معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
مناجات
#گزیده از مثنوی « طلسم حیرت » بیدل دهلوی


الهی تهمتْ آلودِ ظهوریم
ز هستی تا عدم یک دشت دوریم

غباریم از وجود ما چه ریزد
سرابیم از نمودِ ما چه خیزد...
یا علی _ مرضیه
@baritonmosighi
یا علی مرضیه
بنام خدا


میرزا ابوطالب کلیم کاشانی یا کلیم همدانی در حدود سال ۹۹۰ هجری در همدان بدنیا آمد.

کلیم چون مدتی در کاشان اقامت داشت، کاشانی هم خوانده شده‌است.
هرچند که خودش میگوید :

من ز دیارِ سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانی‌ام


وی در روزگار پادشاهی جهانگیر به هند رفت و بعدها نزد شاه‌جهان، عنوان ملک‌الشعرایی یافت.کلیم در اواخر عمر خود به درد پا دچار شد و در سفری که به همراه شاه جهان به کشمیر رفته بود آنجا را واپسین جای اقامت برگزید ولی وابستگی او به دربار شاه جهان با این گوشه گیری از میان نرفت ، بلکه او در ان سرزمین مقرری سالانه ای از دربار داشت و همچنان شاعر برگزیده شاه جهان و ستایشگر او بود.
در باب اخلاق کلیم گفته اند که نیکو نهاد و گشاده دست بوده است و صله های دریافتی را صرف نیازمندان می کرد.

شهرت کلیم در غزل های اوست که در آنها زبان ساده و گفتاری روان ، سخنی استوار و مضمونی تازه دارد ابداع معانی و خیال‌های رنگین به غزل کلیم لطف ویژه‌ای بخشیده‌است. 
کلیم را به سبب مضامین ابداعی بی‌شماری که در اشعار خویش به کار گرفته، خلّاق‌المعانی ثانی لقب داده‌اند.

وی در سال ۱۰۶۱ هجری قمری در شهر کشمیر درگذشت.
dyvan_abvtalb_klym_kashany.pdf
15.6 MB
دیوان کلیم. تصحیح پرتو بیضایی. نشر خیام.
لب فرو بستم، زیان دارد زبان‌دانی مرا
چشم پوشیدم نمی‌زیبید عریانی مرا

شانه و زلف تو یادی می‌دهد از جانِ من
بی تو زین سان در میان دارد پریشانی مرا

نکته سنجی چیست؟ عیبِ کس نفهمیدن بُوَد
می‌کند فهمیدگی تعلیمِ نادانی مرا

یک دو گامی از سرِ کویش سفر خواهم گُزید
باز پس گر ناوَرَد اشکِ پشیمانی مرا

بندگی را در رَهِ خدمت ز بس شایسته‌ام
می‌شود داغِ غلامی خطِّ پیشانی مرا

گر چه خوارم عزّتم این بس که در بِیعِ نیاز
می‌دهی خود را به من تا اینکه بستانی مرا

گر چنین از بارِ غم خواهم فرو رفتن به خود
شمع‌سان خواهد کُنَد آخِر گریبانی مرا

از خرابی کس نمی‌گردد به گِردِ خانه‌ام
پاسبانی نیست مُشفِق‌تر ز ویرانی مرا

روشناسِ ابرِ رحمت گشته‌ام از فیضِ او
عاقبت آمد به کار آلوده‌دامانی مرا

گرم کردم جایِ خود در گوشه‌ی گُلخَن، #کلیم!
کی دگر از جا بَرَد تختِ سلیمانی مرا؟

کلیم کاشانی
در گردنِ هزار تمنّا فکنده‌ای

ای شیخِ شهر! دستِ ز دنیا کشیده را

#کلیم
چشمت به فُسون بسته غَزالانِ خُتَن را

آموخته طوطی ز نگاهِ تو سخن را

#کلیم
ز تیغش چاک شد دل ، چون نهان سازم غَمِ او را؟
گریبان پاره شد گُل را ، کجا پنهان کنم بو را؟

سپهرِ دون دَرِ فیض آنچنان بسته‌ست از عالَم
که سیلابِ بهاری تر نمی‌سازد لَبِ جو را

سخن در هر زبان بی زحمتِ تعلیم می‌گوید
اگر طوطی ببیند یک رَه آن چشمِ سخنگو را

به کُنجِ گُلخَنَم نه بستری باشد نه بالینی
چو خاکستر به اَخگَر می‌نَهَم پیوسته پهلو را

ز رسوایی به عالَم عیبِ من شد فاش و آسودم
که دیگر در حَقِ من هیچ حرفی نیست بَدگو را

نَرویَد سبزه از هر جا ، نمکزاری‌ست ، حیرانم!
که خط ، چون سبز و خرَّم می‌کند لعلِ لبِ او را؟

به زاری کامِ دل حاصل توان کردن #کلیم! امّا
مُقَیّد همچو بلبل گر شوی یارِ تُنُک رو را


کلیم کاشانی
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

دُرّ دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجه ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

#سنایی
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش


این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
می‌سازد و باز بر زمین میزندش

 #خیام_نیشابوری
لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی
سنگ‌دلا، ستم‌گرا، آفت جان کیستی

تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی

از گل سرخ رسته‌ای نرگس دسته بسته‌ای
نرخ شکر شکسته‌ای پسته دهان کیستی

ای تو به دلبری سمر، شیفته‌ی رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی

دام نهاده می‌روی مست ز باده می‌روی
مشت گشاده می‌روی سخت کمان کیستی

شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو تاخود از آن کیستی

#خاقانی
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب


#فروغی_بسطامی
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست


#عراقی
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم

ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم

اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم

نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم

میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم

#وحشی_بافقی
ای خواجۀ بازرگان، از مصر شِکَر آمد
وآن یوسفِ چون شِکّر ناگه ز سفر آمد

روح آمد و راح آمد، معجونِ نَجاح آمد
ور چیزِ دگر خواهی، آن چیزِ دگر آمد

آن میوهٔ یعقوبی وآن چشمهٔ ایّوبی
از منظره پیدا شد، هنگامِ نَظَر آمد

خضر از کَرمِ ایزد بر آبِ حیاتی زد
نَک زُهره غزل‌گویان در برجِ قمر آمد

آمد شهِ معراجی، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثارِ او با دامنِ زر آمد

موسیِّ نهان آمد، صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد

زین مردمِ کارافزا، زین خانهٔ پرغوغا
عیسی نخورَد حلوا، کاین آخُرِ خر آمد

چون بسته نبود آن‌ دَم، در شش جهتِ عالَم
در جُستنِ او گردون، بس زیر و زبر آمد

آن کاو مَثَلِ هدهد بی‌ تاج نَبُد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد

در عشق بُوَد بالغ، از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشورِ ظفر آمد

باقیش ز سلطان جو، سلطانِ سخاوت‌خو
زو پرس خبرها را کاو کانِ خبر آمد

دیوان شمس
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را
دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

حضرت سعدی
خنک آن دم که نشينيم در ايوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به يکي جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حيات
آن زماني که درآييم به بستان من و تو

اختران فلک آيند به نظاره ما
مه خود را بنماييم بديشان من و تو

من و تو بي من و تو جمع شويم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پريشان من و تو

طوطيان فلکي جمله شکرخوار شوند
در مقامي که بخنديم بدان سان من و تو

اين عجبتر که من و تو به يکي کنج اين جا
هم در اين دم به عراقيم و خراسان من و تو

به يکي نقش بر اين خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدي و شکرستان من و تو

 حضرت_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیمتون با عشق 💖

ممنونم بانو افقری عزیزم 😘😘😘💕💕💕💕

چقدر انرژی گرفتم
جمله بی‌حدّ و بی‌پایان است امّا بر قدر شخص فرود آید، زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود.

نمی‌بینی که در فرعون چون مُلک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد؟



فیه ما فیه