یه حکایتی هست تو کتاب کیمیای سعادت، میگه:
یکی را در بغداد هزار چوب بزدند
دم برنیاورد
گفتند چرا فریاد نکردی؟
گفت معشوق حاضر بود و مینگریست ...
این هم یکی از دلایلیه که خیلیها وقتی حالشون بده حرف نمیزنن، که عزیزی نبیند و غمگین نشود
یکی را در بغداد هزار چوب بزدند
دم برنیاورد
گفتند چرا فریاد نکردی؟
گفت معشوق حاضر بود و مینگریست ...
این هم یکی از دلایلیه که خیلیها وقتی حالشون بده حرف نمیزنن، که عزیزی نبیند و غمگین نشود
عمریست ، تا جان میدهم ،
بر بویِ وصلت ، در جهان ،
دارم ز عشقِ رویِ تو ،
در دل ، هوا ،،، در سر ، هوس ،
#جهانملکخاتون
بر بویِ وصلت ، در جهان ،
دارم ز عشقِ رویِ تو ،
در دل ، هوا ،،، در سر ، هوس ،
#جهانملکخاتون
وقت عارف ،
چون روزگار بهار است
رعد منفرد
و ابر می بارد
و برق می سوزد
و باد می وزد
و شکوفه می شکفد
و مرغان بانگ می کنند
حال عارف هم چنین است
به چشم می گرید
و به لب می خندد
و به دل می سوزد
و به سر می بازد
و نام دوست مي گويد
و بر در او می گردد...
#شبلی
چون روزگار بهار است
رعد منفرد
و ابر می بارد
و برق می سوزد
و باد می وزد
و شکوفه می شکفد
و مرغان بانگ می کنند
حال عارف هم چنین است
به چشم می گرید
و به لب می خندد
و به دل می سوزد
و به سر می بازد
و نام دوست مي گويد
و بر در او می گردد...
#شبلی
ای دلِ خسته ، برو بر درِ آن یار ، مترس ،
ور ، چو خاکِ رَهَت ، آن دوست کُند خوار ، مترس ،
کارَت ارچه چو سرِ زلفِ بُتان ، آشفته است ،
بار ، بر دل منِه ،،، ای خسته ، ازین کار ، مترس ،
تو ، که جویایِ گُلِ خوشنفسِ خوشبویی ،
گُل به دست آر و ، به دامن کن و ، از خار ، مترس ،
یار ، اگر یار بُوَد با منِ مسکین ، ای دل ،
دل قوی دار ، خدا را و ،،، ز اغیار ، مترس ،
ای دل ، آخِر بگذر بر درِ دلبر ، روزی ،
بوسهای زان لبِ چون قندش ، بردار ، مترس ،
من که در بندگی ، اقرارِ جهانی کردم ،
دلِ محزونِ غمینم ، مکن افگار ، مترس ،
ای که خواهی ، که همه کار ، به کامت گردد ،
خاطرِ هیچکس ، از خویش میازار ، مترس ،
#جهانملکخاتون
جهان ملک خاتون« دیوان اشعار » « غزلیات »
شمارهٔ ۸۰۷
ور ، چو خاکِ رَهَت ، آن دوست کُند خوار ، مترس ،
کارَت ارچه چو سرِ زلفِ بُتان ، آشفته است ،
بار ، بر دل منِه ،،، ای خسته ، ازین کار ، مترس ،
تو ، که جویایِ گُلِ خوشنفسِ خوشبویی ،
گُل به دست آر و ، به دامن کن و ، از خار ، مترس ،
یار ، اگر یار بُوَد با منِ مسکین ، ای دل ،
دل قوی دار ، خدا را و ،،، ز اغیار ، مترس ،
ای دل ، آخِر بگذر بر درِ دلبر ، روزی ،
بوسهای زان لبِ چون قندش ، بردار ، مترس ،
من که در بندگی ، اقرارِ جهانی کردم ،
دلِ محزونِ غمینم ، مکن افگار ، مترس ،
ای که خواهی ، که همه کار ، به کامت گردد ،
خاطرِ هیچکس ، از خویش میازار ، مترس ،
#جهانملکخاتون
جهان ملک خاتون« دیوان اشعار » « غزلیات »
شمارهٔ ۸۰۷
جناب شیخ الرئیس بوعلی سینا:
اگر در بدن مانی و به علاقههای آن مشغول شوی به کمالی که لایق آنی دست نمییابی، و به ضد آن دچار خواهی شد.
پس بدان که قصور از توست نه از او.
اشارات
اگر در بدن مانی و به علاقههای آن مشغول شوی به کمالی که لایق آنی دست نمییابی، و به ضد آن دچار خواهی شد.
پس بدان که قصور از توست نه از او.
اشارات
گرچه تویی فارغ ز ما ،
ما را میسّر چون شود؟ ،
دوری ز رویِ مَهوَشَت ،
ای نورِ دیده ، یک نَفَس؟ ،
در آرزویِ رویِ ،
چون گلبرگِ تو ، در صبحدم ،
فریادِ شوقی میزنم ،
مانند بلبل در قفس ،
#جهانملکخاتون
ما را میسّر چون شود؟ ،
دوری ز رویِ مَهوَشَت ،
ای نورِ دیده ، یک نَفَس؟ ،
در آرزویِ رویِ ،
چون گلبرگِ تو ، در صبحدم ،
فریادِ شوقی میزنم ،
مانند بلبل در قفس ،
#جهانملکخاتون
اکنون هیچ شکی نیست
که در این عالَم مقصودی هست و مطلوبی
و کسی هست که این سراپرده
جهت او برافراشتهاند
و این باقی تَبَع و بندۀ ویاند
و از بهر وی است این بنا
نه او از بهر این بناست.
#شمس_تبریزی
که در این عالَم مقصودی هست و مطلوبی
و کسی هست که این سراپرده
جهت او برافراشتهاند
و این باقی تَبَع و بندۀ ویاند
و از بهر وی است این بنا
نه او از بهر این بناست.
#شمس_تبریزی
بیا ای باز تند و تیز پرواز
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همی نازی که بر دست شهانی
تو رسم و عادت شاهان ندانی
نشانند بر سر دستت بعمدا
بیندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردی خویش بینی
اگر چشمت نکردی پیش بینی
چرا چشم کژت بر دوختندی
به مردارت چو مرغ آموختندی
چرا در ماتم خود ماندهٔ تو
چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو
ببستند پای تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندی چو کوران درغم خویش
نمیبینی فضای عالم خویش
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشیان بر هم زنی پر
تو خواهی تا کنی پروای پرواز
ولی بند دوالت میکشد باز
دریغا گر قناعت یار بودی
چرا پای دلت افکار بودی
تو تا در بندگی بیجان نباشی
قبول حضرت سلطان نباشی
ترا گردیدهٔ سر یار بودی
کجا با این و آن غمخوار بودی
تو آن بازی که صیادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو درغم
ترا از آشیان عالم جان
بیاوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هوای خود نشستی
به بند حرص جان خود بخستی
بقای چشم خود بر دوختندت
نموداری چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره مینشینی
دودیده باز کن تاره به بینی
کلامت را بینداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پیوند هوای حرص و مستی
بپر بر آشیان خود که رستی
ز من بشنو تو ای صیاد خونریز
که از تندی و خون ریزی بپرهیز
.......
بلبل نامه عطار
مجادله باز و بلبل
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همی نازی که بر دست شهانی
تو رسم و عادت شاهان ندانی
نشانند بر سر دستت بعمدا
بیندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردی خویش بینی
اگر چشمت نکردی پیش بینی
چرا چشم کژت بر دوختندی
به مردارت چو مرغ آموختندی
چرا در ماتم خود ماندهٔ تو
چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو
ببستند پای تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندی چو کوران درغم خویش
نمیبینی فضای عالم خویش
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشیان بر هم زنی پر
تو خواهی تا کنی پروای پرواز
ولی بند دوالت میکشد باز
دریغا گر قناعت یار بودی
چرا پای دلت افکار بودی
تو تا در بندگی بیجان نباشی
قبول حضرت سلطان نباشی
ترا گردیدهٔ سر یار بودی
کجا با این و آن غمخوار بودی
تو آن بازی که صیادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو درغم
ترا از آشیان عالم جان
بیاوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هوای خود نشستی
به بند حرص جان خود بخستی
بقای چشم خود بر دوختندت
نموداری چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره مینشینی
دودیده باز کن تاره به بینی
کلامت را بینداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پیوند هوای حرص و مستی
بپر بر آشیان خود که رستی
ز من بشنو تو ای صیاد خونریز
که از تندی و خون ریزی بپرهیز
.......
بلبل نامه عطار
مجادله باز و بلبل
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
جناب خیام رباعی ۹۶
یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
جناب خیام رباعی ۹۶
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
مولانای عاشقان
بگشای کنار آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
مولانای عاشقان
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
سعدی
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
سعدی
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
مولاناغزل ۶۱۵
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
مولاناغزل ۶۱۵
تا بر آن روی چو ماه آموختم
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را فروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم
حکیم سنایی ۲۲۶
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را فروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم
حکیم سنایی ۲۲۶
کیست که او بنده رای تو نیست
کیست که او مست لقای تو نیست
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست
یا طربی کان ز رجای تو نیست
#مولانای_جان
کیست که او مست لقای تو نیست
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست
یا طربی کان ز رجای تو نیست
#مولانای_جان
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست
یا کرمی کان ز عطای تو نیست
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
#مولانای_جان
یا کرمی کان ز عطای تو نیست
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
#مولانای_جان
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب نه چوبش کمست
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
#مولانای_جان
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب نه چوبش کمست
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
#مولانای_جان