گفت: می دانم كه بد است اما نمی توانم؛ با دل بر نمی آيم. اين چگونه سخن باشد؟
می دانم كه اين دريا غرق كننده است خود را در می اندازم، يا اين آتش سوزنده است، يا اين چاهی ست صدگز، يا اين سوراخ مار است، يا اين زهر هلاهل است، يا اين بيابان مهلك است، می دانم و می روم!
مرو چون مي دانی! پس نمی داني! چگونه دانش باشد؟
اين عقل بود؟
چگونه اين را دانش و عقل شايد گفتن؟
#شمس تبريزى
می دانم كه اين دريا غرق كننده است خود را در می اندازم، يا اين آتش سوزنده است، يا اين چاهی ست صدگز، يا اين سوراخ مار است، يا اين زهر هلاهل است، يا اين بيابان مهلك است، می دانم و می روم!
مرو چون مي دانی! پس نمی داني! چگونه دانش باشد؟
اين عقل بود؟
چگونه اين را دانش و عقل شايد گفتن؟
#شمس تبريزى
به یاد داشته باشید : وقتی عاشق کسی هستی ، تنها چنین نیست که تو به دیگری عشق می دهی ، در این دهش ، این تویی که رشد میکنی ... وقتی عشق میان دونفر شروع به جاری شدن می کند ، هردو نفع می برند ، و در این تبادل عشق نیروهای بالقوه ی دو طرف به فعلیت در میآید ... رشدِ فردیت چنین رخ می دهد ... بیشتر عشق بورز و بیشتر خواهی بود ؛ کمتر عشق بورز و کمتر خواهی بود ... شما همیشه نسبت به عشقی که می دهید وجود دارید ... اندازه ی عشق شما به مقدار و به نسبت اندازه ی وجود شماست ...
اشو
اشو
VID-20240515-WA0022.mp4
3.3 MB
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
- حکیم ابوالقاسم فردوسی
روان را ز درد و غم آزاد دار
جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
- حکیم ابوالقاسم فردوسی
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
#رودکی
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
#رودکی
حقّ آنکه چرخه چرخِ تو را
کرد گَردان بر فرازِ این سرا
به حق آن خدایی که چرخ تو را بر فراز این جهان به گردش در آورده است.
که دگرگون گردی و، رحمت کُنی
پیش از آنکه بیخِ ها را بر کَنی
به شکل دیگری بچرخ، و پیش از آنکه ما را ریشه کن کُنی، به ما مهربانی کن.
حقِ آنکه دایگی کردی نُخُست
تا نهالِ ما ز آب و خاک رُست
به حق آن خدایی که ابتدا وجود ما را پرورش دادی، تا اینکه نهال جسم ما از آب رویید و به وسیله تو به کمال رسید.
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
به حق آن شاه که تو را صاف خلق کرد و در تو مشعل های تابان قرار داد.
یعنی تو را ای فلک به اعتدال بر افراشت و سیّارات و ستارگانی در مدارهای مختلف تو قرار داد.
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دَهری از ازل پنداشتت
ای فلک، حق تعالی آن چنان تو را باقی نگهداشته تا اینکه دَهری تو را ازلی داشته است. دَهری، به معنی کسی است که به ازلی بودن زمان معتقد است. دهر به معنی زمان به زمان طويل است و مردم دوران جاهلیت حوادث و بلاها را به دهر نسبت می داده اند. بنابراین دهری کسی است که دهر را خالق جهان می داند.
شُکر دانستیم آغازِ تو را
انبیا گفتند آن رازِ تو را
ای فلک، خدا را شکر که ابتدای تو را شناختیم و راز خلقت تو را پیامبران به ما گفتند. بنابراین، آن دسته از کسان که دهر را سرمدی و ازلی می دانند و افعال را بدو نسبت می دهند. در اشتباهند، زیرا فقط حق تعالی قدیم است.
شرح مثنوی
کرد گَردان بر فرازِ این سرا
به حق آن خدایی که چرخ تو را بر فراز این جهان به گردش در آورده است.
که دگرگون گردی و، رحمت کُنی
پیش از آنکه بیخِ ها را بر کَنی
به شکل دیگری بچرخ، و پیش از آنکه ما را ریشه کن کُنی، به ما مهربانی کن.
حقِ آنکه دایگی کردی نُخُست
تا نهالِ ما ز آب و خاک رُست
به حق آن خدایی که ابتدا وجود ما را پرورش دادی، تا اینکه نهال جسم ما از آب رویید و به وسیله تو به کمال رسید.
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
به حق آن شاه که تو را صاف خلق کرد و در تو مشعل های تابان قرار داد.
یعنی تو را ای فلک به اعتدال بر افراشت و سیّارات و ستارگانی در مدارهای مختلف تو قرار داد.
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دَهری از ازل پنداشتت
ای فلک، حق تعالی آن چنان تو را باقی نگهداشته تا اینکه دَهری تو را ازلی داشته است. دَهری، به معنی کسی است که به ازلی بودن زمان معتقد است. دهر به معنی زمان به زمان طويل است و مردم دوران جاهلیت حوادث و بلاها را به دهر نسبت می داده اند. بنابراین دهری کسی است که دهر را خالق جهان می داند.
شُکر دانستیم آغازِ تو را
انبیا گفتند آن رازِ تو را
ای فلک، خدا را شکر که ابتدای تو را شناختیم و راز خلقت تو را پیامبران به ما گفتند. بنابراین، آن دسته از کسان که دهر را سرمدی و ازلی می دانند و افعال را بدو نسبت می دهند. در اشتباهند، زیرا فقط حق تعالی قدیم است.
شرح مثنوی
بدار دست ز ریشم ،،، که بادهای خوردم ،
زبیخودی ، سر و ریش و سبال ، گم کردم ،
ز پیشگاه و ز درگاه ،،، نیستم آگاه ،
بهپیشگاهِ خرابات ، روی آوردم ،
خِرَد ، که گَرد برآورد از تکِ دریا ،
هزار سال دَوَد ،،، درنیابد او گَردم ،
مصرع دوم اشاره دارد به ضربالمثل البته در اینجا میگوید : اگر هزار سال هم بِدَوَد " به گَردم نمیرسد "
فراختر ز فلک گشت ، سینۂ تنگم ،
لطیفتر ز قمر گشت ، چهرۂ زردم ،
دکانِ جمله طبیبان ،،، خراب خواهم کرد ،
که من ،،، سعادتِ بیمار و ، دارویِ دردم ،
شرابخانۂ عالَم شدهست ، سینۂ من ،
هزار رحمت ،،، بر سینۂ جوانمردم ،
هزار حمد و ثنا ،،، مر خدای عالَم را ،
که دنگِ عشقم و ،،، از ننگِ خویشتن ، فردم ،
#مولانا
زبیخودی ، سر و ریش و سبال ، گم کردم ،
ز پیشگاه و ز درگاه ،،، نیستم آگاه ،
بهپیشگاهِ خرابات ، روی آوردم ،
خِرَد ، که گَرد برآورد از تکِ دریا ،
هزار سال دَوَد ،،، درنیابد او گَردم ،
مصرع دوم اشاره دارد به ضربالمثل البته در اینجا میگوید : اگر هزار سال هم بِدَوَد " به گَردم نمیرسد "
فراختر ز فلک گشت ، سینۂ تنگم ،
لطیفتر ز قمر گشت ، چهرۂ زردم ،
دکانِ جمله طبیبان ،،، خراب خواهم کرد ،
که من ،،، سعادتِ بیمار و ، دارویِ دردم ،
شرابخانۂ عالَم شدهست ، سینۂ من ،
هزار رحمت ،،، بر سینۂ جوانمردم ،
هزار حمد و ثنا ،،، مر خدای عالَم را ،
