دل نگه داريد ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحب دلان
پيش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زيشان نهان را ساترست
پيش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سراير فاطنست
تو بعکسی پيش کوران بهر جاه
با حضور آيی نشينی پايگاه
پيش بينايان کنی ترک ادب
نار شهوت از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را می زن جلا
پيش بينايان حدث در روی مال
ناز می کن با چنين گنديده حال
حضرت مولانا
در حضور حضرت صاحب دلان
پيش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زيشان نهان را ساترست
پيش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سراير فاطنست
تو بعکسی پيش کوران بهر جاه
با حضور آيی نشينی پايگاه
پيش بينايان کنی ترک ادب
نار شهوت از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را می زن جلا
پيش بينايان حدث در روی مال
ناز می کن با چنين گنديده حال
حضرت مولانا
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
جناب حافظ
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
جناب حافظ
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
دیوان شمس
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
دیوان شمس
انسانی که با سکوت نزیسته است
چگونه خواهد توانست
عشق مرا حس کند
کسی که با چشمانش باد را نبیند
چگونه میتواند
کوچم را درک کند
آن کس که به صدای سنگ گوش نسپرده
چگونه میتواند
صدایم را بشنود
و آن کس که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهاییام ایمان میآورد؟
#شیرکو_بیکس
چگونه خواهد توانست
عشق مرا حس کند
کسی که با چشمانش باد را نبیند
چگونه میتواند
کوچم را درک کند
آن کس که به صدای سنگ گوش نسپرده
چگونه میتواند
صدایم را بشنود
و آن کس که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهاییام ایمان میآورد؟
#شیرکو_بیکس
یاری آنست که زهر، از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رِسدَت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ، از غم دل جوش کنی
#سعدی
نه چو رنجی رِسدَت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ، از غم دل جوش کنی
#سعدی
ای فدای عشق تو ایمان ما
وی هلاک عفو تو عصیان ما
گر کنی ایمان ما را تربیت
عشق گردد عاقبت ایمان ما
زآتش خوف تو آب دیدها
زآب حلمت آتش طغیان ما
ای بما آثار صنع تو بدید
وی تو پنهان در درون جان ما
ای تو هم آغاز و هم انجام خلق
وی تو هم پیدا و هم پنهان ما
گوشها را سمع و چشمانرا بصر
در دل و در جان ما ایمان ما
ای جمالت کعبهٔ ارباب شوق
وی کمالت قبلهٔ نقصان ما
عاجزیم از شکر نعمتهای تو
عجز ما بین بگذر از کفران ما
ای بدی از ما و نیکوئی زتو
آن خود کن پرده پوش آن ما
فیض را از فیض خود سیراب کن
ای بهشت و کوثر و رضوان ما
#فیض_کاشانی
وی هلاک عفو تو عصیان ما
گر کنی ایمان ما را تربیت
عشق گردد عاقبت ایمان ما
زآتش خوف تو آب دیدها
زآب حلمت آتش طغیان ما
ای بما آثار صنع تو بدید
وی تو پنهان در درون جان ما
ای تو هم آغاز و هم انجام خلق
وی تو هم پیدا و هم پنهان ما
گوشها را سمع و چشمانرا بصر
در دل و در جان ما ایمان ما
ای جمالت کعبهٔ ارباب شوق
وی کمالت قبلهٔ نقصان ما
عاجزیم از شکر نعمتهای تو
عجز ما بین بگذر از کفران ما
ای بدی از ما و نیکوئی زتو
آن خود کن پرده پوش آن ما
فیض را از فیض خود سیراب کن
ای بهشت و کوثر و رضوان ما
#فیض_کاشانی
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
#خیام
باید که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
#خیام
روزی مردی نزد شیخ بایزید رفت و گفت :
بایزید چرا سفر نکنی تا مردم را فایدت دهی؟؟
گفت : دوستم مقیم است به وی مشغولم و به دیگری نمی پردازم..."
خدای در دلم مأوی گزیده و پای رفتن ندارم و به او مشغولم. توان پرداختن به دیگران را ندارم"
آن شخص گفت : آب که یک جا ماند فاسد گردد.
بایزید گفت : تو دریا باش، هرگز فساد نگردی.
کشف الاسرار
بایزید چرا سفر نکنی تا مردم را فایدت دهی؟؟
گفت : دوستم مقیم است به وی مشغولم و به دیگری نمی پردازم..."
خدای در دلم مأوی گزیده و پای رفتن ندارم و به او مشغولم. توان پرداختن به دیگران را ندارم"
آن شخص گفت : آب که یک جا ماند فاسد گردد.
بایزید گفت : تو دریا باش، هرگز فساد نگردی.
کشف الاسرار
آن نور مبین که در جبین ما هست
وان ض یقین که در دل آگاهست
این جملهٔ نور بلکه نور همه نور
از نور محمد رسولالله است
#مولانا_رباعی
وان ض یقین که در دل آگاهست
این جملهٔ نور بلکه نور همه نور
از نور محمد رسولالله است
#مولانا_رباعی
.
ندای درونی هم میتواند پیامی از خدا باشد و هم پیامی از شیطان، چرا که هر دو در سینهی انسان در حال جدالاند. عمل انسان است که رقمزنندهی ماهیت آن نداست.
از کتابِ #نیایش
#مهاتما_گاندی
ندای درونی هم میتواند پیامی از خدا باشد و هم پیامی از شیطان، چرا که هر دو در سینهی انسان در حال جدالاند. عمل انسان است که رقمزنندهی ماهیت آن نداست.
از کتابِ #نیایش
#مهاتما_گاندی
Chashme To
Salar Aghili
تصنیفِ چشمِ تو
غزل: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی
آواز: سالار_عقیلی
آهنگساز: حمید مُتَبَسِّم
غزل: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی
آواز: سالار_عقیلی
آهنگساز: حمید مُتَبَسِّم
بی صبری ؛ یکی از موانع بزرگ سیر در وادی عشق
نداشتن صبر و تحمل کافی یکی از موانعی است که برخی را در سیر وادی عشق از راه باز می دارد.
بسیاری به محض ورود به وادی عشق ، انتظار دارند ره چندین ساله را در یک شب بپیمایند و در اصطلاح ساده تر یک شبه عارف واصل شوند. اما زحمت ها و بلی گفتن ها به بلایای حضرت محبوب و صبوری های فراوان می طلبد تا بلکه بواسطه کرم حضرت محبوب بابی از ابواب عشق به روی انسان باز شود.
چه عرفایی بودند که تمام عمرشان را روزه غذایی و روزه جسمی گرفته اند تا یک شب در عالم رویا حضرت محبوب به اینها رویی بنمایاند و واسطه همین اینها صبر است و صبر است و صبر.
همچنان که مولانا در باب صبر می فرماید :
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند.
رقص طبيعي آدمي بحقيقت هنگامي است كه از جوهر خوف و حزن كه از نفس سر چشمه مي گيرد خلاص شود و به چشمه شادي كه در صحراي بي خودي جاريست برسد ، اين رقص بي اختيار صورت مي گيرد و بازتاب طبيعي هيجانات روح در عالم جسم است، چنانكه حركت خرقه و دامن به حركت جسم وابسته است.
مقالات
الهی_قمشه_ای
نداشتن صبر و تحمل کافی یکی از موانعی است که برخی را در سیر وادی عشق از راه باز می دارد.
بسیاری به محض ورود به وادی عشق ، انتظار دارند ره چندین ساله را در یک شب بپیمایند و در اصطلاح ساده تر یک شبه عارف واصل شوند. اما زحمت ها و بلی گفتن ها به بلایای حضرت محبوب و صبوری های فراوان می طلبد تا بلکه بواسطه کرم حضرت محبوب بابی از ابواب عشق به روی انسان باز شود.
چه عرفایی بودند که تمام عمرشان را روزه غذایی و روزه جسمی گرفته اند تا یک شب در عالم رویا حضرت محبوب به اینها رویی بنمایاند و واسطه همین اینها صبر است و صبر است و صبر.
همچنان که مولانا در باب صبر می فرماید :
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند.
رقص طبيعي آدمي بحقيقت هنگامي است كه از جوهر خوف و حزن كه از نفس سر چشمه مي گيرد خلاص شود و به چشمه شادي كه در صحراي بي خودي جاريست برسد ، اين رقص بي اختيار صورت مي گيرد و بازتاب طبيعي هيجانات روح در عالم جسم است، چنانكه حركت خرقه و دامن به حركت جسم وابسته است.
مقالات
الهی_قمشه_ای
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کسی که تجلی "ذاتی" حق
در وی محقق شود,
خود را "حق" می بيند
و ديگر حق را نمی بیند.
همانند کسی که
تصوير خويش را در آيينه می نگرد
و ديگر خود را نمی بيند.
پس اگر تجلّی ذاتی رخ داد,
بنده تمام قيودش را از دست می دهد
و ديگر خود, حق می شود.
و در اينصورت حق آيينة انسان کامل است
و در حق مطالعة ذات خويش می کند
و انسان کامل نيز آيينة حق است
تا حق در وی مشاهدة کمالات خويش نمايد.
البته اين مقام والايی است که کسی جز
خاتم رسل و خاتم اوليای الهی(ص)
به آن نرسيده است.
قصص الحکم -
#تجلی_ذاتی
در وی محقق شود,
خود را "حق" می بيند
و ديگر حق را نمی بیند.
همانند کسی که
تصوير خويش را در آيينه می نگرد
و ديگر خود را نمی بيند.
پس اگر تجلّی ذاتی رخ داد,
بنده تمام قيودش را از دست می دهد
و ديگر خود, حق می شود.
و در اينصورت حق آيينة انسان کامل است
و در حق مطالعة ذات خويش می کند
و انسان کامل نيز آيينة حق است
تا حق در وی مشاهدة کمالات خويش نمايد.
البته اين مقام والايی است که کسی جز
خاتم رسل و خاتم اوليای الهی(ص)
به آن نرسيده است.
قصص الحکم -
#تجلی_ذاتی
در شناخت ظاهری و باطنی
حاصل همدیگر را نیک نیک میباید دیدن، و از اوصاف بد ونیک که در هر آدمی مستعارست، از آن گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را بر می دهند، اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفته اند که شخصی گفت که: من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم. گفتند: فرما.
گفت: مُکاری (خرکچی) من بود. دو گاو سیاه داشت. اکنون همچنین بر این مثال است: خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می شناسیم، و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت ((دو گاو سیاه)) داده باشد. آن نشان او نباشد، و آن نشان به هیچ کاری نیاید. اکنون از نیک و بد آدمی می باید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است.
📚مقالات
فیه ما فیه
حاصل همدیگر را نیک نیک میباید دیدن، و از اوصاف بد ونیک که در هر آدمی مستعارست، از آن گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را بر می دهند، اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفته اند که شخصی گفت که: من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم. گفتند: فرما.
گفت: مُکاری (خرکچی) من بود. دو گاو سیاه داشت. اکنون همچنین بر این مثال است: خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می شناسیم، و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت ((دو گاو سیاه)) داده باشد. آن نشان او نباشد، و آن نشان به هیچ کاری نیاید. اکنون از نیک و بد آدمی می باید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است.
📚مقالات
فیه ما فیه
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچه ای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
#سعدی
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچه ای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
#سعدی