نقلست که مردی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت: ما را مسئلهٔ است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی گفت: اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
جایی که عشق حاکم است نیاز به قدرت نمایی نیست،
و جایی که قدرت حاکم است عشق وجود ندارد
این دو سایه یکدیگرند...
“کارل گوستاو یونگ”
و جایی که قدرت حاکم است عشق وجود ندارد
این دو سایه یکدیگرند...
“کارل گوستاو یونگ”
شریعت
آن است که او را پرستی
و طریقت
آن است که او را طلبی
و حقیقت
آن است که او را بینی
جناب شبلی
آن است که او را پرستی
و طریقت
آن است که او را طلبی
و حقیقت
آن است که او را بینی
جناب شبلی
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کردهای در همه دردمیدهای
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولانا
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کردهای در همه دردمیدهای
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولانا
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد.
این شعر به طور بی نظیری عمیق، مرموز و معما گونه است اما در عین حال چقدر جسارت آمیز و ازین بالاتر چقدر زیباست! این زیبایی همان "آنِ" سِحر آسایی است که در کلام حافظ تقریبا همه جا هست اما اینجا به نحو دیگر بر تار وجود انسان چنگ می زند. به طوری که می بینی در اینجا خواجۀ رندان در طی یک بیت واحد هم فضای خانقاه صوفی را که عشق و شور و تسلیم و رضا بر آن حاکم است با نام "پیر" در خاطر مجسم می کند، هم قیل و قال سردی که در زیر سقف و رواق مدرسه در بانگ لم و لانُسلّم بیحاصلان طنین دارد در تعبیر "خطا" و "قلم" در ذهن تجسم می بخشد، و هم در عین حال تسامح انسانی نادر اما جسارت آمیزی را که در ورای این هر دو فضای متضاد، ساحت روحانی خاص خود را دارد در ضمن آن "آفرین" رندانه که خطا و خطاپوش هر دو را در دایرۀ شمول می گیرد به خاطر می نشاند.
عبدالحسین زرین کوب
کتاب نقش بر آب
مقالۀ حافظ و قلم صنع
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد.
این شعر به طور بی نظیری عمیق، مرموز و معما گونه است اما در عین حال چقدر جسارت آمیز و ازین بالاتر چقدر زیباست! این زیبایی همان "آنِ" سِحر آسایی است که در کلام حافظ تقریبا همه جا هست اما اینجا به نحو دیگر بر تار وجود انسان چنگ می زند. به طوری که می بینی در اینجا خواجۀ رندان در طی یک بیت واحد هم فضای خانقاه صوفی را که عشق و شور و تسلیم و رضا بر آن حاکم است با نام "پیر" در خاطر مجسم می کند، هم قیل و قال سردی که در زیر سقف و رواق مدرسه در بانگ لم و لانُسلّم بیحاصلان طنین دارد در تعبیر "خطا" و "قلم" در ذهن تجسم می بخشد، و هم در عین حال تسامح انسانی نادر اما جسارت آمیزی را که در ورای این هر دو فضای متضاد، ساحت روحانی خاص خود را دارد در ضمن آن "آفرین" رندانه که خطا و خطاپوش هر دو را در دایرۀ شمول می گیرد به خاطر می نشاند.
عبدالحسین زرین کوب
کتاب نقش بر آب
مقالۀ حافظ و قلم صنع
کسی که همه جا خود را می بیند و جز در خود غرق نیست در این عرصه ی بیکران کاینات نمی تواند چیزی دلبستنی و دوست داشتنی بیابد. اینجاست که عشق منشا خوش بینی می شود و هر گونه لکه ی نومیدی را از خاطر شاعر می زداید.
#۲۴ شهریور ؛ درگذشت #عبدالحسین_زرین_کوب
#۲۴ شهریور ؛ درگذشت #عبدالحسین_زرین_کوب
جنگیدن زیباتر از پیروزیه،
به سمت مقصد رفتن،
از رسیدن به اون با ارزشتره.
وقتی بـرنده میشی
یا به مقصد میرسی
یه خلأ رو تو خودت حس میکنی؛
واسه پُر کردن همین خلأ
باید دوباره راه بیفتی
و مقصد تازهای پیدا کنی ....!
#اوریانا_فالاچی (سالروز_درگذشت)
به سمت مقصد رفتن،
از رسیدن به اون با ارزشتره.
وقتی بـرنده میشی
یا به مقصد میرسی
یه خلأ رو تو خودت حس میکنی؛
واسه پُر کردن همین خلأ
باید دوباره راه بیفتی
و مقصد تازهای پیدا کنی ....!
