اگر میخواهید خدا را بشناسید به حل هزار معما نپردازید بلکه در اطراف خود نظر کنید و او را ببینید که با کودکان شما سرگرم بازی است. و به آسمان نظر کنید و او را مشاهده کنید که برابرتان راه میرود. و با رعد و برق دستهای خود را دراز میکند. و با باران از آسمان به زمین میآید. او را خواهید دید که در گلها لبخند میزند. و دستهای خود را در شاخههای درختان به شما تکان میدهد.
📕 پیامبر
#جبران_خلیل_جبران
📕 پیامبر
#جبران_خلیل_جبران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا به کی سرگشته چون گردون مدارم بگذرد؟
چون صبا در هرزهگردی روزگارم بگذرد
چند خودسر از هوای نفس مانند حباب
در بطالت هستیِ ناپایدارم بگذرد؟
#تأثیر_تبریزی
چون صبا در هرزهگردی روزگارم بگذرد
چند خودسر از هوای نفس مانند حباب
در بطالت هستیِ ناپایدارم بگذرد؟
#تأثیر_تبریزی
مسرور
مسرور به کسی گفته میشود که به اسرار آگاهی پیدا میکند .
آگاه شدن از اسرار حقیقت ، شادی و شعفی ایجاد میکند که به آن سرور می گویند .
کسی که به سرور میرسد ، مسرور خواهد شد و مسرور خواهد ماند
قلبش ، صدرش و فؤادش به سروری ماندگار میرسد .
چنین شخصی همیشه متبسم است ،
و این تبسم از سرور وجودی او نشأت میگیرد .
مسرور
به مقام کاشف الاسرار خواهد رسید
مسرور کسی است که در فاز مثبت ، تثبیت شده .
مسرور
تشعشع شعوریی که به جهان هستی ساطع میکند
تشعشع سرور و شادمانی حقیقی است .
جهان هستی تشنه ی سرور است :
شادی وجودی که از قلب مسرور جاری شود . 💕
مسرور به کسی گفته میشود که به اسرار آگاهی پیدا میکند .
آگاه شدن از اسرار حقیقت ، شادی و شعفی ایجاد میکند که به آن سرور می گویند .
کسی که به سرور میرسد ، مسرور خواهد شد و مسرور خواهد ماند
قلبش ، صدرش و فؤادش به سروری ماندگار میرسد .
چنین شخصی همیشه متبسم است ،
و این تبسم از سرور وجودی او نشأت میگیرد .
مسرور
به مقام کاشف الاسرار خواهد رسید
مسرور کسی است که در فاز مثبت ، تثبیت شده .
مسرور
تشعشع شعوریی که به جهان هستی ساطع میکند
تشعشع سرور و شادمانی حقیقی است .
جهان هستی تشنه ی سرور است :
شادی وجودی که از قلب مسرور جاری شود . 💕
یک شریک معنویِ واقعی کسی است
که تو را به نگریستن در درون خود
برای زیبایی و عشقی که در جستجویش بودهای تشویق کند.
یک آموزگار واقعی
کسی است که به تو کمک میکند
تا آموزگار درون خود را کشف کنی.
که تو را به نگریستن در درون خود
برای زیبایی و عشقی که در جستجویش بودهای تشویق کند.
یک آموزگار واقعی
کسی است که به تو کمک میکند
تا آموزگار درون خود را کشف کنی.
شمیم پیرهنی با نسیم صبح فرست
که چشم در رهم ای گل، به بوی درمانت
حسین_منزوی
که چشم در رهم ای گل، به بوی درمانت
حسین_منزوی
دوشم جنون دوباره به تن تازیانه زد
باز این درخت ریشه دواند و جوانه زد
دیدم درون آینه شوریده منظری
باز از درونم آتش حسرت زبانه زد
نازم به چشم یار که تیر نگاه را
بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد
جز در هوای عشق دگر پر نمیزنم
هرچند عشقم این همه آتش به لانه زد
باد این درخت گو نتکاند، که مرغ دل
آنجا به آرزوی گلی آشیانه زد
ای مه، مباش بی خبر از کید مشتری
ارزان خرد متاع حریفی که چانه زد
دوش انعکاس نالهی "امید" ازین غزل
آتش به چنگ زهره ی شیرین ترانه زد
#مهدی_اخوان_ثالث
باز این درخت ریشه دواند و جوانه زد
دیدم درون آینه شوریده منظری
باز از درونم آتش حسرت زبانه زد
نازم به چشم یار که تیر نگاه را
بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد
جز در هوای عشق دگر پر نمیزنم
هرچند عشقم این همه آتش به لانه زد
باد این درخت گو نتکاند، که مرغ دل
آنجا به آرزوی گلی آشیانه زد
ای مه، مباش بی خبر از کید مشتری
ارزان خرد متاع حریفی که چانه زد
دوش انعکاس نالهی "امید" ازین غزل
آتش به چنگ زهره ی شیرین ترانه زد
#مهدی_اخوان_ثالث
كدام نشانه دویده است از تو در تن من؟
كه ذرههای وجودم تو را كه میبینند،
به رقص میآیند.
سرود میخوانند...
#فریدون_مشیری
كه ذرههای وجودم تو را كه میبینند،
به رقص میآیند.
سرود میخوانند...
#فریدون_مشیری
#با_من_برقص ...
#سهروردی را گفتند :
رقص کردن به چه آید ؟!
فرمود :" جان ، قصدِ بالا کند
همچو مرغی که میخواهد خود را
از قفس به دَر اَندازد
و قفسِ تَن مانِع آید .
مُرغ جان قُوّتْ کند ،
و قَفس را از جای بَراَنگیزد .
اگَر مُرغ را قُوتْ عَظیم بُوَد ،
پَس قَفس بِشکَند و خود بِپَرد
و اگر قوتْ نَدارَد ، سَرگردان شَود و
قفس با خود بِگَرداند ...
#با_من_برقص ...
#سهروردی را گفتند :
رقص کردن به چه آید ؟!
فرمود :" جان ، قصدِ بالا کند
همچو مرغی که میخواهد خود را
از قفس به دَر اَندازد
و قفسِ تَن مانِع آید .
مُرغ جان قُوّتْ کند ،
و قَفس را از جای بَراَنگیزد .
اگَر مُرغ را قُوتْ عَظیم بُوَد ،
پَس قَفس بِشکَند و خود بِپَرد
و اگر قوتْ نَدارَد ، سَرگردان شَود و
قفس با خود بِگَرداند ...
هو
نقلست که سیدی بود که او را ناصری گفتندی قصد حج کرد چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد جنید پرسید که سید از کجاست گفت: از گیلان گفت: از فرزندان کیستی گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه گفت:«پدر تو دو شمشیر میزد یکی با کافران و یکی با نفس ای سید که فرزند اوئی از این دو کدام کار فرمائی ؟ »
سید چون این بشنید بسیار بگریست و پیش جنید غلطید گفت: ای شیخ حج من اینجا بود مر بخدای راهنمای . گفت: این سینه تو حرم خاص خدای است تا توانی هیچ نامحرم در حرم خاص راه مده.
گفت: تمام شد.
تذکره_الاولیا
نقلست که سیدی بود که او را ناصری گفتندی قصد حج کرد چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد جنید پرسید که سید از کجاست گفت: از گیلان گفت: از فرزندان کیستی گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه گفت:«پدر تو دو شمشیر میزد یکی با کافران و یکی با نفس ای سید که فرزند اوئی از این دو کدام کار فرمائی ؟ »
سید چون این بشنید بسیار بگریست و پیش جنید غلطید گفت: ای شیخ حج من اینجا بود مر بخدای راهنمای . گفت: این سینه تو حرم خاص خدای است تا توانی هیچ نامحرم در حرم خاص راه مده.
گفت: تمام شد.
تذکره_الاولیا
طور نفس
نفسها و مراتب آن و تبدیل هر یک به عناصر اربعه که هر کدام یکی را در خود دارد و یا به آن متمایل است نیز همراه آن نفس
نفس اماره= نار = آتش
نفس لوامه = هوا = باد
نفس ملهمه = ماء = آب
نفس مطمئنّه = تراب = خاک
نفسها و مراتب آن و تبدیل هر یک به عناصر اربعه که هر کدام یکی را در خود دارد و یا به آن متمایل است نیز همراه آن نفس
نفس اماره= نار = آتش
نفس لوامه = هوا = باد
نفس ملهمه = ماء = آب
نفس مطمئنّه = تراب = خاک
در کوی خرابات نگاری دیدم
عشقش به هزار جان و دل بخریدم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم
دست طمع از هر دو جهان ببریدم
مولانا
عشقش به هزار جان و دل بخریدم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم
دست طمع از هر دو جهان ببریدم
مولانا
در این میخانه خاموش و دور افتاده و خلوت
تن تنها نشسته نرم نرمک باده مینوشم.
کم و کم کم
من و خلوت
لبی تر میکنیم اهسته و نم نم
و من با خویش میکوشم
که با هرجام
بلورین خلعتی بر قامت هر لحظه ای پوشم
حریفم خلوت و ساقی سکوت ساکت صحرا
و من خاموش خاموشم
و چشم انداز من تا چشم بیند دشت
و بازیهای خاک و باد گهگاهی وزان با نور
در این تنهایی و گلگشت
همین بازیست
گر باری تماشاییست ...
"مهدی اخوان ثالث"
تن تنها نشسته نرم نرمک باده مینوشم.
کم و کم کم
من و خلوت
لبی تر میکنیم اهسته و نم نم
و من با خویش میکوشم
که با هرجام
بلورین خلعتی بر قامت هر لحظه ای پوشم
حریفم خلوت و ساقی سکوت ساکت صحرا
و من خاموش خاموشم
و چشم انداز من تا چشم بیند دشت
و بازیهای خاک و باد گهگاهی وزان با نور
در این تنهایی و گلگشت
همین بازیست
گر باری تماشاییست ...
"مهدی اخوان ثالث"
دو بیوه به بهم گفتگو ساختند
سخن را به طعنه درانداختند
یکی گفت کز زشتی روی او
نگردد کسی در جهان شوی تو
دگر گفت نیکو سخن راندهای
تو در خانه از نیکوئی ماندهای
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب همداستان
کسی کو نداند که در وقت خواب
دگر ره به بیداری آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس
درین ره جز این خواب خرگوش نیست
که خسبنده مرگ را هوش نیست
چه بودی کزین خواب زیرک و فریب
شکیبا شدی دیده ناشکیب
مگر دیدی احوال نادیده را
پسندیده و ناپسندیده را
وز این بیهده داوری ساختن
زمانی براسودی از تاختن
چرا از پی یک شکم وار نان
گراینده باید به هر سو عنان
شتاب آوریدن به دریا و دشت
چرا چون به نانی بود بازگشت
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند
گذارند گیتی همه زیر پای
هم آخر به آسایش آرند رای
همه رهروان پیش بینندگان
کنند آفرین بر نشینندگان
سلامت در اقلیم آسودگیست
کزین بگذری جمله بیهود گیست
چه باید درین آتش هفت جوش
به صید کبابی شدن سخت کوش
سرانجام هر باز کوشیدنی
بجز خوردنی نیست و پوشیدنی
چو پوشیدنی باشد و خوردنی
حسابی دگر هست ناکردنی
به دریا درآنکس که جان میکند
هم آنکس که در کوه کان میکند
کس از روزی خویش درنگذرد
به اندازه خویش روزی خورد
هوس بین که چندین هزار آدمی
نهند آز در جان و زر در زمی
زر آکن که او خاک بر زر کند
خورد خاک و هم خاک بر سر کند
جهان آن کسی راست کو در جهان
خورد توشهٔ راه با همرهان
ز کیسه به چربی برد بند را
دهد فربهی لاغری چند را
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشگیش چرب کردند نام
رهی در و برگی در آن راه نی
ز پایان منزل کس آگاه نی
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید به سر
نظامی
سخن را به طعنه درانداختند
یکی گفت کز زشتی روی او
نگردد کسی در جهان شوی تو
دگر گفت نیکو سخن راندهای
تو در خانه از نیکوئی ماندهای
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب همداستان
کسی کو نداند که در وقت خواب
دگر ره به بیداری آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس
درین ره جز این خواب خرگوش نیست
که خسبنده مرگ را هوش نیست
چه بودی کزین خواب زیرک و فریب
شکیبا شدی دیده ناشکیب
مگر دیدی احوال نادیده را
پسندیده و ناپسندیده را
وز این بیهده داوری ساختن
زمانی براسودی از تاختن
چرا از پی یک شکم وار نان
گراینده باید به هر سو عنان
شتاب آوریدن به دریا و دشت
چرا چون به نانی بود بازگشت
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند
گذارند گیتی همه زیر پای
هم آخر به آسایش آرند رای
همه رهروان پیش بینندگان
کنند آفرین بر نشینندگان
سلامت در اقلیم آسودگیست
کزین بگذری جمله بیهود گیست
چه باید درین آتش هفت جوش
به صید کبابی شدن سخت کوش
سرانجام هر باز کوشیدنی
بجز خوردنی نیست و پوشیدنی
چو پوشیدنی باشد و خوردنی
حسابی دگر هست ناکردنی
به دریا درآنکس که جان میکند
هم آنکس که در کوه کان میکند
کس از روزی خویش درنگذرد
به اندازه خویش روزی خورد
هوس بین که چندین هزار آدمی
نهند آز در جان و زر در زمی
زر آکن که او خاک بر زر کند
خورد خاک و هم خاک بر سر کند
جهان آن کسی راست کو در جهان
خورد توشهٔ راه با همرهان
ز کیسه به چربی برد بند را
دهد فربهی لاغری چند را
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشگیش چرب کردند نام
رهی در و برگی در آن راه نی
ز پایان منزل کس آگاه نی
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید به سر
نظامی
وصل جانم میستاند، هجر زارم میکشد
دورگردیها وبال و آشناییها عذاب
ابوتراب فرقتی فراهانی
دورگردیها وبال و آشناییها عذاب
ابوتراب فرقتی فراهانی
نابینائی در شبِ تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی میرفت. فضولی به وی رسید و گفت:
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلانِ بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حالِ نادان را به از دانا نمیداند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بُوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زآنکه نابینا به کار خویشتن بینا بُوَد
بهارستان
عبدالرحمن جامی
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلانِ بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حالِ نادان را به از دانا نمیداند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بُوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زآنکه نابینا به کار خویشتن بینا بُوَد
بهارستان
عبدالرحمن جامی
محرمیّت از طریقِ دل و در دل حاصل میشود و مفهومی نیست که از راهِ زبان و گفت و شنود به دست آید. بیشترِ شناختها در روابطِ انسانی از طریقِ زبان است درحالیکه زبان تنها ظاهر و سایهای از دل را نمایان میکند و در آشکار ساختنِ باطن و اصل کافی نیست. بسیاری از عبادات، زیارتها و اعمالِ معنوی ما اگر ظاهری باشند مصداقی از این مدعاست. مگر نهاینکه در آن احوال و اماکن نیز دلِ ما نه آنجا که جای دیگری است و چشم و گوش و زبان سخت در کار و در شناختی سطحی و ظاهری؟! پس این دل نیست که عبادت و زیارت میکند، بلکه بخشهایی دیگر از وجود ماست. ذرّاتی از وجودمان که حافظهای میشوند از آنچه دیده و شنیده و گفته میشود و بس. اما به تعبیرِ اقبال لاهوری دَمی گذشتن و تپیدن باید از مقامِ گفت و شنود.
خوشا کسیکه حرم را درون سینه شناخت
دمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنود
از آن به مکتب و میخانه اعتبارم نیست
که سجده ئی نبرم بر در جبین فرسود
#اقـبال_لاهــــوری
خوشا کسیکه حرم را درون سینه شناخت
دمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنود
از آن به مکتب و میخانه اعتبارم نیست
که سجده ئی نبرم بر در جبین فرسود
#اقـبال_لاهــــوری
عشق بازیچه و حکایت نیست
در ره عاشقی شکایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
#سنایی
در ره عاشقی شکایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
#سنایی