سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینهٔ این درگاهی
همچو جم جرعهٔ ما کش که ز سرّ دو جهان
پرتو جام جهانبین دهدت آگاهی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشت زیر سر و بر تارک هفتاختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحبجاهی
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی!
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی؟!
حافظ
گفت بازآی که دیرینهٔ این درگاهی
همچو جم جرعهٔ ما کش که ز سرّ دو جهان
پرتو جام جهانبین دهدت آگاهی
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
خشت زیر سر و بر تارک هفتاختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحبجاهی
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی!
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین میخواهی؟!
حافظ
بِدان دلیل که هر شام را بوَد صبحی
غمت مقدمهٔ شادمانی است ای دوست
اگر حدیث لقایت نیاورم به زبان
ز بیمِ قاعدهٔ لنترانی است ای دوست
فراق روی تو ما را ز عمر کرد ملول
که مرگ خوشتر از این زندگانی است ای دوست
عماد_فقیه_کرمانی
غمت مقدمهٔ شادمانی است ای دوست
اگر حدیث لقایت نیاورم به زبان
ز بیمِ قاعدهٔ لنترانی است ای دوست
فراق روی تو ما را ز عمر کرد ملول
که مرگ خوشتر از این زندگانی است ای دوست
عماد_فقیه_کرمانی
بیا ای ساقی مستان و جام می به مستان ده
بیا آب حیاتت را به دست می پرستان ده
نشان رند سرمستی اگر یاری ز تو جوید
کرم فرما ز لطف خود نشان او به یاران ده
شاه نعمتالله ولی
بیا آب حیاتت را به دست می پرستان ده
نشان رند سرمستی اگر یاری ز تو جوید
کرم فرما ز لطف خود نشان او به یاران ده
شاه نعمتالله ولی
یک نفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
فیض_کاشانی
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
فیض_کاشانی
پیر من و مراد من، درد من و دوای من
فاش بگویم این سخن شمس من و خدای من
از تو به حق رسیدهام، ای حقِ حقگزار من
شکر تو را ستادهام شمس من و خدای من
مات شدم ز عشق تو زآنکه شه دو عالمی
تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من
محو شدم به پیش تو تا که اثر نماندم
شرط ادب چنین بود شمس من و خدای من
شهپر جبرئیل را طاقت آن کجا بود
از تو نشان دهد مرا شمس من و خدای من
حاتم طی کجا که تا بوسه دهد رکاب را
وقت سخا و بخشش است شمس من و خدای من
عیسی مرده زنده کرد، دید فنای خویشتن
زنده جاودان تویی شمس من و خدای من
ابر بیا و آب زن مشرق و مغرب جهان
صور بِدَم که میرسد شمس من و خدای من
حور و قصور را بگو تخت برون بر از بهشت
تخت بنه که میرسد شمس من و خدای من
کعبه من کنشت تو دوزخ من بهشت تو
مونس روزگار من شمس من و خدای من
برق اگر هزار بار چرخ زند به شرق و غرب
از تو نشان کی آورد شمس من و خدای من
حضرت_مولانا
فاش بگویم این سخن شمس من و خدای من
از تو به حق رسیدهام، ای حقِ حقگزار من
شکر تو را ستادهام شمس من و خدای من
مات شدم ز عشق تو زآنکه شه دو عالمی
تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من
محو شدم به پیش تو تا که اثر نماندم
شرط ادب چنین بود شمس من و خدای من
شهپر جبرئیل را طاقت آن کجا بود
از تو نشان دهد مرا شمس من و خدای من
حاتم طی کجا که تا بوسه دهد رکاب را
وقت سخا و بخشش است شمس من و خدای من
عیسی مرده زنده کرد، دید فنای خویشتن
زنده جاودان تویی شمس من و خدای من
ابر بیا و آب زن مشرق و مغرب جهان
صور بِدَم که میرسد شمس من و خدای من
حور و قصور را بگو تخت برون بر از بهشت
تخت بنه که میرسد شمس من و خدای من
کعبه من کنشت تو دوزخ من بهشت تو
مونس روزگار من شمس من و خدای من
برق اگر هزار بار چرخ زند به شرق و غرب
از تو نشان کی آورد شمس من و خدای من
حضرت_مولانا
وقتی حرف می زنیم، بیشتر میخواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را...
