بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
#حافظ
بيار باده که بنياد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
#حافظ
ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث بردهای
در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
#حضرت_عشق_مولانا
کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم
ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث بردهای
در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
#حضرت_عشق_مولانا
آزاد اگر باشد دلی،زلفت گرفتارش کند
ور خفته باشد فتنهای،چشم تو بیدارش کند
هر کس که در سودای تو،دارد به جان دلتنگیی
در چنگ هجرانش فکن،کز عمر بیزارش کند
دلْ جورکش باید چنان،کز وی نخیزد نالهای
دلبر به شمشیر جفا،هرچند آزارش کند
غافل ز عشقم قاصدش،آورد پیغامی ازو
بیتابیِ ذوقِ خبر،ترسم خبردارش کند
همچون"شریف"از خود رهد،آنکس که دارد دلبری
دل بر غم و دردش نهد،جان در سر کارش کند.
#شریف_تبریزی
ور خفته باشد فتنهای،چشم تو بیدارش کند
هر کس که در سودای تو،دارد به جان دلتنگیی
در چنگ هجرانش فکن،کز عمر بیزارش کند
دلْ جورکش باید چنان،کز وی نخیزد نالهای
دلبر به شمشیر جفا،هرچند آزارش کند
غافل ز عشقم قاصدش،آورد پیغامی ازو
بیتابیِ ذوقِ خبر،ترسم خبردارش کند
همچون"شریف"از خود رهد،آنکس که دارد دلبری
دل بر غم و دردش نهد،جان در سر کارش کند.
#شریف_تبریزی
شریف تبریزی (متولد 928 هجری) از جمله شاعران اهل تبریز در سده دهم هجری بوده است. وی از جمله شاگران لسانی شیرازی بوده و برخی اوقات به دلیل هجوگویی بسیار متبحرانه خاطر استادش را نیز میآزرد. وی در 28 یا 28 سالگی بر اثر بیماری وبا در سال 955 (یا 956) درگذشت. دیوان وی در سال 1383 در اثر تلاشهای اصغر علمی به صورت کامل تصحیح شده و در انتشارات اندیشه نو به چاپ رسیده است. شریف تبریزی همچنین یک مجموعه اشعار شامل قصیده و غزلیات ناپسند را گردهم آورده و آن را سهواللسان نامید، که همین باعث شد استادش لسانی از وی آزرده خاطر شود. حیدری تبریزی در پاسخ به این دیوان رساله لسان الغیب را سروده است
هرکه را دیدم به راز عشق محرم ساختم
خویش را در عاشقی رسوای عالم ساختم
گو برو راحت که من الفت گرفتم با الم
گو میا شادی که من با محنت و غم ساختم
شمع را دیدم که از راز شب وصل آگه است
صبح چون نزدیک شد کارش به یک دم ساختم
آنچه دل را بیم آن می سوخت،درد هجر بود
آخر از ناسازگار گردون ، به آن هم ساختم
شریف تبریزی
خویش را در عاشقی رسوای عالم ساختم
گو برو راحت که من الفت گرفتم با الم
گو میا شادی که من با محنت و غم ساختم
شمع را دیدم که از راز شب وصل آگه است
صبح چون نزدیک شد کارش به یک دم ساختم
آنچه دل را بیم آن می سوخت،درد هجر بود
آخر از ناسازگار گردون ، به آن هم ساختم
شریف تبریزی
گلشن چه کنم بی تو که گلخن به از آن است
در آتش سوزنده نشیمن به از آن است
از خرمن گل،بی گل روی تو چه حاصل
آتش بر این سوخته خرمن به از آن است
ای گوهر وصل تو گرانمایه تر از عمر
عمری است مرا بی تو که مردن به از آن است
جانان مرا ای فلک از من چه کنی دور؟
گر دور کنی جان من از تن به از آن است
زهدی که سر از جیب ریا بر زند ای شیخ
در معصیت آلایش دامن به از آن است
شریف تبریزی
در آتش سوزنده نشیمن به از آن است
از خرمن گل،بی گل روی تو چه حاصل
آتش بر این سوخته خرمن به از آن است
ای گوهر وصل تو گرانمایه تر از عمر
عمری است مرا بی تو که مردن به از آن است
جانان مرا ای فلک از من چه کنی دور؟
گر دور کنی جان من از تن به از آن است
زهدی که سر از جیب ریا بر زند ای شیخ
در معصیت آلایش دامن به از آن است
شریف تبریزی
ز دو دیده خون فشاندم که نظر کنی نکردی
به ره تو خاک گشتم که گذر کنی نکردی
دم مرگ هیچ دانی ز چه ماند باز چشمم
ز تو بود چشم آنم که نظر کنی نکردی
چو نکرد یار رحمی ز توان فغان چه حاصل
ز تو بود امید آنم که اثر کنی نکردی
ز نخست کردم ای دل به تو شرح غمزه ی او
خبرت ز فتنه دادم که حذر کنی نکردی
به وطن شریف روزی که تو را نماند قدری
به جز این نماند چاره که سفر کنی نکردی
شریف تبریزی
به ره تو خاک گشتم که گذر کنی نکردی
دم مرگ هیچ دانی ز چه ماند باز چشمم
ز تو بود چشم آنم که نظر کنی نکردی
چو نکرد یار رحمی ز توان فغان چه حاصل
ز تو بود امید آنم که اثر کنی نکردی
ز نخست کردم ای دل به تو شرح غمزه ی او
خبرت ز فتنه دادم که حذر کنی نکردی
به وطن شریف روزی که تو را نماند قدری
به جز این نماند چاره که سفر کنی نکردی
شریف تبریزی
لبش هم جانفزا هم دلنواز است
بلا آن چشم شوخ عشوه ساز است
ره گم گشتگان عشق دور است
شب زندانیان غم دراز است
شنیدم ذکر قدش،سجده کردم
چو قامت گفته شد وقت نماز است
تو را ای گل که داری خنده ی ناز
چه غم از گریه ی اهل نیاز است؟
شریف ! رند رسوا مست می نیست
خراب عشوه ی آن مست ناز است
شریف تبریزی
بلا آن چشم شوخ عشوه ساز است
ره گم گشتگان عشق دور است
شب زندانیان غم دراز است
شنیدم ذکر قدش،سجده کردم
چو قامت گفته شد وقت نماز است
تو را ای گل که داری خنده ی ناز
چه غم از گریه ی اهل نیاز است؟
شریف ! رند رسوا مست می نیست
خراب عشوه ی آن مست ناز است
شریف تبریزی
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
حافظ
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
دل ضعیفم از آن میکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
حافظ
Raftam Dare Mekhaneh
mohammadreza shajarian
رفتم در میخانه
حضرت حافظ
استاد شجریان
حضرت حافظ
استاد شجریان
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
#حضرت_حافظ
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
#حضرت_حافظ
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
#حافظ
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
#حافظ