معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.3K photos
12.5K videos
3.22K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

#داستانی_از_مثنوی

*حکایت تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر*

شخصی بی خانمان و شکمباره به زندان افتاده بود . هر غذایی که به زندان می آمد . به هیچیک از زندانیان امان نمی داد و بی درنگ آن را می ربود و می بلعید . زندانیان از دست او به تنگ آمده بودند . ولی امیدی به خلاصی از دست او نیز نداشتند . زیرا وی به حبس ابد محکوم شده بود .

بود شخصی مفلسی بی‌خان و مان
مانده در زندان وبند بی‌امان‌

زهره نه کس را که لقمه‌ی نان خورد
ز انکه آن لقمه‌ربا کاوش برد

مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی ز آن نان ربا

سرانجام چاره را در آن دیدند که با نماینده قاضی صحبت کنند و از ناروایی های مُفلِس ، شکایت بدو برند . نهایتاََ درخواستِ زندانیان این بود که یا آن مُفلس پُرخور را از زندان بیرون برند و یا مقرّریِ ویژه ای برای او تعیین کنند . نماینده قاضی شکایات را می شنود و همه را نزد قاضی بازگو می کند . به دستور قاضی ، مُفلس ، احضار می شود . قاضی به او می گوید : اینک تو مرخصی ، برخیز و از زندان بیرون رو و به خانۀ خود بازگرد . مُفلس با شنیدن این مژده نه تنها شادمان نمی شود بلکه با لحنی التماس آمیز می گوید : ای قاضی این زندان برای من مانند بهشت است ، کجا بروم بهتر از اینجا ؟ من آهی در بساط ندارم که از اینجا بیرون شوم . من مردی تهیدست و بینوا هستم و نمی توانم امور خود را بگردانم . پس بهتر است در همین زندان بمانم .

با وکیل قاضی ادراک‌مند
اهل زندان در شکایت آمدند

کاندر این زندان بماند او مستمر
یاوه تاز و طبل‌خوار است و مضر

چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بی‌صلا و بی‌سلام‌

خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش‌

گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه‌

گفت قاضی خیز از این زندان برو
سوی خانه‌ی مرده‌ریگ خویش شو

گفت خان و مان من احسان تست
همچو کافر جنتم زندان تست‌

قاضی پس از بررسی و تفحّصِ کافی در می یابد که او واقعاََ تهیدست و بینواست . از اینرو دستور می دهد که مُفلس را بر مرکوبی بنشانند و در کوی و برزن بگردانند و جارچیان نیز به همۀ اهالیِ شهر ، افلاس او را بانگ بزنند تا کسی بدو وامی یا نسیه ای ندهد .

گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش‌

کو به کو او را مناداها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید

هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو

سرانجام مأمورِ اجرای این حکم ، شترِ یک هیزم فروش را به زور می گیرد و مُفلس را بر آن می نشاند و جارچیان نیز شروع به بانگ زدن می کنند و شتردار به مُفلس می گوید : از صبح تا حالا بر این شتر زبان بسته سوار شده ای . از تو پولِ جو نمی خواهم . دستِ کم پولِ کاهِ آن را بپرداز . مردِ مُفلس می گوید عجب آدم احمقی هستی . تا حالا نفهمیده ای که چرا مرا در شهر گردانده اند ؟ این همه رفت و آمدها و داد و فریادها برای این بود که بگویند من مُفلس ام . چه پولی ؟ چه کاهی ؟

نتیجه:
حرص و طمع وتعصب بر گوش و هوش انسان قفل می‌زند و باعث تعطیل ادراک و معرفت آدمی می‌شود.
چه بسیارند دانشمندان و فیلسوفانی که یکسره از حقیقت حرف می‌زنند ولی همانند این مرد هیزم فروش‌اند.یعنی به اعتقادات ودلبستگیهای خود که می‌رسند همه آن سخت‌گیریها و تعقل‌ها را فراموش می‌کنند...

گوش تو پُر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور ای غلام‌

تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس است و مفلس است این قلتبان‌

تا به شب گفتند و در صاحب شتر
بر نََزَد کاو از طمع پُر بود پُر

#مثنوی
#دفتر_دوم

#مریم_تولّا
#
#داستانی_از_مثنوی

* مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن در حضور معشوق *

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حکایت نقد حال ماست آن

عاشقی پس از مدت‌ها به حضور معشوق می‌رسد و کنار اومی‌نشیند . امّا به جای آنکه از وصالِ معشوق ، حظّ و بهره بَرَد ، دست در جیبِ خود می‌کند و انبوهی نامه که در دورانِ هجران و فراق با سوز و گداز و آه و افسوس برای معشوق خود نوشته بود ، بیرون می‌آورد و شروع می‌کند به خواندن ، و خلاصه آنقدر می‌خواند که حوصلۀ معشوق را سر می‌برد . معشوق با نگاهی تحقیرآمیز به او می‌گوید : این نامه‌ها را برای که نوشته‌ای ؟ اگر برای من است که تو در این لحظه در کنار من نشسته‌ای و به وصالم رسیده‌ای . و خواندن نامۀ عاشقانه در هنگامِ وصال ، جز ضایع کردن عمر ، حاصلِ دیگری ندارد . عاشق جواب می‌دهد ، بله می‌دانم من الآن در حضورِ تو نشسته‌ام . امّا نمی‌دانم چرا آن لذّتی که از یادِ تو در دورانِ فراق احساس می‌کردم را اینک ندارم ؟
معشوق می‌گوید : سبب این حال این است که تو اصلاََ عاشقِ من نیستی بلکه عاشقِ احوالِ متغیّر خودت هستی .
آن کسی که گاهی خوش و گاهی ناخوش است و حالِ ثابتی ندارد، زمانی همچون آب سرد است و زمانی دیگر مانند آتش گرم و پرشور. یعنی خلاصه آن موجودی که همواره در تغییر و تبدیل است در واقع جای ماه است نه خودِ ماه .شکل معشوق را دارد اما معشوق واقعی نیست.عاشق احوالات خودش است.
* * *
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

گفت معشوق این اگر بهر منست
گاهِ وصل، این عمر ضایع کردنست

من به پیشت حاضر و تو نامه خوان
نیست این باری نشان عاشقان

گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه می‌بینم وصال

من ازین چشمه زلالی خورده‌ام
دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

چشمه می‌بینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد ره‌زنی

گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو*

عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی

عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی

آنکه او گاهی خوش و ، گه ناخوش است
یک زمانی آب و ، یک دَم آتش است

بُرجِ مَه باشد ، ولیکن ماه نی
نقشِ بت باشد ، ولی آگاه نی

#مثنوی
#دفتر_سوم



*قتو یعنی سرزمین دور،جایی در دوردست
#داستانی_از_مثنوی

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

●قصه دبّاغی که در بازار عطرفروشان از بوی عطر بیهوش شد

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت. ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید ... اما این درمانها هیچ سودی نداشت. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد...


آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید

بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر
نیم روز اندر میان ره‌گذر

جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحول‌گو درمان کنان

آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

آن یکی دستش همی‌مالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر

آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش می‌کرد کم

یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت

اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین

گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست

چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروی رنج و در آن صد محملست

چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد

#مثنوی
#دفتر_چهارم
#داستانی_از_مثنوی

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حکایت نقد حال ماست آن

حکایتِ آن دزد که می‌پرسیدندش که چه می‌کنی نیم‌شب در بنِ این دیوار، گفت دُهُل می‌زنم

این مَثَل بشنو که شب دزدی عَنید
در بنِ دیوار حفره می‌بُرید

نیم‌بیداری که او رنجور بود
طَقطَقِ آهسته‌اش را می‌شُنود

رفت بر بام و فرودآویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟

خیر باشد، نیم‌شب چه می‌کنی؟
تو کی‌ای؟ گفتا دُهُل‌زن ای سَنی

در چه کاری؟ گفت می‌کوبم دُهُل
گفت کو بانگِ دُهُل ای بوسُبُل؟!

گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعرۀ یا حَسرَتا وا وَیلَتا

آن دروغ است و کژ و برساخته
سِرّ آن کژ را تو هم نشناخته

#مولانای_جان
مثنوی، دفترِ سوم، بیتِ ۲۷۹۹-۲۸۰۵
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

#داستانی_از_مثنوی

اشک رایگان

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه، از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.

آن سگی می‌مُرد و گِریان آن عَرَب
اشک می‌بارید و می‌گفت ای کُرَب

سایلی بگُذْشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاریّ تو از بَهْرِ کیست؟

گفت در مِلْکَم سگی بُد نیک‌ْخو
نَکْ هَمی‌میرَد میانِ راه او

گفت رَنجَش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت جوعْ الْکَلْبْ زارَش کرده است

بعَد از آن گُفتَش که ای سالارِ حُر
چیست اَنْدَر دَستَت این اَنْبانِ پُر؟

گفت نان و زاد و لوتِ دوشِ من
می‌کَشانَم بَهْرِ تَقْویتِ بَدَن

گفت چون نَدْهی بِدان سگْ نان و زاد؟
گفت تا این حَد ندارم مِهْر و داد

دست نایَد بی‌دِرَم در راهْ نان
لیکْ هست آبِ دو دیده رایگان

گفت خاکَت بر سَر ای پُر بادْ مَشک
که لبِ نانْ پیشِ تو بهتر زِ اشک

اشکْ خون است و به غَمْ آبی شُده
می‌نَیَرزَد خاکْ خونِ بیهُده

#مثنوی/دفترپنجم
#داستانی_از_مثنوی

مؤذّن بدآواز و دختر گبر

در شهری کافرنشين، مؤذن بد‌آوازی هست که هر نوبت بانگ نماز بر می‌‌آورد. کسانی او را نصیحت می‌کنند که احتیاط به خرج دهد و در شهری که اکثریت آن نامسلمان هستند، این گونه صلای مسلمانی درندهد که ممکن است آشوب برپا شود. اعتنا نمی‌کند.

روزی مرد کافری شکرگویان نزد او می‌آید، مقداری هدیه با خود می‌آورد و با خضوع و حق‌شناسی آن را به او تقدیم می‌کند. مردم تعجب‌کنان می‌پرسند: «چه شده است، معنی این کار چیست؟» مرد می‌گوید: «دختری دارم که درد ایمان در دلش راه یافته بود و می‌خواست مسلمان شود. هرچه می‌کوشیدیم که منصرفش کنیم، حریف نبودیم. می‌گفت الّا والّا که مسلمان می‌شوم. امروز صدای این مرد را شنیده گفت: «این چه صداست که به عمرم چیزی زشت‌تر از این نشنیده‌ام؟» گفتیم: «این اذان مسلمانان است.»  با شنیدن این صدا آرزوی مسلمانی در دلش سرد شد و ما خلاص شدیم. اکنون آمدم که به پاس این خدمت از او تشکر کنم و این هدیه‌ها را برایش آورده‌ام.»

موضوع، یادآور تبلیغ‌هایی می‌گردد که به خرج کیسه ملّت، از رسانه‌های پر بانگ و خروش، به خورد مردم داده می‌شود و نتیجه‌ای که از آن حاصل می‌شود، بی‌شباهت به نتیجه‌ای نیست که از صدای این مؤذّن بدآواز حاصل گردیده...

#دکتر_اسلامی_نُدوشن
#داستانی_از_مثنوی

مؤذّن بدآواز و دختر گبر

در شهری کافرنشين، مؤذن بد‌آوازی هست که هر نوبت بانگ نماز بر می‌‌آورد. کسانی او را نصیحت می‌کنند که احتیاط به خرج دهد و در شهری که اکثریت آن نامسلمان هستند، این گونه صلای مسلمانی درندهد که ممکن است آشوب برپا شود. اعتنا نمی‌کند.

روزی مرد کافری شکرگویان نزد او می‌آید، مقداری هدیه با خود می‌آورد و با خضوع و حق‌شناسی آن را به او تقدیم می‌کند. مردم تعجب‌کنان می‌پرسند: «چه شده است، معنی این کار چیست؟» مرد می‌گوید: «دختری دارم که درد ایمان در دلش راه یافته بود و می‌خواست مسلمان شود. هرچه می‌کوشیدیم که منصرفش کنیم، حریف نبودیم. می‌گفت الّا والّا که مسلمان می‌شوم. امروز صدای این مرد را شنیده گفت: «این چه صداست که به عمرم چیزی زشت‌تر از این نشنیده‌ام؟» گفتیم: «این اذان مسلمانان است.»  با شنیدن این صدا آرزوی مسلمانی در دلش سرد شد و ما خلاص شدیم. اکنون آمدم که به پاس این خدمت از او تشکر کنم و این هدیه‌ها را برایش آورده‌ام.»

موضوع، یادآور تبلیغ‌هایی می‌گردد که به خرج کیسه ملّت، از رسانه‌های پر بانگ و خروش، به خورد مردم داده می‌شود و نتیجه‌ای که از آن حاصل می‌شود، بی‌شباهت به نتیجه‌ای نیست که از صدای این مؤذّن بدآواز حاصل گردیده...

#دکتر_اسلامی_نُدوشن