خوشبختی
تصادفی نیست، یک هنر است!
شما منتظر
خوشبختی نمینشینید،
بلکه برایش برنامهریزی میکنید
خوشبختی را باید
مانند طرحی زیبا بر
روی پارچهای سفید دوخت...
به خودت و رویاهایت ایمان بیاور!
سخت ترین لحظات زندگی وقتی است،
که خودت را نشناختهای،
نه زمانی که دیگران درکت نمی کنند
به خودت ایمان داشته باش
به ندای درونت گوش بده
به فطرتت معتقد باش شکرگزار تواناییهایت باش
تخیل کن و شجاعانه برایش بجنگ
اما بدون توانایی انجامش را داری
دنباله رو نگرش هایت باش
هر چیزی شدنی است، تو می توانی
خوشبختی
تصادفی نیست، یک هنر است!
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد اولین روزهفته ات نیکو
🌺🌺🌺
زیبایی خریدنی نیست
شادابی هدیه گرفتنی نیست
طراوت اتفاقی نیست
همه اینها بسته به
انتخاب و تلاش توست
شادباش و شاد زندگی کن
وشادی ببخش...
🌺🌺🌺
شاد باشی
تصادفی نیست، یک هنر است!
شما منتظر
خوشبختی نمینشینید،
بلکه برایش برنامهریزی میکنید
خوشبختی را باید
مانند طرحی زیبا بر
روی پارچهای سفید دوخت...
به خودت و رویاهایت ایمان بیاور!
سخت ترین لحظات زندگی وقتی است،
که خودت را نشناختهای،
نه زمانی که دیگران درکت نمی کنند
به خودت ایمان داشته باش
به ندای درونت گوش بده
به فطرتت معتقد باش شکرگزار تواناییهایت باش
تخیل کن و شجاعانه برایش بجنگ
اما بدون توانایی انجامش را داری
دنباله رو نگرش هایت باش
هر چیزی شدنی است، تو می توانی
خوشبختی
تصادفی نیست، یک هنر است!
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد اولین روزهفته ات نیکو
🌺🌺🌺
زیبایی خریدنی نیست
شادابی هدیه گرفتنی نیست
طراوت اتفاقی نیست
همه اینها بسته به
انتخاب و تلاش توست
شادباش و شاد زندگی کن
وشادی ببخش...
🌺🌺🌺
شاد باشی
و گفت : از کسانی باش که اندوه از دل برگیری ،
و از کسانی مباش که اندوه به دلی نهی .
و از کسانی باش که مشغول دلی را فارغ کنی ،
از کسانی مباش که فارغ دلی را مشغول کنی .
شیخ ابوالحسن خرقانی
و از کسانی مباش که اندوه به دلی نهی .
و از کسانی باش که مشغول دلی را فارغ کنی ،
از کسانی مباش که فارغ دلی را مشغول کنی .
شیخ ابوالحسن خرقانی
انوشیروان را معلمى بود.
روزى معلم او را بدون تقصیر بیازرد.
انوشیروان کینه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسید.
روزى او را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ...
امثال_و_حکم
علی_اکبر_دهخدا
روزى معلم او را بدون تقصیر بیازرد.
انوشیروان کینه او را به دل گرفت تا به پادشاهى رسید.
روزى او را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهى برسى .
خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ...
امثال_و_حکم
علی_اکبر_دهخدا
ای درویش، در ابتدای این مقام از سالکان هرآینه این آواز برآید که
" لَیسَ فی جُبَتی سوی الله و لیس فی الدارین غیر الله"
و در وسط این مقام هرآینه این آواز برآید که
"اَنا الحَق و سبحانی ما اَعظمَ شأنی"
و در انتهای این مقام چنان خاموشی و سکوت بر سالک غالب شود که با هیچکس در هیچ وقت سخن نگوید مگر که ضرورت باشد؛ و چنان عجز و نادانی بر سالک غالب شود که به یقین بداند که ذات و صفات خدای را هیچکس و چنانکه ذات و صفات خدایست ندانست ونخواهد دانست.
عزیزالدین_نسفی
" لَیسَ فی جُبَتی سوی الله و لیس فی الدارین غیر الله"
و در وسط این مقام هرآینه این آواز برآید که
"اَنا الحَق و سبحانی ما اَعظمَ شأنی"
و در انتهای این مقام چنان خاموشی و سکوت بر سالک غالب شود که با هیچکس در هیچ وقت سخن نگوید مگر که ضرورت باشد؛ و چنان عجز و نادانی بر سالک غالب شود که به یقین بداند که ذات و صفات خدای را هیچکس و چنانکه ذات و صفات خدایست ندانست ونخواهد دانست.
عزیزالدین_نسفی
ملامت در عاشق و معشوق و خلق،
گیرم که همه کس در آن راه بَرَد.
امّا اینجا نقطهای هست
مشکل که همه کس در آن راه نبَرد
و آن ملامت در عشق است
که چون عشق به کمال رسد،
روی در غیبت نهد
و ظاهر علم را وداع کند.
شیخ_احمد_غزالی
گیرم که همه کس در آن راه بَرَد.
امّا اینجا نقطهای هست
مشکل که همه کس در آن راه نبَرد
و آن ملامت در عشق است
که چون عشق به کمال رسد،
روی در غیبت نهد
و ظاهر علم را وداع کند.
شیخ_احمد_غزالی
چون رسیدند آن نفر نزدیک او
بانگ بر زد هی کیانید اتقو
وقتی آن چند نفر دوست به حضور او رسیدند ذوالنون فریاد زد: هي، شماکی هستید؟
به من نزدیک نشوید، بترسید از خدا.
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم اینجا بجان
دوستان از روی ادب گفتند: ما از دوستان شما هستیم و با جان و دل برای جویا شدن
از احوالت به اینجا آمده ایم.
چونی ای دریای عقل ذو فنون
این چه بهتانست بر عقلت جنون
ای که عقلی به پهناوری و ژرفایی و تنوع دریا داری حالت چطور است؟ این چه تهمتی
است که عقل تو را متهم به دیوانگی می کنند؟
دود گلخن کی رسد در آفتاب
چون شود عنقا شکسته از غراب
به عنوان مثال، دود آتشخانه حمّام کی می تواند به آفتاب رسد و آن را تیره سازد؟
سیمرغ کی از کلاغ شکست می خورد؟
مثنوی معنوی
بانگ بر زد هی کیانید اتقو
وقتی آن چند نفر دوست به حضور او رسیدند ذوالنون فریاد زد: هي، شماکی هستید؟
به من نزدیک نشوید، بترسید از خدا.
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم اینجا بجان
دوستان از روی ادب گفتند: ما از دوستان شما هستیم و با جان و دل برای جویا شدن
از احوالت به اینجا آمده ایم.
چونی ای دریای عقل ذو فنون
این چه بهتانست بر عقلت جنون
ای که عقلی به پهناوری و ژرفایی و تنوع دریا داری حالت چطور است؟ این چه تهمتی
است که عقل تو را متهم به دیوانگی می کنند؟
دود گلخن کی رسد در آفتاب
چون شود عنقا شکسته از غراب
به عنوان مثال، دود آتشخانه حمّام کی می تواند به آفتاب رسد و آن را تیره سازد؟
سیمرغ کی از کلاغ شکست می خورد؟
مثنوی معنوی
ایمانِ بی نماز منفعت کُند
و نمازِ بی ایمان منفعت نکُند.
نماز در هر دینی نوع دیگرست
و ایمان به هیچ دینی مُتبدّل نگردد.
فیه ما فیه
و نمازِ بی ایمان منفعت نکُند.
نماز در هر دینی نوع دیگرست
و ایمان به هیچ دینی مُتبدّل نگردد.
فیه ما فیه
هرچه تو در دل پنهان داری از نیک و بد، حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند.
هر چه بیخ درخت، پنهان میخورد، اثر آن درشاخ و برگ ظاهر می شود.....
اگر کسی بر ضمیر تو مطلع نشود، رنگِ روی خود را چه خواهی کردن؟!
فیه_مافیه
هر چه بیخ درخت، پنهان میخورد، اثر آن درشاخ و برگ ظاهر می شود.....
اگر کسی بر ضمیر تو مطلع نشود، رنگِ روی خود را چه خواهی کردن؟!
فیه_مافیه
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سرو قد سیمتَن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شِکر از پستان مادر خوردهای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
#حضرت_سعدی
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سرو قد سیمتَن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شِکر از پستان مادر خوردهای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
#حضرت_سعدی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رفتن_رستم_به_شکار_و_رسیدن_نزد_شاه_سمنگان فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۲ ( #قسمت_اول ) ۱ ز گفتار دهقان ،، یکی داستان ، بپیوندم از گفتهٔ باستان ، ۲ ز موبد ، بدان گونه برداشت یاد ، که رستم ، برآراست از بامداد ، …
داستان رستم و سهراب
#رفتن_رستم_به_شکار_و_رسیدن_نزد_شاه_سمنگان
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۲
( #قسمت_دوم )
۱۴
بخفت و برآسود از روزگار ،
چَمان و چَران ،، رخش ، در مرغزار ،
۱۵
سوارانِ تُرکان تنی هفت و هشت ،
بِدان دشتِ نخچیرگه ، برگذشت ،
۱۶
پیِ رَخش دیدند در مرغزار ،
بگشتند گِردِ لبِ جویبار ،
۱۷
چو در دشت ، مر رخش را ، یافتند ،
سوی بند کردنش ، بشتافتند ،
۱۸
سواران ، ز هر سو برو تاختند ،
کمندِ کیانی در انداختند ،
۱۹
چو رَخش آن کمندِ سواران بدید ،
به کردارِ شیرِ ژیان بردمید ،
۲۰
یکی را ، سر از تن ، به دندان گسست ،
دو کس را ، به زخمِ لگد ، کرد پست ،
۲۱
سه تن کُشته شد زان سوارانِ چند ،
بیامد سرِ رَخشِ جنگی ، به بند ،
۲۲
پس آنگه فکندند هر سو ، کمند ،
که تا گردنِ رَخش ، کردند بند ،
۲۳
گرفتند و بردند پویان به شهر ،
همی هر کس ، از رخش ، جُستند بهر ،
۲۴
به سویِ فسیله کشیدند رَخش ،
بِدان ، تا بیابند از رَخش ، بخش ،
۲۵
شنیدم که چل مادیان ، گشن کرد ،
یکی ، تُخم برداشت از وی به دَرد ،
۲۶
چو بیدار شد رستم ، از خوابِ خوش ،
به کار آمدش بارهٔ دستکش ،
بخش ۳ : چو نزدیک شهر سمنگان رسید
بخش ۱ : کنون رزم سهراب و رستم شنو
ادامه دارد 👇👇👇
#رفتن_رستم_به_شکار_و_رسیدن_نزد_شاه_سمنگان
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۲
( #قسمت_دوم )
۱۴
بخفت و برآسود از روزگار ،
چَمان و چَران ،، رخش ، در مرغزار ،
۱۵
سوارانِ تُرکان تنی هفت و هشت ،
بِدان دشتِ نخچیرگه ، برگذشت ،
۱۶
پیِ رَخش دیدند در مرغزار ،
بگشتند گِردِ لبِ جویبار ،
۱۷
چو در دشت ، مر رخش را ، یافتند ،
سوی بند کردنش ، بشتافتند ،
۱۸
سواران ، ز هر سو برو تاختند ،
کمندِ کیانی در انداختند ،
۱۹
چو رَخش آن کمندِ سواران بدید ،
به کردارِ شیرِ ژیان بردمید ،
۲۰
یکی را ، سر از تن ، به دندان گسست ،
دو کس را ، به زخمِ لگد ، کرد پست ،
۲۱
سه تن کُشته شد زان سوارانِ چند ،
بیامد سرِ رَخشِ جنگی ، به بند ،
۲۲
پس آنگه فکندند هر سو ، کمند ،
که تا گردنِ رَخش ، کردند بند ،
۲۳
گرفتند و بردند پویان به شهر ،
همی هر کس ، از رخش ، جُستند بهر ،
۲۴
به سویِ فسیله کشیدند رَخش ،
بِدان ، تا بیابند از رَخش ، بخش ،
۲۵
شنیدم که چل مادیان ، گشن کرد ،
یکی ، تُخم برداشت از وی به دَرد ،
۲۶
چو بیدار شد رستم ، از خوابِ خوش ،
به کار آمدش بارهٔ دستکش ،
بخش ۳ : چو نزدیک شهر سمنگان رسید
بخش ۱ : کنون رزم سهراب و رستم شنو
ادامه دارد 👇👇👇
از ما مشوی دست، که ما بیتو شستهایم
هم رو به آبِ دیده و هم دست از آبروی
قاضی نورالله ساوهای
هم رو به آبِ دیده و هم دست از آبروی
قاضی نورالله ساوهای
او چو آمد من کجا یابم قرار
کو بر آرد از نهاد من دمار
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوینده لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
لیک ز اول آن بقا اندر فناست
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد سر دِه او
کلُ شیء هالِک الا وَجهَهُ
#مثنوی_مولانا دفتر سوم
کو بر آرد از نهاد من دمار
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوینده لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
لیک ز اول آن بقا اندر فناست
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد سر دِه او
کلُ شیء هالِک الا وَجهَهُ
#مثنوی_مولانا دفتر سوم
برخیـز و برفـروز چراغِ سپیـده را
تا بنگرم به روی تو صبح ندیـده را
تا سـر برآورم به تماشــای آفتـاب
روشن کنم نگاه سیاهی کشیده را
#فریدون_مشیری
تا بنگرم به روی تو صبح ندیـده را
تا سـر برآورم به تماشــای آفتـاب
روشن کنم نگاه سیاهی کشیده را
#فریدون_مشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر گلی نو که در جهان در آید
ما بـه عشـقش هزار دستانیم!
نی و آواز
# آواز : محمدرضا شجریان
# نی: محمد موسوی
ما بـه عشـقش هزار دستانیم!
نی و آواز
# آواز : محمدرضا شجریان
# نی: محمد موسوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بـس که طـوفان زا بـود دریـای دل
مثنوی دریای دل
# آواز : همایون شجریان
# شعر : رهی معیری
بـس که طـوفان زا بـود دریـای دل
مثنوی دریای دل
# آواز : همایون شجریان
# شعر : رهی معیری