〇🍂
🍂
🔺شعری از «عمران صلاحی» بهزبان ترکیآذربایجانی
□« آینا کیمی»
پارچالاندیق، سینمادیق!
داش آتانلار بیلمهدیلر،
پارچالانمیش آینادا
بیر آیدان مین آی چیخار
بیر گونشدن مین گونش
بیر اولدوزدان مین اولدوز.
پارچالاندیق آینا کیمی
چوخالیریق،
چوخالدیریق ایشقی.
☆☆☆☆☆
□«مثلِ آینه»
تکّه تکّه شدیم، اما نشکستیم!
آنها که سنگ انداختند، ندانستند
در آینهی تکّهتکّه شده
از یک ماه، هزار ماه زاده میشود
از یک خورشید، هزار خورشید
از یک ستاره، هزار ستاره
تکّهتکّه شدیم مثلِ آینه
بیشمار میشویم
روشنایی را بیشمار میکنیم.
●■●شاعر: #عمران_صلاحی |ایران، ۱۳۸۵-۱۳۲۵ |
●■●برگردان به فارسی: #مجتبا_نهانی
#زادروز_عمران_صلاحی
🍂
🔺شعری از «عمران صلاحی» بهزبان ترکیآذربایجانی
□« آینا کیمی»
پارچالاندیق، سینمادیق!
داش آتانلار بیلمهدیلر،
پارچالانمیش آینادا
بیر آیدان مین آی چیخار
بیر گونشدن مین گونش
بیر اولدوزدان مین اولدوز.
پارچالاندیق آینا کیمی
چوخالیریق،
چوخالدیریق ایشقی.
☆☆☆☆☆
□«مثلِ آینه»
تکّه تکّه شدیم، اما نشکستیم!
آنها که سنگ انداختند، ندانستند
در آینهی تکّهتکّه شده
از یک ماه، هزار ماه زاده میشود
از یک خورشید، هزار خورشید
از یک ستاره، هزار ستاره
تکّهتکّه شدیم مثلِ آینه
بیشمار میشویم
روشنایی را بیشمار میکنیم.
●■●شاعر: #عمران_صلاحی |ایران، ۱۳۸۵-۱۳۲۵ |
●■●برگردان به فارسی: #مجتبا_نهانی
#زادروز_عمران_صلاحی
〇🍂
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن میدَود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانات
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند●
#عمران_صلاحی
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن میدَود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانات
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند●
#عمران_صلاحی
#خاطره
{ يک شب #نصرت_رحمانی وارد کافه نادری شد و به #اخوان_ثالث گفت :
« من همين حالا سی تومن پول احتياج دارم .» اخوان جواب داد :
«من پولم کجا بود؟ برو خدا روزیت رو جای ديگه حواله کنه»
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی برگشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت :
«اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتی!»
نصرت رحمانی گفت :
«از دم در،پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سی تومن لازم نداشتم.
اين بيست تومن هم بقيه پولت !
ضمنا"، اين خودکار هم توی پالتوت بود ! :) » }
📗«خاطرات طنز» - #عمران_صلاحی
{ يک شب #نصرت_رحمانی وارد کافه نادری شد و به #اخوان_ثالث گفت :
« من همين حالا سی تومن پول احتياج دارم .» اخوان جواب داد :
«من پولم کجا بود؟ برو خدا روزیت رو جای ديگه حواله کنه»
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی برگشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت :
«اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتی!»
نصرت رحمانی گفت :
«از دم در،پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سی تومن لازم نداشتم.
اين بيست تومن هم بقيه پولت !
ضمنا"، اين خودکار هم توی پالتوت بود ! :) » }
📗«خاطرات طنز» - #عمران_صلاحی
سالهاست
که از جزیرهای متروک
نامهای را در بطری
روانهی آبهای عالم کردهام...
اگر کسی عاشق باشد
میتواند کلماتم را بخواند
به هر زبانی
در هر سرزمینی...
گاهی فکر میکنم
کسی میآید
و با همان شیشه
برایم شراب میآورد ....
#عمران_صلاحی
که از جزیرهای متروک
نامهای را در بطری
روانهی آبهای عالم کردهام...
اگر کسی عاشق باشد
میتواند کلماتم را بخواند
به هر زبانی
در هر سرزمینی...
گاهی فکر میکنم
کسی میآید
و با همان شیشه
برایم شراب میآورد ....
#عمران_صلاحی
کمک كنین هُلش بدیم چرخِ ستاره پنچره
رو آسمونِ شهری كه ستاره برقِ خنجره
گلدون سرد و خالی رو بذار كنار پنجره
بلكه با دیدنش یه شب وا بشه چن تا حنجره
به ما كه خستهایم بگه خونهی باهار كدوم وره؟
تو شهرمون آخ بمیرم چشم ستاره كور شده
برگ درخت باغمون زبالهی سپور شده
مسافر امیدمون رفته از اینجا دور شده
كاش تو فضای چشممون پیدا بشه یه شاپره
به ما كه خستهایم بگه خونهی باهار كدوم وره؟
كنار تنگ ماهیا گربه رو نازش میكنن
سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش میكنن
آخر خط كه میرسیم خطو درازش میكنن
آهـــای فلك كه گردنت از همهمون بلنتره
به ما كه خستهایم بگو خونهی باهار كدوم وره؟
#عمران_صلاحی
#زادروز
رو آسمونِ شهری كه ستاره برقِ خنجره
گلدون سرد و خالی رو بذار كنار پنجره
بلكه با دیدنش یه شب وا بشه چن تا حنجره
به ما كه خستهایم بگه خونهی باهار كدوم وره؟
تو شهرمون آخ بمیرم چشم ستاره كور شده
برگ درخت باغمون زبالهی سپور شده
مسافر امیدمون رفته از اینجا دور شده
كاش تو فضای چشممون پیدا بشه یه شاپره
به ما كه خستهایم بگه خونهی باهار كدوم وره؟
كنار تنگ ماهیا گربه رو نازش میكنن
سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش میكنن
آخر خط كه میرسیم خطو درازش میكنن
آهـــای فلك كه گردنت از همهمون بلنتره
به ما كه خستهایم بگو خونهی باهار كدوم وره؟
#عمران_صلاحی
#زادروز
من دلم میخواهد
مثل نیلوفر آبی باشم
من دلم میخواهد
عصر با ماهیها
بنشینیم
و کمی گپ بزنیم.
شهری از آب دلم میخواهد
خانهای در آن شهر
و در آن خانه به هر پنجرهای
پرده از پارچه ی نازک آب.
من دلم میخواهد
دختران ، دختر آبی باشند
دامن از موج بپوشند و برقصند سبک
روح من
انعطاف خزه را داشته باشد در آب
در زمینی که ز بیم
اشک هم حتی
سقط میباید کرد.
گریه در آب چه لذت بخش است
من که انباشته هستم از اشک
داخل آب اگر گریه کنم
تو نخواهی فهمید
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم در آب
آب یعنی همهی خوبیها...
#عمران_صلاحی
مثل نیلوفر آبی باشم
من دلم میخواهد
عصر با ماهیها
بنشینیم
و کمی گپ بزنیم.
شهری از آب دلم میخواهد
خانهای در آن شهر
و در آن خانه به هر پنجرهای
پرده از پارچه ی نازک آب.
من دلم میخواهد
دختران ، دختر آبی باشند
دامن از موج بپوشند و برقصند سبک
روح من
انعطاف خزه را داشته باشد در آب
در زمینی که ز بیم
اشک هم حتی
سقط میباید کرد.
گریه در آب چه لذت بخش است
من که انباشته هستم از اشک
داخل آب اگر گریه کنم
تو نخواهی فهمید
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم در آب
آب یعنی همهی خوبیها...
#عمران_صلاحی
خدا چه حوصلهای داشت روز خلقت تو
كه هیچ نقص ندارد تراش قامت تو
نشسته شبنم حرفی لطیف و روشن و پاک
بروی غنچهٔ لبهای پر طراوت تو
از این جهنم سوزان دگر چه باک مرا
كه آرمیده دلم در بهشت صحبت تو
درون سینهٔ من اعتقاد معجزه را
دوباره زنده كند دست پر محبت تو
فدای این دل تنگم كه بی اشاره تو
غبار ره شد و راضی نشد به زحمت تو
#عمران_صلاحی
كه هیچ نقص ندارد تراش قامت تو
نشسته شبنم حرفی لطیف و روشن و پاک
بروی غنچهٔ لبهای پر طراوت تو
از این جهنم سوزان دگر چه باک مرا
كه آرمیده دلم در بهشت صحبت تو
درون سینهٔ من اعتقاد معجزه را
دوباره زنده كند دست پر محبت تو
فدای این دل تنگم كه بی اشاره تو
غبار ره شد و راضی نشد به زحمت تو
#عمران_صلاحی
معرفی عارفان
گر بدانی چه قدر تشنهٔ دیدار توام خواهی آمد عرقآلود به آغوش مرا! صائب تبریزی
به آفتاب سلام
که باز میشود آهسته بر دریچهی صبح
به شیر آب سلام
که چکهچکه سخن میگوید
و #حوض میشنود
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست میکند
به بوی تازهی نان.