کسی که قانع شده باشد، کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند.
#فریدون_تنکابنی/ یادداشتهای شهر شلوغ
کسی که قانع شده باشد، کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند.
#فریدون_تنکابنی/ یادداشتهای شهر شلوغ
همهی چیزهایی که دوست دارم
از آنِ من نیست
دریا
پاییز
و عشق تو
تنها
زخمهایم از آنِ من است،
خیابانی که مرا به سمت مرگی زیبا
روانه میسازد.
#غاده_السمان
📕چشمهای تو، سرنوشت من
از آنِ من نیست
دریا
پاییز
و عشق تو
تنها
زخمهایم از آنِ من است،
خیابانی که مرا به سمت مرگی زیبا
روانه میسازد.
#غاده_السمان
📕چشمهای تو، سرنوشت من
مردم را سخن نجات خوش نمیآید، سخن دوزخیان خوش میآید؛ سخنی که در آن نجات باشد آن راستی است.
لاجرم ما نیز دوزخ را چنان بتفسانیم (۱) که بمیرد از بیم.
شمس الدین محمد تبریزی
۱- تفساندن: سوزاندن
لاجرم ما نیز دوزخ را چنان بتفسانیم (۱) که بمیرد از بیم.
شمس الدین محمد تبریزی
۱- تفساندن: سوزاندن
سر زد به فلک ناله ی مستانه ام امشب
بیگانه ز خویشم من دیوانه ام امشب
ساغر که بجز خنده ندارد شده گریان
مینا صفت از گریه ی مستانه ام امشب
ای ماه که وصل تو بود گنج مرادم
آباد نکردی ز چه ویرانه ام امشب ؟
چون لاله جدا از رخت ای ساقی سرمست
از خونِ جگر ، پر شده پیمانه ام امشب
گر شهره ی شهرم، عجبی نیست که امروز
افسون تو گشتم من و افسانه ام امشب
با آتش عشق تو زبس خوی گرفتم
در خنده زجان بازی پروانه ام امشب
ای کاش سحر زودتر آید که چنان شمع
در تاب و تب از دوری جانانه ام امشب
«گلشن» فلکم دشمن جان است که از مهر
روشن نشد از ماه رخش خانه ام امشب
#گلشن_کردستانی
بیگانه ز خویشم من دیوانه ام امشب
ساغر که بجز خنده ندارد شده گریان
مینا صفت از گریه ی مستانه ام امشب
ای ماه که وصل تو بود گنج مرادم
آباد نکردی ز چه ویرانه ام امشب ؟
چون لاله جدا از رخت ای ساقی سرمست
از خونِ جگر ، پر شده پیمانه ام امشب
گر شهره ی شهرم، عجبی نیست که امروز
افسون تو گشتم من و افسانه ام امشب
با آتش عشق تو زبس خوی گرفتم
در خنده زجان بازی پروانه ام امشب
ای کاش سحر زودتر آید که چنان شمع
در تاب و تب از دوری جانانه ام امشب
«گلشن» فلکم دشمن جان است که از مهر
روشن نشد از ماه رخش خانه ام امشب
#گلشن_کردستانی
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت
#مولانا
درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت
صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت
کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت
چو بر میآید این آتش فغان میخیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت
#مولانا
به حسن تو نباشد یار دیگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر
مرا غیر تماشای جمالت
مبادا در دو عالم کار دیگر
بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز
اگر بودی چو تو عیار دیگر
چو خورشید جمالت روی بنمود
ز هر ذره شنو اقرار دیگر
زهی دریا که آگندی ز گوهر
که هر قطره نمود انبار دیگر
به یک خانه دو بیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر
خدایا هر دو را تیمار کردی
ولیکن ماند آن تیمار دیگر
چه داند جان منکر این سخن را
که او را نیست آن دیدار دیگر
که منکر گفت سنایی خود همینست
سنایی گفت نی خروار دیگر
بدان خروار تو خروار منگر
گشا دو چشم عیسی وار دیگر
مولانا
درآ ای ماه خوبان بار دیگر
مرا غیر تماشای جمالت
مبادا در دو عالم کار دیگر
بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز
اگر بودی چو تو عیار دیگر
چو خورشید جمالت روی بنمود
ز هر ذره شنو اقرار دیگر
زهی دریا که آگندی ز گوهر
که هر قطره نمود انبار دیگر
به یک خانه دو بیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر
خدایا هر دو را تیمار کردی
ولیکن ماند آن تیمار دیگر
چه داند جان منکر این سخن را
که او را نیست آن دیدار دیگر
که منکر گفت سنایی خود همینست
سنایی گفت نی خروار دیگر
بدان خروار تو خروار منگر
گشا دو چشم عیسی وار دیگر
مولانا
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
#سعدی
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
#سعدی
تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
رهی معیری
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همهگرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم
رهی معیری
درون اشک من افتاد نقش اندامش
به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید
ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید
رهی معیری
به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید
ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او
ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید
رهی معیری
۳ اسفند زادروز بانو دلکش
( زادهٔ ۳ اسفند ۱۳۰۳ بابل -- درگذشتهٔ ۱۱ شهریور ۱۳۸۳ تهران) خواننده موسیقی سنتی، فولکلور و پاپ
از بانو دلکش با عناوینی چون «حنجره طلایی» «بانوی آواز ایران» و «آتش کاروان هنر» نام برده شده است.
نام اصلی دلکش «عصمت باقرپور پنبه فروش» بود. او از کودکی استعداد خوانندگی خود را نشان می داد و هر جا که بچههای محل جمع می شدند، شروع به خواندن میکرد. وی در کودکی به مدرسه نرفت و هنگامی که ۱۲ ساله شد، پدرش درگذشت. مادرش که در کنار او دارای شش دختر و سه پسر دیگر بود، او را نزد دختر ازدواج کرده اش به تهران فرستاد.
عصمت ۱۲ ساله بود که به دبستان رفت اما خیلی زود خود را به کلاس پنجم رسانید.
کشف استعداد : وی در ۱۷ سالگی به کلاس پنجم دبستان رسید. در آن زمان دانشآموزان پنجم و ششم دبستان هفتهای یک ساعت کلاس موسیقی داشتند و به آنها سرودهای میهنی آموزش داده میشد. روزی در همین کلاسها، به همراه دیگر شاگردان در حال خواندن سرود بود که آموزگار موسیقی، «ظهیرالدینی» که ویلونیست هم بود، وی را صدا زد و از زیبایی و رسایی صدای او گفت که یک نت بالاتر از همهٔ میخواند و از دلکش پرسید که آیا مایل به خواندن در رادیو هست؟ در آن زمان رادیو به تازگی تاسیس شده بود. دلکش با ظهیرالدینی به ادارهٔ موسیقی رفت. در آن هنگام هیئت رئیسهٔ ادارهٔ موسیقی، روحالله خالقی، علینقی وزیری و حشمت سنجری بودند. خالقی پس از شنیدن صدای دلکش، وی را پذیرفت و او را برای آموزش آواز به استاد عبدالعلی وزیری، پسرعموی علینقی وزیری سپرد. دلکش بسیار زود گوشههای موسیقی را آموخت. حدود شش ماه طول کشید تا توانست سراسر دستگاه سهگاه را یاد بگیرد اما آموزش آواز سه سال به درازا کشید تا وی دستگاههای گوناگون را بیاموزد.
آغاز به کار در رادیو : پس از دوره آموزش، اکنون او آمادگی داشت تا به جمع خوانندگان رادیو بپیوندد. دلکش در آن هنگام ۲۰ ساله بود و کمتر از پنج سال از تاسیس رادیو میگذشت. تا آن زمان خوانندگان زن قدیمی چون قمرالملوک وزیری، روحانگیز و ملوک ضرابی و روحبخش بانوان آوازهخوان پیشرو در رادیو بودند و در این وضعیت که خوانندگان قدیمی همچنان سکاندار رادیو بودند، نیاز به صدایی تازه نفس احساس میشد. نخستین اجرای دلکش در رادیو در سال ۱۳۲۳ بود. از نخستین باری که صدای او از فرستندهٔ «بیسیم پهلوی» در چهارراه سیدخندان تهران پخش شد، توجه همگان را جلب کرد.