که دنگِ عشقم و ،،، از ننگِ خویشتن ، فردم ،
#مولانا
گم شدم
از رباط ازدحام دوستانم از یگانگی
از دیار و ... شهر ؟ که نداشتم
کوی ؟ هم
کوچه خواب بود
و چراغ های بی شمار
هر کدام
اشاره گر به گوشه ای
سمت اهتزاز من کجاست
با اشاره ها هزار ؟
خانه ام کشتی بر آب بود و خراب
من کجاییم ؟
ماهیم
گم شدم
از دیارم از درخت آسمان من کدام ؟
کو ستاره ام ؟
آفتابم ؟
آفتابه
من کجاییم ؟ کجاست
کشورم شهر کوی کوچه خانه ام ؟
خانه ی شماره ی ... شماره ام کجاست ؟
بی شماره ام
بی شمارگی جواز دفن نیست ؟
گم شدم از کنشتم از کتابم از کتم
گم شدم
از شعاع انتظار سرزنشگر زنم
گم شدم
از توانم از تنم
گم شدم از این و آن
گم شدم از او از آنها
گم شدم از شما ... از تو هم
گم
شدم از دیارم از درختم از اتاق
از اتاق میهنم
از مربع پلاستیک صندلیم
از مربع از مکعب از کره
گم شدم
از خودم
گم شدم
#منوچهر_آتشی
#شوریده_واری_دیکر
#دیدار_در_فلق
از رباط ازدحام دوستانم از یگانگی
از دیار و ... شهر ؟ که نداشتم
کوی ؟ هم
کوچه خواب بود
و چراغ های بی شمار
هر کدام
اشاره گر به گوشه ای
سمت اهتزاز من کجاست
با اشاره ها هزار ؟
خانه ام کشتی بر آب بود و خراب
من کجاییم ؟
ماهیم
گم شدم
از دیارم از درخت آسمان من کدام ؟
کو ستاره ام ؟
آفتابم ؟
آفتابه
من کجاییم ؟ کجاست
کشورم شهر کوی کوچه خانه ام ؟
خانه ی شماره ی ... شماره ام کجاست ؟
بی شماره ام
بی شمارگی جواز دفن نیست ؟
گم شدم از کنشتم از کتابم از کتم
گم شدم
از شعاع انتظار سرزنشگر زنم
گم شدم
از توانم از تنم
گم شدم از این و آن
گم شدم از او از آنها
گم شدم از شما ... از تو هم
گم
شدم از دیارم از درختم از اتاق
از اتاق میهنم
از مربع پلاستیک صندلیم
از مربع از مکعب از کره
گم شدم
از خودم
گم شدم
#منوچهر_آتشی
#شوریده_واری_دیکر
#دیدار_در_فلق
با رویِ تو ، ز سبزه و گلزار ، فارغیم ،
با چشمِ تو ، ز باده و خَمّار ، فارغیم ،
خانه ، گرو نهاده و ،،، در کویِ تو ، مقیم ،
دکان ، خراب کرده و ،،، از کار ، فارغیم ،
رَختی که داشتیم ،،، به یغما بِبُرد عشق ،
از سود و ، از زیان و ،،، ز بازار ، فارغیم ،
دعویذ عشق و ، آنگه ،،، ناموس و نام و ننگ؟ ،
ما ، ننگ را خریده و ،،، از عار ، فارغیم ،
غم را چه زَهره باشد ،،، تا ، نامِ ما بَرَد؟ ،
دستی بزن ، که از غم و غمخوار ، فارغیم ،
ای روتُرُش ، که کاله گران است ،،، چون خَرَم؟ ،
بگذر ، مَخَر ،،، که ما ، ز خریدار ، فارغیم ،
#چون خَرَم؟ = چطور بخَرَم؟
#کاله = کالا
ما را ، مسلّم آمد ،،، شادی و خوشدلی ،
کز باد و بودِ اندک و بسیار ، فارغیم ،
بررفت و ،،، برگذشت سرِ ما ، ز آسمان ،
کز ذوقِ عشق ،،، از سر و دستار ، فارغیم ،
ما ،،، لاف میزنیم و ، تو ، انکار میکنی ،
ز اقرارِ هر دو عالَم و ،،، ز انکار ، فارغیم ،
مشتی سگان ، نگر ،،، که بههم درفتادهاند ،
ما ، از دغا و حیلت و مکّار ، فارغیم ،
اسرارِ تو ، خدای همی داند و بس است ،
ما ، سگ نزادهایم و ،،، ز مردار ، فارغیم ،
درسی که عشق داد ،،، فراموش کی شود؟ ،
از بحث و ، از جدال و ،،، ز تکرار ، فارغیم ،
پنهان تو هرچه کاری ،،، پیدا برویَد آن ،
هر تخم را که خواهی ،،، می کار ، فارغیم ،
آهنربای جذبِ رفیقان ،،، کشید حرف ،
ورنی درین طریق ،،، ز گفتار ، فارغیم ،
#ورنی = وگرنه
#مولانا
با چشمِ تو ، ز باده و خَمّار ، فارغیم ،
خانه ، گرو نهاده و ،،، در کویِ تو ، مقیم ،
دکان ، خراب کرده و ،،، از کار ، فارغیم ،
رَختی که داشتیم ،،، به یغما بِبُرد عشق ،
از سود و ، از زیان و ،،، ز بازار ، فارغیم ،
دعویذ عشق و ، آنگه ،،، ناموس و نام و ننگ؟ ،
ما ، ننگ را خریده و ،،، از عار ، فارغیم ،
غم را چه زَهره باشد ،،، تا ، نامِ ما بَرَد؟ ،
دستی بزن ، که از غم و غمخوار ، فارغیم ،
ای روتُرُش ، که کاله گران است ،،، چون خَرَم؟ ،
بگذر ، مَخَر ،،، که ما ، ز خریدار ، فارغیم ،
#چون خَرَم؟ = چطور بخَرَم؟
#کاله = کالا
ما را ، مسلّم آمد ،،، شادی و خوشدلی ،
کز باد و بودِ اندک و بسیار ، فارغیم ،
بررفت و ،،، برگذشت سرِ ما ، ز آسمان ،
کز ذوقِ عشق ،،، از سر و دستار ، فارغیم ،
ما ،،، لاف میزنیم و ، تو ، انکار میکنی ،
ز اقرارِ هر دو عالَم و ،،، ز انکار ، فارغیم ،
مشتی سگان ، نگر ،،، که بههم درفتادهاند ،
ما ، از دغا و حیلت و مکّار ، فارغیم ،
اسرارِ تو ، خدای همی داند و بس است ،
ما ، سگ نزادهایم و ،،، ز مردار ، فارغیم ،
درسی که عشق داد ،،، فراموش کی شود؟ ،
از بحث و ، از جدال و ،،، ز تکرار ، فارغیم ،
پنهان تو هرچه کاری ،،، پیدا برویَد آن ،
هر تخم را که خواهی ،،، می کار ، فارغیم ،
آهنربای جذبِ رفیقان ،،، کشید حرف ،
ورنی درین طریق ،،، ز گفتار ، فارغیم ،
#ورنی = وگرنه
#مولانا
یه جا هم طغرای مشهدی میفرماید
خواستم بیدار سازم بخت خوابآلود را
تا به سویش دست بردم پنجهام را خواب برد
خواستم بیدار سازم بخت خوابآلود را
تا به سویش دست بردم پنجهام را خواب برد
به قدر کوشش ِ عشق است، نعلِ حُسن، در آتش
صدای تیشهی فرهاد، مهمیز است، گلگون را
بیدل
صدای تیشهی فرهاد، مهمیز است، گلگون را
بیدل
شرحِ دوری گر دهم در نامه از تأثیرِ آن
حرفهای متّصل از هم جدا خواهم نوشت
نظام دستغیب شیرازی
حرفهای متّصل از هم جدا خواهم نوشت
نظام دستغیب شیرازی
قیامت، قامت و قامت، قیامت
قیامت میکند این قد و قامت
موذن گر ببیند قامتت را
به "قد قامت" بماند تا قیامت!
#فائز_دشتی
قیامت میکند این قد و قامت
موذن گر ببیند قامتت را
به "قد قامت" بماند تا قیامت!
#فائز_دشتی