🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
✨✨📜 حکایت الاغ 📜✨✨
الاغی دعا کرد ؛
صاحبش بمیرد تا از زندگی خرانه خود خلاصی یابد ....
صاحب ، فکر الاغ را خواند و گفت :
ای خر !! با مرگ من ، شخص دیگری تو را می خرد و صاحب می شود ،
برای رهایی خویش ، دعا کن که از خریت خود ، بیرون شوی .....
" از مثنوی معنوی مولانا "
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 حکایت الاغ 📜✨✨
الاغی دعا کرد ؛
صاحبش بمیرد تا از زندگی خرانه خود خلاصی یابد ....
صاحب ، فکر الاغ را خواند و گفت :
ای خر !! با مرگ من ، شخص دیگری تو را می خرد و صاحب می شود ،
برای رهایی خویش ، دعا کن که از خریت خود ، بیرون شوی .....
" از مثنوی معنوی مولانا "
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
✨آموزگار خردمندی از شاگردانش پرسید:
فکر میکنيد ارزش يک انسان چگونه معلوم ميشود؟
يکی پاسخ داد: ارزش يک انسان به چيزهايی است که دارد.
معلم لبخندی زد و گفت:
روی زمين چیزی مهمتر از انسان نيست.
پس نمی توان ارزشش را برمبنای چيزی کم ارزشتر از خودش سنجيد.
ارزش انسان را نمیتوان با داشتههايش اندازه گرفت. يکی از انتهای کلاس بلند شد و گفت:
ارزش يک انسان به بزرگی کارهايی است که انجام داده!
معلم گفت: آنچه والا بودن يک فرد را ثابت مي کند کردههای او نيست؛
چون بيخ و بن آنها معلوم نيست!!! آدمها گاهی کارهای بزرگی انجام میدهند اما با اهدافی حقير
و گاهی کارهای کوچکی انجام ميدهند اما با نيّتی متعالی.
آنگاه معلم خود پاسخ گفت:
ارزش يک انسان به نداشتههای اوست.
بچهها تعجّب کردند.
يکی گفت: پس من از همه با ارزشترم چون چيزی ندارم؛ حتی کفشهايم هم برای خودم نيست!
همه خنديدند.
معلم ادامه داد:
ارزش يک انسان به چيزهایی است که ندارد اما برای بهدست آوردن آنها تلاش ميکند.
اگر شما به فکر دست يافتن به يک خانه رويايی بزرگ هستيد ارزش شما همان خانه است.
و اگر دست يافتن به يک دوچرخه، يک موتور يا يک ماشين شيک را در سر می پرورانيد ، شما به اندازۀ همان خواسته ارزشمنديد؛ اما اگر در جستجوی شادی خانواده و محله و جامعۀ خود هستيد، ارزش شما بسيار بالاتر خواهد رفت و اگر در جستجوی خداوند، حقیقت، شعور و خرد باشيد شما ارزشمندترين خواهيد بود.
يادتان نرود:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
اين نکته رمز اگر بدانی، دانی
هر چيز که در جستن آنی، آنی
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#طلب #جست_و_جو #حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨آموزگار خردمندی از شاگردانش پرسید:
فکر میکنيد ارزش يک انسان چگونه معلوم ميشود؟
يکی پاسخ داد: ارزش يک انسان به چيزهايی است که دارد.
معلم لبخندی زد و گفت:
روی زمين چیزی مهمتر از انسان نيست.
پس نمی توان ارزشش را برمبنای چيزی کم ارزشتر از خودش سنجيد.
ارزش انسان را نمیتوان با داشتههايش اندازه گرفت. يکی از انتهای کلاس بلند شد و گفت:
ارزش يک انسان به بزرگی کارهايی است که انجام داده!