هنگام آغاز کار دلکش در رادیو، آهنگسازی برای همکاری با وی وجود نداشت و او نمیتوانست تصنیف بخواند. بنابراین با توجه به تسلط و مهارتش در خواندن ترانههای محلی مازندرانی، تصمیم گرفته شد که برای جبران این کاستی، پس از خواندن هر آواز در رادیو، یک آواز محلی مازندرانی هم بخواند. آوازهایی مانند «ربابهجان»، «مریمجان»، «زهراجان»، «امیری»، «رعناجان» و... که دلکش این آوازها را از زمان کودکیاش در بابل بلد بود و میخواند.
روحالله خالقی برای آغاز کارش نام هنری «دلکش» را که نام گوشهای از دستگاه ماهور است، برگزید.
دلکش در مدت زمان کوتاهی به جمع بزرگان رادیو پیوست و با خوانندگان بزرگ و نامی ترانههای دوصدایی اجرا کرد. صدای او افزون بر حجم بالا، قدرت و گستردگی فراوانی داشت.
دلکش بعد از سالیان زیاد فعالیت هنری، با شروع انقلاب مانند بسیاری دیگر از همکارانش از خوانندگی منع شد و سالیان درازی در افسردگی بسر برد و سرانجام در پی بیماری درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
( زادهٔ ۳ اسفند ۱۳۰۳ بابل -- درگذشتهٔ ۱۱ شهریور ۱۳۸۳ تهران) خواننده موسیقی سنتی، فولکلور و پاپ
از بانو دلکش با عناوینی چون «حنجره طلایی» «بانوی آواز ایران» و «آتش کاروان هنر» نام برده شده است.
نام اصلی دلکش «عصمت باقرپور پنبه فروش» بود. او از کودکی استعداد خوانندگی خود را نشان می داد و هر جا که بچههای محل جمع می شدند، شروع به خواندن میکرد. وی در کودکی به مدرسه نرفت و هنگامی که ۱۲ ساله شد، پدرش درگذشت. مادرش که در کنار او دارای شش دختر و سه پسر دیگر بود، او را نزد دختر ازدواج کرده اش به تهران فرستاد.
عصمت ۱۲ ساله بود که به دبستان رفت اما خیلی زود خود را به کلاس پنجم رسانید.
کشف استعداد : وی در ۱۷ سالگی به کلاس پنجم دبستان رسید. در آن زمان دانشآموزان پنجم و ششم دبستان هفتهای یک ساعت کلاس موسیقی داشتند و به آنها سرودهای میهنی آموزش داده میشد. روزی در همین کلاسها، به همراه دیگر شاگردان در حال خواندن سرود بود که آموزگار موسیقی، «ظهیرالدینی» که ویلونیست هم بود، وی را صدا زد و از زیبایی و رسایی صدای او گفت که یک نت بالاتر از همهٔ میخواند و از دلکش پرسید که آیا مایل به خواندن در رادیو هست؟ در آن زمان رادیو به تازگی تاسیس شده بود. دلکش با ظهیرالدینی به ادارهٔ موسیقی رفت. در آن هنگام هیئت رئیسهٔ ادارهٔ موسیقی، روحالله خالقی، علینقی وزیری و حشمت سنجری بودند. خالقی پس از شنیدن صدای دلکش، وی را پذیرفت و او را برای آموزش آواز به استاد عبدالعلی وزیری، پسرعموی علینقی وزیری سپرد. دلکش بسیار زود گوشههای موسیقی را آموخت. حدود شش ماه طول کشید تا توانست سراسر دستگاه سهگاه را یاد بگیرد اما آموزش آواز سه سال به درازا کشید تا وی دستگاههای گوناگون را بیاموزد.
