واله و شیدا ، دلِ من ،
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا
مـا با می و میـنا، سر تقـوی داریـم
دنـیا طلـبیـم و مـیل عقـبی داریـم
کی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند
این است که نه دین و نه دنیا داریم
#شیخ_بهایی
دنـیا طلـبیـم و مـیل عقـبی داریـم
کی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند
این است که نه دین و نه دنیا داریم
#شیخ_بهایی
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
#صائب_تبريزي
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
#صائب_تبريزي
آن که می داد تو را حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد
یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
#عماد_خراسانی
کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد
یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
#عماد_خراسانی
چو آن نخلم که بارش خورده باشند
چو آن ویران که گنجش برده باشند
چو آن پیری همی نالم درین دشت
که رودان عزیزش مرده باشند
باباطاهر
چو آن ویران که گنجش برده باشند
چو آن پیری همی نالم درین دشت
که رودان عزیزش مرده باشند
باباطاهر
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
#انوری
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
#انوری
عشق سیمرغ است، کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
صبح و شامم طره و رخسار اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست
#عراقی
در دو عالم زو نشان و نام نیست
صبح و شامم طره و رخسار اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست
#عراقی
بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد
یار بیغیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد
#هاتف_اصفهانی
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد
یار بیغیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد
#هاتف_اصفهانی
کنون ای خردمند روشنروان
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
#فردوسی
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
#فردوسی
ای آنکه عرض حال من زار کردهای
با او کدام درد من اظهار کردهای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
#وحشی_بافقی
با او کدام درد من اظهار کردهای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
#وحشی_بافقی
هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
فیض کاشانی
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
فیض کاشانی
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
#جناب_مولوی
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
#جناب_مولوی
مولانا سفر قبله کرده است؛
هرگز از قبله خالی شده است؟!
کارش چیست، جز سفر قبله کردن و زیارت کعبه و حج؟!
شما قبله غلط کرده اید.
شمس الدین محمد تبریزی
هرگز از قبله خالی شده است؟!
کارش چیست، جز سفر قبله کردن و زیارت کعبه و حج؟!
شما قبله غلط کرده اید.
شمس الدین محمد تبریزی
می گفت :
هر بامداد که بیدار می شوم ،
می دانم که چه کسی لقمه حلال خورده ،
یا حرام !؟
پرسیدند :
چگونه ؟
گفت :
آن که حرام خورده باشد ،
مرتب صحبت های لغو و بیهوده کرده ،
فحش و غیبت می گوید .
و آنکس که حلال خورده ،
زبان به شکر و ذکر دارد . . .
تذکرة الاولیاء
هر بامداد که بیدار می شوم ،
می دانم که چه کسی لقمه حلال خورده ،
یا حرام !؟
پرسیدند :
چگونه ؟
گفت :
آن که حرام خورده باشد ،
مرتب صحبت های لغو و بیهوده کرده ،
فحش و غیبت می گوید .
و آنکس که حلال خورده ،
زبان به شکر و ذکر دارد . . .
تذکرة الاولیاء
قلب سالک، هم مونس اوست
هم محب اوست
و هم موضع اسرار اوست
به بیانی: قلب سالک عرش خداست ...
هر که طواف قلب خود کند،
مقصود یابد
و هر که راه دل گم کند؛چنان دور افتد که
هرگز خود را باز نیابد !
عین_القضات_همدانی
هم محب اوست
و هم موضع اسرار اوست
به بیانی: قلب سالک عرش خداست ...
هر که طواف قلب خود کند،
مقصود یابد
و هر که راه دل گم کند؛چنان دور افتد که
هرگز خود را باز نیابد !
عین_القضات_همدانی
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ،
وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ،
#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،
ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،
#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،
نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،
#به نابودنیها ، ندارد امید ،
نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،
#چو از رنج و از بَد ، تنآسان شود ،
ز نابودنیها ، هراسان شود ،
#چو سختیش پیش آوَرَد روزگار ،
شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،
#شاهنامه
وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ،
#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،
ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،
#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،
نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،
#به نابودنیها ، ندارد امید ،
نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،
#چو از رنج و از بَد ، تنآسان شود ،
ز نابودنیها ، هراسان شود ،
#چو سختیش پیش آوَرَد روزگار ،
شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،
#شاهنامه
معرفی عارفان
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ، وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ، #نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ، ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد، #نه شادی کند زانکه ، نایافته ، نه گر بگذرد زو ، شود تافته ، #به نابودنیها ، ندارد امید ، نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید…
چو نادان که عادت کند هفت چیز ،
نباشد شگفت ، ار بهرنج است نیز ،
ز نادان که گفتیم هفت است راه ،
#یکی آنکه ، خشم آوَرَد بی گناه ،
#گشاید درِ گنج ، بر ناسزا ،
نه زو مزد یابد ، نه هرگز ، جزا ،
سه دیگر ، بهیزدان بُوَد ناسپاس ،
نباشد خِرَدمند و گیتیشناس ،
چهارم که ، با هرکسی رازِ خویش ،
بگوید ، برافرازد آوازِ خویش ،
به پنجم ، به گفتارِ ناسودمند ،
تنِ خویش ، دارد به دَرد و گزند ،
ششم ، گردد ایمن ، به نااستوار ،
همه پرنیان جویَد از خار ، بار ،
بههفتم که ، بستیهد اندر دروغ ،
به بیشرمیاندر ، بجویَد فروغ ،
چو بر انجمن ، مرد خامُش بُوَد ،
ازآن خامُشی ، دل به رامش بُوَد ،
سپردن به دانایِ گوینده ، گوش ،
به تن ، توشه یابی ،،، به دل ، رای و هوش ،
شنیدهسخنها ، فرامُش مکن ،
که تاج است بر تختِ دانش ، سُخُن ،
#شاهنامه
نباشد شگفت ، ار بهرنج است نیز ،
ز نادان که گفتیم هفت است راه ،
#یکی آنکه ، خشم آوَرَد بی گناه ،
#گشاید درِ گنج ، بر ناسزا ،
نه زو مزد یابد ، نه هرگز ، جزا ،
سه دیگر ، بهیزدان بُوَد ناسپاس ،
نباشد خِرَدمند و گیتیشناس ،
چهارم که ، با هرکسی رازِ خویش ،
بگوید ، برافرازد آوازِ خویش ،
به پنجم ، به گفتارِ ناسودمند ،
تنِ خویش ، دارد به دَرد و گزند ،
ششم ، گردد ایمن ، به نااستوار ،
همه پرنیان جویَد از خار ، بار ،
بههفتم که ، بستیهد اندر دروغ ،
به بیشرمیاندر ، بجویَد فروغ ،
چو بر انجمن ، مرد خامُش بُوَد ،
ازآن خامُشی ، دل به رامش بُوَد ،
سپردن به دانایِ گوینده ، گوش ،
به تن ، توشه یابی ،،، به دل ، رای و هوش ،
شنیدهسخنها ، فرامُش مکن ،
که تاج است بر تختِ دانش ، سُخُن ،
#شاهنامه
تو ، مر دیو را ، مردمِ بَد ، شناس ،
کسی ، کو ، ندارد ز یزدان ، سپاس ،
هرآنکو ، گذشت از رَهِ مردمی ،
ز دیوان شِمُر ،،، مَشمُرَش زآدمی ،
#شاهنامه
آخرین پست امشب
شبتون ناب و خوش
کسی ، کو ، ندارد ز یزدان ، سپاس ،
هرآنکو ، گذشت از رَهِ مردمی ،
ز دیوان شِمُر ،،، مَشمُرَش زآدمی ،
#شاهنامه
آخرین پست امشب
شبتون ناب و خوش
خودِ او اويىِ او بىالف و واو و الف و واو را در اويىِ او مجال نه و حروف را در نام او راه نه و كلمات را در صفات او تصرف نه و زبان را در ذكر او هيچ كار نه و عقول را در حقيقت او روشنى نه و معارف اولين و آخرين را در لايتناهى كمال ذات و صفات او جز حيرتى و عجزى حاصل نه و غير او را، او را از آن نصيب نه و او ظاهر و همه باطن.
او موجود و همه معدوم.
وا او هيچ چيز نه.
او و او هم نه.
او و اين و آن همه او و جلال او نه اين و نه آن و نه او و كمال فضل او جلوه كند وا هر ذرهاى و جلال قدر او پوشيده شده در هر ذرهاى و كبرياى جبروت او آميخته شده وا هر ذرهاى. اوست كه فضلش همه عدل است و عدلش همه فضل است و صنعش همه رحمت و ايجادش همه كرم و كرمش همه ايجاد. اوست كه قهرش همه لطف است و اوست كه غضبش همه راحت است...
عین_القضات_همدانی
او موجود و همه معدوم.
وا او هيچ چيز نه.
او و او هم نه.
او و اين و آن همه او و جلال او نه اين و نه آن و نه او و كمال فضل او جلوه كند وا هر ذرهاى و جلال قدر او پوشيده شده در هر ذرهاى و كبرياى جبروت او آميخته شده وا هر ذرهاى. اوست كه فضلش همه عدل است و عدلش همه فضل است و صنعش همه رحمت و ايجادش همه كرم و كرمش همه ايجاد. اوست كه قهرش همه لطف است و اوست كه غضبش همه راحت است...
عین_القضات_همدانی
گویند شبلی رحمة اللّه علیه روزی طهارت کرد به قصد آن که به مسجد اندر آید از هاتفی شنید که: «ظاهر شستی، صفای باطن کجاست؟» گفتا: بازگشتم و همه ملک و میراث بدادم و یک سال جز بدان مقدار جامه که نماز بدان روا بود نپوشیدم آنگاه به نزدیک جنید آمدم.
وی گفت، رضی اللّه عنه: «یا بابکر، این سخت سودمند طهارتی بود که کردی. خدای تو را پیوسته طاهر داراد.»
گفت: از پس آن هرگز بی طهارت نبود؛ تا حدی که چون از دنیا بخواست رفتن طهارتش را نقض افتاد. اشارت به مریدی کرد که: مرا طهارتی ده.
مرید وی را طهارت داد و تخلیل محاسن فراموش کرد. وی رادر آن حال زبان نبود که سخن گفتی.
دست آن مرید بگرفت و به محاسن خوداشارت فرمودتا تخلیل کرد.
کشف المحجوب
وی گفت، رضی اللّه عنه: «یا بابکر، این سخت سودمند طهارتی بود که کردی. خدای تو را پیوسته طاهر داراد.»
گفت: از پس آن هرگز بی طهارت نبود؛ تا حدی که چون از دنیا بخواست رفتن طهارتش را نقض افتاد. اشارت به مریدی کرد که: مرا طهارتی ده.
مرید وی را طهارت داد و تخلیل محاسن فراموش کرد. وی رادر آن حال زبان نبود که سخن گفتی.
دست آن مرید بگرفت و به محاسن خوداشارت فرمودتا تخلیل کرد.
کشف المحجوب