نقل است ابوسلیمان دارایی گفت:
شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.
اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی بدادمانی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.
پس گفت: سبحان آن خدایی که لطف خود در بی کامی و بی مرادی تعبیه کرده است.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.
اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی بدادمانی. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.
پس گفت: سبحان آن خدایی که لطف خود در بی کامی و بی مرادی تعبیه کرده است.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
نقل است که در عهد محمدبن علی ترمدی زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار میرفت و میآمد تا باشد که سگ به اختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری میکنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی میخواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
منصفتر از دنیا ندیدم
تا او را خدمت کنی تُرا خدمت کند
و چون تـَرک گیری او نیز ترک تو گیرد.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
تا او را خدمت کنی تُرا خدمت کند
و چون تـَرک گیری او نیز ترک تو گیرد.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
نقل است:
که کسی از #عبداله_منازل روزی مسئلهٔ پرسید
جواب داد آن مرد گفت: خواجه یکبار دیگر بازگوی
گفت: من در پشیمانی آنم که اول چرا گفتم.
و گفت: هیچ کس فریضهٔ ضایع نکند از فرائض الا مبتلی گردد به ضایع کردن سنتها
و هر که به ترک سنتی مبتلا گردد زود بود که در بدعت افتد.
و گفت: فاضلترین وقتهاء تو آنست که از خواطر و وساوس نفس رسته باشی و مردمان از ظن بد تو رسته باشند.
و گفت: هر که نفس او ملازمت چیزی کند که بدان احتیاج ندارد و ضایع کند از احوال خویش هم چندان که ازکثرت ولایت بدو احتیاج است.
و گفت: آدمی عاشق است بر شقاوت خویش یعنی همه آن خواهد که سبب بدبختی او بود.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
که کسی از #عبداله_منازل روزی مسئلهٔ پرسید
جواب داد آن مرد گفت: خواجه یکبار دیگر بازگوی
گفت: من در پشیمانی آنم که اول چرا گفتم.
و گفت: هیچ کس فریضهٔ ضایع نکند از فرائض الا مبتلی گردد به ضایع کردن سنتها
و هر که به ترک سنتی مبتلا گردد زود بود که در بدعت افتد.
و گفت: فاضلترین وقتهاء تو آنست که از خواطر و وساوس نفس رسته باشی و مردمان از ظن بد تو رسته باشند.
و گفت: هر که نفس او ملازمت چیزی کند که بدان احتیاج ندارد و ضایع کند از احوال خویش هم چندان که ازکثرت ولایت بدو احتیاج است.
و گفت: آدمی عاشق است بر شقاوت خویش یعنی همه آن خواهد که سبب بدبختی او بود.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
نقل است که #ابوبکرشبلی یکبار درخلوت بود
کسی در بزد
گفت: درآی ....
و باز گفت: عمری است تا میخواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود.
و گفت: هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم.
و گفت: تکیهگاه من عجز است.
و گفت: عصاکش من نیاز است.
و گفت: کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی.
و گفت: خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را.
و گفت: اگر درکارکان پای پیچی و دریافته باشند آن جرم شبلی بود.
و گفت: من به چهار بلا مبتلا شدهام
و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا.
و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است
هر یک از دیگر صعبتر
گفتند کدامست
گفت: آنکه حق از دلم برفت
گفتند ازین سختتر چه بود
گفت: آنکه باطل بجای حق بنشست
گفتند سیم چه بود
گفت: آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
کسی در بزد
گفت: درآی ....
و باز گفت: عمری است تا میخواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود.
و گفت: هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم.
و گفت: تکیهگاه من عجز است.
و گفت: عصاکش من نیاز است.
و گفت: کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی.
و گفت: خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را.
و گفت: اگر درکارکان پای پیچی و دریافته باشند آن جرم شبلی بود.
و گفت: من به چهار بلا مبتلا شدهام
و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا.
و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است
هر یک از دیگر صعبتر
گفتند کدامست
گفت: آنکه حق از دلم برفت
گفتند ازین سختتر چه بود
گفت: آنکه باطل بجای حق بنشست
گفتند سیم چه بود
گفت: آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
از #شیخ_ابوالحسن_خرقانی پرسیدند که عارف کیست؟
گفت: عارف ، روزی است که به آفتابش حاجت نباشد و شبی است که به ماه و ستاره اش حاجت نباشد و نیستیی است که به هستیش حاجت نباشد...
و از وی پرسیدند که صدق چیست؟
گفت: صدق آن است که دل سخن گوید، یعنی آن گوید که در دل باشد....
و از وی پرسیدند که اخلاص چیست؟
گفت: هرچه برای حقّ کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریاست ...
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
ذکر #شیخ_ابوالحسن_خرقانی
گفت: عارف ، روزی است که به آفتابش حاجت نباشد و شبی است که به ماه و ستاره اش حاجت نباشد و نیستیی است که به هستیش حاجت نباشد...
و از وی پرسیدند که صدق چیست؟
گفت: صدق آن است که دل سخن گوید، یعنی آن گوید که در دل باشد....
و از وی پرسیدند که اخلاص چیست؟
گفت: هرچه برای حقّ کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریاست ...
