از در دل درشدم امروز دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های
از فراق ماه روی همنشان همنشین
#مولانا
زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های
از فراق ماه روی همنشان همنشین
#مولانا
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین
#مولانا
ناله من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین
#مولانا
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود ڪام تنگدستان ڪے زان دهن برآید
گویند ذڪر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا ڪه نام حافظ در انجمن برآید ،
#حافظ
خود ڪام تنگدستان ڪے زان دهن برآید
گویند ذڪر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا ڪه نام حافظ در انجمن برآید ،
#حافظ
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
#حضرت_حافظ
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
#حضرت_حافظ
گر بیازارد مرا موری نیازارم ورا
خود کجاآزارمردم ای برادرمن کجا
نزد ما زاری به از آزاربی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار آزاری تو را
درطریقت هرچه فرمائی به جان منت بریم
ماجرا بگذار با ما ماجرا آخر چرا
کفر باشد در طریق عاشقان آزار دل
گر مسلمانی چرا آزار می داری روا
حضرت شاه نعمت الله ولی
خود کجاآزارمردم ای برادرمن کجا
نزد ما زاری به از آزاربی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار آزاری تو را
درطریقت هرچه فرمائی به جان منت بریم
ماجرا بگذار با ما ماجرا آخر چرا
کفر باشد در طریق عاشقان آزار دل
گر مسلمانی چرا آزار می داری روا
حضرت شاه نعمت الله ولی
مبند، ای دل، بجز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل
که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل
نمیبینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل
ز شوق او تپان میباش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل
چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل
تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل
قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
#جناب_عراقی
امید از هر که داری جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل
که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل
نمیبینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل
ز شوق او تپان میباش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل
چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل
تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل
قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
#جناب_عراقی
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
#فیض_کاشانی
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
#فیض_کاشانی
Che Konam [Nex1Music.IR]
Sina Sarlak
اگر برای ابد
هوای دیدن تو
نیفتد از سرمن چه کنم ؟
هجوم زخم تورا
نمیکشد تن من
برای کشته شدن چه کنم ؟؟؟
آهنگ زیبای چه کنم
باصدای سینا سرلک
هوای دیدن تو
نیفتد از سرمن چه کنم ؟
هجوم زخم تورا
نمیکشد تن من
برای کشته شدن چه کنم ؟؟؟
آهنگ زیبای چه کنم
باصدای سینا سرلک
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی
Shokufeha
Vigen
#شکوفه
#ویگن
آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمـه ...
نیست معلومم
آخرین شِکوِه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ...
#شفیعی_کدکنی
#ویگن
آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمـه ...
نیست معلومم
آخرین شِکوِه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ...
#شفیعی_کدکنی
سر ز بالین به چه امید برآرم سحری
که در آن روز نبینم رخت ای همچو پری
آه از آن شب که نگیری خبر از من در خواب
وای از آن روز که من از تو نگیرم خبری
#عمادخراسانی
که در آن روز نبینم رخت ای همچو پری
آه از آن شب که نگیری خبر از من در خواب
وای از آن روز که من از تو نگیرم خبری
#عمادخراسانی
من باده خورم ولیک مستی نکنم
الا به قـــــدح دراز دستی نکنم
دانی غرضم زمی پرستی چه بود
تا همچو توخویشتن پرستی نکنم
#حکیم_عمرخیام
الا به قـــــدح دراز دستی نکنم
دانی غرضم زمی پرستی چه بود
تا همچو توخویشتن پرستی نکنم
#حکیم_عمرخیام
تو ز من پرس قدر روز وصال
تشنه داند که چیست آب زلال
ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ بال
میتوان مرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال
این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال
این تویی، این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال
وحشی اسباب خوشدلی همه هست
ای دریغا دو جام مالامال
#وحشی_بافقی
تشنه داند که چیست آب زلال
ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ بال
میتوان مرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال
این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال
این تویی، این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال
وحشی اسباب خوشدلی همه هست
ای دریغا دو جام مالامال
#وحشی_بافقی
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
#فخرالدین_اسعد_گرگانی
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
#فخرالدین_اسعد_گرگانی
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت....
عطار_نیشابوری
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت....
عطار_نیشابوری
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #لشکر_کشیدن_کاوس_با_رستم_به_جنگ_سهراب فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۴ ( #قسمت_دوم ) ۱۵ چو ، سهراب از آنگونه آوا ، شنید ، بهبالا برآمد ، سپه بنگرید ، ۱۶ به انگشت ، لشکر ، به هومان نمود ، سپاهی ، که آن را ، کرانه نبود ، ۱۷ چو…
داستان رستم و سهراب
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_اول )
۱
چو ، خورشید ، گشت از جهان ناپدید ،
شبِ تیره ، بر روز ، دامن کشید ،
۲
تهمتن بیامد به نزدیکِ شاه ،
میان ، بستهٔ رزم و ،، دل ، کینهخواه ،
۳
که دستور باشد مرا ، تاجور ،
کز ایدر ، شَوَم بیکلاه و کمر ،
۴
ببینم که ، این نوجهاندار ، کیست؟ ،
بزرگان کدامند و؟ ، سالار ، کیست؟ ،
۵
بِدو گفت کاووس : ، کاین کارِ تُست ،
که روشنروان بادی و ، تندرست ،
۶
همیشه ، نگهدار ، یزدانت باد ،
به کامِ دل و ، رای و پیمانت ، باد ،
۷
تهمتن ، یکی جامهٔ تُرکوار ،
بپوشید و ، آمد نهان ، تا حصار ،
۸
بیامد ، چو نزدیکیِ دژ رسید ،
خروشیدن و ، بانگِ تُرکان شنید ،
۹
بِدان دژ ، درون رفت ، مردِ دلیر ،
چنان ، چون سویِ آهوان ، نرّهشیر ،
۱۰
یکایک سرانرا نگه کرد و دید ،
ز شادی ، رُخانش ، چو گُل بشکفید ،
۱۱
چو ، سهراب را دید ، بر تختِ بزم ،
نشسته به یک دستِ او ، ژندهرزم ،
۱۲
به دیگر ، چو هومان ، سوارِ دلیر ،
دگر ،،، بارمان ، نامبُردارِ شیر ،
۱۳
تو گفتی ، همه تخت ، سهراب بود ،
بسانِ یکی سروِ شاداب ، بود ،
۱۴
دو بازو ، به کردارِ رانِ هَیون ،
بَرش ، چون بَرِ پیل و ،،، چهره ، چو خون ،
۱۵
ز تُرکان ، به گِرد اندرش ، صد دلیر ،
یلانِ سرافراز ، چون نرّهشیر ،
۱۶
پرستار ، پنجاه با دستبند ،
به پیشِ دلافروز ، تختِ بلند ،
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_اول )
۱
چو ، خورشید ، گشت از جهان ناپدید ،
شبِ تیره ، بر روز ، دامن کشید ،
۲
تهمتن بیامد به نزدیکِ شاه ،
میان ، بستهٔ رزم و ،، دل ، کینهخواه ،
۳
که دستور باشد مرا ، تاجور ،
کز ایدر ، شَوَم بیکلاه و کمر ،
۴
ببینم که ، این نوجهاندار ، کیست؟ ،
بزرگان کدامند و؟ ، سالار ، کیست؟ ،
۵
بِدو گفت کاووس : ، کاین کارِ تُست ،
که روشنروان بادی و ، تندرست ،
۶
همیشه ، نگهدار ، یزدانت باد ،
به کامِ دل و ، رای و پیمانت ، باد ،
۷
تهمتن ، یکی جامهٔ تُرکوار ،
بپوشید و ، آمد نهان ، تا حصار ،
۸
بیامد ، چو نزدیکیِ دژ رسید ،
خروشیدن و ، بانگِ تُرکان شنید ،
۹
بِدان دژ ، درون رفت ، مردِ دلیر ،
چنان ، چون سویِ آهوان ، نرّهشیر ،
۱۰
یکایک سرانرا نگه کرد و دید ،
ز شادی ، رُخانش ، چو گُل بشکفید ،
۱۱
چو ، سهراب را دید ، بر تختِ بزم ،
نشسته به یک دستِ او ، ژندهرزم ،
۱۲
به دیگر ، چو هومان ، سوارِ دلیر ،
دگر ،،، بارمان ، نامبُردارِ شیر ،
۱۳
تو گفتی ، همه تخت ، سهراب بود ،
بسانِ یکی سروِ شاداب ، بود ،
۱۴
دو بازو ، به کردارِ رانِ هَیون ،
بَرش ، چون بَرِ پیل و ،،، چهره ، چو خون ،
۱۵
ز تُرکان ، به گِرد اندرش ، صد دلیر ،
یلانِ سرافراز ، چون نرّهشیر ،
۱۶
پرستار ، پنجاه با دستبند ،
به پیشِ دلافروز ، تختِ بلند ،
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
ای چراغِ آسمان و رحمتِ حق بر زمین
نالهٔ من گوش دار و دردِ حالِ من ببین
از میانِ صد بلا من سوی تو بگریختم
دستِ رحمت بر سرم نِه یا بجنبان آستین
یا روان کن آبِ رحمت، آتشِ غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهانِ آتشین
