کوتاه امل باش که چون رشتهٔ سوزن
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است...
#قدسی_مشهدی
مجموعه خیال/ علیرضا ذکاوتی قراگزلو
پیوسته گره میخورد آن سر که دراز است...
#قدسی_مشهدی
مجموعه خیال/ علیرضا ذکاوتی قراگزلو
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
#حافظ
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
#حافظ
ای دل گشاد کار خود از آن و این مجو
این قفل را کلید ز هر آستین مجو
روی دل از خسیس نهادان طلب مکن
از خار و خس ملایمت یاسمین مجو
#صائب_تبریزی
این قفل را کلید ز هر آستین مجو
روی دل از خسیس نهادان طلب مکن
از خار و خس ملایمت یاسمین مجو
#صائب_تبریزی
مولوی می گوید:
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را زآتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
فکر نکنید که دارد مجاز می گوید. واقعاً در یک جهانی عین این تجربه برای او حاصل آمده است. یک جاروبی را نگار او به دست او داده و دریایی در برابر او بوده است و به او گفته است که گرد و خاک این دریا را بروب. حالا چه بوده است که به این صورت متجلّی شده است، آن یک چیزی است که ما مثل خوابگزاران باید دنبالش برویم، ببینیم این خوابی که مولوی دیده چه جوری باید تعبیر کرد. این غیر از آنست که رودکی می گوید:
شاه ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
این تجربه نیست، این مجاز گفتن شاعرانه است. او یک لفظی را برداشته به جایش لفظ دیگر گذاشته و از این مجازهای کلیشه ای است. بنده و شما هم از این چیزها می توانیم بگوییم. شعر چند تا شاعر را بخوانید، حالا به شعر نه، به نثر. همین تعبیرات را می توانید به کار ببرید. اما اگر که به این نوع ابیاتی که بعضی از بزرگان ما، عارفان ما داشته اند، مراجعه کنید، با اینها اصلاً چنین معامله ای نکنید. این همان خواب دیدن در بیداری است. آن مجاز گفتن های شاعرانه، خواب دیدن در بیداری نیست. آنها تکلّف است، آنها همان سوار مرکب خیال شدن است، به تعبیر خودشان.
دفتر دوم مثنوی
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را زآتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
فکر نکنید که دارد مجاز می گوید. واقعاً در یک جهانی عین این تجربه برای او حاصل آمده است. یک جاروبی را نگار او به دست او داده و دریایی در برابر او بوده است و به او گفته است که گرد و خاک این دریا را بروب. حالا چه بوده است که به این صورت متجلّی شده است، آن یک چیزی است که ما مثل خوابگزاران باید دنبالش برویم، ببینیم این خوابی که مولوی دیده چه جوری باید تعبیر کرد. این غیر از آنست که رودکی می گوید:
شاه ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
این تجربه نیست، این مجاز گفتن شاعرانه است. او یک لفظی را برداشته به جایش لفظ دیگر گذاشته و از این مجازهای کلیشه ای است. بنده و شما هم از این چیزها می توانیم بگوییم. شعر چند تا شاعر را بخوانید، حالا به شعر نه، به نثر. همین تعبیرات را می توانید به کار ببرید. اما اگر که به این نوع ابیاتی که بعضی از بزرگان ما، عارفان ما داشته اند، مراجعه کنید، با اینها اصلاً چنین معامله ای نکنید. این همان خواب دیدن در بیداری است. آن مجاز گفتن های شاعرانه، خواب دیدن در بیداری نیست. آنها تکلّف است، آنها همان سوار مرکب خیال شدن است، به تعبیر خودشان.
دفتر دوم مثنوی
حق وجودی حقیقی دارد که "فی ذاته" است و وجودی اضافه دارد که وجود او در اعیان ممکنات است ...
این وجود نسبت به خداوند مانند سایه ایست که بر دیگر موجودات می افتد و با اسم "ظاهر" خداوند به آنان وجود می بخشد...
پس ،، عالم سایه است ،،
اگر از حیث عین و باطنش و جوهر مقوّمش لحاظ شود.