#اوریانا_فالاچی (سالروز_درگذشت)
مستی ز کویِ عشق برون میکشد مرا
سر پابرهنه سوی جنون میکشد مرا
من خود نمیروم زِ پیِ آرزو، ولی
تکلیفِ این طبیعتِ دون میکشد مرا
ایکاش جذبِ شوقِ تو برقع برافکند
تا خونِ خلق بنگرند که چون میکشد مرا
هر دم مثلث المی بختِ واژگون
بر لوحِ سینه بهرِ شگون میکشد مرا
من زلفِ یار میکشم و دستِ روزگار
مویِ جبین گرفته، بهخون میکشد مرا
ای عشق! فکرِ سلسله کن که عنقریب
سررشته خرد به جنون میکشد مرا
زانسو هوس به سایه من میدهد لباس
زینسو فنا ز پوست برون میکشد مرا
"طالب" چه حکمتست که خاطر به رنگ و بوی
هرگز نمیکشید، کنون میکشد مرا
#طالب_آملی
سر پابرهنه سوی جنون میکشد مرا
من خود نمیروم زِ پیِ آرزو، ولی
تکلیفِ این طبیعتِ دون میکشد مرا
ایکاش جذبِ شوقِ تو برقع برافکند
تا خونِ خلق بنگرند که چون میکشد مرا
هر دم مثلث المی بختِ واژگون
بر لوحِ سینه بهرِ شگون میکشد مرا
من زلفِ یار میکشم و دستِ روزگار
مویِ جبین گرفته، بهخون میکشد مرا
ای عشق! فکرِ سلسله کن که عنقریب
سررشته خرد به جنون میکشد مرا
زانسو هوس به سایه من میدهد لباس
زینسو فنا ز پوست برون میکشد مرا
"طالب" چه حکمتست که خاطر به رنگ و بوی
هرگز نمیکشید، کنون میکشد مرا
#طالب_آملی
#رباعی شمارهٔ ۲۰۰
دیوان شمس، مولوی ، رباعیات
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست
وز دولت تو کیست که او همچو منست
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است
دیوان شمس، مولوی ، رباعیات
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست
وز دولت تو کیست که او همچو منست
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
دیوان شمس
#مولانا
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
دیوان شمس
#مولانا
چون زعشق او رسد رنجی بدل دردی بجان
عاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترست
آنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختیار
گر هلاک جان بود مشتاق راآن خوشترست
#سیف_فرغانی
عاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترست
آنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختیار
گر هلاک جان بود مشتاق راآن خوشترست
#سیف_فرغانی
Jamedaran
Ostad Abdollah Davami
آواز #افشاری
گوشه #جامه_دران
اثر #عبدالله_دوامی
گردآوری #محمدرضا_لطفی
شعر #حضرت_حافظ
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
گوشه #جامه_دران
اثر #عبدالله_دوامی
گردآوری #محمدرضا_لطفی
شعر #حضرت_حافظ
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر که استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر که او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هرکه در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب ازو رفت و خیال لب خندان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
دبوان شمس/۴۱۳
مولانا
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر که استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر که او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هرکه در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب ازو رفت و خیال لب خندان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
دبوان شمس/۴۱۳
مولانا
فضل است اگرم خوانی، عدل است اگرم رانی!
قدرِ تو نداند آن، کز زَجرِ تو بگریزد!
تا دل به تو پیوستم، راهِ همه دربستم!
جایی که تو بنشینی، بس فتنه که برخیزد!
سعدی
قدرِ تو نداند آن، کز زَجرِ تو بگریزد!
تا دل به تو پیوستم، راهِ همه دربستم!
جایی که تو بنشینی، بس فتنه که برخیزد!
سعدی
جمله خلقان سخرهٔ اندیشهاند
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
...
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دسترس
مثنوی شریف
دفتر دوم
اندیشه یعنی غم!
غم سر منشاء تمام رذایل است !
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
...
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دسترس
مثنوی شریف
دفتر دوم
اندیشه یعنی غم!
غم سر منشاء تمام رذایل است !
من فقط یک جویبارِ خردم که از چشمهٔ « انّه کان ظلوما جهولا» جدا شدهام و به گرداب « کُلُّ من علیها فان» با شتاب و سرانداز دارم پیش میروم.
عبدالحسین #زرین_کوب
بخارا ۹۱
عبدالحسین #زرین_کوب
بخارا ۹۱