#عمران_صلاحی
که باز میشود آهسته بر دریچهی صبح
به شیر آب سلام
که چکهچکه سخن میگوید
و #حوض میشنود
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست میکند
به بوی تازهی نان.
#عمران_صلاحی
هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو بر می گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم
#عمران_صلاحی
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو بر می گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم
#عمران_صلاحی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرچه بیشتر میگریزم
به تو نزدیکتر میشوم
هر چه رو برمیگردانم
تو را بیشتر میبینم
جزیرهای هستم در آبهای شیدایی
از همه سو به تو محدودم
هزار و یک آینه
تصویرت را میچرخانند
از تو آغاز میشوم؛
در تو پایان میگیرم.
#عمران_صلاحی
نامات را بر زبان میآورم
دریا بر من گستردهتر میشود
دریایی که ادامهی گیسوان توست
کلامات را سرمهی چشم میکنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آبها میبینم
میخوانمات
موجی بلند به ساحل میدود و دست میگشاید
صدفی پلک میزند
و تو در گیسوانات میتابی.
#عمران_صلاحي
دریا بر من گستردهتر میشود
دریایی که ادامهی گیسوان توست
کلامات را سرمهی چشم میکنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آبها میبینم
میخوانمات
موجی بلند به ساحل میدود و دست میگشاید
صدفی پلک میزند
و تو در گیسوانات میتابی.
#عمران_صلاحي
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن میدَود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانات
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند
#عمران_صلاحی
#عمران صلاحی ( ۱ اسفند ۱۳۲۵ - ۱۱مهر ۱۳۸۵ ) شاعر، نویسنده ،مترجم و طنزپرداز ایرانی بود
تو بودی که گفتی چمن میدَود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانات
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند
#عمران_صلاحی
#عمران صلاحی ( ۱ اسفند ۱۳۲۵ - ۱۱مهر ۱۳۸۵ ) شاعر، نویسنده ،مترجم و طنزپرداز ایرانی بود
۱۱ مهر سالروز درگذشت عمران صلاحی
(زاده ۱ اسفند ۱۳۲۵ تهران – درگذشته ۱۱ مهر ۱۳۸۵ تهران) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز
او تحصیلاتش را در شهرهای قم، تهران و تبریز بهپایان رسانید. نخستین شعرش در مجله اطلاعات کودکان بهسال ۱۳۴۰ بهچاپ رسید و نوشتن را از مجله توفیق و بهدنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزه طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجله خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با مجله گلآقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمالتعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، حلبی، آبحوضی، زنبور، بچهی جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و ... و نشریه بخارا همکاری داشت.
سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد و همچنین سالها همکار شورایعالی ویرایش سازمان صداوسیما بود.
عمده شهرت او در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی باعنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان بر اساس این نوشتهها، آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید بهچاپ رسید. از او آثاری بهزبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
#عمران_صلاحی
(زاده ۱ اسفند ۱۳۲۵ تهران – درگذشته ۱۱ مهر ۱۳۸۵ تهران) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز
او تحصیلاتش را در شهرهای قم، تهران و تبریز بهپایان رسانید. نخستین شعرش در مجله اطلاعات کودکان بهسال ۱۳۴۰ بهچاپ رسید و نوشتن را از مجله توفیق و بهدنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزه طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجله خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با مجله گلآقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمالتعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، حلبی، آبحوضی، زنبور، بچهی جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و ... و نشریه بخارا همکاری داشت.
سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد و همچنین سالها همکار شورایعالی ویرایش سازمان صداوسیما بود.
عمده شهرت او در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی باعنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان بر اساس این نوشتهها، آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید بهچاپ رسید. از او آثاری بهزبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
#عمران_صلاحی
تکهتکه شدیم، نشکستیم
سنگاندازان ندانستند
از آینهی شکسته شده،
از یک ماه، هزار ماه
از یک خورشید، هزار خورشید
و از یک ستاره، هزار ستاره
پدید میآید.
تکهتکه شدیم چون آینه
افزون میشویم،
افزونتر میکنیم روشنایی را.
#عمران_صلاحی
سنگاندازان ندانستند
از آینهی شکسته شده،
از یک ماه، هزار ماه
از یک خورشید، هزار خورشید
و از یک ستاره، هزار ستاره
پدید میآید.
تکهتکه شدیم چون آینه
افزون میشویم،
افزونتر میکنیم روشنایی را.
#عمران_صلاحی
#عمران_صلاحی (زادهٔ ۱ اسفند ۱۳۲۵ – درگذشتهٔ ۱۱ مهر ۱۳۸۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی بود.
عمران صلاحی در یکم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس تهران مهاجرت کرده بودند، متولد گردید.
خود او در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، عمران صلاحی» نشر ثالث صفحه ۱۸ دربارهٔ تاریخ تولدش میگوید: «من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شدهام. در محلهٔ امیریهٔ مختاری. البته آن طور که شناسنا مهام میگوید باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب در اول اسفند اتفاق افتاده باشد. اما خالهٔ بزرگم میگفت ۱۰ تیرماه متولد شدهام.»که البته او خود بیشتر بر ۱ اسفند تأکید داشت.
صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، وتبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.
عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با گل آقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهٔ جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… و نشریه بخارا همکاری داشت.
صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود.
عمده شهرت صلاحی در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشتهها آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید و چاپ کتاب در سال ۱۳۹۳ به نوبت چهارم رسید. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
او در سال ۱۳۵۳ با هایده وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییوبستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
عمران صلاحی در یکم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از پدری اردبیلی و مادری مهاجر که از باکو به سمنان و سپس تهران مهاجرت کرده بودند، متولد گردید.
خود او در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، عمران صلاحی» نشر ثالث صفحه ۱۸ دربارهٔ تاریخ تولدش میگوید: «من در سال ۱۳۲۵ در تهران متولد شدهام. در محلهٔ امیریهٔ مختاری. البته آن طور که شناسنا مهام میگوید باید این اتفاق غیرمنتظره و کمی هم عجیب در اول اسفند اتفاق افتاده باشد. اما خالهٔ بزرگم میگفت ۱۰ تیرماه متولد شدهام.»که البته او خود بیشتر بر ۱ اسفند تأکید داشت.
صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، وتبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.
عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.
وی با گل آقا با نامهای مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهٔ جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و… و نشریه بخارا همکاری داشت.
صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود.
عمده شهرت صلاحی در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه بهطور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشتهها آقای حکایتی لقب گرفت و بعدها توسط انتشارات مروارید به چاپ رسید و چاپ کتاب در سال ۱۳۹۳ به نوبت چهارم رسید. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.
او در سال ۱۳۵۳ با هایده وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست.
عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییوبستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچی که ریزد چای
دو عدد استکان بدهکاریم
به علی ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخی از شاخهای دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهای، ای دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغی هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالی را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالی هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگی، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغی هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
#عمران_صلاحی
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچی که ریزد چای
دو عدد استکان بدهکاریم
به علی ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخی از شاخهای دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهای، ای دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغی هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالی را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالی هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگی، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغی هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
#عمران_صلاحی
〇🍂
خود را جا میگذارد
تا هیچکس نفهمد
که رفته است
بیآنكه دَر بگشاید
از خانه بیرون میرود
و مَحو میشود
مثل مَهی سرگردان در تاریکی.
■●شاعر: #عمران_صلاحی | ۱ اسفند۱۳۲۵تهران -- ۱۱مهر۱۳۸۵ تهران |
خود را جا میگذارد
تا هیچکس نفهمد
که رفته است
بیآنكه دَر بگشاید
از خانه بیرون میرود
و مَحو میشود
مثل مَهی سرگردان در تاریکی.
■●شاعر: #عمران_صلاحی | ۱ اسفند۱۳۲۵تهران -- ۱۱مهر۱۳۸۵ تهران |
به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه
و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را
به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته
رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم
#عمران_صالحی
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه
و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را
به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته
رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم
#عمران_صالحی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«گروه موسیقی سپیدار» و اجرای آثاری از #درویشخان
کاری از: بلور بنفش
«گروه سپیدار» در این برنامه آثاری از #درویشخان، نابغهی موسیقی ایران را در برنامه بلور بنفش اجرا میکند. #درویشخان، اولین کلاس آواز زنان را در ایران احداث کرد و چندین سفر به خارج از جمله به «تفلیس» داشت تا قطعاتی را برای گرامافون ضبط کند. #ابوسعید_مرضایی،نوازندهی سهتار و سرپرست گروه، ساختههای #درویشخان را بازآفرینی کرده و #هلیا_بنده با رقصهایی برگرفته از رقص دوران قاجار، گروه را همراهی میکند.
این برنامه توسط #بهزاد_بلور در یکی از دیدنیترین بناهای تاریخی تفلیس ضبط شده است.
گروه سپیدار: #ابوسعید_مرضایی ، #سحر_زیبایی، #فرشاد_صارمی، #عمران_فروزش، #معصومه_مقدسی