آغاز به کار در رادیو : پس از دوره آموزش، اکنون او آمادگی داشت تا به جمع خوانندگان رادیو بپیوندد. دلکش در آن هنگام ۲۰ ساله بود و کمتر از پنج سال از تاسیس رادیو میگذشت. تا آن زمان خوانندگان زن قدیمی چون قمرالملوک وزیری، روحانگیز و ملوک ضرابی و روحبخش بانوان آوازهخوان پیشرو در رادیو بودند و در این وضعیت که خوانندگان قدیمی همچنان سکاندار رادیو بودند، نیاز به صدایی تازه نفس احساس میشد. نخستین اجرای دلکش در رادیو در سال ۱۳۲۳ بود. از نخستین باری که صدای او از فرستندهٔ «بیسیم پهلوی» در چهارراه سیدخندان تهران پخش شد، توجه همگان را جلب کرد.
هنگام آغاز کار دلکش در رادیو، آهنگسازی برای همکاری با وی وجود نداشت و او نمیتوانست تصنیف بخواند. بنابراین با توجه به تسلط و مهارتش در خواندن ترانههای محلی مازندرانی، تصمیم گرفته شد که برای جبران این کاستی، پس از خواندن هر آواز در رادیو، یک آواز محلی مازندرانی هم بخواند. آوازهایی مانند «ربابهجان»، «مریمجان»، «زهراجان»، «امیری»، «رعناجان» و... که دلکش این آوازها را از زمان کودکیاش در بابل بلد بود و میخواند.
روحالله خالقی برای آغاز کارش نام هنری «دلکش» را که نام گوشهای از دستگاه ماهور است، برگزید.
دلکش در مدت زمان کوتاهی به جمع بزرگان رادیو پیوست و با خوانندگان بزرگ و نامی ترانههای دوصدایی اجرا کرد. صدای او افزون بر حجم بالا، قدرت و گستردگی فراوانی داشت.
دلکش بعد از سالیان زیاد فعالیت هنری، با شروع انقلاب مانند بسیاری دیگر از همکارانش از خوانندگی منع شد و سالیان درازی در افسردگی بسر برد و سرانجام در پی بیماری درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
کلیله گفت که: پادشاه بر اِطلاق اهل فضل و مروّت را به کمالِ کرامات مخصوص نگرداند، لٰکن اِقبال بر نزدیکانِ خود فرماید که در خدمتِ او منازل موروث دارند و به وسایلِ مقبول متحرِّم باشند، چون شاخِ رَز که بر درختِ نیکوتر و بارورتر نرود و بدانچه نزدیکتر باشد درآویزد.
کلیله و دمنه
کلیله و دمنه
دادرس عشق و ستمگر عشق و تسکین خواه عشق
بر که بشمارم تظلم تا شود آگاه عشق
از تحیر شش جهت بسته ست بر من راه عشق
چند گویم آه عشق و آه عشق و آه عشق
#بیدل
بر که بشمارم تظلم تا شود آگاه عشق
از تحیر شش جهت بسته ست بر من راه عشق
چند گویم آه عشق و آه عشق و آه عشق
#بیدل
دماغ انتخابم نیست در بازار نیک و بد
عسل با موم میجویم، رطب با هسته میخواهم
نمیدانم نشستوخاست الحق تا بیاموزم
زمین برخاسته از جا، فلک بنشسته میخواهم
#طالب
عسل با موم میجویم، رطب با هسته میخواهم
نمیدانم نشستوخاست الحق تا بیاموزم
زمین برخاسته از جا، فلک بنشسته میخواهم
#طالب
پروفسور حسابی: ۲۲ سال درس دادم؛
.
۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
.
۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
.
۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
.
۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
.
۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
.
۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
.
۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
.
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)
۳ اسفند زادروز پروفسور حسابی پدر علم فیزیک ایران گرامی باد
.
۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
.
۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
.
۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
.
۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
.
۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
.
۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
.
۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
.
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)
۳ اسفند زادروز پروفسور حسابی پدر علم فیزیک ایران گرامی باد