معلم گفت: آنچه والا بودن يک فرد را ثابت مي کند کردههای او نيست؛
چون بيخ و بن آنها معلوم نيست!!! آدمها گاهی کارهای بزرگی انجام میدهند اما با اهدافی حقير
و گاهی کارهای کوچکی انجام ميدهند اما با نيّتی متعالی.
آنگاه معلم خود پاسخ گفت:
ارزش يک انسان به نداشتههای اوست.
بچهها تعجّب کردند.
يکی گفت: پس من از همه با ارزشترم چون چيزی ندارم؛ حتی کفشهايم هم برای خودم نيست!
همه خنديدند.
معلم ادامه داد:
ارزش يک انسان به چيزهایی است که ندارد اما برای بهدست آوردن آنها تلاش ميکند.
اگر شما به فکر دست يافتن به يک خانه رويايی بزرگ هستيد ارزش شما همان خانه است.
و اگر دست يافتن به يک دوچرخه، يک موتور يا يک ماشين شيک را در سر می پرورانيد ، شما به اندازۀ همان خواسته ارزشمنديد؛ اما اگر در جستجوی شادی خانواده و محله و جامعۀ خود هستيد، ارزش شما بسيار بالاتر خواهد رفت و اگر در جستجوی خداوند، حقیقت، شعور و خرد باشيد شما ارزشمندترين خواهيد بود.
يادتان نرود:
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
اين نکته رمز اگر بدانی، دانی
هر چيز که در جستن آنی، آنی
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#طلب #جست_و_جو #حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌲❄️✨🔮✨❄️🌲
✨✨🍥 عقاب 🍥✨✨
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
🌲❄️✨🔮✨❄️🌲
#حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🍥 عقاب 🍥✨✨
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
🌲❄️✨🔮✨❄️🌲
#حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌲❄️✨🔮✨❄️🌲
✨✨📜 مداد 📜✨✨
پسرک از پدر بزرگش پرسید: درباره چه می نویسی؟
پدر بزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید، گفت:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت به آرامش می رسی:
صفت اول:
می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او باید همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم:
باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد، اما آخر کار نوکش تیزتر می شود و اثری که از خودش به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر است. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم:
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم:
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام صفت پنجم مداد:
همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جای می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی هشیار باشی و بدانی چه می کنی. (پس شاید همیشه نتوانی از پاک کن استفاده کنی).
🌲❄️✨🔮✨❄️🌲
#مداد #حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 مداد 📜✨✨
پسرک از پدر بزرگش پرسید: درباره چه می نویسی؟
پدر بزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید، گفت:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت به آرامش می رسی:
صفت اول:
می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او باید همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم:
باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد، اما آخر کار نوکش تیزتر می شود و اثری که از خودش به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر است. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم:
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم:
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام صفت پنجم مداد:
همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جای می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی هشیار باشی و بدانی چه می کنی. (پس شاید همیشه نتوانی از پاک کن استفاده کنی).
🌲❄️✨🔮✨❄️🌲
#مداد #حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌱🌸✨🔮✨🌸🌱
✨✨📜 حکایتی از بایزید بسطامی 📜✨✨
شیخ بایزید بسطامی زمانی به سیبی که دستش بود نگاه می کرد. سیبی بود که نیمه ای سرخ و نیمه ای زرد بود.
شیخ گفت : لطیف سیبی است ! بعد از آن 40 شبانه روز نتوانست نام خدای تعالی را بر زبان راند، هرگاه خواست نام ایزد منان را به زبان راند و ذکر گوید، ملک تعالی گره ای بر زبانش پدید می آورد ! بعد از 40 شبانه روز ، سحرگاهی بنالید و گفت:
الهی ! چه کردم ؟ ملک تعالی فرمود : ای بایزید از هزار و یک نام من که خداوندم یکی لطیف است و تو آن نام بر سیبی نهادی؟! بایزید در خاک افتاد و بنالید و استغفار کرد.
