معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.79K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
در جستجوی خویش گاهی به انزوا کشیده می‌شویم، گاهی به اجتماع کشیده می‌شویم و گاهی به دالان‌های هزار تو که در هر تویش با بخشی از وجود خویش دیدار کنیم.

در جستجوی زندگی گاهی به بزم‌ها کشیده می‌شویم، گاهی به رزم‌ها کشیده می‌شویم، با آنها که دوست نمی‌داریم ملاقات خواهیم کرد، از آنها که دوست می‌داریم جدا خواهیم شد.

در جستجوی روح پشیمان نخواهیم شد، خسته نخواهیم شد، چرا که یار با ماست و راهنمایان الهی در هر گذری پشتیبان مایند و در هر ایستگاهی گرد راه از ما می‌زدایند.

در جستجوی خدا گاهی ایمان خود را از دست خواهیم داد، گاهی بی‌خدا خواهیم شد، امّا خدا از ما چشم برنخواهد داشت، چرا که ما فرزندان اوییم و به خانه باز می‌گردیم.

حلمی | کتاب روح

#در_جستجوی_خویش
#در_جستجوی_خدا
پُردلی کاری نمی‌سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کآتش نیستان را گرفت

#کلیم_کاشانی

چو عشق در دلم آمد هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند برون ز بیشه رود

#سلیم_تهرانی

#تابلوی_نقاشی
اثر: #ویلهلم_کوهنرت
مرا از فطرت خورشید تابان این پسند آمد
که با یک چشم می‌بیند بزرگ و خردِ دنیا را

#تأثیر_تبریزی

کسی را مشعلِ دولت فروزان است تا محشر
که چون خورشید عالمتاب چشمی زیر پا دارد

#تأثیر_تبریزی

#تابلوی_نقاشی
اثر: #ولادیمیر_کوش
زبانت در دهن بی‌تاب گردد وقتِ دشنامم
به رنگ ماهیِ سرخی که در کوثر کند بازی

#آزاد_بلگرامی

#تابلوی_نقاشی
اثر: #لاورنس_آلما_تادما
خدایا
امروز آرامشی
از جنس سکوت برکه ها
به سبزی جنگلها
با عطر بهشتت خواهانم
که آن را به
تمام عزیزانم عطاکنی

به نام خدای همه
سلامی چو بوی خوش آشنايي بدان مردم دیده روشنايي
نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی
دل خسته من گرش همتی هست نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا می‌فروشند که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گویی نبوده‌ست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی پادشاهی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت چه دانی تو ای بنده کار خدایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نازنین دوست، سلام
شادی قلبت مادام ،
نفست گرم،
روزگارت پر عشق،
آدینه تون شاد و زیبا
در کنـار عزیزانتـون
یک حبه نور 💫

إذا مَسَّ الْإنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أوْ قاعِدًا أوْ قائِمًا فَلَمّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأنْ لَمْ يَدْعُنا إلىٰ ضُرٍّ مَسَّه

هنگامی‌که به انسان رنج و ناراحتی‌ای رسد، فوراً همان‌لحظه ما را در هر حالی؛ چه به پهلو خوابیده، یا نشسته، یا ایستاده است به کمک می‌خوانَد

اما وقتی‌که ناراحتی و آسیبش را از او برطرف کردیم، چنان می‌رود که انگار هرگز ما را برای حل مشکلی که به او رسیده بود، نخوانده است

#یونس_۱۲
الهی از کُشتهٔ تو خون نیاید و از سوختهٔ تو درد، کُشتهٔ تو بکُشتن شاد است و سوختهٔ تو بسوختن خوشنود
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات_شماره_۹۱
عشق شادیست، عشق آزادیست 
عشـق آغـــــاز آدمی زادیست !

عشق آتش به سینه داشتن است 
دم همّـت بر او گماشتـن است 

عشق شوری زخود فزاینده‌ست 
زایش کهکشــان زاینده ست 

تپش نبض بـاغ در دانه ست 
در شب پیله رقص پروانه‌ست 

جنبشی در نهفت پرده‌ی جان 
در بنِ جـــان زندگی پنهـــــان 

زندگی چیست؟ عشق ورزیدن! 
زندگی را به عشـق بخشیـدن
 
زنده است آن که عشق می ورزد 
دل و جانش به عشق می ارزد ...

#هوشنگ_ابتهاج
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

 سعدی
مرا ز پیر خرابات نکته‌ای یادست
که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

گنه به ارث رسیده است از پدر ما را
خطا ز صبح ازل رزق آدمیزادست

فروغ صبح شکرخند را دوامی نیست
خوشا کسی که به زهر عتاب معتادست

مپوش چشم درین خاکدان ز رخنه دل
که این دریچه به جنت مقابل افتادست

علاج نیش ملامت نمی‌توانم کرد
مرا که سینه ز پیکان حصار فولادست

به طوق فاخته دارد علاقه خلخال
فسانه‌ای است که سرو از تعلق آزادست

بلاست وصل چو دل بیقرار می‌افتد
ز قرب شعله نصیب سپند فریادست

توان به خامشی از عمر کام دل برداشت
کمند آهوی رم کرده، خواب صیادست

چرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟
به خون گرم تپیدن سزای فرهادست

سماع طایر بسمل بلند می‌گوید
که صبح عیدی اگر هست، تیغ جلادست

به یک دو مصرع بی‌مغز، کلک صائب را
دلش خوش است که داد سخنوری دادست

صائب_تبریزی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایهٔ دولت بر این کنج خراب انداختی

حافظ
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم


سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم . ..