جوهر مقوّم عالم همان نفس الرحمان است که صورتهای هستی از اوج تا فرود در آن شکفته می شود ، زیرا نفس الرحمان بالقوّه صُوَّرِ همه موجودات است، همانگونه که نفس انسان بالقوّه همه ی حروف و کلماتی ست که از آن بر می آید،
خلق یعنی عالم ظاهر ، همواره در دگرگونی و تحول است یا بگوییم علی الدوام در خلق جدید است، اما حق تعالی پیوسته چنان است که در ازل بوده است ،
خلق همان تجلی دائم الهی ست که ازلی و ابدی می باشد ، یعنی اینکه حق در هر آن و لحظه ای در صورتهای بیشمار ظهور می کند و این ظهور در عین کثرت و دوام ، هرگز تکرار نمی شود ، زیرا نسبت ذات الهی بهر یک از صورتهای وجودی غیر از نسبت او به صوّر دیگر است ،
"صورت ظاهر حق است "
مرز میان خلق و خالق جز به اعتبار نیست، از اعتبار که بگذریم خلق همان خالق است و خالق همان خلق، زیرا ،،عین واحد است...
فصوص الحکم
محی الدین ابن عربی
این وجود نسبت به خداوند مانند سایه ایست که بر دیگر موجودات می افتد و با اسم "ظاهر" خداوند به آنان وجود می بخشد...
پس ،، عالم سایه است ،،
اگر از حیث عین و باطنش و جوهر مقوّمش لحاظ شود.
جوهر مقوّم عالم همان نفس الرحمان است که صورتهای هستی از اوج تا فرود در آن شکفته می شود ، زیرا نفس الرحمان بالقوّه صُوَّرِ همه موجودات است، همانگونه که نفس انسان بالقوّه همه ی حروف و کلماتی ست که از آن بر می آید،
خلق یعنی عالم ظاهر ، همواره در دگرگونی و تحول است یا بگوییم علی الدوام در خلق جدید است، اما حق تعالی پیوسته چنان است که در ازل بوده است ،
خلق همان تجلی دائم الهی ست که ازلی و ابدی می باشد ، یعنی اینکه حق در هر آن و لحظه ای در صورتهای بیشمار ظهور می کند و این ظهور در عین کثرت و دوام ، هرگز تکرار نمی شود ، زیرا نسبت ذات الهی بهر یک از صورتهای وجودی غیر از نسبت او به صوّر دیگر است ،
"صورت ظاهر حق است "
مرز میان خلق و خالق جز به اعتبار نیست، از اعتبار که بگذریم خلق همان خالق است و خالق همان خلق، زیرا ،،عین واحد است...
فصوص الحکم
محی الدین ابن عربی
و گفت:دل که بیمار حق بود خوش بود زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود
امام ابوالحسن خرقانی قدس الله سره العزیز
امام ابوالحسن خرقانی قدس الله سره العزیز
وگفت:خداوند را به تهمت نباید دانست و به پنداشت نباید دانست که گویی دانیش و ندانیش، خدای را چنان باید دانست که هر چند می دانیش گوئی کاشکی بهتر دانستمی
شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله سره العزیز
شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله سره العزیز
فرشتگان عالم بالا برای مشاهده انسان کامل ازدحام میکنند همانطور که مردمان هنگام عبور پادشاه برای دینش ازدحام میکنند
شیخ اکبر محیی الدین ابن عربی رحمه الله
شیخ اکبر محیی الدین ابن عربی رحمه الله
بدان که ارادت دولتی بزرگ است و تخم جمله سعادتهاست،و ارادت نه از صفات انسانیت است بلکه پرتو انوار صفت مریدی حق است.
چنانکه شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله سره العزیز می گوید:که او را خواست که ما را خواست.
مریدی صفت ذات حق است و تا حق تعالی بدین صفت بر روح بنده تجلی نکند،عکس نور ارادت در دل بنده پدید نیاید،مرید نشود
احوال و اقوال شیخ ابوالحسن
چنانکه شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله سره العزیز می گوید:که او را خواست که ما را خواست.
مریدی صفت ذات حق است و تا حق تعالی بدین صفت بر روح بنده تجلی نکند،عکس نور ارادت در دل بنده پدید نیاید،مرید نشود
احوال و اقوال شیخ ابوالحسن
نگرد بیهده! یک سکه ی سیاه ندارم
به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم
جز اینکه هیچ ثوابی تمامِ عمر نکردم،
دگر - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم!
خیالِ خیر مبر، من سرم به سنگ نخورده ست،
زِ توبه خسته شدم، حالِ اشتباه ندارم!
اگر به کشتنِ من آمدی چراغ نیاور،
که سالهاست به جز سایه ام سپاه ندارم
دو دست ، دورِ چراغم گرفته ام شبِ توفان،
خوشا خودم! که سری دارم و کلاه ندارم!
نه خورده ام زِکسی لقمه ای،نه بُرده ام از کس،
که خُرده بُرده ای از خیلِ شیخ و شاه ندارم
حسین جنتی
به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم
جز اینکه هیچ ثوابی تمامِ عمر نکردم،
دگر - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم!
خیالِ خیر مبر، من سرم به سنگ نخورده ست،
زِ توبه خسته شدم، حالِ اشتباه ندارم!
اگر به کشتنِ من آمدی چراغ نیاور،
که سالهاست به جز سایه ام سپاه ندارم
دو دست ، دورِ چراغم گرفته ام شبِ توفان،
خوشا خودم! که سری دارم و کلاه ندارم!
نه خورده ام زِکسی لقمه ای،نه بُرده ام از کس،
که خُرده بُرده ای از خیلِ شیخ و شاه ندارم
حسین جنتی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سوختم، طاقت این رنج ندارم.
حضرت میفرماید که
من تو را جهت همین میدارم.
میگوید: یا رب آخر سوختم.
ازین بنده چه میخواهی؟
فرمود: همینکه میسوزی!
همان حدیث شکستن جوهر است
که معشوقه گفت:
جهت آنکه تا تو بگویی چرا شکستی!
و حکمت درین زاری آن است که
دریای رحمت میباید که بهجوش آید.
سبب، زاری توست....
تا ابر غم تو بر نیاید، دریای رحم نمیجوشد.
#مقالات_شمس_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
" پایداری در راه حق "
گاه رنجها و محنتهایی بر انسانهای پاک
و قدیس پیش میآید که بازتاب کار آنها نیست بلکه تجربهای است برای ایشان
و برای دیگران که ناظر احوال او هستند، آزمونی است در پایداری در راه حق
و تعلیمی است مردمان را که در راه حق باید از هیچ رنج و محنتی نهراسند،
مانند داستان حضرت ایوب.
برگرفته از کتاب " در صحبت قرآن "
به قلم دکتر الهی قمشهای
گاه رنجها و محنتهایی بر انسانهای پاک
و قدیس پیش میآید که بازتاب کار آنها نیست بلکه تجربهای است برای ایشان
و برای دیگران که ناظر احوال او هستند، آزمونی است در پایداری در راه حق
و تعلیمی است مردمان را که در راه حق باید از هیچ رنج و محنتی نهراسند،
مانند داستان حضرت ایوب.
برگرفته از کتاب " در صحبت قرآن "
به قلم دکتر الهی قمشهای
اي درويش
با انسان ها چنان برخورد کن تا کسی را از راه و رسم مردمی نا امید نسازی، زیرا دیگران از درویش رفتاری در خور انسان ممتاز و با صفا انتظار دارند که شنیده اند درویشان به وفای به عهد و جوانمردی پای بند هستند. پس اگر از تو مایوس شوند از عالم انسانیت رو گردانند، در این صورت چنان لطمه ای به مکتب عشق و صفا می زنی که جبران ناپذیر است.
با انسان ها چنان برخورد کن تا کسی را از راه و رسم مردمی نا امید نسازی، زیرا دیگران از درویش رفتاری در خور انسان ممتاز و با صفا انتظار دارند که شنیده اند درویشان به وفای به عهد و جوانمردی پای بند هستند. پس اگر از تو مایوس شوند از عالم انسانیت رو گردانند، در این صورت چنان لطمه ای به مکتب عشق و صفا می زنی که جبران ناپذیر است.
