معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.1K photos
13K videos
3.25K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
انسانی که همیشه با چشمان باز نگاه می‌کند، هنر دیدن با چشمان بسته را فراموش کرده است.
آنچه که با چشمان بسته دیده می‌شود، در مقایسه با آنچه با چشمان باز دیده می‌‌شود هیچ است.
وقتی که چشمانت را باز می‌کنی وارد دنیای محدوده‌ها می‌شوی. وقتی که چشمانت را می‌بندی درهای بی‌نهایت گشوده می‌شوند.
چشم‌ها فقط با روی هم نهادن پلک‌ها بسته نمی‌شوند. بستن چشم‌ها یعنی خالی بودن، رهایی از رویاها و افکار
زمانی که افکار و حواس از بین می‌روند چشم‌ها بسته شده‌اند. آنگاه چیزی که متجلی می‌شود، آگاهی جاودانه است، حقیقت است، سرور است.
تمام بازی مربوط به چشم‌هاست. با تحول چشم‌ها، همه چیز متحول می‌گردد.

#اوشو
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش

حضرت حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالم دیگر بباید ساخت وز نو آدمی...


شعر #حافظ
آواز #استادمحمدرضاشجریان
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد، باد
من نیز دل به باد دهم، هرچه باد باد

از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بویِ وصل تو جان باز داد، باد



#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی!

اگر به دوزخ فرستی دعوی دار نیستم، و اگر به بهشت فرمایی بی جمال تو خریدار نیستم. مطلوب ما بر آر که جز وصالِ تو طلبکار نیستم.

روز محشر عاشقان را
با قیامت کار نیست
کار عاشق جز تماشای
و صالِ یار نیست

از سَر کویش اگر
سوی بهشتم می برند
پای ننهم که در آنجا
وعدهٔ دیدار نیست


خواجه عبدالله انصاری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ابوبکر واسطی - قدس سره - گوید: آن که گوید نزدیکم، دور است، و آن که گوید دورم به نیستی خود در هستیِ او مستور است.

هر که گوید که به آن
جانِ جهان نزدیکم
باشد آن دعویِ
نزدیکی او از دوری

وان که گوید که ازو
دورم، آن دوریِ او
هست در پرتو
نزدیکیِ او مستوری


بهارستان
جامی
از تهی سرشار
جویبار لحظه‌ها جاری‌ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب،
واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من
 زندگی را دوست می‌دارم
مرگ را دشمن
وای، اما با که باید گفت این؟
من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه‌ها جاری

#مهدی_اخوان_ثالث
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم

آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق

فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم

#محتشم_کاشانی
درین همسایه مرغی هست، گویا مرغ حق نامش
نمی‌دانم
و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان
درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست
که شب را، همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد
و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها تا صبح
و حق حق می‌زند، کوکو سرایان ناله می‌بارد
و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلوده‌اش آواز
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان، ولی آرام
همَش همدرد، هم ترسان:
-"چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟
چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟
چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟
چرا؟ آخر چرا؟..."
بسیار پرسیدم
و اندهناک ترسیدم
و او - با گریه شاید - گفت:
-"شب و ویرانه، آری این و این آری
من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم
و شب را دوست می‌دارم
و این هو هو و حق حق را
همین، آری همین، من دوست می‌دارم
شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق
و شاید هر چه مطلق را"
نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان
و او - با ضجه شاید - گفت:
-"نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه
ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است
و میراث ِ خداوند است ویرانه
نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من این است"
درین همسایه مرغی هست...

#مهدی_اخوان_ثالث
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«دلا چونی»

دلا چونی دلا چونی دلا چون
همه خونی همه خونی همه خون

ز بهر لیلی سیمین عذاری
چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون...



#سیدخلیل_عالی_نژاد
جهان یادگارست وما رفتنی
به گیتی نماند به جز گفتنی

به نام نگو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست


#حکیم_ابوالقاسم_فردوسی
من کیم کاندیشه ی تو هم نفس باشد مرا

یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا

گر بود شایسته ی غم خوردن تو جان من

این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا

#عبدالواسع_جبلی
گه خیال روی او ،گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست

هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دل است
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست

#فیض_کاشانی

در دل دو هزار غم نهفته

یک حرف از آن به کس نگفته

#ملک_الشعرای_بهار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ای چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تاسحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده ام می جست وگفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیمای داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهدالوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت


آواز #محمدرضا_شجریان
شعر #حضرت_سعدی
دستگاه #چهارگاه
آلبوم دستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جوانمردا! از بی دلان چه خبر داری؟ دیوانه که عاقلی کند کارش چون بود؟ خامش دان.

نامه ها
عین القضات همدانی
کسی مردی را در زمان ابویزید بسطامی قدّس سرّه ملاقات کرد و بدو گفت: آیا ابویزید را دیده ای؟
گفت: من خدای را دیده ام و از ابویزید بی نیازم کرد،
آن مرد گفت: اگر ابویزید را یک بار می دیدی بهتر از آن بود که خدای را هزار بار ببینی،
چون این را از او شنید به کویِ ابویزید رفت و با آن مرد سر راهی که ابویزید از آن گذر می کرد نشست،
ابویزید در حالی که موهایش بر دوشش ریخته بود بر آنها گذشت، آن مرد بدو گفت: این ابویزید است، بدو نظر کرد و در دم جان سپرد، آن مرد ابویزید را از کار آن مرد خبر داد، ابویزید گفت: خدای را بر مقدار خودش می دیده، و چون ما را مشاهده کرد، حق تعالی بر مقدار ما برایش تجلی کرد، لذا طاقت نیاورد و جان سپرد.

شیخ محیی الدین ابن عربی
فتوحات مکیه
می خوردن و گِردِ نیکوان گردیدن
به زان که به زرق،،،، زاهدی ورزیدن

گرعاشق و مست دوزخی خواهدبود
پس روی بهشت، کس نخواهد دیدن

خیام
خنک آندم که نشينيم در ايوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به يکي جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حيات
آن زماني که درآييم به بستان من و تو

اختران فلک آيند به نظاره ما
مه خود را بنماييم بديشان من و تو

من و تو بي من و تو جمع شويم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پريشان من و تو

طوطيان فلکي جمله شکرخوار شوند
در مقامي که بخنديم بدان سان من و تو

اين عجبتر که من و تو به يکي کنج اين جا
هم در اين دم به عراقيم و خراسان من و تو

به يکي نقش بر اين خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدي و شکرستان من و تو


مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۴


آن چه ایوانیست که مولانا تمنای آن را دارد ؟
ایوان , ایوان وحدت است و چه خوش است که همه دکان های من ذهنی و تعلقاتش را ببیندیم و با او در ایوان به شراب نشینیم.
چه خوش است آن دم, که یار, یار من باشد. و تمام تفرقه ها و دیوار ها و مرز ها شکسته شوند و صلحی شیرین و روح فزا در میان انسان ها و کل هستی بر قرار باشد.

ایوان (عالم وحدت)، جاییست که تضادها به هم رسیده اند و در هم محو شده اند. دوگانگی ها جای خود را به یگانگی ها سپرده اند. اختلافها در صورت و مظاهر بوده و در اصل و حقیقت، دوگانگی وجود ندارد. از منظر مولانا، راه رسیدن به این وحدت، رهایی از کثرت و سایه هاست‌ .