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎
یادم نمی‌کنی و زِ یادم نمی‌روی !

یادت بخیر ، یارِ فراموش‌کارِ من ...

#شهریار
پس از مردن روان شو جان من از پیشِ تابوتم
که سنگین می‌رود نعشی که حسرت در قفا دارد

#تأثیر_تبریزی
در چمن هست بسی لاله‌ی سیراب ولی

تُرک مه‌روی من از خانه‌ی خانی دگر است

#خواجوی_کرمانی
جایی که تو دستت نمی‌رسد؛
خدا، شاخه‌ها را پایین می‌آورد.
من این صحنه را
بارها دیده‌ام . . .

#غاده_السمان
#مهربان_خدایم
صبح است ، ساقيا قدحي پر شراب كن
دور فلك درنگ ندارد، شتاب كن
زان پيش تر كه عالم فاني شود خراب
ما را ز جام باده ي گلگون خراب كن

حافظ
خواجه انبیا گفت علیه السلام که: در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عبد من عبید الله. بنده ای از بندگان خدای.
گفتند: ما همه بندگانیم. نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بود؟
گفت: به قرن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب! چنین عاشق تو، و او به خدمت تو نشتافته است؟
گفت: از دو سبب، یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقات خود و مادر خود خرج کند.
گفتند: ما او را ببینیم؟
صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی. اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهم که شما او را ببینید. و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است. چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.
باز خواجه انبیا (ص)گفت:احب الاولیاء الی الله الاتقیاءالاخفیاء.
بعضی گفتند: یا رسول الله! ما این در خویشتن می‌یابیم.
سید انبیاءعلیه السلام گفت: شتر وانی است به یمن. او را اویس گویند. قدم بر قدم او نهید.
نقل است که چون خواجه انبیا را علیه السلام وفاة نزدیک رسید گفتند: یا رسول الله! مرقع تو به که دهیم؟
گفت: به اویس قرنی.
چون فاروق و مرتضی از بعد وفاة مصطفی علیه السلام به کوفه آمدند فاروق در میان خطبه گفت: یا اهل نجد قوموا. ای اهل نجد، برخیزید.
برخاستند. گفت: از قرن کسی در میان شما هست؟
گفتند: بلی.
قومی را بدو فرستادند. فاروق رضی الله عنه خبر اویس از ایشان پرسید.
گفتند: نمی‌دانیم.
گفت: صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر شما او را نمی‌دانید؟
یکی گفت: هو احقر شانا من ان یطلبه امیرالمومنین.
گفت: او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند. دیوانه ای احمق است و از خلق وحشی باشد.
گفت او را طلب می‌کنیم. کجاست؟
گفتند: در وادی عرنه یحمی الابل. در آن وادی اشتر نگاه می‌دارد تا شبانگاه نانش دهیم. شوریده ای است. در آبادانیها نیاید، و با کسی صحبت ندارد، و آنچه مردمان خورند او نخورد، غم و شادی ندارد. چون مردمان بخندند او بگرید، و چون بگریند او بخندد.
گفت: او را می‌طلبیم.
پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما، آنجا شدند، او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه می‌داشت. چون بانگ حرکت آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد. او جواب داد. فاروق گفت: «مااسمک»چیست نام تو؟
قال: عبدالله. گفت: بنده خدای.
گفت: همه بندگان خداییم. تو را نام خاص چیست؟
گفت: اویس.
گفت: بنمای دست راست.
بنمود. آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید. بوسه داد دست او را و گفت: که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است. گفته است که امتان مرا دعا کن.
گفت: تو اولیتری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست. فاروق گفت: من خود این کاری می‌کنم. تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور.
گفت یا عمر: بنگر نباید که آن دیگری بود.
گفت: پیغمبر تو را نشان کرده است.
پس اویس گفت: مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم.
ایشان مرقع بدو بدادند. پس گفتند: بپوش و دعا کن.
گفت: صبر کنید تا حاجت بخواهم.
در نپوشید. از بر ایشان دور دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می

گفت: الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی. پیغمبرت حواله اینجا کرده است. و رسول فاروق و مرتضی است. اهلی همه کار خویش کردند، کنون کار تو مانده است.
خطاب آمد که: چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. می‌گفت: نه! همه را خواهم.
باز خطاب آمد که چندین هزار دیگر به تو بخشم. مرقع بپوش. می‌گفت: نه همه خواهم.
باز خطاب می‌آمد که: چندین هزار هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش.
می گفت همه را خواهم. همچنان در مناجات می‌گفت و می‌شنود تا صحابه را صبر نبود. برفتند تا او را در چه کار است بدو رسیدند تا اویس ایشان را بدید گفت: آه، چرا آمدید؟ اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را بنخواستمی. صبر بایست کرد.
فاروق او را دید. گلیمی اشتری خود فراگرفته و سر و پای برهنه توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید. فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت. گفت: کیست که این خلافت از ما بخرد به گرده ای؟
اویس گفت: کسی که عقل ندارد. چه می‌فروشی؟ بینداز تا هرکه را ببابد برگیرد. خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟

ادامه دارد
عطار (ذکر اویس قرنی)