خاطره همسر شهید🥀
#پسرم از روی پله ها افتاد.
دستش شکست.
#بیشتر از من عبدالحسین🥀 هول کرد.
#بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.
#چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.
#ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.
#درآن لحظه ها،
#ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
#سردارشهیدعبدالحسین برونسی🥀
#پسرم از روی پله ها افتاد.
دستش شکست.
#بیشتر از من عبدالحسین🥀 هول کرد.
#بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.
#چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.
#ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.
#درآن لحظه ها،
#ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
#سردارشهیدعبدالحسین برونسی🥀
خاطره همسر شهید🥀
#پسرم از روی پله ها افتاد.
دستش شکست.
#بیشتر از من عبدالحسین🥀 هول کرد.
#بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.
#چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.
#ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.
#درآن لحظه ها،
#ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
#سردارشهیدعبدالحسین برونسی🥀
#پسرم از روی پله ها افتاد.
دستش شکست.
#بیشتر از من عبدالحسین🥀 هول کرد.
#بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.
#چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.
#ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.
#درآن لحظه ها،
#ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
#سردارشهیدعبدالحسین برونسی🥀
به مامان گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا آمده بودیم خانه دوستم صفورا.
تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم، یک هفته مریض شد.
🍃🌷🍃
کلی آه و ناله راه انداخت که «تو میخواهی خودتر ا بدبخت کنی.» دختر اول بودم و اولین نوه هر دو خانواده. همه بزرگترهای فامیل رویم تعصب داشتند.
وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله گفت و شروع کرد«خانم غیاثوند، حرفهای #امام برای من خیلی #سند است.» گفتم: «برای من هم» گفت: «اگر #امام همین حالا فرمان دهد همسرتان را طلاق دهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم»
🍃🌷🍃
گفتم: «اگر #امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم. من به #امام #یقین دارم» بعد هم گفت: «شاید روزی برسد که بنیاد به کار من #جانباز #رسیدگی نکند. #حقوق ندهد. #دوا ندهد. اصلا مجبور بشویم توی #چادر زندگی کنیم.
🍃🌷🍃
جوابش را اینطور دادم: «میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام. به روزهایی که خدایی ناکرده انقلاب برگردد. آنقدر پای انقلاب میایستم که حتما بگیرند و اعداممان کنند.»
🍃🌷🍃
تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم، یک هفته مریض شد.
🍃🌷🍃
کلی آه و ناله راه انداخت که «تو میخواهی خودتر ا بدبخت کنی.» دختر اول بودم و اولین نوه هر دو خانواده. همه بزرگترهای فامیل رویم تعصب داشتند.
وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله گفت و شروع کرد«خانم غیاثوند، حرفهای #امام برای من خیلی #سند است.» گفتم: «برای من هم» گفت: «اگر #امام همین حالا فرمان دهد همسرتان را طلاق دهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم»
🍃🌷🍃
گفتم: «اگر #امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم. من به #امام #یقین دارم» بعد هم گفت: «شاید روزی برسد که بنیاد به کار من #جانباز #رسیدگی نکند. #حقوق ندهد. #دوا ندهد. اصلا مجبور بشویم توی #چادر زندگی کنیم.
🍃🌷🍃
جوابش را اینطور دادم: «میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام. به روزهایی که خدایی ناکرده انقلاب برگردد. آنقدر پای انقلاب میایستم که حتما بگیرند و اعداممان کنند.»
🍃🌷🍃
#ننه مریم از جمله #زنان فعال #خرمشهر بود که پیش از #دوران انقلاب و بعد از آن #کلاسهای #قرآن دایر کرده و #فرد شناخته شدهای در #شهر محسوب میشد.
🍃🌷🍃
در آن روزهای آتش و خون #ننه مریم، #خانمها و #دخترهایی که به #شهادت میرسیدند و #پیکرشان را به #جنت آباد میبردند را کفن و دفن میکرد.
🍃🌷🍃
بابا مراد #شوهر #ننه مریم را دشمن در #روزهای اول #جنگ در خانه به #اسارت برد. خدا رحمت کند #بابا مراد را، تعریف میکرد که «آمدم در خانه را قفل کنم که به سمت آبادان برویم، چون فکر میکردم این درگیریها یک #جنگ قبیلهای کوچک باشد.
هیچ وقت فکر نمیکردم این همه سال طول بکشد، میخواستیم دوباره برگردیم به #خرمشهر که دشمن من را از جلوی در خانه #اسیر کرد.»
🍃🌷🍃
#ننه مریم تمام مدت در راه بیمارستان و قبرستان بود. تعریف میکرد «گاهی که #کفن نداشتیم #چادر سرم را #کفن میکردم، آب که برای غسل نبود #دبه دبه #آب برای شستن #شهدا پیدا میکردیم.😔
🍃🌷🍃
#دختری #مادر #شهیدش را برای #کفن کرده آورده بود، #پسری #مادرش را آورده بود و چه #صحنههای دردناکی خلق شد. بعضی از #پیکرهای #زنها در اثر #شدت انفجارها #لباسی بر بدن نداشتند.😔
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
در آن روزهای آتش و خون #ننه مریم، #خانمها و #دخترهایی که به #شهادت میرسیدند و #پیکرشان را به #جنت آباد میبردند را کفن و دفن میکرد.
🍃🌷🍃
بابا مراد #شوهر #ننه مریم را دشمن در #روزهای اول #جنگ در خانه به #اسارت برد. خدا رحمت کند #بابا مراد را، تعریف میکرد که «آمدم در خانه را قفل کنم که به سمت آبادان برویم، چون فکر میکردم این درگیریها یک #جنگ قبیلهای کوچک باشد.
هیچ وقت فکر نمیکردم این همه سال طول بکشد، میخواستیم دوباره برگردیم به #خرمشهر که دشمن من را از جلوی در خانه #اسیر کرد.»
🍃🌷🍃
#ننه مریم تمام مدت در راه بیمارستان و قبرستان بود. تعریف میکرد «گاهی که #کفن نداشتیم #چادر سرم را #کفن میکردم، آب که برای غسل نبود #دبه دبه #آب برای شستن #شهدا پیدا میکردیم.😔
🍃🌷🍃
#دختری #مادر #شهیدش را برای #کفن کرده آورده بود، #پسری #مادرش را آورده بود و چه #صحنههای دردناکی خلق شد. بعضی از #پیکرهای #زنها در اثر #شدت انفجارها #لباسی بر بدن نداشتند.😔
🍃🌷🍃
•|🌻🌟|•
هر آقا پسری، نمیتونه لباس ائمه رو تن کنه...🌿
اما دختر خانوما؛ همشون اجازه دارن
چادر حضرت زهرا(س)رو سرکنـن....!🙂
ارزش خودت رو بدون🦋💚💜
#چادر #حجاب😍🕊
🌻🌟¦➺ #تلنگـرانه••❥
هر آقا پسری، نمیتونه لباس ائمه رو تن کنه...🌿
اما دختر خانوما؛ همشون اجازه دارن
چادر حضرت زهرا(س)رو سرکنـن....!🙂
ارزش خودت رو بدون🦋💚💜
#چادر #حجاب😍🕊
🌻🌟¦➺ #تلنگـرانه••❥
#احترام به والدین و حجاب از اولویتهایش بود ، #چادر زهرایی برایش چنان با ارزش بود که در آخرین #سفارشهایش از من خواست دُردانهاش با حجاب زهرایی در اجتماع و محافل حضور پیدا کند.
زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بودو از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد»🥀 دلداری ام میداد و میگفت :«ریحانه را به خدا سپردهام خودش بر ایمان حفظش میکنه» همیشه وقتی از محیط کار به خانه بر میگشت با وجود تمام خستگی اش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.😔
با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه ، مأموریتهای محمد🥀 هم بیشتر از گذشته شد به طوری که گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید . اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
احساس میکردم «محمد»🥀حس و حال دیگری پیدا کرده شب تا سحر ، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزه داریهای مکرر ، تلاوتهای وقت و بی وقت محمد🥀 بوی شهادت گرفته بود.😔
زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بودو از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد»🥀 دلداری ام میداد و میگفت :«ریحانه را به خدا سپردهام خودش بر ایمان حفظش میکنه» همیشه وقتی از محیط کار به خانه بر میگشت با وجود تمام خستگی اش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.😔
با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه ، مأموریتهای محمد🥀 هم بیشتر از گذشته شد به طوری که گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید . اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
احساس میکردم «محمد»🥀حس و حال دیگری پیدا کرده شب تا سحر ، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزه داریهای مکرر ، تلاوتهای وقت و بی وقت محمد🥀 بوی شهادت گرفته بود.😔
#احترام به والدین و حجاب از اولویتهایش بود ، #چادر زهرایی برایش چنان با ارزش بود که در آخرین #سفارشهایش از من خواست دُردانهاش با حجاب زهرایی در اجتماع و محافل حضور پیدا کند.
زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بودو از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد»🥀 دلداری ام میداد و میگفت :«ریحانه را به خدا سپردهام خودش بر ایمان حفظش میکنه» همیشه وقتی از محیط کار به خانه بر میگشت با وجود تمام خستگی اش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.😔
با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه ، مأموریتهای محمد🥀 هم بیشتر از گذشته شد به طوری که گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید . اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
احساس میکردم «محمد»🥀حس و حال دیگری پیدا کرده شب تا سحر ، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزه داریهای مکرر ، تلاوتهای وقت و بی وقت محمد🥀 بوی شهادت گرفته بود.😔
زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بودو از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد»🥀 دلداری ام میداد و میگفت :«ریحانه را به خدا سپردهام خودش بر ایمان حفظش میکنه» همیشه وقتی از محیط کار به خانه بر میگشت با وجود تمام خستگی اش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.😔
با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه ، مأموریتهای محمد🥀 هم بیشتر از گذشته شد به طوری که گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید . اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
احساس میکردم «محمد»🥀حس و حال دیگری پیدا کرده شب تا سحر ، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزه داریهای مکرر ، تلاوتهای وقت و بی وقت محمد🥀 بوی شهادت گرفته بود.😔
به روایت از یکی از دوستان#شهید:
در سال 64#شهيد علی راحتی #مسؤول #اطلاعات گردان #حضرت قاسم(ع)🌷 بود.#شهيد بزرگوار در چادر #فرماندهی نمی خوابيد.
🍃🌷🍃
#شبها به #چادر #گروهان 1 #دسته 1 كه اكثر نيروهای آن بچه های شهرستان خوی بودند، می آمد چادر ما شبها در آنجا می خوابيد.
🍃🌷🍃
#شهید علی راحتی ،خيلي #باصفا بود. در مدتی كه با هم بوديم #نماز #شبش ترك نمی شد. خوشا به حالش.😭😭😭
🍃🌷🍃
در سال 64#شهيد علی راحتی #مسؤول #اطلاعات گردان #حضرت قاسم(ع)🌷 بود.#شهيد بزرگوار در چادر #فرماندهی نمی خوابيد.
🍃🌷🍃
#شبها به #چادر #گروهان 1 #دسته 1 كه اكثر نيروهای آن بچه های شهرستان خوی بودند، می آمد چادر ما شبها در آنجا می خوابيد.
🍃🌷🍃
#شهید علی راحتی ،خيلي #باصفا بود. در مدتی كه با هم بوديم #نماز #شبش ترك نمی شد. خوشا به حالش.😭😭😭
🍃🌷🍃
آنگاه به کمک #برادر #شهید سعیدی نیا #بشکه های 20 لیتری آب را پر کرده و کنار #چادر بچه ها می گذاشت تا #صبح #راحت تر #وضو بگیرند.
🍃🌷🍃
در #نمازهایش آنقدر #العفو العفو می گفت گویا از هر گناهکاری گناهکارتر است و ما می گفتیم: #خدایا او را ببخش.😭
🍃🌷🍃
به عنوان #مسئول گزینش #سپاه به نیروهایش می گفت: یادتان باشد #نیرویی را که #پذیرش می کنید و یا به عنوان #زیردست کار می کند. باید طوری #پرورش دهید که از او یک #شهید، یک #شاهد، یک نفر #نمونه بسازید.
🍃🌷🍃
واین یعنی اینکه تمام کسانی که #مسئولیت دارند باید همگی از #شهدا و #شاهدان و #اسوه ها باشند وگرنه ساختن #شهید جز از #شهید برنخواهد آمد.
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
در #نمازهایش آنقدر #العفو العفو می گفت گویا از هر گناهکاری گناهکارتر است و ما می گفتیم: #خدایا او را ببخش.😭
🍃🌷🍃
به عنوان #مسئول گزینش #سپاه به نیروهایش می گفت: یادتان باشد #نیرویی را که #پذیرش می کنید و یا به عنوان #زیردست کار می کند. باید طوری #پرورش دهید که از او یک #شهید، یک #شاهد، یک نفر #نمونه بسازید.
🍃🌷🍃
واین یعنی اینکه تمام کسانی که #مسئولیت دارند باید همگی از #شهدا و #شاهدان و #اسوه ها باشند وگرنه ساختن #شهید جز از #شهید برنخواهد آمد.
🍃🌷🍃
به روایت از یکی از دوستان#شهید:
در سال 64#شهيد علی راحتی #مسؤول #اطلاعات گردان #حضرت قاسم(ع)🌷 بود.#شهيد بزرگوار در چادر #فرماندهی نمی خوابيد.
🍃🌷🍃
#شبها به #چادر #گروهان 1 #دسته 1 كه اكثر نيروهای آن بچه های شهرستان خوی بودند، می آمد چادر ما شبها در آنجا می خوابيد.
🍃🌷🍃
#شهید علی راحتی ،خيلي #باصفا بود. در مدتی كه با هم بوديم #نماز #شبش ترك نمی شد. خوشا به حالش.😭😭😭
🍃🌷🍃
در سال 64#شهيد علی راحتی #مسؤول #اطلاعات گردان #حضرت قاسم(ع)🌷 بود.#شهيد بزرگوار در چادر #فرماندهی نمی خوابيد.
🍃🌷🍃
#شبها به #چادر #گروهان 1 #دسته 1 كه اكثر نيروهای آن بچه های شهرستان خوی بودند، می آمد چادر ما شبها در آنجا می خوابيد.
🍃🌷🍃
#شهید علی راحتی ،خيلي #باصفا بود. در مدتی كه با هم بوديم #نماز #شبش ترك نمی شد. خوشا به حالش.😭😭😭
🍃🌷🍃
#احترام به والدین و حجاب از اولویتهایش بود ، #چادر زهرایی برایش چنان با ارزش بود که در آخرین #سفارشهایش از من خواست دُردانهاش با حجاب زهرایی در اجتماع و محافل حضور پیدا کند.
زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بودو از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد»🥀 دلداری ام میداد و میگفت :«ریحانه را به خدا سپردهام خودش بر ایمان حفظش میکنه» همیشه وقتی از محیط کار به خانه بر میگشت با وجود تمام خستگی اش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.😔
با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه ، مأموریتهای محمد🥀 هم بیشتر از گذشته شد به طوری که گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید . اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
احساس میکردم «محمد»🥀حس و حال دیگری پیدا کرده شب تا سحر ، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزه داریهای مکرر ، تلاوتهای وقت و بی وقت محمد🥀 بوی شهادت گرفته بود.😔
زمانیکه «ریحانه» متولد شد بسیار ضعیف بودو از این بابت من بسیار نگران بودم اما همیشه «محمد»🥀 دلداری ام میداد و میگفت :«ریحانه را به خدا سپردهام خودش بر ایمان حفظش میکنه» همیشه وقتی از محیط کار به خانه بر میگشت با وجود تمام خستگی اش با «ریحانه» مشغول بازی میشد.😔
با شنیده شدن زمزمه جنگ سوریه ، مأموریتهای محمد🥀 هم بیشتر از گذشته شد به طوری که گاهی این نبودنها ۴۰ روز طول میکشید . اما خانه کوچک و صمیمی ما هنوز هم رونق زندگی داشت.
احساس میکردم «محمد»🥀حس و حال دیگری پیدا کرده شب تا سحر ، «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» ذکر نماز شب و نیاز اشکهایش شد. روزه داریهای مکرر ، تلاوتهای وقت و بی وقت محمد🥀 بوی شهادت گرفته بود.😔
جذابیت بلندای چادرت حیرت اوره…🤍✨
•
•
#ریحانه
••
✨بعضے ها مے گویند:
#چادر سرڪردن بے ڪلاسے است،
عقب افتادگے است !
ولے اگر اقتـداء...
به #زهــرا بے ڪلاسے است ...
اقتـداء به #زینب بے ڪلاسے است ...
پس ما هم
با صـداے بلنـد اعلام مے ڪنیم
"ڪه ما عقب افتـاده ایم و به این خصلت هم افتخار مے ڪنیم✌️🏽"
مثلالماس
مادخترانحضرتمادریم😌💕
•
•
#ریحانه
••
✨بعضے ها مے گویند:
#چادر سرڪردن بے ڪلاسے است،
عقب افتادگے است !
ولے اگر اقتـداء...
به #زهــرا بے ڪلاسے است ...
اقتـداء به #زینب بے ڪلاسے است ...
پس ما هم
با صـداے بلنـد اعلام مے ڪنیم
"ڪه ما عقب افتـاده ایم و به این خصلت هم افتخار مے ڪنیم✌️🏽"
مثلالماس
مادخترانحضرتمادریم😌💕