نعمتی بود. چند قدمی که جلو رفتم بازگشتم و با عذرخواهی سؤال کردم، هیچ قیافه مرد عکاس را به یاد داری؛ گفت یادم نمی‌آید اما یک‌چشمش نیمه‌ بسته بود و فقط از سمت راست صورتش به من نگاه می‌کرد. دو روزی بود که به تهران بازگشته بودم. دیگر یقین داشتم زهرا دزدیده‌شده اما این‌که به چه منظوری، نمی‌توانستم درک کنم. باید تحقیقاتم را مستند می‌کردم؛ زمستان سال هزار و سیصد و چهل‌ونه؛ یعنی زمانی که من رفته بودم توی هشت‌سالگی. شاید از طریق آرشیو روزنامه‌ها و چاپ عکس‌های آن زمان، چیزی دستگیرم می‌شد. شک نداشتم عکس‌های روی مجله‌هایی که برادرم بعد از گم‌شدن زهرا آورده بود، کار همین عکاس بوده. هرچه تلاش کردم چندساعتی بخوابم تا تمرکز بهتری داشته باشم غیرممکن بود. همه حوادث را بارها در ذهنم بازسازی کردم و چون فیلم به تماشایش نشستم. نزدیک پنجاه سال از آن حادثه گذشته بود؛ بی‌شک لحظات بسیاری از زندگی‌ام به آن اتفاق وابسته بود و تأثیر گرفته بود. من ذاتاً آدم تقدیرگرایی بودم؛ شاید این تقدیر من بود که باگذشت این‌همه سال پیگیر ماجرا باشم. باید به روزنامه‌ها و مجلات آن زمان دسترسی پیدا می‌کردم تا کار تحقیق را شروع کنم. وقت زیادی گذاشتم تا شاید از طریق سایت سازمان اسناد و کتابخانه ملی راه به‌جایی ببرم اما متأسفانه نشد. باید شخصاً به ساختمان آرشیو ملی می‌رفتم و این یعنی توصیه یک مقام بالادستی. در وزارت خانه دوستی داشتم که می‌توانست کمکم کند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر)  قسمت نهم

... صبح زود با توجه به توصیه تلفنی دوستم به همراه خانم جوانی که از طرف موسسه همراهی‌ام می‌کرد توانستم به برخی از اسنادی که دنبالش بودم دسترسی پیدا کنم. مجلات اطلاعات هفتگی، جوانان و مهر کودک در شماره دی‌ماه خود عکس زهرا را در چند حالت مختلف روی جلد داشتند. مربوط به وقتی بود که موهای زهرا بلند شده بود. مجله زن روز هم یک صفحه کامل داخل مجله با نوشته‌ای از خانمی به نام شهره مثقالی گذاشته بود. کافی بود عکاس این مجلات را پیدا کنم، بعید نبود عکس‌ها کار یک نفر باشد، همان کسی که رضا جن دیده بود. اما در اینجا عکس‌برداری و کپی از مدارک ممنوع بود؛ می‌توانستم مجلات را مطالعه کنم و یادداشت بردارم. یادداشت‌برداری‌ام تا حدود ساعت دو بعد ظهر طول کشید. به منزل که بازگشتم کیفم را روی میز ناهارخوری پرت کردم و بدون این‌که چیزی بخورم و یا لباسم را درآورم، وارد اتاق‌خواب شدم و خودم را روی تخت انداختم. شاید بخش عمده‌ای از هم‌ولایتی‌ها، به‌درستی نمی‌دانستند که روزی نوزادی در ولایت به دنیا آمد بود که چندین روزنامه و مجله معتبر، عکسش را روی جلدشان گذاشته بودند و صدها نفر نیز برای دیدنش از راه دور و نزدیک به آنجا آمده بودند؛ حتی گم‌شدن زهرا هم تیتر یک روزنامه‌ها و مجلات بوده. چرا شهره مثقالی در مجله زن روز و اطلاعات هفتگی باآب‌وتاب در مورد دزدیده شدن زهرا مطلب نوشته بود. چرا هر چهار عکس روی مجلات در یک موقعیت اما باحالت‌های مختلف گرفته‌شده بود. تمام تاریخ‌ها و شماره مجله‌ها را یادداشت کرده بودم و انگار پیش چشمم رژه می‌رفتند. عمده عکس‌ها به نام خود مثقالی بود و بقیه به نامِ فرهاد اصفهانی پور و شخصی به نام شادمهر که اسم کوچکش نیامده بود. شک نداشتم بین این‌ها ارتباطی وجود داشت اما آیا عکاس موردنظر من، بین این دو نفر آقا بود و یا اصلاً کسی که رضا جن از او نام می‌برد اساساً عکاس بود، نمی‌دانم. هوا کاملاً تاریک شده بود که بیدار شدم. حسابی گرسنه بودم. کتری برقی را روشن کردم و ساندویچ نیم‌خورده‌ای را که در یخچال داشتم به دندان گرفتم. از کجا باید شروع می‌کردم. هیچ‌کدام از مجله‌ و روزنامه‌هایی که آن زمان منتشر می‌شدند، اکنون وجود نداشتند که بتوانم پیگیر عکاسانشان باشم. لپ‌تاپم را روشن کردم و نام‌هایی را که یادداشت کرده بودم جستجو کردم. نام شادمهر را به‌عنوان جستجو کردم، نام کلی آتلیه و عکاسی در شهرهای مختلف بالا آمد؛ کدام‌یک را باید زنگ می‌زدم. کار سختی بود؛ اما فرهاد اصفهانی پور را که جستجو کردم با عنوان عکاس بالا آمد. عالی بود. هیچ شماره تلفن و آدرسی از او پیدا نکردم؛ اما یک سایت گردشگری عکسی از او گذاشته بود. پیرمردی با موهای سفید و آشفته‌. به‌وضوح معلوم بود که چشم‌چپش کاملاً بسته بود. رضا جن پنجاه سال پیش او را دیده بود. بعید نبود این همان کسی باشد که دنبالش هستم. تا اینجای کار خوب پیش‌ رفته بودم؛ حالا وقت آن بود که آدرس و یا شماره تلفن این شخص را به دست بیاورم. شماره سایت را گرفتم کسی جوابگو نبود. ساعت را که نگاه کردم دیدم دیروقت است؛ فردا اول وقت باید پیگیری می‌کرد. نام شهره مثقالی را جستجو کردم، شهره به‌تنهایی و مثقالی نیز به‌تنهایی زیاد بود اما شهره مثقالی ابداً...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دهم