پس شیخ گفت : راه بدین غایت باریک است. زینهار که در این بساط ، خود را به هیچ ننمایی و به هر وقت که خدای تعالی تو را توفیق دهد و طاعتی از تو در وجود آید از فضل خدای تعالی دانی نه از عمل خود . زینهار که زبان نگه داری و در قوت احتیاطی تمام داری که گر طعام و لباس تو پاک بودی و حلال ، بسیار چیزها بر تو کشف گردد که این ساعت از آن محجوبی .
🌱🌸✨🔮✨🌸🌱
#بایزید_بسطامی #سیب #لطیف #حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 حکایتی از بایزید بسطامی 📜✨✨
شیخ بایزید بسطامی زمانی به سیبی که دستش بود نگاه می کرد. سیبی بود که نیمه ای سرخ و نیمه ای زرد بود.
شیخ گفت : لطیف سیبی است ! بعد از آن 40 شبانه روز نتوانست نام خدای تعالی را بر زبان راند، هرگاه خواست نام ایزد منان را به زبان راند و ذکر گوید، ملک تعالی گره ای بر زبانش پدید می آورد ! بعد از 40 شبانه روز ، سحرگاهی بنالید و گفت:
الهی ! چه کردم ؟ ملک تعالی فرمود : ای بایزید از هزار و یک نام من که خداوندم یکی لطیف است و تو آن نام بر سیبی نهادی؟! بایزید در خاک افتاد و بنالید و استغفار کرد.
پس شیخ گفت : راه بدین غایت باریک است. زینهار که در این بساط ، خود را به هیچ ننمایی و به هر وقت که خدای تعالی تو را توفیق دهد و طاعتی از تو در وجود آید از فضل خدای تعالی دانی نه از عمل خود . زینهار که زبان نگه داری و در قوت احتیاطی تمام داری که گر طعام و لباس تو پاک بودی و حلال ، بسیار چیزها بر تو کشف گردد که این ساعت از آن محجوبی .
🌱🌸✨🔮✨🌸🌱
#بایزید_بسطامی #سیب #لطیف #حکایتهای_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
📜 يک داستان قديمی چينی هست که مي گويد:
پيرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمينش را شخم ميزد. روزی آن اسب از دست پيرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد...
همسايگان برای ابراز همدردی با پيرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
چه بد شانسی آوردی!
پيرمرد پاسخ داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه مي داند!؟"
چندی دیگر اسب پيرمرد به همراه چند اسب وحشی ديگر به خانه ی پيرمرد بازگشت.
اينبار همسايگان با خوشحالي به او گفتند:
"چه خوش شانسی آوردی!"
اما پيرمرد پاسخ داد:
"خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه مي داند!؟"
مدت زمانی پسر جوانِ پيرمرد کوشش مي کرد يکی از آن اسب های وحشی را رام کند از روی اسب به زمين خورد و پايش شکست!
باز همسايگان گفتند: "چه بد شانسي آوردی!"
و اينبار هم پيرمرد پاسخ داد:
"بد شانسی! خوش شانسی! کسی چه مي داند؟"
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند
آنها برای ارتش به سربازهای جوان نیاز داشتند
از اينرو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند.
اما زمانیکه ديدند که پسر پيرمرد پايش شکسته است و نمي تواند راه برود، او را نادیده گرفتند.
"خوش شانسی؟
بد شانسی؟
کسی چـــه مي داند؟"
هر پیش آمدی که در زندگی ما روی مي دهد، دو روی دارد؛
يک روی خوب و يک روی بد
هيچ پیشامدی خوب مطلق و يا بد مطلق نيست
بهتر است هميشه اين دو را در کنار هم ببينيم
زندگی سرشار از پیش آمد هاست...! ☯️
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#خوش_شانسی #بد_شانسی #حکایتهای_پندآمیز #خوب_و_بد #مطلق #تعادل #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 يک داستان قديمی چينی هست که مي گويد:
پيرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمينش را شخم ميزد. روزی آن اسب از دست پيرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد...