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
ذکر #شیخ_ابوالحسن_خرقانی
نقل است که #شیخ_علی_رودباری گفت:
یک چندگاهی من به بلاء وسواس مبتلا بودم در طهارت روزی بدریا یازده بار فرو شدم و تا وقت فرو شدن آفتاب آنجا ماندم که وضو درست نمییافتم در میانه رنجیده دل گشتم گفتم خدایا العافیة
هاتفی آواز داد از دریا که العافیة فی العلم.
ازو پرسیدند که صوفی کیست
گفت: صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا
و بچشاند نفس را طعم جفا
و بیندازد دنیا از پس قفا
و سلوک کند به طریق مصطفی.
و گفت: صوفی که از پنج روزه گرسنگی بنالد او را به بازار فرستید و کسب فرمایید.
و گفت: تصوف صفوت قربست بعد از کدورت بعد.
و گفت: تصوف معتکف بودن است بردو دوست و آستانه بالین کردن اگرچه میرانندت.
و گفت: تصوف عطاء احرارست.
و گفت: خوف و رجا دو بال مردند مانند مرغ چون هر دو بایستد مرغ بایستد و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو نماند مرد در حد شرک بود.
و گفت: حقیقت خوف آنست که با خدای از غیر خدای نترسی.
و گفت: محبت آن بود که خویش را جمله به محبوب خویش بخشی و ترا هیچ بازنماند از تو و پرسیدند از توحید
گفت: استقامت دل است باثبات یا مفارقت تعطیل و انکار.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
یک چندگاهی من به بلاء وسواس مبتلا بودم در طهارت روزی بدریا یازده بار فرو شدم و تا وقت فرو شدن آفتاب آنجا ماندم که وضو درست نمییافتم در میانه رنجیده دل گشتم گفتم خدایا العافیة
هاتفی آواز داد از دریا که العافیة فی العلم.
ازو پرسیدند که صوفی کیست
گفت: صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا
و بچشاند نفس را طعم جفا
و بیندازد دنیا از پس قفا
و سلوک کند به طریق مصطفی.
و گفت: صوفی که از پنج روزه گرسنگی بنالد او را به بازار فرستید و کسب فرمایید.
و گفت: تصوف صفوت قربست بعد از کدورت بعد.
و گفت: تصوف معتکف بودن است بردو دوست و آستانه بالین کردن اگرچه میرانندت.
و گفت: تصوف عطاء احرارست.
و گفت: خوف و رجا دو بال مردند مانند مرغ چون هر دو بایستد مرغ بایستد و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو نماند مرد در حد شرک بود.
و گفت: حقیقت خوف آنست که با خدای از غیر خدای نترسی.
و گفت: محبت آن بود که خویش را جمله به محبوب خویش بخشی و ترا هیچ بازنماند از تو و پرسیدند از توحید
گفت: استقامت دل است باثبات یا مفارقت تعطیل و انکار.
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
نقل است:
که #خواجه_ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر میرسند هر آرزو که خواهد بدهم #ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان میآیند شیخ را خبر داد...
گفت: چه میخواهی گفت: آنکه به دبیرستان نروم گفت: مرو گفت: هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند
آنگاه گفت: مرو اما "انافتحنا" از بریاد گیر #ابوطاهر خوش شد و "انافتحنا" از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد #خواجه_ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که #خواجه_نظام_الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعزاز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود #نظام_الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی میدهی که ایشان وضو نمیدانند و از علوم شرعی بیبهرهاند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده ...
#نظام_الملک گفت: چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که #ابوطاهر قرآن نمیداند
گفت: اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمیداند
#نظام_الملک گفت: او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان و صوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت: کدام سوره خواهی تا خواجه ابوطاهر برخواند گفت: سوره "انافتحنا" پس ابوطاهر "انافتحنا" آغاز کرد و میخواند و نعره میزد و میگریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد و نظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت: کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجهی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.
نقلست از #شیخ_ابوعلی_بخاری که گفت: که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت: گوئی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و میزد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
که #خواجه_ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر میرسند هر آرزو که خواهد بدهم #ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان میآیند شیخ را خبر داد...
گفت: چه میخواهی گفت: آنکه به دبیرستان نروم گفت: مرو گفت: هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند
آنگاه گفت: مرو اما "انافتحنا" از بریاد گیر #ابوطاهر خوش شد و "انافتحنا" از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد #خواجه_ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که #خواجه_نظام_الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعزاز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود #نظام_الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی میدهی که ایشان وضو نمیدانند و از علوم شرعی بیبهرهاند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده ...
#نظام_الملک گفت: چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که #ابوطاهر قرآن نمیداند
گفت: اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمیداند
#نظام_الملک گفت: او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان و صوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت: کدام سوره خواهی تا خواجه ابوطاهر برخواند گفت: سوره "انافتحنا" پس ابوطاهر "انافتحنا" آغاز کرد و میخواند و نعره میزد و میگریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد و نظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت: کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجهی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.
نقلست از #شیخ_ابوعلی_بخاری که گفت: که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت: گوئی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و میزد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام
#تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری