معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
از رخ و رویِ تو رنگی تابناک آمد به چشم

وز سرِ زلف تو بویی سر به‌مُهر آمد به ما

#سیف_فرغانی
همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش
زانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتست

دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم
گوئیا زلف تو دارد، که بسی آشفتست


#خواجوی_کرمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خداى متعال میگوید:

بنده من
با نام من آغاز ڪرد

بر من است
که کارهایش را
به انجام رسانم و او
را درهمه حال،
برکت دهم

بسم الله الرحمن الرحیم
یک حبه نور💫

وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ
لَا يَسْتَوِي أَصْحَابُ النَّارِ وَأَصْحَابُ الْجَنَّةِ ۚ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ

و همچون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز آنها را به «خود فراموشی» گرفتار کرد، آنها فاسقانند.
هرگز اهل جهنم و اهل بهشت با هم یکسان نیستند، اهل بهشت به حقیقت سعادتمندان عالمند.

#سوره_حشر_آیات_۱۹_۲۰
منديش از آن بت مسيحايي

تا دل نشود سقيم و سودايي

لاحول کن و ره سلامت گير

منديش از آن جمال و زيبايي

فرصت ز کجا که تا کني لاحول

چون نيست از او دمي شکيبايي

ماهي ز کجا شکيبد از دريا

يا طوطي روح از شکرخايي

چون دين نشود مشوش و ايمان

زان زلف مشوش چليپايي

اخگر شده دل در آتش رويش

بگرفته عقول بادپيمايي

دل با دو جهان چراست بيگانه

کز جا برمد صفات بي جايي

اي تن تو و تره زار اين عالم

چون خو کردي که ژاژ مي خايي

اي عقل برو مشاطگي مي کن

مي ناز بدين که عالم آرايي

بگرفته معلمي در اين مکتب

با حفصي اگر چه کارافزايي

اي بر لب بحر همچو بوتيمار

دستور نه تا لبي بيالايي

اين ها همه رفت ساقيا برخيز

با تشنه دلان نماي سقايي

مشرق چه کند چراغ افروزي

سلطان چه کند شهي و مولايي

مصقول شود چو چهره گردون

چون دود سياه را تو بزدايي

درده تو شراب جان فزايي را

کز وي آموخت باده صهبايي

يکتا عيشي است و عشرتي کز وي

جان عارف گرفت يکتايي

از دست تو هر که را دهد اين دست

بي عقبه لا شده است الايي

اي شاد دمي که آن صراحي را

از دور به مست خويش بنمايي

چون گوهر مي بتافت بر خاکم

خاک تن من نمود مينايي

درياي صفات عشق مي جوشد

رمزي دو بگويم ار بفرمايي

ور ني بهلم ستير و بربسته

من دانم و يار من به تنهايي

زين بگذشتم بيار حمرا را

صفراشکن هزار صفرايي

تا روز رهد ز غصه روزي

وين هندوي شب رهد ز لالايي

در حال مگر درت فروبسته ست

کاندر پيکار قال مي آيي

دیوان شمس
دلها تأمل آينه حسن مطلقند

چندانکه ميزنند نفس شاهد حق اند

طبعت مباد منکر موهومي مثال

کاين نقشها بخانه آئينه رونق اند

چون گردباد فاخته هاي رياض انس

هر چند مي پرند بگردون مطوق اند

در مکتب ادب رقمان رموز عشق

کام و زبان بهم چو قلمهاي بي شق اند

جز مکر در طبيعت زهاد شهر نيست

اين گربه طينتان همه يک چشم ازرق اند

در جنتي که وعده نعمت شنيده ئي

آدم کجاست اکثر سکانش احمق اند

اين هرزه فطرتان بهر علم و فن دخيل

در نسخه قديم عبارات ملحق اند

شرم طلب هم آينه دار هدايتي است

پلها برين محيط نگون گشته زورق اند

(بيدل) کباب سوختگانم که چون سپند

در آتش اند و گرم شلنگ معلق اند

بیدل دهلوی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

سعدی
لب بي صرفه نوا جهل سبق ميباشد

خامه شايان عرق در خور شق ميباشد

با آدب باش که در انجمن يکتائي

دعوي باطلت انديشه حق ميباشد

بلبلان قصه مخوانيد که در مکتب عشق

دفتر گل پر پروانه ورق ميباشد

هر کجا غيرت حسن انجمن آراي حياست

خجلت از آينه داران عرق ميباشد

در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب

سکته وضع رضا سدرمق ميباشد

جوع و شهوت همه جا پرده در دلکوبيست

نغمه دهر زقانون نهق ميباشد

خون ما مغتنم گرد سر تمکين گير

چتر کوه از پر طاوس شفق ميباشد

سنگ هم در کف اطفال ندارد آرام

دور مجنون چقدر سست نسق ميباشد

ورق جود کريمان جهان برگرديد

نان محتاج کنون پشت طبق ميباشد

(بيدل) از خلق جهان عشوه خوبي نخوري

غازه چهره اين قوم بهق ميباشد

بیدل دهلوی
دوش چون ني سطر دردي ميچکيد از خامه ام

ناله ها خواهد پرافشاند از گشاد نامه ام

شمع را جز سوختن آينه دار هوش نيست

پنبه گوشست يکسر سوز اين هنگامه ام

تا بکي باشد هوس محو کشاکشهاي ناز

داغ کرد انديشه رد و قبول عامه ام

قدرداني در بساط امتياز دهر نيست

ورنه من در مکتب بيدانشي علامه ام

پيش من نه آسمان پشمي ندارد در کلاه

ميدهد زاهد فريب عصمت عمامه ام

لوح امکان در خور باليدن نطقم نبود

فکر معنيهاي نازک کرد نال خامه ام

تا بکي پوشد نفس عريان تنيهاي مرا

بيشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامه ام

(بيدل) از يوسف دماغ بي نياز من پر است

انفعال بوي پيراهن ندارد شامه ام


بیدل دهلوی
بیار بادۀ روشن ڪه صبح روے نمود
ڪه درچنین نفسی بی‌شراب نتوان بود


شراب در دلم و توبه هم، ڪجاست قدح
ڪه دل بشویم از آن توبۀ شراب‌آلود


#امیرخسرودهلوے
درد غم عشق را طبيب نباشد

مکتب عشاق را اديب نباشد

کشور تحقيق را امير نخيزد

خطبه توحيد را خطيب نباشد

با نفحات نسيم باد بهاران

در دم صبح احتياج طيب نباشد

در گذر از عمر آنکه پيش محبان

عمر گرامي بجز حبيب نباشد

ايکه مرا باز داري از سر کويش

ترک چمن کار عندليب نباشد

ساکن بتخانه ئي ز خرقه برون آي

معتکف کعبه را صليب نباشد

از تو به جور رقيب روي نتابم

کشته غم را غم از رقيب نباشد

هر که غريبست و پاي بند کمندت

گر تو بتيغش زني غريب نباشد

منکر خاجو مشو که هر که بمستي

دعوي دانش کند لبيب نباشد

خواجوی کرمانی
چو باد عزم سر کوي يار خواهم کرد
نفس به بوي خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بي مي و معشوق عمر مي گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروي که اندوختم ز دانش و دين
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد
به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بناي عهد قديم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل
فداي نکهت گيسوي يار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ
طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد

#حافظ
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد

از آن گنج کاورد قارون به دست
سرانجام در خاک بین چون نشست

یکی روز فارغ دل و شاد بهر
بر آسوده بود از هوسهای دهر

#نظامی
#مناجات_شماره_۲۳۷

الهی هر کس بر چیزی است و من ندانم بر چه ام، بیمم آنست که کی دانسته شود که من کیم ؟

#خواجه_عبدالله_انصاری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید

در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید

#سیف_فرغانی
باران به چشم‌روشنیِ صبح آمده‌ست.
زشت است اگر که من
یار قدیم و همدمِ همساغرِ سحر
در کوچه‌های خامش و خلوت نجویمش
یا
با جامِ شعرِ خویش
خوش‌آمد نگویمش.

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
بیشتر مردم به ترس‌ها و حماقت‌هایشان زنجیر شده‌اند و جرات ندارند بی‌طرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگی‌شان چیست. بیشتر آدم‌ها همین‌طور زندگی‌شان را بی‌هیچ رضایتی ادامه می‌دهند بدون این که تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتی‌شان از کجاست یا بخواهند تغییری در زندگی‌شان ایجاد کنند. سر آخر می‌میرند در حالی که هیچ‌چیز در قلبشان نیست.

#برادران_سیسترز
چو عشق را تو نداني بپرس از شب ها

بپرس از رخ زرد و ز خشکي لب ها

چنان که آب حکايت کند ز اختر و ماه

ز عقل و روح حکايت کنند قالب ها

هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد

که آن ادب نتوان يافتن ز مکتب ها

ميان صد کس عاشق چنان بديد بود

که بر فلک مه تابان ميان کوکب ها

خرد نداند و حيران شود ز مذهب عشق

اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب ها

خضردلي که ز آب حيات عشق چشيد

کساد شد بر آن کس زلال مشرب ها

به باغ رنجه مشو در درون عاشق بين

دمشق و غوطه و گلزارها و نيرب ها

دمشق چه که بهشتي پر از فرشته و حور

عقول خيره در آن چهره ها و غبغب ها

نه از نبيذ لذيذش شکوفه ها و خمار

نه از حلاوت حلواش دمل و تب ها

ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند

به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب ها

چه فخر باشد مر عشق را ز مشتريان

چه پشت باشد مر شير را ز ثعلب ها

فراز نخل جهان پخته اي نمي يابم

که کند شد همه دندانم از مذنب ها

به پر عشق بپر در هوا و بر گردون

چو آفتاب منزه ز جمله مرکب ها

نه وحشتي دل عشاق را چو مفردها

نه خوف قطع و جداييست چون مرکب ها

عنايتش بگزيدست از پي جان ها

مسببش بخريدست از مسبب ها

وکيل عشق درآمد به صدر قاضي کاب

که تا دلش برمد از قضا و از گب ها

زهي جهان و زهي نظم نادر و ترتيب

هزار شور درافکند در مرتب ها

گداي عشق شمر هر چه در جهان طربيست

که عشق چون زر کانست و آن مذهب ها

سلبت قلبي يا عشق خدعه و دها

کذبت حاشا لکن ملاحه و بها

اريد ذکرک يا عشق شاکرا لکن

و لهت فيک و شوشت فکرتي و نها

به صد هزار لغت گر مديح عشق کنم

فزونترست جمالش ز جمله دب ها

دیوان شمس

بجز غم خوردن عشقت غمے دیگر نمی‌دانم
ڪه شادے در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیڪن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس ڪاندر ره عشق تو از پاے آمدم تا سر
چنان بے پا و سرگشتم ڪه پاے از سر نمی‌دانم

به هر راهے ڪه دانستم فرو رفتم به بوے تو
ڪنون عاجز فرو ماندم رهے دیگر نمی‌دانم

به هشیارے مے از ساغر جدا ڪردن توانستم
ڪنون از غایت مستے مے از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اڪنون
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامے ڪه دانستم
درین دریاے بے نامے دو نام‌آور نمی‌دانم

یڪے راچون نمی‌دانم سه چون دانم ڪه از مستی
یڪے راه و یڪے رهرو یڪے رهبر نمی‌دانم

ڪسے ڪاندر نمڪسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریاے پر شور از نمک ڪمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتے سیه رو بود و این ساعت
ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمی‌دانم

عطار_نیشابوری
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم

رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم

موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم

در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم

از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم

شاه_نعمت_الله_ولی