معرفی عارفان
1.08K subscribers
32.6K photos
11.7K videos
3.17K files
2.66K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد...


#باب_اول
#گلستان_سعدی
☆☆☆

*#دمی_با_سعدی 📓*

درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد .
حجاج يوسف را خبر كردند ، بخوانـدش و گفـت :
دعاي خيري بر من كن . گفت : خدايا جانش بستان.
گفت : از بهـر خـداي ايـن چـه دعاسـت ؟
گفت : اين دعاي خيرست تو را و جمله مسلمانان را .

اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟

به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزار

#گلستان
#باب_اول
#گلستان_سعدی
شیخ اجل #سعدی
#باب_اول

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّ و جلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی.

گر نه امید و بیم راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی
#دمی_با_سعدی

*ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست*

شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار

رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش

اگر جاده‌ای بایدت مستقیم
ره پارسایان امیدست و بیم

طبیعت شود مرد را بخردی
به امید نیکی و بیم بدی

گر این هر دو در پادشه یافتی
در اقلیم و ملکش پنه یافتی

که بخشایش آرد بر امیدوار
به امید بخشایش کردگار

گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند

وگر در سرشت وی این خوی نیست
در آن کشور آسودگی بوی نیست

فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه

دگر کشور آباد بیند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب

خرابی و بدنامی آید ز جور
رسد پیش بین این سخن را به غور

رعیت نشاید به بیداد کشت
که مر سلطنت را پناهند و پشت

مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش

مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت
در آن دم که چشمش زدیدن بخفت

برآن باش تا هرچه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی

الا تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دستت نپیچند پای

گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش به گیتی سمر

بسی بر نیاید که بنیاد خود
بکند آن که بنهاد بنیاد بد

خرابی کند مرد شمشیر زن
نه چندان که دود دل طفل و زن

چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت

ازان بهره‌ورتر در آفاق نیست
که در ملکرانی بانصاف زیست

بدو نیک مردم چو می‌بگذرند
همان به که نامت به نیکی برند

بد اندیش تست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جوید در آزار خلق

ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها برخداست

نکو کار پرور نبیند بدی
چو بد پروری خصم خون خودی

مکافات موذی به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن

مکن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهی بایدش کند پوست

سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید

تبه گردد آن مملکت عن قریب
کز او خاطر آزرده آید غریب

#بوستان
#باب_اول
#در_عدل_و_تدبیر_و_رای