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
گلستان_سعدی
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
گلستان_سعدی
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
شاگرد نوکار را استاد چون خواهد که در کار آرد، حرفی بنویسد. پس انگشت او بگیرد و بر سر آن حرف نهد، اگرچه از راه معنی کاتب استاد مکتب بود، اما در عالم صورت انگشت شاگرد بر حرف بود.
ای برادر، هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کارافتادۀ دلبهبادداده نهد، در عالم صورت، اما چون بهعالم معنی رسد بداند که آن حرف بهمعشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه:
من می نکنم بار ملامت بر من
باری ز برای چیست انصاف بده
دور نباشد که شاگرد استاد شود و بیافت مراد شاد.
عین_القضات_همدانی
لوایح
ای برادر، هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کارافتادۀ دلبهبادداده نهد، در عالم صورت، اما چون بهعالم معنی رسد بداند که آن حرف بهمعشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه:
من می نکنم بار ملامت بر من
باری ز برای چیست انصاف بده
دور نباشد که شاگرد استاد شود و بیافت مراد شاد.
عین_القضات_همدانی
لوایح
یکی را دیدند که بر کوه نشسته و از خلق گریخته.
او را گفتند که تو راهبی؟ گفت نه! سگبانم.
گفتند چگونه؟
گفت: این نفْسِ من هم چون سگی گزنده است. او را از میان خلق بیرون آوردم تا هیچ کسی را از وی زیان نرسد.
حکایت صوفیان
او را گفتند که تو راهبی؟ گفت نه! سگبانم.
گفتند چگونه؟
گفت: این نفْسِ من هم چون سگی گزنده است. او را از میان خلق بیرون آوردم تا هیچ کسی را از وی زیان نرسد.
حکایت صوفیان
فرق "واحد" با "احد " به این است که احد برمقام ذات به کار می رود
" قل هو الله احد"
و واحد درمقام اسماء و صفات استعمال می شود احد اسم خاص خداست و واحد در مخلوق به کار می رود..
واحد در حقیقت کسی است که ازجمیع وجوه متصف به وحدت باشد و هیچ گونه تکثری دراو نباشد..
جناب محی الدین عربی
کشف المعنی
" قل هو الله احد"
و واحد درمقام اسماء و صفات استعمال می شود احد اسم خاص خداست و واحد در مخلوق به کار می رود..
واحد در حقیقت کسی است که ازجمیع وجوه متصف به وحدت باشد و هیچ گونه تکثری دراو نباشد..
جناب محی الدین عربی
کشف المعنی
عطار نیشابوری، سفر معراج را سفری روحانی می داند آن جا که می گوید:
چه گویم من در آن حضرت که چون بود
که آن دم از وجود خود برون بود
در آن قربت، دلش پرموج اسرار
وزان دهشت، زفانش رفتْ از کار
چو گل، برگ حیا خو کرده جانش
خیال وهم را پی کرده جانش
با این حال، عطار نیز عقیده دارد که پیامبر خدا را دیده است:
ز حسْ بُگذشت، وَز جان هم گذر کرد
چو بی خود شد ز خود در حق نظر کرد
همی چندان که چشمش کار می کرد
دلش در چشم او دیدار می کرد
عطار_اسرارنامه
چه گویم من در آن حضرت که چون بود
که آن دم از وجود خود برون بود
در آن قربت، دلش پرموج اسرار
وزان دهشت، زفانش رفتْ از کار
چو گل، برگ حیا خو کرده جانش
خیال وهم را پی کرده جانش
با این حال، عطار نیز عقیده دارد که پیامبر خدا را دیده است:
ز حسْ بُگذشت، وَز جان هم گذر کرد
چو بی خود شد ز خود در حق نظر کرد
همی چندان که چشمش کار می کرد
دلش در چشم او دیدار می کرد
عطار_اسرارنامه
حکایت : عدالت خداوند
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3 ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديک زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد.
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3 ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديک زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد.