معرفی عارفان
1.25K subscribers
34.2K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نه ز دریا ترس نه از موج و کف

چون شنیدی تو خطاب لاتخف
!



#مولانا
.
برای دوست رفیقی که خالی از خلل است
محبت نبی و آل و علم با عمل است

صفیف شو به عمل راه آخرت تنگ است
به علم کوش که عمر عزیز بی‏بدل است

نه من ز بی‏عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی‏عمل است

چو غائب است امام زمانه یکباره
جهان و کار جهان بی‏ثبات و بی‏محل است

دلم امید فراوان به وصل او دارد
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

خدای هر دو جهان هرچه خواست کرد مگو
«که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است»

خداست فاتح ابواب و خالق اسباب
فرو فرستد آن را که کرده در ازل است

برای آن که ظهور امام زود شود
همیشه ورد سحرگاه فیض العجل است

«فیض کاشانی»
Audio
عبدالکریم سروش در مراسم رونماییِ اثر « کلام محمد، رویای محمد»، نوشته عبدالکریم سروش ، به همت « بنیاد سهروردی» در شهر تورنتو
شرح مثنوی معنوی 1 حاج ملا هادی سبزواری.pdf
10.4 MB
شرح مثنوی معنوی

ملاهادی سبزواری

جلداول
شرح مثنوی معنوی 2 حاج ملا هادی سبزواری.pdf
8.8 MB
شرح مثنوی معنوی

ملاهادی سبزواری

جلد دوم
شرح_مثنوی_معنوی_۳_حاج_ملا_هادی_.pdf
10.5 MB
شرح مثنوی معنوی

ملاهادی سبزواری

جلد سوم
"خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشق راستین را ندهم به‌ سر مشایخ روزگار..."


(مقالات شمس ،ص ۹۱).
‍ مورچه را به خانه اش برگردان

ای بایزید بسطامی از خدا اجازه بگیر و یک بار دیگر به دنیا بیا، فرهنگ ایرانی هر چند به تو مشتاق نیست اما به تو محتاج است

نقل است که [بایزید] چون از مکّه می آمد، به همدان رسید. تخم مُعَصفَر خریده بود. اندکی در خرقه بست و به بسطام آورد.
چون بازگشاد، موری چند در آن میان دید.
گفت: «ایشان را از جای خویش آواره کردم».
برخاست و ایشان را بازِ همدان بُرد، و آن جا که خانه ایشان بود، بنهاد.
تا کسی در مقام التعظیم لأمر الله در غایت نبُوَد، در عالَمِ الشَّفقَةُ علی خَلقِ الله بدین درجه نباشد.
#عطار_نیشابوری
📖#تذکرةالاوليا
ذکر_بایزید_بسطامی



مورچه را به خانه اش برگرداند

مهم نیست که بایزید از مکه می آمد یا از هر شهر دیگری . مهم نیست که بایزید از همدان به بسطام می رفت یا از هر جایی به هر جای دیگری.
مهم نیست که تخم گل معصفر خریده بود یا بذر گل زعفران یا هر چیز دیگری.

مهم این است که او دلتنگی و غربت مورچه ای را می فهمید؛ آوارگی و بی خانمان شدنش را. مهم این است که نمی خواست مورچه ای راهش را گم کند. او خبر داشت که مورچه ها هم خانه دارند و خانواده ای.

بایزید فقط مورچه را به خانه اش برنگرداند او عشق را به انسان برگرداند و شفقت را به زندگی و خدا را به قلب ها.
عرفان_نظرآهاری
هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد
گه پیر و جوان شد

گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد
آتش گل از آن شد

یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیده عیوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد

حقا که هم او بود کاندر ید بیضا
میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد

می گشت دمی چند بر این روی زمین او از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد
تسبیح کنان شد

بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد

منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد

نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق در صوت الهی
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد

رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد
خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاکِ وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ، کلاه نیست وطن، گر که از سرم
برداشتند، فکرِ کلاهی دگر کنم
مرد آن بُوَد که این کُله‌اش، بر سر است و من
نامردم ار که بی‌کُله، آنی به سر کنم
من آن نیَم که یک‌سره تدبیرِ مملکت
تسلیمِ هرزه‌گردِ قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاکِ خصم را
وی چرخ! زیر و روی تو زیر و زبر کنم
جایی‌ست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعشِ لشکرِ دشمن گذر کنم
هر آنچه می‌کنی بکن ای دشمنِ قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بَتَر کنم
من‌ آن نیَم به مرگِ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بسترِ راحت هدر کنم
معشوقِ عشقی ای وطن، ای عشقِ پاک من!
ای آن که ذکرِ عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سَرسَری‌ست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی‌ست که جای دگر کنم
عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم

میرزاده‌ی عشقی

■ شعرخوانی
وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ

و برای ما مثالی زد و آفرینش خود را فراموش کرد و گفت: چه کسی این استخوانها را زنده می ‌کند در حالی که پوسیده است!؟

يس/٧٨

مرده از خاك لحد رقص كنان برخيزد
گر تو بالاي عظامش گذري و هي رميم

حضرت سعدي
همت در جان می ‌باید داد و هزیمت در نفس و تن بر مرگ می ‌باید نهاد؛
‌چرا که منزل، گورستان است و اهل قبور منتظرند تا ببینند چه موقع به آنان می ‌پیوندی.
پس مبادا که بی ‌زاد و توشه بروی.

امام محمد غزالی
شريعت آن است كه او را پرستي
طريقت آن است كه او را طلبي
و حقيقت آن است كه او را بيني.

شيخ شبلي
كسي كه مشغول به نفس خويش است
اگر سيصد سال به روزه باشد و نماز كند
يك ذره بوي حقيقت نيابد.

بايزيد بسطامي
جهالت ریشه همه
بدبختی هاست...
#افلاطون
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما وارثان دردهای بی شماریم ..
ما حسرت یک خنده ی دنباله داریم ..!

#استاد_عليرضا_قربانی
عقل، در شرحش چو خر در گل بخفت!

اگر از مولانا بخواهیم به عنوان یک انسان‌شناس و مرشد معنوی، دارویی جامع، برای درمان تمام درد‌های روح و روان انسان تجویز کند،
آن دارو از نظر شما چیست؟

این ابیات را بخوانید!

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
 او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

شاد باش! ای عشق خوش سودای ما
 ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نَخوت و ناموس ما 
 ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق، بر افلاک شد 
کوه، در رقص آمد و چالاک شد

دیدید!؟

در نگاه او عشق تنها معجون درمانگری است که حدود تاثیرش از انسان، حیوان و حتی گیاه‌ می‌گذرد و کوه و سنگ و خاک را هم به رقص عاشقانه در می‌آورد.
روح انسان دارویی و خوراکی جز عشق ندارد،
و زندگی انسان با چیزی جز عشق به کمال نمی‌رسد.
عشق مقصود خلقت است. از این رو برای آن، پایان و منتهایی قابل تصور نیست.
عشق از جنس مقولات گفتنی نیست
و  باید آن را چشید.

هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت!

ابیات بالا از دفتر اول مثنوی انتخاب شدند...
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنی‌ست

برون ز خویش‌کجا می‌روی؟! جهان خالیست...

بیدل دهلوی
نقل است
که زمستانی بود و عبدالله در بازار نیشابور می‌رفت.
غلامی دید با پیرهن تنها که از سرما می‌لرزید.

گفت؛ چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبه‌ای سازد…
گفت؛ چه گویم؟
او خود می‌داند و می‌بیند…

عبدالله را وقت خوش شد.
نعره‌ای بزد و بیهوش بیفتاد.
پس گفت؛

طریقت از این غلام آموزید….

#تذکرة_الاولیا
بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم
بجز عشق به جز عشق دگر کار نداریم



#مولانای_جان