... این بدان معنی بود که اگر نتوانم به اصفهانی پور دسترسی پیدا کنم و یا او مثل خیلی از هنرمندان مهاجرت کرده باشد یا اصلاً مرده باشد و هزار اگر دیگر، عملاً کارم به بن‌بست می‌رسد. باید تا فردا صبر می‌کردم. ساعت ده صبح اسنپ گرفتم و به آدرسی که سایت گذاشته بود، مراجعه کردم. شاید می‌توانستم تلفنی هم پیگیر باشم اما نمی‌خواستم این آخرین روزنه امید با سهل‌انگاری از دستم برود. آسانسور ساختمان خراب بود و ناچار دوطبقه را با پله بالا رفتم. زنگ را زدم، در به‌سرعت توسط خانم جوانی به رویم باز شد. ناچار کلی توضیح دادم تا دلیل مراجعه مرا نصفه‌نیمه بفهمد. هنوز رئیسش نیامده بود و باید منتظر می‌ماندم.  نیم ساعتی معطل شدم تا رئیس رسید. فکر کردم به دلیل نوع کارش باید خیلی جوان‌تر از این‌ها باشد؛ اما حدوداً چهل‌وپنج‌ساله به نظر می‌رسید. مؤدبانه مرا به اتاقش دعوت کرد و در خصوص کارش که بیشتر در ارتباط با صنعت توریسم و تهیه عکس و پوستر برای گردشگری بود، برایم توضیح داد. در مورد اصفهانی پور هم گفت او را می‌شناسد، پیرمردی عکاسی است که تاکنون چند سری از عکس‌های قدیمی و خاصش را از نقاط مختلف ایران برای او آورده و البته پول نسبتاً خوبی هم بابت آن‌ها گرفته. گفت معمولاً سالی یکی دو بار می‌آید اینجا و تعدادی عکس قدیمی می‌آورد و پولش را می‌گیرد و می‌رود. گفتم باید در مورد موضوعی حضوری با او صحبت کنم و ممنون خواهم شد اگر شماره تماسش را به من بدهد. احساس کردم کمی دچار تردید شد؛ توضیح دادم که کار من ارتباطی با عکاسی ندارد و در خصوص موضوعی مربوط به پنجاه سال پیش است. کمی با اکراه دفتر تلفنش را باز کرد و بعد از کلی جستجو، شماره تلفن ثابتی را به من داد و گفت موبایل ندارد. تشکر کردم از دفتر خارج شدم. حالا خیالم راحت بود که حداقل به یک شماره دسترسی پیداکرده‌ام. از همان توی راه‌پله‌ها، شماره را گرفتم اما کسی پاسخگو نبود. تا ظهر چند مرتبه دیگر تماس گرفتم، کسی پاسخ نداد. بررسی کردم تلفن مربوط به منطقه سه‌راه آذری بود. بالاخره ساعت یک بعدازظهر صدایی خواب‌آلوده و لرزان تماسم را پاسخ داد. با این سن و سال کاملاً هیجان‌زده شده بودم. گفتم جناب آقای اصفهانی پور و صدا با تأنی گفت بله. گفتم می‌خواهم شمارا ببینم. گفت حال خوشی ندارد و نمی‌شود. خودم را معرفی کردم و با هزار و یک ترفند و التماس موافقت کرد غروب برای دیدنش به آدرسی که برایم گفت، بروم. آن‌قدر این موفقیت روی روحیه‌ام اثر گذاشت که تمام خستگی این یک ماه از تنم بیرون رفت. واقعاً احساس جوانی می‌کردم. از سماجتم برای پیگیری ماجرای زهرا خوشنود بودم. با اشتهایی کامل خودم را برای ناهار به رستوران همیشگی محل سکونتم دعوت کردم. از تاکسی که پیاده شدم تقریباً هوا رو به تاریکی می رفت. پاییز بود و روزهای کوتاه. ساعت چهار حرکت کرده بودم اما یک ساعت و بلکه بیشتر طول کشید تا در ترافیک وحشتناک عصرگاهی خودم را به آدرس برسانم. آذری، خیابان عربلو، کوچه شهید قیومی، پلاک سیصد و هشت. در ردیف ساختمان‌های فرسوده و سیاه شده پلاک موردنظر را یافتم. ساختمانی دوطبقه و کوچک. مردی چرک، روی صندلی جلو در چوبی ساختمان نشسته بود. سؤال کردم آقای اصفهان پور اینجا هستند، انگشتش را از پشت سر به سمت پله‌ها گرفت و گفت پنج...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت یازدهم

... ساختمان نمور و تاریک بود، چند بار با انگشت روی در شماره پنج کوبیدم. در به‌آرامی به رویم باز شد. پیرمردی پف‌کرده با سروصورتی آشفته روبرویم بود؛ تنها جایی از صورتش را که خوب نگاه ‌کردم چشم‌چپش بود؛ تا اینجای کار راه را درست آمده بودم. در را باز گذاشت و رفت روی مبل مندرسی که ته اتاق کنار پنجره بود نشست. اتاق پر بود از کتاب و مجله و حلقه فیلم و خرت‌وپرت‌هایی که بر هم تلنبار شده بود. از گفته‌های رئیس همان سایت گردشگری متوجه شده بودم که این آدم وضع مالی خوبی ندارد و دستش تنگ است؛ باید زبانش را با پول باز می‌کردم، قبل از هر حرفی، پاکت پر از تراولی را که تهیه‌کرده بودم، روی دسته مبل جلو دستش گذاشتم و ‌روی لبه تختخواب درهم‌ریخته‌اش نشستم. بدون این‌که به پاکت نگاه کند با نُک انگشتانش آن را لمس کرد و حتی محتویاتش را. بعد هم گفت بفرمایید. من کل ماجرای پنجاه سال پیش را برایش بازگو کردم و برای این‌که مطمئن باشد همه‌چیز فراموش‌شده و کسی پیگیر ماجرا نیست، توضیح دادم که من صرفاً برای کنجکاوی خودم دنبال ماجرا هستم. مثل کسی که پرتابش کنی توی خاطراتش سرش را عقب برد و آهی بلند کشید و گفت بله. آن بچه عجیب‌وغریب. آن روز بعدازاین که عکس گرفتیم، همسرم فکر ربودن بچه را توی سرم انداخت. گفت می‌توانیم بزرگش کنیم و از او یک مدل بی‌نظیر عکاسی بسازیم. حیف است این بچه در این روستا و نزد این خانواده بزرگ شود، هدر می‌رود. شاید هر هزار سال یک‌بار نوزادی به این شکل و شمایل درجایی از این کره خاکی به دنیا بیاید. خلاصه تا به اتومبیل رسیدیم قانعم کرد که این بهترین را برای بچه‌دار شدن ماست. من تک‌فرزند بودم و مادرم در آرزوی داشتن نوه بود اما همسرم به‌هیچ‌وجه مایل به بچه‌دار شدن نبود. خلاصه که بدم نمی‌آمد صاحب یک دختربچه آن‌هم به این زیبایی باشم؛ بدون هیچ امیدی ماجرا را برای پسر قدبلندی که مراقب اتومبیلمان بود، گفتم؛ قبول کرد در قبال دریافت پول بچه را برایمان بیاورد. فکر نمی‌کردم بشود، از طرفی هم ته دلم نمی‌خواست که بشود چراکه آدم ترسویی بودم و می‌دانستم اگر گیر بیفتیم چه عواقب تلخی دارد. یک‌جور دزدی جنون‌آمیزی که ناشی از حماقت محض بود. امیدوار بودم پسرک نیاید اما باکمال تعجب شب سر قرار آمدم و نوزاد را تحویل داد. کار از کار گذشته بود و مجبور شدم نوزاد را بگیرم. شبانه به سمت تهران حرکت کردیم. هیچ‌کدام چیز درباره بچه‌داری نمی‌دانستیم. از نیمه‌راه بچه دائم گریه می‌کرد تا به تهران رسیدیم هلاک شده بود. بچه را به منزل مادرم بردیم و همسرم هم طبق دستور مادرم برای خرید ملزومات موردنیاز بچه رفت داروخانه محل. من آن‌قدر خسته بودم که خوابم برد. بعدازظهر که بیدار شدم بچه را دیدم که در لباسی نونوار روی تخت مادرم خوابیده بود و همسرم هم کنارش به خواب‌رفته بود. مادرم بارها گفته بود اگر بچه‌دار نمی‌شوید بروید بچه بی‌سرپرست بگیرید. لابد فکر می‌کرد ما سر عقل آمده‌ایم بچه را از جایی تحویل گرفته‌ایم. به همین دلیل هیچ پرس‌وجویی نمی‌کرد. کاش همه‌چیز به همین منوال می‌ماند اما دو روز بعد، خبر گم‌شدن بچه در همه‌جا پیچید، مجله از من عکس می‌خواست. فیلم را چاپ کردم و نگاتیوها را به نام همسرم بین چند مجله و روزنامه تقسیم کردم. همسرم هم کلی مطلب در خصوص ربودن بچه نوشت و بیشتر آن را به اطرافیان خود نوزاد مرتبط کرد...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

        
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت دوازدهم

... می‌دانستم با این سروشکلی که بچه داشت به‌زودی لو می‌رفتیم. خوشبختانه مادرم اهل روزنامه و مجله و این‌طور چیزها نبود؛ از منزل هم خارج نمی‌شد اما اگر مهمانی برایمان می‌آمد چه. یک ماهی به‌صورت نیمه مخفی زندگی کردیم. همسرم توانست به‌صورت جعلی و به نام شهره، او را به‌جای فرزند واقعی در شناسنامه هر دو بیاور‌د؛ از همان ابتدا هم به دنبال پاسپورت و بلیط رفت تا هر سه به آمریکا برویم. من به‌هیچ‌وجه او را همراهی نمی‌کردم و اساساً از همان اول موافق این کار نبودم. آهی کشید و گفت همه ما تاوان این اشتباه را دادیم. گفتم درنهایت سرنوشت بچه به کجا رسید. گفت روزی که شبش قرار بود به آمریکا پرواز کنیم، بچه را با کیف مخصوصش و به‌دوراز چشم مادرم برداشتم و بردم پیش سرگرد همایون که از دوستان دوران دبیرستانم بود. همایون، نظامی بود و با دختر فخرالنسا شبستری ازدواج‌کرده بود. مال‌ومنال زیادی داشت. چند سالی بود که ازدواج‌کرده بود اما بچه‌دار نشده بودند یا نخواستند که بشوند؛ گفتم با این کار هم خودم را راحت می‌کنم، هم کار را به دست او می‌سپارم تا اگر موردی هم پیش آمد از من حمایت کند. شبش سربسته تلفنی برایش توضیح داده بودم. بچه را که تحویل دادم، گفت نگران نباش من بدون این‌که کسی متوجه شود بچه را برمی‌گردانم. اصلاً برایم مهم نبود بعدش چه می‌شود، فقط می‌خواستم از عذاب وجدانی که خواب را از چشمانم گرفته بود، خلاص شوم. سیگاری گیراند و ادامه داد، طی یک سال بعدش آن‌قدر بلا سرم آمد که زندگی‌ام را ویران کرد. مادرم سکته کرد و ده ماه تمام و تا وقتی فوت کرد تمام‌کارهایش به گردن من افتاد. مجله‌ها عکاس دیگری را به‌جای من گرفتند. همسرم بعدازاین که به‌دروغ برایش گفتم بچه را به پلیس تحویل داده‌ام تا به روستا برگرداند. مثل دیوانه‌ها همه وسایل منزل خودمان را به آتش کشید و بدون طلاق برای همیشه از ایران رفت. گفتم اسم همسرتان چه بود گفت شهره، شهره مثقالی. حدود ده دوازده سال پیش یک سیاه‌پوست در کالیفرنیا به سرش شلیک کرد و مرد. گفتم هیچ‌وقت سراغ بچه را نگرفتی. گفت نه اما هنوز در آتشش آن اتفاق می‌سوزم. گفتم از سرگرد همایون خبری داری. گفت اصلاً؛ حتی همان وقت‌ها هم به دفتر مجله زنگ‌زده بود و گفته بود می‌خواهد مرا ببیند اما من آن‌قدر درگیر بیماری مادرم بودم که فرصت هیچ کاری را نداشتم. خبرش را داشتم که سرهنگ شده اما دلم نمی‌خواست دوباره وارد ماجرایی شوم که از اولش برایم نحس بود. گفتم آدرسی از او داری که ناگهان عصبانی شد و گفت برو بیرون آقا، برو. تمام این سال‌ها دارم سعی می‌کنم همه‌چیز را فراموش کنم؛ بگذار به حال خودم باشم. بعد هم‌چشمانش را بست. من هم خیلی آرام از اتاق خارج شدم. تمام طول شب در رختخواب بیدار بودم و به این فکر می‌کردم، ادامه ماجرا به کجا خواهد رسید. از طریق اینترنت اطلاعاتی به دست آوردم. سرهنگ همایون را که سرهنگ قبل از انقلاب بود و از متمولین منطقه نیاوران، پیداکرده بودم اما لازمه‌اش تحقیق بیشتر بود، آن‌هم در بنگاه‌های منطقه نیاوران؛ چراکه چنین نامی با ساخت‌وسازهای لاکچری درهم‌تنیده شده بود. صبح که بیدار شدم دل‌ودماغ هیچ کاری را نداشتم. موبایلم بارها و بارها زنگ زد، فقط جواب تماس برادر و خواهرم را دادم. دلم می‌خواست بخوابم و به هیچ‌چیزی فکر نکنم...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت سیزدهم

... کاش می‌توانستم نسبت به همه اتفاقات زندگی بی‌تفاوت باشم. فکر کردم اگر در ولایت مانده بودم امروز چه سرنوشتی داشتم. آیا خوش‌بخت‌تر بودم، الآن چه هستم. کدامش بهتر بود. سال‌های ازدست‌رفته، سال‌های بی‌بازگشت، سال‌های بی‌نام‌ونشان. قرص مسکن خوردم و خوابیدم. امروز هیچ حوصله نداشتم. آدرس و شماره تماس چند بنگاه را که نامی از پروژه‌های سرهنگ همایون آورده بودند، یادداشت کردم. ترجیح دادم با اتومبیل خودم به نیاوران بروم. غریزه‌ام گواهی می‌داد این همان سرگرد همایونی است که دنبالش می‌گردم. چند بنگاه را سر زدم و سراغ سرهنگ را گرفتم، گفتند ایشان حسب نیاز تشریف می‌آورند و اگر قصد خرید دارم آن‌ها نماینده رسمی سرهنگ هستند. وارد آخرین بنگاهی که آدرسش را یادداشت کرده بودم، شدم. گفتند جناب سرهنگ تا نیم ساعت دیگر برای امضای مبایعه‌نامه‌ای به دفتر تشریف می‌آورند. روی مبل بنگاه نشستم؛ به امید حضور سرهنگ دقیقه‌ها را که هرکدام به‌اندازه ساعت کش می‌آمد می‌شمردم. این آخرین فرصت من بود، باید به نتیجه می‌رسید. دلم نمی‌خواست اشتباه کرده باشم چراکه در این صورت پایان کار من بود؛ ادامه جستجو یعنی در انبار کاه دنبال سوزن گشتن.
بالاخره سرهنگ رسید. پیرمردی بود بلندبالا، خوش‌برورو و خوش‌پوش، باوقار و باجذبه راه می‌رفت. ایستادم و سلام کردم، بسیار خونگرم برخورد کرد. گفت امرتان، خودم را معرفی کردم و گفتم اگر کاری دارید لطفاً انجام دهید، من‌بعد از آن چند دقیقه وقتتان را خواهم گرفت. گفت خواهش می‌کنم. حدود ده‌دقیقه‌ای کارش طول کشید و دوباره به سراغم آمد؛ گفت بفرمایید. گفتم ترجیح می‌دهم درجایی خصوصی صحبت کنیم، مدیر بنگاه گفت بفرمایید و ما هر دو را وارد اتاق خصوصی بنگاه کرد و خودش خارج شد. مقدمه‌ای نچیدم؛ یک‌راست رفتم سراغ اصل ماجرا و گفتم من از طریق آقای اصفهانی پور شمارا پیداکرده‌ام. ابروان پرپشتش را در هم کشید و گفت نمی‌شناسم. گفتم فرهاد اصفهانی پور عکاس. گفت عجب پس هنوز در ایران هستند، سال‌هاست خبری از ایشون ندارم. گفتم جناب سرهنگ من نه مأمورم و نه آدمی فضول، سال‌هاست سرم به کار خودم بوده و جز درس خواندن و درس دادن به چیز دیگری فکر نکرده‌ام. ماجرای بچه‌ای که در شیرخوارگی به شما تحویل‌شده، فقط برای شخص من مهم است و بس. گفت منظورتان چیه. می‌دانستم نظامی‌های قدیمی روراست بودن و تحکم را دوست دارند، بنابراین گفتم، خوب می‌فهمید چه می‌گویم، سرراست می‌گویم، هیچ انتظار و توقعی ندارم، فقط اجازه بدهید یک‌بار او را ببینم. بعد هم کل ماجرای دزدیده شدن زهرا و اتفاقات بعد را برایش تعریف کردم و مطمئنش کردم که قصد شکایت و دخالت و این‌جور چیزها را هم ندارم. کمی جاخورده بود و صورتش درهم‌رفته بود. همین حالت چهره‌اش باعث شد مطمئن شوم که از سرنوشت زهرا بی‌خبر نیست. به جلو خم شد و مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و گفت من یک نظامی هستم خیلی واضح بفرمایید از من چه می‌خواهید. من هم دوباره تأکید کردم فقط یک‌بار ملاقات. همین. دیشب هم مثل چند شب گذشته چشم بر هم نگذاشته بودم. پای هر دو چشمم پف‌کرده بود. دیروز سرهنگ قانع شد فقط یک نظر زهرا را ببینم و این ماجرا برای همیشه مختومه و سربسته بماند...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#سال_های_بی_نام_و_نشان (بازنشر) قسمت چهاردهم (آخر)

... سرهنگ گفته بود که وقتی اصفهانی پور بچه را به او داده از گماشته‌اش خواسته ماشین را بیرون بیاورد تا نوزاد را به کلانتری تحویل دهد اما فخرالنسا با دیدن بچه مانع شده. حتی چند بار هم با اصفهانی پور تماس گرفته تا نوزاد را دوباره به خودش تحویل دهد اما پاسخ تلفنش را نداده. بعدش هم آن‌چنان مهر نوزاد در دلش نشسته که دلش نیامده او را تحویل پلیس و یتیم‌خانه دهد تا شاید به والدینش بازگردانند و شاید هم صد جور بلا سرش بیاید. گفت، می‌دانسته کار درست و انسانی نیست اما درنهایت به خاطر فخرالنسا که بچه‌دار نمی‌شده و این نوزاد برایش مثل یک هدیه الهی بوده تصمیم گرفته نوزاد را نگه دارد. اکنون همان نوزاد با نام زیبا دختر سرهنگ همایون مشهور بود. سال‌ها پیش ازدواج‌کرده بود چهارتا بچه قد و نیم قد داشت و درواقع مالک اصلی کل امپراتوری سرهنگ بود. نزدیک به آدرسی که سرهنگ داده بود، اتومبیلم را پارک کردم و شیب تند کوچه را پیاده بالا رفتم، به پلاک موردنظر رسیدم. ساختمانی سه‌طبقه، بزرگ و فوق لاکچری که بی‌شباهت به قصرهای زویایی نبود. دم در نگهبان ایستاده بود. گفتم فلانی هستم و قرار ملاقات دارم. ظاهراً مطلع بود چراکه یک‌راست مرا به سالنی بزرگ راهنمایی کرد. تعارف کرد روی مبل نشستم. چند لحظه بعد هم سرهنگ بارویی خوش ولی کمی مضطرب وارد شد. کنار مبل من نشست. گفت من به شأن شما، به شغل شما و قول شما احترام گذاشتم. دخترم زیبا توی همین ساختمان با ما زندگی می‌کند، گفته‌ام شما از دوستان جوان دوره نظام من هستید. می‌آید و خوش‌آمدی می‌گوید می‌رود. تأکید می‌کنم عهد خود را نشکنید. خانم و آقایی آمدند و پذیرایی کردند. من هم تأکید کردم، مطمئن باشید حرمت کلامی را که از دهانم خارج‌شده، نگاه‌ می‌دارم. نمی‌دانم این جمله را کامل گفتم یا خیر چراکه هم‌زمان در سالن از سمت دیگری باز شد و یک فرشته به تمام معنی از آن به درون خرامید و پسربچه‌ای ده وازده ساله هم‌پشت سرش بود. انگار پاهایم به زمین میخکوب شده بود. دهانم خشک‌شده بود آیا پاسخ سلام این خانم فرشته صورت را دادم یا خیر نمی‌دانم اما سرهنگ خیلی سریع متوجه شد و همه‌چیز را جمع‌وجور کرد و گفت من در جنگ پایم آسیب‌دیده و بلند شدنم کمی سخت است. زهرا یا زیبای اکنون واقعاً زیبا و وصف‌ناشدنی بود، نه در عالم رؤیا و نه در عالم واقع، خانمی به این زیبایی و وقار ندیده بودم. با همان دریای چشمان رنگی نافذ پیش رویم ایستاد، پسر کوچکش را معرفی کرد و بعد هم با احترام و لبخندی که جانم را به آتش کشید خوش‌آمد گفت و از سالن خارج شد. من مثل یک‌تکه یخ شده بودم. دلم می‌خواست همه آنچه را که تاکنون دیده‌ام، آموخته‌ام و می‌دانم به فراموشی بسپارم. هیچ‌وقت در زندگی این‌قدر خودم را بیچاره حس نکرده بودم. دلم می‌خواست بمیرم. همان چشمانی که در کودکی مرا به بچه‌ای درسخوان تبدیل کرده بود، همان چشمانی که باعث شد هرگز نتوانم ازدواج کنم، همان دو دریای رنگی پُر تلالو را، یک‌بار دیگر دیدم و ازخودبی‌خود شدم. به معنی مطلق احساس کردم پس‌ازاین، هیچ‌چیزی در این دنیا سیرآبم نخواهد کرد. به یاد ندارم چگونه از منزل سرهنگ خارج‌ شدم، حتی به یاد نمیآوردم اتومبیلم را کجا پارک کرده‌ام، کوچه‌های نیاوران را یکی‌ پس از دیگری به سمت مرکز شهر پایین می‌آمدم و غرق در فکر بودم؛ آیا این جغرافیاست که هویت، فرهنگ و اساساً زندگی ما را می‌سازد یا بازی سرنوشت. پاسخش را نمی‌دانستم اما هرکدام که باشد، همان چیزی است که زهرا را زیبا کرد!...پایان/ خردادماه هزارو چهارصد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت اول (بازنشر)

عباس- عباس چرا این همه سال، لب فروبسته ای و هیچ نگفتی؟! قدبلند و چهارشانه، پوستی گندمی، پاهایی کشیده، اندامی خوشتراش و متناسب، چشمانی عسلی و نافذ، بینی کوچک با پره هایی شبهه غضروفی. گونه هایی نسبتاً برجسته، لب هایی هلالی که دندان های پوسیده و یکی در میانش را می پوشاند، چانه ای خط دار که بعد از هر بار اصلاحش توسط (حبیب برخوردار) خودنمایی می کرد. ابروهایی مردانه، پیشانی متناسب، انگشتانی کشیده که بر هم چفت میکرد و همیشه زیر نافش قرار میداد؛ همه و همه، تتمه زیبایی منحصربه فرد جوانی عباس بود که هنوز هم زیر آن لباس مندرس و چرک مرده و پوست کبره بسته اش، خودنمایی میکرد. هیچکس به درستی نمی دانست چه بلایی بر سرش آمد که کارش به جنون کشیده شد. چه در ذهنش می گذشت که بعضی از روزها، زیر ساباط میدان حسینیه، ساعت ها روی یک پا می ایستد و جم نمی خورد! مفهوم آوازی که وقت و بیوقت با صدایی حزن انگیز و گاه همراه با عصبانیت میخواند چه بود. مخاطب یا مخاطبانش چه کسانی بودند. چرا گاه روزهای متمادی لب بر آب و غذا فرومیبست و در ویرانه ته حیاط منزل خواهرش، زیر تکه ای لحاف پاره، پناه میگرفت. چرا در حُفره تنور مانندی که در ویرانه اجدادی اش کنده بود مأوا میگرفت و روی خود را با تکه های حلبی و قوطی های فلزی که جمع آوری کرده بود می پوشاند. چرا هرگز از دست هیچ یک از همولایتی ها غذا نمی گرفت. چرا گاه یک پاکت سیگار را دیوانه وار طی یک ساعت می کشید. چگونه ممکن بود کسی زیبایی و جوانی طبیعی اش را این چنین در معرض ویرانی قرار دهد و به عمد سعی کند در بدترین شرایط ممکن زندگی کند. چه پیغامی در حرکاتش بود که رازگشایی نمی شد. چه شده بود که پس از چند سال زندگی در شهر، چنین پریشان حال و مجنون به زادگاهش بازگشته بود. معنی اینهمه حرکات غیرمتعارف و گاه جنون آمیزش چه بود. آیا به تسخیر اجنه درآمده بود و به دنیای پُررمز و راز آنها واردشده بود. شایعات زیادی در موردش بر سر زبانها بود. عدهای میگفتند: زنی که در شهر به او دلبسته بوده، برای اینکه از دستش ندهد چیز خورش کرده است. عده ای می گفتند بر دلیل اختلاف شدید مالی که با برادرش داشته به چنین حالی دچار شده. عده ای دیگر می گفتند تمامی اندوخته مالی اش را که حاصل تلاش چندساله اش در پایتخت بوده، دزدان به یغما برده اند و غم از دست دادن اندوخته چنین پریشان حالش کرده؛ اما هیچکس نمی دانست راز سربه مُهرش چیست. هیچکس…! ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت دوم (بازنشر)

...مگر می توانست راز عشق پر شورش و آسمانی اش را برملا کند؟ راز عشقی که آن روز بعدازظهر تابستان، جانش را به آتش کشید و چون سربی داغ در رگهایش دوید. آن بعدازظهر تابستان که از فرط گرما تنش را به آب جوی خیابانی در اطراف میدان عشرت آباد تهران سپرده بود؛ هنوز سی سال تمام نداشت. چند سالی میشد که به اتفاق تعدادی از همولایتی هایش، برای کارگری به پایتخت آمده بود و باهوش و ذکاوت ذاتی که داشت، طی یک سال به بنا و معماری قابل تبدیل شده بود؛ عباس خاص بود؛ خودش هم این را می دانست حتی در آن لباس شندرپندرِ کارگری هم قیافه اش برای اکثر زنان فریبنده بود و نگاهشان را به خود جلب می کرد؛ اما از همان روز اولی که به تهران آمده بود، با خودش شرط گذاشته بود سالم زندگی کند. قرار گذاشته بود سرمایه ای فراهم کند تا پس از بازگشت به ولایت، از میان دختران دم بخت، دختری را به عقد خود درآورد و زندگی آبرومندی فراهم کند. به قصد شهرنشینی به پایتخت سفر نکرده بود. آمده بود تا چند سالی بماند و دوباره با جیب پُر، به میان مردم ولایت که دوستشان داشت، بازگردد.  لعنت به آن بعدازظهر تابستان؛ ای کاش هرگز چشمش به آن دختر نیفتاده بود. همه این چند سال را مقاومت کرده بود؛ اما آن روز- آن روز فراموش نشدنی در کسری از ثانیه، عاشق شده بود. عاشق دختری که از پشت پنجره آنسوی خیابان، به او چشم دوخته بود. نگاه عباس به نگاه دختر گره خورده بود و چنان از خود بیخودش کرده بود که با لباسی نیم پوشیده به سر کار ساختمان بازگشته بود و سه روز تمام در تب سوخته بود و نه نسخه پزشک و نه دوا و درمان همولایتی هایش، هیچ کدام افاقه نکرده بود. روز چهارم که تبش قدری فروکش کرد، رأس همان ساعتی که عاشق شده بود، به همان محل بازگشت و کنار جوی آب رو به همان پنجره به دیوار تکیه داد. نفهمید چند ساعت گذشت؛ اما بالاخره دخترک پای پنجره آمد و دوباره جانش گُر گرفت. شراره های آتش دوباره در رگهایش دوید. دخترک لباسی حریر بر تن داشت که یقه گلدوزی اش قسمتی از گردن کشیده و بلورینش را پوشانده بود. از پشت پنجره، با ناز دستی برای عباس تکان داده بود و عباس باز از خود بیخود شده بود و سرگشته و مجنون به منزلگاه بازگشته بود و دوباره دو روز در تب سوخته بود. هیچ یک از همولایتی ها نمی دانستند چه شده. کار ساخت وساز بدون او تعطیل شده بود؛ هرکدام برایش نسخه ای می پیچیدند و چندنفری هم لعن و نفرینش می کردند که آنها را از کار انداخته و نانشان را بریده است. عباس یک هفته بعد برای همیشه از منزلگاه رفت و هیچکس در تهران نتوانست ردش را بزند؛ به طوری که شایع کردند او را کشته اند و در چاه انداخته اند... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

@Mamtiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت سوم (بازنشر)

…عباس پس از خارج شدنش از منزلگاه، سراغ صراف (وارتان ارمنی)رفت و کل پولی را که طی این سالها پیش او گذاشته بود، باز پس گرفت. پول را در چمدان کوچکش گذاشت و رفت. در میدان توپخانه اتاقی در مهمانسرا گرفت. لباسی آبرومندانه تهیه کرد؛ به سلمانی رفت و سرووضعی متشخص گرفت. طی یک هفته، چهار بار دیگر به سراغ دختر رفت. روز جمعه همان هفته هم موفق شد شانه به شانه دختری که به او دلباخته بود تا میدان بیست وچهار اسفند راه برود. بینشان هیچ حرفی ردوبدل نشده بود، اما هر دو در آتش عشقی که به جانشان افتاده بود می سوختند. هفته دوم عباس کنار خیابان رو به پنجره در انتظار دختر نشست اما خبری نشد. حتی چند شب را همانجا به صبح رساند، بازهم خبری نشد. به یاد نمی آورد چند روز گرسنه و تشنه همانجا مانده بود تا اینکه یک روز صبح در منزل باز شد و زنی میانسال و خوش سیما از منزل خارج شد و به سمت او آمد. زن بدون هیچ مقدمه ای به عباس گفت دخترش در تب عشق او می سوزد و چند روز است لب به آب و غذا نمی زند و اگر او هم عاشق دخترش شده، بهتر است هرچه زودتر خانواده اش را خبر کند تا بیایند و صحبت کنند.
سه روز بعد عباس با پادرمیانی تنها کسی که می شناخت و سر وضع مناسبی هم داشت و رفاقتی هم بینشان ایجاد شده بود (وارتان ارمنی) در مهمانی خانوادگی که در همان منزل تدارک دیده شده بود، به عقد مهری درآمد. مهری زیباتر از پیش موهای شبق مشکی اش را از دو سو بر شانه هایش ریخته بود و در لباسی سفید و برازنده چشم همه مهمانان را به خود دوخته بود و عباس با کت وشلواری آبی رنگ و پیراهن سفید و پاپیونش در کنار مهری، دل هر زنی را می لرزاند. مهری تنها فرزند عشرت، زن میانسالی بود که همسر نظامیاش را در جنگ جهانی دوم در مرز جنوبی پس از اشغال ایران توسط متحدین از دست داده بود. اصالتاً شیرازی بودند و بسیار خونگرم. اولین بار که عباس به تنهایی خودش را در جمع خانواده مهری دید به شدت احساس خوشبختی کرد. چقدر همه چیز برازنده بود. عشق کار خودش را کرده بود و نفسی تازه به خانه غم زده ی مرحوم (مجدی) داده بود. عشرت خانم پس از سالها لباس سیاهش را به درآورده بود و منزل هم پس از شستشو و نقاشی، رنگ و لعابی نو گرفته بود. مستأجر طبقه پایین را جواب کردند؛ عباس و مهری طبقه بالا را به خود اختصاص دادند و طبقه پایین را برای مادر آماده کردند. عباس و مهری به سرعت نزد خانواده، به نمادی از یک زوج خوشبخت و برازنده تبدیل شده بودند…ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

@Mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت چهارم (بازنشر)

... عباس در هیبت تازه اش (خوشپوش و کلاه شاپو بر سر)مدیریت تجارتخانه دایی مهری را به دست گرفته بود؛ با صدای خوشی که داشت هرروز عصر ته و توی بارش را به حراج می گذاشت و طی مدت کوتاهی که آنجا کار کرد، چنان شهرتی یافته بود که همه می شناختنش. هرروز غروب پس از اتمام کار، با هر وسیله ای که دم دست تر بود خودش را به مهری می رساند و بعداز اینکه سرو وضعش را مرتب می کرد دست مهری را می گرفت و از خانه بیرون میزدند. شمیران، تپه های عباس آباد، کن، شاه عبدالعظیم، سینما و ... آخر شب هم شام می خوردند و به خانه باز می گشتند. از سر میدان عشرت آباد تا دم در خانه را هر شب مسابقه می گذاشتند و هر کس دیرتر می رسید ناچار بود روی یک پا، کاملاً بی حرکت و مثل یک مجسمه بایستد و حتی اگر قلقلک هم بشود تکان نخورد. عباس هر شب هنگام دویدن کاری می کرد تا از مهری عقب بماند و مهری با انواع شیطنتی که به عقلش می رسید سعی می کرد عباس را ناچار کند پای دیگرش را هم بر زمین بگذارد و وقتی موفق میشد، غش غش می خندید. مادر مهری بیدار می ماند و از پشت پنجره معاشقه این زوج عاشق را میدید و از دیدن خوشبختی دخترش، جانی تازه میگرفت. یک سال گذشت، عباس با پولی که از کار در تجارتخانه دایی مهری به دست آورده بود و پولی که مادر مهری در اختیارش گذاشته بود، در میدان برای خودش تجارتخانه ای خرید و به دلیل ته لهجه شبهه کردی که داشت مشهور شد به (کا عباس) با کیا و بیایی که به هم زده بود و سر وضع جدیدش، همولایتی هایش که هیچ، خانواده اش هم اگر به تهران می آمدند قادر نبودند او را شناسایی کنند؛ و عباس هم همین را می خواست. می ترسید اگر کسی او را بشناسد، خوشبختی افسانه ای اش در هم بریزد. بارها به وارتان ارمنی گفته بود که مبادا نشانی اش را به کسی بدهد. حاضر نبود هیچ چیز دنیای رؤیایی اش را ویران کند.
یک سال و هیجده روز پس از ازدواج رؤیایی اشان، مهری حامله شده بود. از بیمارستان نجمیه که خارج شدند. عباس مهری را چون کودکی بر دست گرفته بود و در میان نگاه متعجب رهگذران به سمت تاکسی در آنسوی خیابان میبرد. مادر مهری جلو عباس را گرفته بود که این کار جلو مردم خوبی ات ندارد و بهتر است مهری را بر زمین بگذارد؛ عباس اما رضایت نداده بود و گفته بود می ترسد راه رفتن صدمه ای به مهری و بچه اشان بزند. مادر مهری لبخندی زده بود و از داشتن چنین دامادی به خود بالیده بود. شب بعد، به مناسبت خبر خوش حاملگی مهری، کل فامیل دعوت شدند و جشنی بر پا کردند، عباس آن شب در پذیرایی و مهمانداری سنگ تمام گذاشت... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

@Mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت پنجم (بازنشر)

... چند روز بعد کسبه محل که فهمیده بودند، عباس بچه ای در راه دارد، برای شادباش به سراغش می آمدند و او نیز پرانرژی تر از قبل با شیرینی و شربت پذیرایشان بود. بعد از این خبر خوش، عباس دو شاگرد دیگر نیز به تجارتخانه اضافه کرد و تعداد آنها را به پنج نفر رساند. حالا خودش ظهرها برای نهار از کبابی محل سه دست کباب آبدار و یک تنگ دوغ محلی می گرفت و می نشست توی تاکسی و میرفت پیش مهری و مادرش. خیلی وقت ها هم دیگر بعدازظهر به میدان باز نمی گشت و پیش مهری می ماند. برنامه گشت وگذارشان هم عوض شده بود. فقط طرف عصر تا نزدیک میدان فوزیه می رفتند و چرخی می زدند و گاهی هم فیلم تماشا می کردند؛ اما شب را در خانه بودند و دستپخت مادر مهری را که در خانواده نظیر نداشت، می خوردند. مادر مهری گفته بود غذای بیرون برای بچه خوب نیست و همان یک وعده کباب از بیرون کافی است. شش ماه از بارداری مهری گذشته بود. چند وقتی بود که دخترخاله مهری آمده بود پیش آنها. عباس که خیالش از بابت مهری راحت بود، گاهی با عشرت می رفتند بازار برای خرید سیسمونی. گرچه خاله مهری قبلاً عمده اسباب و اثاثیه بچه را از شیراز برایشان فرستاده بود، اما تک وتوک چیزهایی بود که بیش از مهری، خود عباس دوست داشت برای فرزند اشان بخرد. عباس روزهای خرید، خرت وپرت هایی را که در بازار گرفته بود می گذاشت توی تاکسی و مادر مهری را هم سوار می کرد و به راننده می سپرد او را تا دم در خانه پیاده کند و وسایل را هم برایش به داخل منزل ببرد و کرایه را هم همان جا پرداخت می کرد و خودش به سمت تجارتخانه می رفت. در ماه نهم حاملگی مهری، عباس تمام امور تجارتخانه را به یکی از شاگردانش سپرد و تمام وقتش را در کنار مهری بود. هر حرکت مهری را زیر نظر داشت و مواظب بود که مبادا مشکلی پیش آید. خرید منزل را شخصاً انجام میداد و فقط (زهرا) زن میانسال مورد اعتماد خانواده بود که برای چیدن اتاق نوزاد، روزی یکی دو ساعت به خانه اشان می آمد. دخترخاله مهری نیز قبل از بازگشتش به شیراز، بخش عمده کار را انجام داده بود. یکی از تفریحات هر شب خانواده این بود که یک ساعتی را می آمدند در اتاق نوزاد می نشستند و در خصوص دختر و پسر بودن نوزاد و اینکه در هر دو صورت، چه چیزی اضافه خواهد بود و چه چیزی کم، گپ میزدند و لذت می بردند. یک ماهی میشد که عباس فقط یک روز در هفته، آن هم صبح پنجشنبه برای بررسی حساب کتاب به تجارتخانه می رفت و نزدیک عصر هم باز می گشت. ادامه دارد...

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

@Mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت ششم (بازنشر)

... سحرگاه یک روز از روزهای ماه نهم، مهری از درد در خود پیچید و عباس که بارها این لحظه را در ذهنش مرور کرده بود به سرعت به خیابان آمد و اولین تاکسی خالی را متوقف کرد. سپس مهری را با احتیاط کامل از منزل خارج کرد و در تاکسی نشاند. مادر مهری نیز اسباب اثاثیه موردنیاز نوزاد را برداشت و کنار دخترش نشست. عباس در صندلی جلو نشست و به سمت بیمارستان نجمیه حرکت کردند. خیابان ها خلوت بود و بیست دقیقه بعد رسیده بودند بیمارستان. مهری را بر ویلچر نشاندند به اتاقی بردند و پزشک کشیک هم به بالینش رفت. عباس آرام و قرار نداشت. پزشک بعد از معاینه گفته بود همه چیز عادی است و باید منتظر بمانند تا وقتش برسد. عباس اما دست وپایش را گم کرده بود و به شدت ترسیده بود. هرلحظه برایش به مثابه یک روز می گذشت. سال ها پیش، قبل از آمدنش به تهران تک وتوک سیگار می کشید، از در بیمارستان خارج شد و به دکه ای در آن سوی کنار خیابان رفت پاکتی سیگار اُشنو گرفت و یک نخ از آن را گیراند. مدتی را پای چراغ زنبوری پایه بلند دکه ماند. نمی دانست چرا اینقدر زمان کِش می آید. عشرت با چشمی اشکبار، یک پایش کنار مهری بود که از درد در خود می پیچید و یک پایش پیش عباس که از نگرانی رنگ به رخسار نداشت. ظهر نشده بود که عباس آخرین سیگار پاکت را گیراند. ظهر که شد، عباس آنقدر راه رفته بود و حرص خورده بود که از شدت گرسنگی نای حرف زدن نداشت؛ اما حاضر نبود بدون مهری چیزی بخورد. نزدیک غروب بود که پزشکان به نتیجه رسیدند لازم است مهری را سزارین کنند. عباس باید مسئولیت را می پذیرفت و برگه هایی را امضا می کرد. مهری را به اتاق عمل بردند و مادر مهری هم دیگر به او دسترسی نداشت. هر ثانیه ها چون یک عمر بر هر دو می گذشت، هیچکدام دل توی دلشان نبود؛ بالاخره پزشک از اتاق خارج شد و هر دو به سمتش شتافتند؛ پزشک مکثی کرد و گفت متأسفانه خون در بند ناف نوزاد لخته شده و نوزاد از دست رفته و مادر نوزاد نیز به دلیل مشکل خونی وضعیت خوبی ندارد، اما انتظار دارند حالش بهتر شود. عباس ناگهان چون کوهی که فرو میریزد در راهرو بیمارستان، فروریخت و بر زمین نشست. مادر مهری نیز دیوانه وار بر سر و روی خود چنگ زد و بیهوش بر زمین افتاد. سه روز بعد عباس که انگار صدساله شده بود، در جمع عزاداران، چون تکه ای سنگ بالای قبر مهری و فرزندش ایستاده بود. هیچکس از غوغایی که در درونش می گذشت، خبر نداشت. کسی که تا چند روز پیش برای کُل فامیل سمبل خوشبختی بود، حالا به نمادی از اندوه و بدبختی تبدیل شده بود. عباس همانجا سر خاک عزیزانش ماند؛ شب و روز برایش فرقی نداشت...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
@Mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت هفتم (بازنشر)

... گاه آوازی حزین می خواند؛ گاه قبر مهری را در بغل می گرفت و گاه ساعت ها روی یک پا، بالای قبر مهری می ایستاد و مجسمه می شد. دایی مهری روزی یکبار با عشرت که انگار در این چند روز به پیرزنی تبدیل شده بود، به گورستان می آمدند. هر بار هم مقداری آب و غذا برای عباس می آوردند اما عباس به آنها لب نمی زد و آخرسر هم گورکن می آمد با خودش میبرد. نه دایی و نه مادر مهری هیچکدام نتوانستند عباس را راضی کند که از گورستان به منزل بازگردد. عباس حتی یک کلمه هم حرف نمیزد. طی چندین روزی که آنجا بود، از گورکن و مرده شور گرفته تا جمعیتی که به یاد متوفیانشان به گورستان می آمدند، همه عباس را می شناختند. ازنظر آنها عباس عاشقترین مرد روی زمین بود. خیلی از زنها ته دلشان حسرت می خوردند که کاش مرد زندگی اشان چنین عاشقانه دوستشان می داشت و مردان نیز غبطه می خوردند که کاش چنین عشقی به همسرشان می داشتند. چهلم مهری نرسیده بود که مادر مهری نیز دق کرد و جسدش را کنار قبر مهری به خاک سپردند. عباس مسخ شده، اکنون دوباره در جمع خانواده اش قرارگرفته بود. فامیل سعی داشتند عباس راه دلداری دهند و به حرف بیاورند؛ اما عباس چون کوه یخی درهم شکسته بود که همه چیز را در اطرافش منجمد می کرد. هفته ای یکبار به زور گورکن، توی غسالخانه آبی بر سر و رویش میزد و لباس عوض می کرد. شاگردش هم هفته ای یکبار می آمد گورستان و به خیال خودش حساب وکتاب تحویل میداد؛ اما نمیدانست که عباس حتی حرفهایش را هم نمی شنود. یک هفته بعد از چهلم مهری، دایی و چندنفری از بزرگان بازار با سلام وصلوات عباس را به هزار جور ترفند سوار بر ماشین کردند و به تجارتخانه اش بردند. کسبه میدان که وصف عزاداری عاشقانه عباس را شنیده بودند، هرکدام با احترام برای سرسلامتی اش می آمدند و البته مراسم باشکوهی هم بر پا کردند. عباس یک هفته ای را در تجارتخانه که حالا قدری از رونق افتاده بود ماند. شبها روی سکوی بیرونی می نشست و در ظلمات شب، حزین می خواند و سیگار می کشید. روزها نیز در انباری پشت تجارتخانه می خوابید. هفته دوم یک روز صبح اول وقت، چند اسکناس از صندوقچه برداشت و به سمت حمام عمومی محل رفت؛ خودش را به دست دلاک سپرد و از حمامی هم خواست تا برایش لباسی نو بخرد. میانه روز بود که عباس شسته ورفته به تجارتخانه بازگشت. به شاگردش گفت برود از بزرگ میدان (حیدر لوطی) بخواهد که بیاید تجارتخانه. حیدر لوطی مردی پهلوان صفت، مردم دار و معتمد بود. شاگرد دیگرش را هم پی دایی مهری فرستاد. هر دو که رسیدند عباس بعد از مدتها لب به سخن گشود و گفت که قصد دارد وصیت کند. چشمان بیفروغ عباس و صدای محزونش اجازه هیچ تعارف و توضیحی نمی داد... ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد

@Mamatiir
#قصه_های_ولایت

#عباس_لیلا قسمت هشتم/آخر (بازنشر)

... طبق وصیت عباس که همان روز هم محضری شد، قرار بر آن گذاشتند که تجارتخانه را شاگردانش بچرخانند و مالکیت و درآمدش را هم با نظارت (وارتان ارمنی) بدهند به خیریه (حیدر لوطی) تا خرج بچه های بی سرپرست شود. پنج نفر شاگرد تجارتخانه نیز، هرکدام نیم عُشر از عایدی خالص سالیانه را تا هنگام زنده بودن دریافت کنند. پول نقدش هم قرار شد توسط (وارتان ارمنی) بین همولایتی های عباس که به قصد فعلگی به تهران آمده بودند و می آمدند و اکثراً وارتان را می شناختند، بدون آنکه بدانند از کجا رسیده، به عنوان کمک بلاعوض تقسیم شود؛ به شرط آنکه کاروکاسبی آبرومندی راه بیندازند. سهمش از اسباب و وسایل زندگی منزل مادری مهری را هم به صلاحدید دایی، ببخشند به خانواده های بی بضاعت. عباس شب را در تجارتخانه خوابید و صبح زود هم از آنجا رفت و دیگر هیچ کسی او را در میدان ندید. در گورستان (ابن بابویه) عباس برای آخرین بار کنار خانوادهاش نشست؛ هر دو قبر را بوسید و ساعت ها مویه کرد. سپس به سمت غسالخانه رفت، دسته ای اسکناس به گورکن داد و درخواست کرد که او هرروز مزار خانواده اش را آب و جارو کند و حواسش باشد. سپس در میان نگاه بهت زده گورکن از گورستان خارج شد. یک ماه بعد، مردی درهم شکسته و آفتاب سوخته، با لباسی مندرس، وارد محمدیه شده. بچه ها از دیدنش، ترسیده به خانه پناه بردند و بزرگترها از ته چهره اش دانستند که او همان عباس لیلاست. عباس پس از خروج از گورستان، پای پیاده و طی یک ماه از تهران به محمدیه آمده بود؛ مستقیم به خانه خواهرش جان جان رفته بود؛ در مطبخ ته صفه خودش را روی لحاف پاره های تنور انداخته بود و به خواب رفته بود. خواهرش سراسیمه به سراغش آمده بود، اما وقتی برادرش را با آن حال و روز دیده بود، یک روز و یکشب را بالای سرش بی صدا اشک ریخته بود. عباس یک هفته تمام در مطبخ ماند و حاضر نبود هیچ کسی را ببیند. نه حرفی میزد و نه چیزی میخورد؛ اما هرروز عصر به صفه می آمد و تا مدتی آواز میخواند و دوباره به مطبخ می خزید. دیگر همه همسایه ها میدانستن آواز حزن انگیز و نامفهومی که هر عصرگاه به گوششان میرسد صدای عباس است که شاید حکایت ناباورانه زندگی اش را به زبانی غریب بازگو می کند. ماه ها گذشت. عباس که حالا همه جنون زده اش میدانستند، هرروزمی آمد زیرگذر میدان و ساعت ها چون مجسمه ای روی یک پا می ایستاد و آواز می خواند. هیچکس نمیدانست که عباس باز آمده بود تا خاطراتش با مهری را از یاد ببرد؛ آمده بود تا از خودش که هنوز زنده بود، انتقام بگیرد؛ آمده بود تا با زجر، خودکشی کند. زندگی عباس حدود پنجاه سال دیگر و در مشقت خودخواسته اش پایید و سپس دریک غروب غم انگیز رخت از جهان بربست تا به مهری اش بپیوندد... پایان  روحش شاد و یادش گرامی

🖊#ناصر_طالبی_نژاد نوشته شده در بهار 96.

@naein_nameh