همسايگان برای ابراز همدردی با پيرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
چه بد شانسی آوردی!
پيرمرد پاسخ داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه مي داند!؟"
چندی دیگر اسب پيرمرد به همراه چند اسب وحشی ديگر به خانه ی پيرمرد بازگشت.
اينبار همسايگان با خوشحالي به او گفتند:
"چه خوش شانسی آوردی!"
اما پيرمرد پاسخ داد:
"خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه مي داند!؟"
مدت زمانی پسر جوانِ پيرمرد کوشش مي کرد يکی از آن اسب های وحشی را رام کند از روی اسب به زمين خورد و پايش شکست!
باز همسايگان گفتند: "چه بد شانسي آوردی!"
و اينبار هم پيرمرد پاسخ داد:
"بد شانسی! خوش شانسی! کسی چه مي داند؟"
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند
آنها برای ارتش به سربازهای جوان نیاز داشتند
از اينرو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند.
اما زمانیکه ديدند که پسر پيرمرد پايش شکسته است و نمي تواند راه برود، او را نادیده گرفتند.
"خوش شانسی؟
بد شانسی؟
کسی چـــه مي داند؟"
هر پیش آمدی که در زندگی ما روی مي دهد، دو روی دارد؛
يک روی خوب و يک روی بد
هيچ پیشامدی خوب مطلق و يا بد مطلق نيست
بهتر است هميشه اين دو را در کنار هم ببينيم
زندگی سرشار از پیش آمد هاست...! ☯️
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#خوش_شانسی #بد_شانسی #حکایتهای_پندآمیز #خوب_و_بد #مطلق #تعادل #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
✨✨🎆 عشق،نتیجه معرفت است 🎆✨✨
مولانا، داستانی که نقل میکند از لقمان است .
میگویند که لقمان ابتدا برده بود. بردهی سیاهی بود و نزد اربابی کار میکرد.
ارباب باغ بزرگی داشت. منتها این ارباب، این برده را بسیار دوست میداشت.
چون بردهی امین، کاردان و خدمتگزاری بود، هر وقت که برای ارباب میوه میآوردند، نمیخورد. اول لقمان را صدا میزد و میوه را میداد به او بخورد، از فرط محبتی که به او داشت، و بعد خودش میخورد.
در یکی از نوبتها، خربزهای را برای ارباب آورده بودند.
ارباب طبق عادت همیشگی لقمان را صدا زد و گفت بیا.
خربزه را قاچ کرد. همانطور خربزه را قاچ میکرد و میداد لقمان و او با اشتهای فراوان این قاچها را میخورد. بطوری که ارباب تشخیص داد همینطور ادامه بدهد ، تا اینکه یک قاچ نازک آخرش ماند.
گفت الان دیگه بس است، این قاچ ناقص را خودم میخورم. همین که گذاشت دهانش دید که مثل دم مار تلخ است.
نتوانست آن را فرو بدهد و آنرا از دهانش پرت کرد بیرون.
بعد کمی آب خورد و آسود شد و بعد به لقمان گفت که: “ببینم، چرا به من نگفتی؟ چرا به خودت رحم نکردی؟ این خربزهی تلخ زهرناک را چرا اینطور خوردی و خم به ابرو نیاوردی و کمترین ترشی در چهرهی تو ظاهر نشد.
بگو من اقلا بفهمم که چیست !
” گفت : نه، من آنقدر از دست تو شیرینی خوردهام، که اگر از این تلخی فریاد میکردم، نهایت ناجوانمردی بود.” این حرف لقمان بود.
اینها را میگوید که همگان بفهمند چنین کیمیاییست محبت.
یک چنین تاثیری دارد عشق و محبت ورزیدن.
همه چیز را وارونه میکند. آن خاک سیاه را طلا میکند.آن زهر تلخ را، بدل به شکر شیرین میکند.
اینها را میگوید، اما بلافاصله یک نکتهی بدیع میافزاید که حرف من اینجاست.
میگوید وقتی من از محبت یا عشق سخن میگویم،این محبت محصول معرفت است. بیجهت نیست که محبت ، محبت میشود و چنین آثار عظیمی را میآفریند... گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر هستیم باد "یک انسان شاکر هر آنچه که از جانب دوست برسد با آغوش باز می پذیرد."
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#مولانا #حکایتهای_پندآمیز #لقمان_و_خربزه_تلخ #محبت_و_معرفت #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🎆 عشق،نتیجه معرفت است 🎆✨✨
مولانا، داستانی که نقل میکند از لقمان است .
میگویند که لقمان ابتدا برده بود. بردهی سیاهی بود و نزد اربابی کار میکرد.
ارباب باغ بزرگی داشت. منتها این ارباب، این برده را بسیار دوست میداشت.
چون بردهی امین، کاردان و خدمتگزاری بود، هر وقت که برای ارباب میوه میآوردند، نمیخورد. اول لقمان را صدا میزد و میوه را میداد به او بخورد، از فرط محبتی که به او داشت، و بعد خودش میخورد.
در یکی از نوبتها، خربزهای را برای ارباب آورده بودند.
ارباب طبق عادت همیشگی لقمان را صدا زد و گفت بیا.
خربزه را قاچ کرد. همانطور خربزه را قاچ میکرد و میداد لقمان و او با اشتهای فراوان این قاچها را میخورد. بطوری که ارباب تشخیص داد همینطور ادامه بدهد ، تا اینکه یک قاچ نازک آخرش ماند.
گفت الان دیگه بس است، این قاچ ناقص را خودم میخورم. همین که گذاشت دهانش دید که مثل دم مار تلخ است.
نتوانست آن را فرو بدهد و آنرا از دهانش پرت کرد بیرون.
بعد کمی آب خورد و آسود شد و بعد به لقمان گفت که: “ببینم، چرا به من نگفتی؟ چرا به خودت رحم نکردی؟ این خربزهی تلخ زهرناک را چرا اینطور خوردی و خم به ابرو نیاوردی و کمترین ترشی در چهرهی تو ظاهر نشد.
بگو من اقلا بفهمم که چیست !
” گفت : نه، من آنقدر از دست تو شیرینی خوردهام، که اگر از این تلخی فریاد میکردم، نهایت ناجوانمردی بود.” این حرف لقمان بود.
اینها را میگوید که همگان بفهمند چنین کیمیاییست محبت.
یک چنین تاثیری دارد عشق و محبت ورزیدن.
همه چیز را وارونه میکند. آن خاک سیاه را طلا میکند.آن زهر تلخ را، بدل به شکر شیرین میکند.
اینها را میگوید، اما بلافاصله یک نکتهی بدیع میافزاید که حرف من اینجاست.
میگوید وقتی من از محبت یا عشق سخن میگویم،این محبت محصول معرفت است. بیجهت نیست که محبت ، محبت میشود و چنین آثار عظیمی را میآفریند... گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر هستیم باد "یک انسان شاکر هر آنچه که از جانب دوست برسد با آغوش باز می پذیرد."
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#مولانا #حکایتهای_پندآمیز #لقمان_و_خربزه_تلخ #محبت_و_معرفت #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
✨✨🎆 درویش یک دست 🎆✨✨
☸️ درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
⚛️ قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
⚛️ خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست. اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
⚛️ از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
⚛️ اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟
خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند…
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#درویش_یکدست #حکایتهای_پندآمیز #عهد_شکنی #راهی_بسوی_خدا
Telegram.me/pathwaystogod
Telegram.me/mazeye_malakoot
✨✨🎆 درویش یک دست 🎆✨✨
☸️ درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
⚛️ قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم میکردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
⚛️ خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست. اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
⚛️ از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبهای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل میبافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند میدهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.
⚛️ اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟
خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و میگفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند…
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#درویش_یکدست #حکایتهای_پندآمیز #عهد_شکنی #راهی_بسوی_خدا
Telegram.me/pathwaystogod
Telegram.me/mazeye_malakoot
Telegram
Pathwaystogod
اسرار درون ومديتيشن، چاکرا و کالبدها،حقایق روانشناسی ،تعالیم معنوی و عرفانی......
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
🎆 زمانی چند نفر سخت به بودا توهین کردند و ناسزا گفتند...
بودا در سکوت گوش داد و گفت:
آیا چیز بیشتری برای گفتن دارید؟
من باید به موقع به دهکده ی دیگر بروم.
مردم در آنجا منتظرم هستند!
آن چند نفر سخت متعجب شدند و گفتند:
ما چیزی برای گفتن نداریم.
ما فقط به تو فحش میدهیم.
بودا خندید و گفت:
برای اینکار، قدری دیر آمدید!
باید حداقل ده سال زودتر می آمدید.
اکنون من آنقدر احمق نیستم.
شما میتوانید توهین کنید، این آزادی شماست.
ولی اینکه من آنرا بپذیرم یا نه، این آزادی من است...
و من نمیپذیرم !
و سپس گفت:
در دهکده قبلی که بودم ، مردم با شیرینی به استقبالم آمدند،
من از آنها تشکر کردم و گفتم :
من به شیرینی نیاز ندارم و نمیخورم.
فکر میکنید آنان با شیرینی ها چه کردند؟
یکی پاسخ داد:
شیرینی ها را با خود به خانه هایشان برده اند.
بودا گفت:
حالا شما نیز توهین هایتان را با خود به خانه هایتان ببرید. من توهین های شما را قبول نمیکنم.
راه دیگری ندارید.
باید با خودتان ببرید!!!!
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#حکایتهای_پندآمیز #توهین_به_بودا #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 زمانی چند نفر سخت به بودا توهین کردند و ناسزا گفتند...
بودا در سکوت گوش داد و گفت:
آیا چیز بیشتری برای گفتن دارید؟
من باید به موقع به دهکده ی دیگر بروم.
مردم در آنجا منتظرم هستند!
آن چند نفر سخت متعجب شدند و گفتند:
ما چیزی برای گفتن نداریم.
ما فقط به تو فحش میدهیم.
بودا خندید و گفت:
برای اینکار، قدری دیر آمدید!
باید حداقل ده سال زودتر می آمدید.
اکنون من آنقدر احمق نیستم.
شما میتوانید توهین کنید، این آزادی شماست.
ولی اینکه من آنرا بپذیرم یا نه، این آزادی من است...
و من نمیپذیرم !
و سپس گفت:
در دهکده قبلی که بودم ، مردم با شیرینی به استقبالم آمدند،
من از آنها تشکر کردم و گفتم :
من به شیرینی نیاز ندارم و نمیخورم.
فکر میکنید آنان با شیرینی ها چه کردند؟
یکی پاسخ داد:
شیرینی ها را با خود به خانه هایشان برده اند.
بودا گفت:
حالا شما نیز توهین هایتان را با خود به خانه هایتان ببرید. من توهین های شما را قبول نمیکنم.
راه دیگری ندارید.
باید با خودتان ببرید!!!!
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#حکایتهای_پندآمیز #توهین_به_بودا #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد.
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن
لازم را به خود رسانده بود...!!!
"افکار از جنس انرژی اند و انرژی
کار انجام می دهد..."!!!!
#حکایتهای_پندآمیز #اکسیژن #قدرت_افکار #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
پنجره های اتاق باز نمی شد.
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن
لازم را به خود رسانده بود...!!!
"افکار از جنس انرژی اند و انرژی
کار انجام می دهد..."!!!!
#حکایتهای_پندآمیز #اکسیژن #قدرت_افکار #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot