🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
🎆 چون به سوی کعبه نماز می باید کرد....
فرض کن...
آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه، حلقه کردند و سجود کرده،
چون کعبه را از میان حلقه برگیری، سجود هریکی سوی همدیگر باشد؛
گوئیا دلِ خود و دیگری را سجود کرده اند...
«شمس»
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#کعبه #سجود #شمس_تبریزی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 چون به سوی کعبه نماز می باید کرد....
فرض کن...
آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه، حلقه کردند و سجود کرده،
چون کعبه را از میان حلقه برگیری، سجود هریکی سوی همدیگر باشد؛
گوئیا دلِ خود و دیگری را سجود کرده اند...
«شمس»
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#کعبه #سجود #شمس_تبریزی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
✨✨💕 شمس و مولانا 💕✨✨
گفت باید قربانی کنی تا عبور کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت باید وابستگی هایت را قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت کافی نیست باید قربانی کنی
گفتم من هایم را قربانی می کنم
گفت باز هم کم است باید قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
خودم را، جسمم را، وجودم را
گفت نه نشد باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟
گفت باید دل دادگی ات را قربانی کنی
ساکت شدم
اشک هایم سرازیر شدند
فهمیدم چه میخواهد
از من می خواهد شمسم را قربانی کنم
گفتم آخر مگر می شود؟
این شمس بود که چشم مرا به نور تو روشن کرد
نه نمی توانم!
گفت باید قربانی کنی وگرنه عبور نمی کنی؟
گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم، او ریسمان بین منو توست؟
گفت باید ریسمانت را پاره کنی
بند بند وجودم به التماس افتاده است
آخر چگونه می توانم؟
از من چیز دیگری بخواه
اما او همچنان اصرار داشت که باید قربانی کنی
نگاهم را به شمس دوختم
موهایش سپید شده بود از بس که برایم از عشق گفته بود
و چشمانش مثل همیشه عاشقانه به من لبخند می زد
فریاد زدم و اشک ریختم من نمی توانم
شمس گفت من به تو درس پرواز را آموختم باید قربانی کنی
حیرت کردم
او چه می گوید؟ از من چه می خواهد؟ او خود، به قربانگاه آمده است!
ای وای من
ای شمس من
من تاب این درس را ندارم
لبخند زد
باید قربانی کنی
من آماده ام
تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
فریاد زدم الهی او ریسمان بین منو توست
چشمانم را بستم
او گفت درس اول: تسلیم باش
اشکانم را قورت می دادم
گفتم قربانی می کنم
و ریسمان را پاره کردم
چشمانم را گشودم
خود را در آغوش او یافتم
لبخند می زد
گفت من تو را بی واسته می خواهم
گفتم شمس!
شمس چه شد؟
گفت شمس در آغوش من بود
این تو بودی که او را رها نمی کردی
سکوت کردم
سرود عاشقانه او و شمس ملکوت را پر کرده بود. . . . .!!!!
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#شمس_و_مولانا #تعالیم_معنوی #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨💕 شمس و مولانا 💕✨✨
گفت باید قربانی کنی تا عبور کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت باید وابستگی هایت را قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
گفت کافی نیست باید قربانی کنی
گفتم من هایم را قربانی می کنم
گفت باز هم کم است باید قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
خودم را، جسمم را، وجودم را
گفت نه نشد باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟
گفت باید دل دادگی ات را قربانی کنی
ساکت شدم
اشک هایم سرازیر شدند
فهمیدم چه میخواهد
از من می خواهد شمسم را قربانی کنم
گفتم آخر مگر می شود؟
این شمس بود که چشم مرا به نور تو روشن کرد
نه نمی توانم!
گفت باید قربانی کنی وگرنه عبور نمی کنی؟
گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم، او ریسمان بین منو توست؟
گفت باید ریسمانت را پاره کنی
بند بند وجودم به التماس افتاده است
آخر چگونه می توانم؟
از من چیز دیگری بخواه
اما او همچنان اصرار داشت که باید قربانی کنی
نگاهم را به شمس دوختم
موهایش سپید شده بود از بس که برایم از عشق گفته بود
و چشمانش مثل همیشه عاشقانه به من لبخند می زد
فریاد زدم و اشک ریختم من نمی توانم
شمس گفت من به تو درس پرواز را آموختم باید قربانی کنی
حیرت کردم
او چه می گوید؟ از من چه می خواهد؟ او خود، به قربانگاه آمده است!