یا مُرادِ من بده یا فارغم کن از مُراد
وعدهٔ فردا رها کن یا چنان کن یا چنین
یا درِ انا فَتَحْنا برگُشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا ز اَلَمْ نَشْرَح روان کن چار جو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
#حضرت_مولانا
نالهٔ من گوش دار و دردِ حالِ من ببین
از میانِ صد بلا من سوی تو بگریختم
دستِ رحمت بر سرم نِه یا بجنبان آستین
یا روان کن آبِ رحمت، آتشِ غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهانِ آتشین
یا مُرادِ من بده یا فارغم کن از مُراد
وعدهٔ فردا رها کن یا چنان کن یا چنین
یا درِ انا فَتَحْنا برگُشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا ز اَلَمْ نَشْرَح روان کن چار جو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
#حضرت_مولانا
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی
از سوی چرخ تا زمین سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
دیوان شمس
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی
از سوی چرخ تا زمین سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
دیوان شمس
یکی لحظه ، از او ، دوری نباید ،
کز آن دوری ، خرابیها فزاید ،
تو میگویی ، که بازآیم ، چه باشد؟ ،
تو بازآیی ،،،،، اگر دل ، در گشاید! ،
بسی این کار را ، آسان گرفتند ،
بسی دشوارها ، آسان نماید ،
چرا آسان نماید کارِ دشوار؟ ،
که تقدیر ، از کمین ، عقلت ربایَد ،
به هر حالی که باشی ، پیشِ او ، باش ،
که از نزدیک بودن ، مِهر زایَد ،
اگر تو پاک و ناپاکی ، بمَگریز ،
که پاکیها ، ز نزدیکی ، فزایَد ،
چنانکه ، تن بسایَد بر تنِ یار ،
به دیدن ، جانِ او ، بر جان بسایَد ،
چو پا واپس کشد یک روز ، از دوست ،
خطر باشد ، که عمری دست خایَد ،
#جدایی_را_چرا_میآزمایی؟ ،
#کسی_مر_زهر_را_چون_آزماید؟ ،
گیاهی باش سبز ، از آبِ شوقش ،
میندیش از خری ، کو ژاژ خایَد ،
سَرَک بر آستان نِه ، همچو مِسمار ،
که گردون ، این چنین سر را ، نسایَد ،
غزل شمارهٔ ۶۸۲
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
کز آن دوری ، خرابیها فزاید ،
تو میگویی ، که بازآیم ، چه باشد؟ ،
تو بازآیی ،،،،، اگر دل ، در گشاید! ،
بسی این کار را ، آسان گرفتند ،
بسی دشوارها ، آسان نماید ،
چرا آسان نماید کارِ دشوار؟ ،
که تقدیر ، از کمین ، عقلت ربایَد ،
به هر حالی که باشی ، پیشِ او ، باش ،
که از نزدیک بودن ، مِهر زایَد ،
اگر تو پاک و ناپاکی ، بمَگریز ،
که پاکیها ، ز نزدیکی ، فزایَد ،
چنانکه ، تن بسایَد بر تنِ یار ،
به دیدن ، جانِ او ، بر جان بسایَد ،
چو پا واپس کشد یک روز ، از دوست ،
خطر باشد ، که عمری دست خایَد ،
#جدایی_را_چرا_میآزمایی؟ ،
#کسی_مر_زهر_را_چون_آزماید؟ ،
گیاهی باش سبز ، از آبِ شوقش ،
میندیش از خری ، کو ژاژ خایَد ،
سَرَک بر آستان نِه ، همچو مِسمار ،
که گردون ، این چنین سر را ، نسایَد ،
غزل شمارهٔ ۶۸۲
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی بیوفا نگار من، میکند به کار من خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟ ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن آستین این ژنده، میکند گریبانی زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم مینهم پریشانی بر سر پریشانی خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن! پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
شیخ بهایی
شیخ بهایی