ॐ مزه ملکوت ॐ
736 subscribers
8.15K photos
148 videos
12 files
98 links
"روانشناسی، فراروانشناسی، یوگا، مراقبه، مدیتیشن، انرژی مثبت، موفقیت، مباحث علمی، فلسفی و عرفانی ... "

ॐ Pathways to God ॐ
Download Telegram
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁

📜 حکایتی زیبا و معنوی 📜

🔹روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود كه خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ویشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترین كار براى تو این است كه بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بكنى كه من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهید كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت كرد و گفت: "من یك لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

🔹پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است یك پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم كه در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه… تو باید همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنید".

🔹او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنید". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنید. این باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت كنم".

🔹داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نیز بركت دهد. از آن‏جایى كه بسیار دیر شده بود و تا كوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریكى شب ممكن بود كه آب به زمین بریزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یك بار به آن دختر در دوشیدن شیر كمك كند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد كریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

🔹روزها تبدیل به هفته ‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یكدیگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب كار مى‏كرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر كشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

🔹روزى به هنگام پیرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جایى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه ‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت می‏كرد.

🔹ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یك لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم كه در برابر دیدگانش از بین می‏رفتند خیره شده بود.

🔹و سپس او ویشنو را دید كه در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او می نگرد و می گوید، "من هنوز منتظر آب هستم".

💥و این داستان زندگى انسان است…

🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_معنوی #ویشنو #راهی_بسوی_خدا

https://telegram.me/joinchat/Cgnurz7Td15-5UfCKEZ5UA

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁

📜 مولانا و شمس 📜

می گویند: روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسایل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
در این موقع شب ، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
پس خودت برو و شراب خریداری کن.
در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم ، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد، اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:
"ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:
"این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!"
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:
"ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید؟
این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند."
رقیب مولوی فریاد زد:
"این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.

پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود...

🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#مولانا #شمس #شراب #حکایتهای_معنوی #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁

📜 حکایت مرد جهانگرد و روحانی 📜

مردى جهانگردى شنید روحانى مقدسى در سرزمین خاور زندگى مى کند. وسایلش را جمع کرد تا برود و شکوه و عظمت او را ببیند.

وقتى به خانه روحانى رسید او را در کلبه محقرى تنها یافت در حالى که در آن خانه جز یک قفسه کتاب و میز و صندلى چیزى وجود نداشت.

مرد جهانگرد از روحانى پرسید: « پس وسایل خانه شما کجاست؟»

روحانى پرسید: « وسایل تو کجاست؟»

مرد جهانگرد پاسخ داد: « من وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم.»

روحانى نیز پاسخ داد: « من هم وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم. همه ما در این دنیا مسافرانی هستیم که دیر یا زود مهلت سفرمان به اتمام می رسد. نبایستی به این دنیا و داشته های مادی اش بسادگی دل بست و وابسته شد …»

🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#مسافر #دلبستگی #حکایتهای_معنوی #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁

📜 حکایت شبلی 📜

شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت، و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود، روزی شبلی به شهری می رود (آن زمان که عکس و بنر .... نبوده که همه همدیگر را بشناسند). شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد.
شبلی رفت.
مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت این مرد را میشناسی؟!
گفت نه، گفت این شبلی بود.
نانوا گفت من از مریدان اویم.
دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم.
شبلی قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم.
شبلی قبول کرد، وقتی همه شام خوردند نانوا گفت شبلی من سوالی دارم،
گفت بپرس.
گفت دوزخ یعنی چه؟
شبلی جواب داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی …!

🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_معنوی #شبلی #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎄❄️🔮❄️🎄

📜 بز و چوپان 📜

ﭼﻮﭘﺎنیﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد نشد که نشد.

ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ .

ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥﺑﮕﺬﺭﺩ …

ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ .

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ . ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ .

ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند .

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱﺩﺍﺷﺖ؟

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪ ﮔﻔﺖ :

ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ می ﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ .

ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ .

ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ...

ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ “ ﺧﻮﺩ ” ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ

ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺮﮐﻨﯽ

ﺭﻗﺺ ﻭ ﺟﻮﻻﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ

ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭﺧﻮﻥ “ ﺧﻮﺩ ” ﻣﺮﺩﺍﻥ ﮐﻨﻨد.

🎄❄️🔮❄️🎄

#حکایتهای_معنوی #حضرت_مولانا #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌲❄️🔮❄️🌲

📜 کنفوسیوس و کودک باهوش 📜

کنفوسیوس ﺑﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﻫﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﻫﻮﺷﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻩ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ.
ﭘﺴﺮﮎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ. ﮐﻨﻔﻮﺳﯿﻮﺱ ﭘﺮﺳﯿﺪ،
ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﻧﺎ ﺑرﺍﺑﺮﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮيم؟

ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﺎ ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻢ ؟!؟ ﺍﮔﺮ ﮐﻮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﻨﯿﻢ، ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﯽﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ .

ﺍﮔﺮ ﮐﺪﺧﺪﺍ مثل يك ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ.

ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ آن را ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ،،،
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﻭ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻤﺎﻥ .
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺨﻨﺪ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ .
ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻥ.
ﮔﺎﻫﯽ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻫﺎ ﺷﻮ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺒﺨﺶ.
ﮔﺎﻫﯽ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﻔﺮ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺵ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ.
ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺘﺮ ﺑﺎﺵ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺵ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﮐﻪ .
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ.
ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻥ و هميشه هوشيار و آگاه.!!!!

🌲❄️🔮❄️🌲

#کنفوسیوس #حکایتهای_معنوی #انسان_بمان #تعالیم_معنوی #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot