بهمناسبت شانزدهم شهریور، زادروز #هوشنگ_مرادی_کرمانی
سرماخورده بودم، زرد و لاغر شده بودم. سرم گیج میرفت. عمو قاسم مرا برد پیش دکتر پورحسینی که سرِ فلکهٔ مشتاق مطب داشت… دو روز که دواها را خوردم، حالم بهتر شد… وقتی دیدم حالم بهتر شده، یواشکی بقیهٔ داروها را بردم داروخانه:
ـ اینها رو نمیخوام، بهم نساخته. پولشونو میخوام.
ـ داروی نیمخورده پس نمیگیریم.
کنار داروخانه ایستادم و گردن کج کردم و از جایم تکان نخوردم. داروخانهچی حرص میخورد:
ـ بده به من.
بقیهٔ داروها را برداشت و حساب کرد. پولی گذاشت کف دستم. خوشحال پریدم بیرون. کتاب جلدپاره و کندهٔ «سلام بر غم»، نوشتهٔ فرانسواز ساگان، را خریدم به سه قران، و بعد رفتم به سینما.
(شما که غریبه نیستید. هوشنگ مرادی کرمانی. تهران: معین، ۱۳۸۹، ص ۲۸۲–۲۸۳
#هوشنگ_مرادیکرمانی
(زادۀ ۱۶ شهریور ۱۳۲۳، سیرچ، از توابع شهداد کرمان)
نویسنده
خالق «قصههای مجید»، «خمره»، «مهمان مامان» و...
سرماخورده بودم، زرد و لاغر شده بودم. سرم گیج میرفت. عمو قاسم مرا برد پیش دکتر پورحسینی که سرِ فلکهٔ مشتاق مطب داشت… دو روز که دواها را خوردم، حالم بهتر شد… وقتی دیدم حالم بهتر شده، یواشکی بقیهٔ داروها را بردم داروخانه:
ـ اینها رو نمیخوام، بهم نساخته. پولشونو میخوام.
ـ داروی نیمخورده پس نمیگیریم.
کنار داروخانه ایستادم و گردن کج کردم و از جایم تکان نخوردم. داروخانهچی حرص میخورد:
ـ بده به من.
بقیهٔ داروها را برداشت و حساب کرد. پولی گذاشت کف دستم. خوشحال پریدم بیرون. کتاب جلدپاره و کندهٔ «سلام بر غم»، نوشتهٔ فرانسواز ساگان، را خریدم به سه قران، و بعد رفتم به سینما.
(شما که غریبه نیستید. هوشنگ مرادی کرمانی. تهران: معین، ۱۳۸۹، ص ۲۸۲–۲۸۳
#هوشنگ_مرادیکرمانی
(زادۀ ۱۶ شهریور ۱۳۲۳، سیرچ، از توابع شهداد کرمان)
نویسنده
خالق «قصههای مجید»، «خمره»، «مهمان مامان» و...
درختو @isfahanbooks
هوشنگ مرادی کرمانی @isfahanbooks
نام داستان: «درختو» (با لهجهی کرمانی)
نویسنده: #هوشنگ_مرادی_کرمانی
داستان خوانی #هوشنگ_مرادی_کرمانی
... مادر بزرگ که به خانه بابابزرگ آمده بود، عروس بود. درخت نهالی بود. هیچ کس نمیدانست چگونه توی باغچه پیدایش شده. مادر بزرگ می گفت از ما بهترون آن را کاشتهاند. بابابزرگ که شوخ بود میگفت:«از من بهتر، کی؟»
درخت با مادر بزرگ قد کشیده بود و میوه داده بود و مادربزرگ، مادر شده بود. بهار، درخت غرق شکوفه بود، سفید و صورتی | مادر بزرگ گفت: «امشو درختو میشکنه، با این تیفون!»...
نویسنده: #هوشنگ_مرادی_کرمانی
داستان خوانی #هوشنگ_مرادی_کرمانی
... مادر بزرگ که به خانه بابابزرگ آمده بود، عروس بود. درخت نهالی بود. هیچ کس نمیدانست چگونه توی باغچه پیدایش شده. مادر بزرگ می گفت از ما بهترون آن را کاشتهاند. بابابزرگ که شوخ بود میگفت:«از من بهتر، کی؟»
درخت با مادر بزرگ قد کشیده بود و میوه داده بود و مادربزرگ، مادر شده بود. بهار، درخت غرق شکوفه بود، سفید و صورتی | مادر بزرگ گفت: «امشو درختو میشکنه، با این تیفون!»...