ای وای من
ای شمس من
من تاب این درس را ندارم
لبخند زد
باید قربانی کنی
من آماده ام
تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
فریاد زدم الهی او ریسمان بین منو توست
چشمانم را بستم
او گفت درس اول: تسلیم باش
اشکانم را قورت می دادم
گفتم قربانی می کنم
و ریسمان را پاره کردم
چشمانم را گشودم
خود را در آغوش او یافتم
لبخند می زد
گفت من تو را بی واسته می خواهم
گفتم شمس!
شمس چه شد؟
گفت شمس در آغوش من بود
این تو بودی که او را رها نمی کردی
سکوت کردم
سرود عاشقانه او و شمس ملکوت را پر کرده بود. . . . .!!!!
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#شمس_و_مولانا #تعالیم_معنوی #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
✨✨🕉 هو 🕉✨✨
هوْ کوتاهترین نام خداوند است و در کتب عرفانی همواره آن را به عنوان نام خداوند متعال به کار میبرند؛
هُوْ با هوَ عربی تفاوت بسیاری دارد؛ وقتی در مورد ضمیر منفصل عربی صحبت میشود، منظور چیز دیگری است و آنجا که از هوْ سخن گفته میشود، نام خداوند مد نظر است...
هوْ متعلق به هیچ زبانی نیست.
هو در بین اشعار صوفیان ایرانی جایگاه ویژهای دارد و شاعران صوفی مشرب به وفور در آثار خود از آن استفاده کردهاند.
هو صوتی الهی است و هیچ ربطی به هُوَ عربی ندارد.
لفظ هو در قران بکار نرفته و به احتمال فراوان شمس تبریزی و مولوی هو را از استادان صوفی مسلک خود فرا گرفتهاند.
شمس تبریزی در مورد هو در مقالات میفرماید: «این همه رنگها را از پیش چشم دور کن تا عجبی دیگر بینی و عالم دیگر از هو که نه بدین خوشی و ناخوشی ماند.»
و در جایی دیگر میگوید:
«هو عظیمتر از چندین هزار نظرهاست، چه عجب اگر هو با همه صفات و محدثات باشد؟!»
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#هو #عرفان #شمس_و_مولانا #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🕉 هو 🕉✨✨
هوْ کوتاهترین نام خداوند است و در کتب عرفانی همواره آن را به عنوان نام خداوند متعال به کار میبرند؛
هُوْ با هوَ عربی تفاوت بسیاری دارد؛ وقتی در مورد ضمیر منفصل عربی صحبت میشود، منظور چیز دیگری است و آنجا که از هوْ سخن گفته میشود، نام خداوند مد نظر است...
هوْ متعلق به هیچ زبانی نیست.
هو در بین اشعار صوفیان ایرانی جایگاه ویژهای دارد و شاعران صوفی مشرب به وفور در آثار خود از آن استفاده کردهاند.
هو صوتی الهی است و هیچ ربطی به هُوَ عربی ندارد.
لفظ هو در قران بکار نرفته و به احتمال فراوان شمس تبریزی و مولوی هو را از استادان صوفی مسلک خود فرا گرفتهاند.
شمس تبریزی در مورد هو در مقالات میفرماید: «این همه رنگها را از پیش چشم دور کن تا عجبی دیگر بینی و عالم دیگر از هو که نه بدین خوشی و ناخوشی ماند.»
و در جایی دیگر میگوید:
«هو عظیمتر از چندین هزار نظرهاست، چه عجب اگر هو با همه صفات و محدثات باشد؟!»
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#هو #عرفان #شمس_و_مولانا #راهي_بسوي_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
🎆 شبی اوحدی کرمانی شاعر بزرگ مسلمان در ایوان خانه اش نشسته بود و روی یک کاسه گِلی خم شده بود؛ شمس تبریزی، صوفی عارف بزرگ که از آنجا گذر میکرد به شاعر نگاهی انداخت و پرسید: «چکار می کنی؟»
شاعر پاسخ داد « به ماه نگاه میکنم که در این کاسه آب بازتابی زیبا دارد؛»
شمس تبریزی شروع کرد به خندیدن و قهقهه زدن؛
شاعر احساس ناراحتی کرد و پرسید «موضوع چیست؟ آیا مرا مسخره می کنی؟»
شمس تبریزی گفت «اگر گردنت نشکسته است چرا مستقیم به ماه در آسمان نگاه نمی کنی؟» ماه آنجاست، ماه تمام در آسمان است و این شاعر نشسته و به بازتاب آن ماه در کاسه ای آب نگاه می کند!!!
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#انعکاس_ماه #اوحدی_کرمانی #شمس_تبریزی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 شبی اوحدی کرمانی شاعر بزرگ مسلمان در ایوان خانه اش نشسته بود و روی یک کاسه گِلی خم شده بود؛ شمس تبریزی، صوفی عارف بزرگ که از آنجا گذر میکرد به شاعر نگاهی انداخت و پرسید: «چکار می کنی؟»
شاعر پاسخ داد « به ماه نگاه میکنم که در این کاسه آب بازتابی زیبا دارد؛»
شمس تبریزی شروع کرد به خندیدن و قهقهه زدن؛
شاعر احساس ناراحتی کرد و پرسید «موضوع چیست؟ آیا مرا مسخره می کنی؟»
شمس تبریزی گفت «اگر گردنت نشکسته است چرا مستقیم به ماه در آسمان نگاه نمی کنی؟» ماه آنجاست، ماه تمام در آسمان است و این شاعر نشسته و به بازتاب آن ماه در کاسه ای آب نگاه می کند!!!
🍁🍃✨🔮✨🍃🍁
#انعکاس_ماه #اوحدی_کرمانی #شمس_تبریزی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 پيمودن راه حق كار دل است نه كار عقل.
راهنمايت هميشه دل باشد نه سري كه بالاي شانه هايت است.
از كساني باش كه به نفس خود آگاهند نه از كساني كه نفس خود را ناديده مي گيرند.
"شمس تبريزی"
#سخن #شمس_تبريز #راه_حق_و_دل #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
راهنمايت هميشه دل باشد نه سري كه بالاي شانه هايت است.
از كساني باش كه به نفس خود آگاهند نه از كساني كه نفس خود را ناديده مي گيرند.
"شمس تبريزی"
#سخن #شمس_تبريز #راه_حق_و_دل #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
🎆 این طریق را چگونه........ می باید؟
این همه........ پرده ها و حجاب، گرد آدمی در آمده!
عرش، غلاف او!
کره ى زمین! غلاف او!
روح حیوانی، غلاف او!
غلاف در غلاف،
حجاب در حجاب،
تا آنجا که معرفت است........،
غلاف است! هیچ نیست!
دستاورد راستین انسان چیست ؟
جز سرگشتگی، جز تنهایی، جز حسرت، و جز حیرت...!!!
"شمس الحق تبریزی"
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
#شمس_تبريزى #سخن_بزرگان #غلاف_در_غلاف #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 این طریق را چگونه........ می باید؟
این همه........ پرده ها و حجاب، گرد آدمی در آمده!
عرش، غلاف او!
کره ى زمین! غلاف او!
روح حیوانی، غلاف او!
غلاف در غلاف،
حجاب در حجاب،
تا آنجا که معرفت است........،
غلاف است! هیچ نیست!
دستاورد راستین انسان چیست ؟
جز سرگشتگی، جز تنهایی، جز حسرت، و جز حیرت...!!!
"شمس الحق تبریزی"
❄️✨🌨✨🔮✨🌨✨❄️
#شمس_تبريزى #سخن_بزرگان #غلاف_در_غلاف #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
🎆 با یزید عازم حج بود...
مایل بود به تنها سفر کردن؛ نمیخواست که با کسی همراه شود. روزی شخصی را دید که جلوتر از او حرکت می کرد. به او نگاه میکرد. در سبک رفتن او ذوقی و علاقه ایی در او بوجود آمد.
با خود مردد شد که....
عجب! با او همراه شوم؟!
شیوه تنها روی را رها کنم که گویا خوش همراهی است این غریبه.
باز میگفت که.....
با حق باشم رفیق. خدا مرا بس است.
باز میدید که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق به تنهایی رفتن.
در میان کشمکش با خود مانده بودم که....کدام اختیار کنم؟! که ناگهان آن شخص برگشت رو به من و گفت...
نخست تحقیق کن که من قبولت می کنم به همراهی؟!
در این عجب فرو رفتم که، از میل درون من چگونه آگاه شد؟
آن شخص گام تیز کرد و رفت... چون خود را بدست آوردی، خوش می رو...
اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او در آور...
و اگر کس دیگر را نیابی، دست به گردن خویش در آور.
"شمس تبریزی"
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#بايزيد #شمس_تبريزی #حکايتهای_پند_آميز #سفر_کردن_تنها #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 با یزید عازم حج بود...
مایل بود به تنها سفر کردن؛ نمیخواست که با کسی همراه شود. روزی شخصی را دید که جلوتر از او حرکت می کرد. به او نگاه میکرد. در سبک رفتن او ذوقی و علاقه ایی در او بوجود آمد.
با خود مردد شد که....
عجب! با او همراه شوم؟!
شیوه تنها روی را رها کنم که گویا خوش همراهی است این غریبه.
باز میگفت که.....
با حق باشم رفیق. خدا مرا بس است.
باز میدید که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق به تنهایی رفتن.
در میان کشمکش با خود مانده بودم که....کدام اختیار کنم؟! که ناگهان آن شخص برگشت رو به من و گفت...
نخست تحقیق کن که من قبولت می کنم به همراهی؟!
در این عجب فرو رفتم که، از میل درون من چگونه آگاه شد؟
آن شخص گام تیز کرد و رفت... چون خود را بدست آوردی، خوش می رو...
اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردن او در آور...
و اگر کس دیگر را نیابی، دست به گردن خویش در آور.
"شمس تبریزی"
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#بايزيد #شمس_تبريزی #حکايتهای_پند_آميز #سفر_کردن_تنها #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
🎆 «این راه را رفتن میباید و کوشیدن»
چون به پایانش رسی
خویش در آغازش بینی
و اگر به آغازش رسی
پایانش هیچ درنیابی.
من در این راه ”ورق یار“ میخوانم
که از کماندیشی خویش آگاهم.
خط من کژ است و باطل
این من کیست؟ جز هیچ!
”چون بتی خودتراشیده و بنده و درمانده“.
”ورق یار“ میخوانم
تا از آغازها و پایانها بگذرم
بدانم رفتن چیست و کوشیدن چه.
راهِ بیآغاز و فرجام
منِ مستدامیست در ورق یارِ باقی
که دیگر از مناش نشانی نیست....
«شمس تبریزی»
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#سخن_بزرگان #شمس_تبريزی #این_راه_را_رفتن_میباید_و_کوشیدن #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 «این راه را رفتن میباید و کوشیدن»
چون به پایانش رسی
خویش در آغازش بینی
و اگر به آغازش رسی
پایانش هیچ درنیابی.
من در این راه ”ورق یار“ میخوانم
که از کماندیشی خویش آگاهم.
خط من کژ است و باطل
این من کیست؟ جز هیچ!
”چون بتی خودتراشیده و بنده و درمانده“.
”ورق یار“ میخوانم
تا از آغازها و پایانها بگذرم
بدانم رفتن چیست و کوشیدن چه.
راهِ بیآغاز و فرجام
منِ مستدامیست در ورق یارِ باقی
که دیگر از مناش نشانی نیست....
«شمس تبریزی»
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#سخن_بزرگان #شمس_تبريزی #این_راه_را_رفتن_میباید_و_کوشیدن #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
🎆 دلی را کز آسمان و دایره ی افلاک بزرگترست و فراختر و لطیفتر و روشنتر،
بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟
چگونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟
همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن!
ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم.
چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
«شمس تبریزی»
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#سخن_بزرگان #شمس_تبريزی #زندان_و_بوستان #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 دلی را کز آسمان و دایره ی افلاک بزرگترست و فراختر و لطیفتر و روشنتر،
بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟
چگونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟
همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن!
ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم.
چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
«شمس تبریزی»
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#سخن_بزرگان #شمس_تبريزی #زندان_و_بوستان #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
🎆 می گویند: روزی مولانا ،
شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند....
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#حکايتهاى_پند_آميز #شمس_و_مولانا #شراب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 می گویند: روزی مولانا ،
شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!" سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند....
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#حکايتهاى_پند_آميز #شمس_و_مولانا #شراب #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
✨✨🎆 سکوت از سر تنهایی 🎆✨✨
سالک در ادامه راه به جایی میرسد که دنیای طبیعی و مادی با این فراخی برای او کوچک میشود و خود را تنها مییابد،
چرا که همنشینی با دیگران برای او لذتی ندارد.
به دیگر بیان، این سکوتِ سالک به دلیل آن است که همسخن ندارد و چون دیگران به محبوبهای دیگر دل دادهاند، سکوتش واکنش طبیعی روح اوست نسبت به حضور بیگانه ى ناهمدل.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
دفتر اول مثنوی
بنابراین گوشهگیری و خموشی سالکان و عارفان از روی تکبر و نخوت و عجب نیست.
به تعبیری دیگر، این ترشرویی و کم سخنی به دلیل تنهایی است. برخی این سکوتْ در میان جمع را، سکوت در انجمن نامند.
از این رو، مولانا میفرماید:
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
دفتر ششم مثنوی
در حقیقت:
جوشیدن سخن از دل، نشان دوستی است و بند آمدنِ سخن، نشانه بیمهری است.
بنابراین چون دستِ خضر به ماهی بریان خورد، ماهی زنده گشت و در دریا ماند...
"شمس و مولانا"
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#سکوت_از_سر_تنهايي #شمس_و_مولانا #مثنوی #خضر_و_ماهی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🎆 سکوت از سر تنهایی 🎆✨✨
سالک در ادامه راه به جایی میرسد که دنیای طبیعی و مادی با این فراخی برای او کوچک میشود و خود را تنها مییابد،
چرا که همنشینی با دیگران برای او لذتی ندارد.
به دیگر بیان، این سکوتِ سالک به دلیل آن است که همسخن ندارد و چون دیگران به محبوبهای دیگر دل دادهاند، سکوتش واکنش طبیعی روح اوست نسبت به حضور بیگانه ى ناهمدل.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
دفتر اول مثنوی
بنابراین گوشهگیری و خموشی سالکان و عارفان از روی تکبر و نخوت و عجب نیست.
به تعبیری دیگر، این ترشرویی و کم سخنی به دلیل تنهایی است. برخی این سکوتْ در میان جمع را، سکوت در انجمن نامند.
از این رو، مولانا میفرماید:
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
دفتر ششم مثنوی
در حقیقت:
جوشیدن سخن از دل، نشان دوستی است و بند آمدنِ سخن، نشانه بیمهری است.
بنابراین چون دستِ خضر به ماهی بریان خورد، ماهی زنده گشت و در دریا ماند...
"شمس و مولانا"
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#سکوت_از_سر_تنهايي #شمس_و_مولانا #مثنوی #خضر_و_ماهی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
🎆 هر كه را خُلق و خوی فراخ ديدی،
و رویگشاده و فراخ حوصله،
كه دعایِ خير همه عالم كند،
كه از سخن او
تو را گشادِ دل حاصل میشود و
اين عالم و تنگی او،
بر تو فراموش میشود؛
آن فرشته است و بهشتی.
و آنكه اندر او و اندر سخنِ او
قبضی میبينی و تنگی و سردی،
كه از سخن او
چنان سرد میشوی كه از سخن آن كس گرم شده بودی؛
آن شيطان است و دوزخی.
اكنون هر كه بر اين سِرّ واقف شود
به صدهزار شيخی التفات نكند.
"شمس تبریزی"
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#سخن_بزرگان #شمس_تبریزی #فرشته_و_شیطان #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 هر كه را خُلق و خوی فراخ ديدی،
و رویگشاده و فراخ حوصله،
كه دعایِ خير همه عالم كند،
كه از سخن او
تو را گشادِ دل حاصل میشود و
اين عالم و تنگی او،
بر تو فراموش میشود؛
آن فرشته است و بهشتی.
و آنكه اندر او و اندر سخنِ او
قبضی میبينی و تنگی و سردی،
كه از سخن او
چنان سرد میشوی كه از سخن آن كس گرم شده بودی؛
آن شيطان است و دوزخی.
اكنون هر كه بر اين سِرّ واقف شود
به صدهزار شيخی التفات نكند.
"شمس تبریزی"
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#سخن_بزرگان #شمس_تبریزی #فرشته_و_شیطان #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 چون آب از دهان و بینی گذشت و از سر ، اکنون ایمن شد .
تا دهان و بینی بالای آب است ، هنوز به خود می رود و به خود می زید .
چون در آب تمام غرق شد و دهان و بینی فرو رفت ، گویند که مرد ، بعضی گویند زنده شد ، و هر دو راست است .
آن زندگی عاریتی برفت ، زندگی مقیم باقی آمد .
"شمس تبریزی"
#سخن_بزرگان #شمس_تبریزی #چون_آب_از_سر_گذشت #زندگی_عاریتی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
تا دهان و بینی بالای آب است ، هنوز به خود می رود و به خود می زید .
چون در آب تمام غرق شد و دهان و بینی فرو رفت ، گویند که مرد ، بعضی گویند زنده شد ، و هر دو راست است .
آن زندگی عاریتی برفت ، زندگی مقیم باقی آمد .
"شمس تبریزی"
#سخن_بزرگان #شمس_تبریزی #چون_آب_از_سر_گذشت #زندگی_عاریتی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 آن شیخ را دیدم حیران می نگریست در من ، و آن دگر فرو رفته ، سر فروانداخته ، و آن دگر سجده میکرد پیاپی ، آن دگر در خاک می غلطید ، و آن دگر کفش بر سر میزد .
گفتم : تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید ، اگر چه هر عضوی از او حیرت آرد ، اما آن حظ ندارد که دیدهء کل.
"شمس تبربزی"
#سخن_بزرگان #شمس_تبريزی #کل_نگری #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
گفتم : تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید ، اگر چه هر عضوی از او حیرت آرد ، اما آن حظ ندارد که دیدهء کل.
"شمس تبربزی"
#سخن_بزرگان #شمس_تبريزی #کل_نگری #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot