بسیار جالب است این حکایت و مفهوم بالایی دارد
💫✨ هوالمحبوب ✨💫
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول
#حکایت_عاشق_شدن_پادشاه_بر_کنیزک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاه راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسو تیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
هر چه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون کو حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سر کنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
🌺🌺🌺🌺🌺
#حکایت_عاشق_شدن_پادشاه_بر_کنیزک
🌺🌺🌺
خلاصه داستان
پادشاهی به قصد شكار همراه خدمتكارانش به بيرون شهر رفت. در ميانه راه، كنيزكي زيبا رو ديد و دل بدو. باخت و بر آن شد كه او را به دست آرد و همراه خود برد.
او با بذل مالي فراوان بر اين مهم يارست.
اما ديري نپاييد كه كنيزك بيمار شد و شاه، طبيبان حاذق را از هر سوي نزد خود فرا خواند تا كنيزك را درمان كنند.
طبيبان هر كدام مدعي شدند كه با دانش و فن خود، او را مداوا كنند. از اينرو مشيت قاهر الهي را كه فوق ا لاسباب است ناديده انگاشتند. به همين رو هر چه تلاش كردند حال بيمار وخيمتر شد.
وقتي كه شاه از همه علل و اسباب طبيعي نوميد شد به درگاه الهي روي آورد و از صميم دل دست نيايش افراشت.
در گرماگرم دعا و تضرع بود كه خوابش برد و در اثناي خواب پيري روشن ضمير بدو گفت: طبيب حاذق، فردا نزد تو ميآيد.
فرداي آن شب، شاه طبيب موعود را يافت و او را بر بالين كنيزك برد. او معاينه را آغاز كرد و به فراست دريافت كه علت بيماري كنيزك، عوامل جسماني نيست، بل او بيمار عشق است.
بله آن كنيزك عاشق مردي زرگر بود كه در سمرقند مأوا داشت.
شاه طبق توصيه آن طبيب روحاني، عدهاي را به سمرقند فرستاد تا او را به دربار شاه آورند.و چون زرگر را نزد شاه آوردند، شاه طبق دستور طبيب وي را با كنيزك تزويج كرد و آن دو شش ماه در كنار هم به خوشي ميزيستند.
وي پس از انقضاي اين مدت، طبيب به اشارت خداوند، زهري قتال به زرگر داد كه بر اثر آن زيبايي و جذابيت او رو به كاهش نهاد و رفته رفته از چشم كنيزك افتاد.
البته اين حكم مانند دستوري بود كه به ابراهيم خليل داده شد تا فرزندش را ذبح كند و نيز با كشته شدن آن پسر بچه به دست خضر مشابهت دارد.
پس اين امور داراي رمز و رازي است كه فهم آن از حوزه افهام و عقول عادي خارج است.
🌺
💫✨ هوالمحبوب ✨💫
#شرح_مثنوی_معنوی_کریم_زمانی
#حکایت_عاشق_شدن_پادشاه_بر_کنیزک
مأخذ حكايت فوق، فردوس الحكمه و چهار مقاله عروضي است.
در كتاب اخير با تفصيل بيشتري اين نوع معالجه را به ابوعليسينا نسبت دادهاند.
طبق اين روايت او يكي از خويشان قابوس وشمگير را كه به مرض عشق گرفتار آمده بود درمان كرد.
سيد اسماعيل جرجاني (متوفاي سال 531 يا 535ه( نيز در كتاب خود ذخيره خوارزمشاهي در بيان معالجه عشق چنين گفته است: كسي كه عشق و نام معشوق پنهاني دارد بدين طريق بتوان دانست كه معشوق او كيست و اين چنان باشد كه طبيب، انگشت بر نبض او دارد و بفرمايد تا ناگاه نام كساني كه گمان برند كه عشق او بر آن است ياد كنند و صفت هر يك ميكنند و احوال هر يك ميگويند چند بار بيازمايند تا از تغيير نبض او نزديك به شنيدن نام و صفت آن كس معلوم گردد كه معشوق او كيست و چه نام است... .
برخي از شارحان اين حكايت را تأويلات مفصل عجيبي كردهاند كه خلاصه آن به زبان ساده اينست:
پادشاه، رمز روح است و طبيبان مغرور، رمز عقل جزئي يا مشايخ ظاهري است.
و كنيزك، رمز نفس حيواني و غريزي يا سالك مبتدي است.
و زرگر رمز دنياست.
و آن طبيب روحاني، رمز عقل كلي يا مرشد حقيقي است.
روح (شاه) به نفس (كنيزك) عشق ميورزد تا او را صافي كند و
💫✨ هوالمحبوب ✨💫
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول
#حکایت_عاشق_شدن_پادشاه_بر_کنیزک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاه راه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفس چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسو تیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
هر چه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون کو حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سر کنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
🌺🌺🌺🌺🌺
#حکایت_عاشق_شدن_پادشاه_بر_کنیزک
🌺🌺🌺
خلاصه داستان
پادشاهی به قصد شكار همراه خدمتكارانش به بيرون شهر رفت. در ميانه راه، كنيزكي زيبا رو ديد و دل بدو. باخت و بر آن شد كه او را به دست آرد و همراه خود برد.
او با بذل مالي فراوان بر اين مهم يارست.
اما ديري نپاييد كه كنيزك بيمار شد و شاه، طبيبان حاذق را از هر سوي نزد خود فرا خواند تا كنيزك را درمان كنند.
طبيبان هر كدام مدعي شدند كه با دانش و فن خود، او را مداوا كنند. از اينرو مشيت قاهر الهي را كه فوق ا لاسباب است ناديده انگاشتند. به همين رو هر چه تلاش كردند حال بيمار وخيمتر شد.
وقتي كه شاه از همه علل و اسباب طبيعي نوميد شد به درگاه الهي روي آورد و از صميم دل دست نيايش افراشت.
در گرماگرم دعا و تضرع بود كه خوابش برد و در اثناي خواب پيري روشن ضمير بدو گفت: طبيب حاذق، فردا نزد تو ميآيد.
فرداي آن شب، شاه طبيب موعود را يافت و او را بر بالين كنيزك برد. او معاينه را آغاز كرد و به فراست دريافت كه علت بيماري كنيزك، عوامل جسماني نيست، بل او بيمار عشق است.
بله آن كنيزك عاشق مردي زرگر بود كه در سمرقند مأوا داشت.
شاه طبق توصيه آن طبيب روحاني، عدهاي را به سمرقند فرستاد تا او را به دربار شاه آورند.و چون زرگر را نزد شاه آوردند، شاه طبق دستور طبيب وي را با كنيزك تزويج كرد و آن دو شش ماه در كنار هم به خوشي ميزيستند.
وي پس از انقضاي اين مدت، طبيب به اشارت خداوند، زهري قتال به زرگر داد كه بر اثر آن زيبايي و جذابيت او رو به كاهش نهاد و رفته رفته از چشم كنيزك افتاد.
البته اين حكم مانند دستوري بود كه به ابراهيم خليل داده شد تا فرزندش را ذبح كند و نيز با كشته شدن آن پسر بچه به دست خضر مشابهت دارد.
پس اين امور داراي رمز و رازي است كه فهم آن از حوزه افهام و عقول عادي خارج است.
🌺
💫✨ هوالمحبوب ✨💫
#شرح_مثنوی_معنوی_کریم_زمانی
#حکایت_عاشق_شدن_پادشاه_بر_کنیزک
مأخذ حكايت فوق، فردوس الحكمه و چهار مقاله عروضي است.
در كتاب اخير با تفصيل بيشتري اين نوع معالجه را به ابوعليسينا نسبت دادهاند.
طبق اين روايت او يكي از خويشان قابوس وشمگير را كه به مرض عشق گرفتار آمده بود درمان كرد.
سيد اسماعيل جرجاني (متوفاي سال 531 يا 535ه( نيز در كتاب خود ذخيره خوارزمشاهي در بيان معالجه عشق چنين گفته است: كسي كه عشق و نام معشوق پنهاني دارد بدين طريق بتوان دانست كه معشوق او كيست و اين چنان باشد كه طبيب، انگشت بر نبض او دارد و بفرمايد تا ناگاه نام كساني كه گمان برند كه عشق او بر آن است ياد كنند و صفت هر يك ميكنند و احوال هر يك ميگويند چند بار بيازمايند تا از تغيير نبض او نزديك به شنيدن نام و صفت آن كس معلوم گردد كه معشوق او كيست و چه نام است... .
برخي از شارحان اين حكايت را تأويلات مفصل عجيبي كردهاند كه خلاصه آن به زبان ساده اينست:
پادشاه، رمز روح است و طبيبان مغرور، رمز عقل جزئي يا مشايخ ظاهري است.
و كنيزك، رمز نفس حيواني و غريزي يا سالك مبتدي است.
و زرگر رمز دنياست.
و آن طبيب روحاني، رمز عقل كلي يا مرشد حقيقي است.
روح (شاه) به نفس (كنيزك) عشق ميورزد تا او را صافي كند و
خداوند، بزرگ است و نامحدود. به همين جهت در هيچ چيز نمى گنجد. امّا اين قاعده يك استثناء هم دارد. پيامبر گرامى اسلام فرمودند خداوند با آن عظمتش فقط در يك جا مى تواند بگنجد و آن، دل انسان پاك با ايمان است.
بنا بر اين، اگر بتوانيم دل انسانى را شاد كنيم، در واقع دل خداوند را شاد كرده ايم.
گفت پيغمبر كه حق فرموده است:
«من نگنجم هيچ در بالا و پست
در زمين و آسمان و عرش نيز
من نگنجم. اين يقين دان اى عزيز
در دل مؤمن بگنجم، اى عجب!
گر مرا جويى، در آن دلها طلب»
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول
#مولوی
بنا بر اين، اگر بتوانيم دل انسانى را شاد كنيم، در واقع دل خداوند را شاد كرده ايم.
گفت پيغمبر كه حق فرموده است:
«من نگنجم هيچ در بالا و پست
در زمين و آسمان و عرش نيز
من نگنجم. اين يقين دان اى عزيز
در دل مؤمن بگنجم، اى عجب!
گر مرا جويى، در آن دلها طلب»
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول
#مولوی
ما درین انبار گندم میکنیم
گندم جمع آمده گُم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبارِ ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شَرِّ موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصُّدور
لا صَلوةَ تَمَّ اِلّا بِالحُضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمالِ چل ساله کجاست ؟
#مولانا_جلال_الدین_بلخی
#مثنوی_معنوی دفتر اول
گندم جمع آمده گُم میکنیم
مینیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبارِ ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شَرِّ موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصُّدور
لا صَلوةَ تَمَّ اِلّا بِالحُضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمالِ چل ساله کجاست ؟
#مولانا_جلال_الدین_بلخی
#مثنوی_معنوی دفتر اول
گرگ و شیر و روباه که با یکدیگر رفاقتی حاصل کرده بودند روزیی قصد شکار می کنند. گرچه برای شیر شکار رفتن با دو حیوان ضعیف دور از شان بود اما برای اینکه به آنها نشان دهد که بزرگوار است و صاحب کرامت ، پذیرفت. آنها موفق به شکار سه حیوان شدند . یک گاو بزرگ ، یک بز کوهی و خرگوش. حال نوبت به آن رسیده بود تا این کشته ها بین آنها تقسیم شود . گرگ و روباه در سر اندیشه ها داشتند و فکر ها کرده بودند و شیر نیز به آنها آگاه بود اما با درایت و صبر خود سکوت کرد و چیزی نگفت . تا به هر کدام اجازه دهد ماهیت خود را نشان دهند . سپس رو به گرگ کرد و گفت : ای گرگ تو از جانب من انتخاب شدی تا هرگونه که صلاح می دانی این شکار ها را تقسیم کنی . بگو تا بدانم عدالت تو چه اندازه است ؟
گرگ هم که خود را مدعی می دانست گفت : ای شاه بزرگوار گاو از آن توست چون از همه ما بزرگتر و قدرتمند تری و گاو نیز از همه شکار ها بزرگتر است . بز هم مال من چون هرچه نباشد من از روباه بزرگ جثه تر هستم و خرگوش هم خوراک روباه.
شیر که چنین شنید به گرگ گفت : نزدیکتر بیا و آنگاه چنگی به شکم او زد و او را درید و پاره پاره کرد و رو به روباه کرد و گفت : چنین حیوان خودخواه و خودبینی جزایی جز این ندارد حال تو به من بگو این شکار ها را چگونه تقسیم کنیم . روباه که به شدت تحت تاثیر این ماجرا بود و به خود می لرزید گفت : ای شیر بزرگوار ، گاو خوراک صبحانه شماست ، بز خوراک ناهار، و خرگوش هم برای شام شما مناسب است . شیر که دید روباه به خودش توجه نکرده و تنها شیر را دیده بسیار خرسند شد و به او گفت : بگو بدانم چنین عدالتی را از که اموختی ؟ روباه گفت: از گرگی که پیش چشمان پاره پاره شد . شیر گفت اکنون که در عشق من غرق شدی و جز من ندیدی هر سه شکار از آن تو . روباه از خداوند سپاسگزار شد که گرگ را پیش از من آزمود تا من از او درس بگیرم .
#رفتن_گرگ_وروباه_درخدمت_شیر
#مثنوی معنوی دفتر اول
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را که بردی جان ازو
پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
مثنوی
گرگ هم که خود را مدعی می دانست گفت : ای شاه بزرگوار گاو از آن توست چون از همه ما بزرگتر و قدرتمند تری و گاو نیز از همه شکار ها بزرگتر است . بز هم مال من چون هرچه نباشد من از روباه بزرگ جثه تر هستم و خرگوش هم خوراک روباه.
شیر که چنین شنید به گرگ گفت : نزدیکتر بیا و آنگاه چنگی به شکم او زد و او را درید و پاره پاره کرد و رو به روباه کرد و گفت : چنین حیوان خودخواه و خودبینی جزایی جز این ندارد حال تو به من بگو این شکار ها را چگونه تقسیم کنیم . روباه که به شدت تحت تاثیر این ماجرا بود و به خود می لرزید گفت : ای شیر بزرگوار ، گاو خوراک صبحانه شماست ، بز خوراک ناهار، و خرگوش هم برای شام شما مناسب است . شیر که دید روباه به خودش توجه نکرده و تنها شیر را دیده بسیار خرسند شد و به او گفت : بگو بدانم چنین عدالتی را از که اموختی ؟ روباه گفت: از گرگی که پیش چشمان پاره پاره شد . شیر گفت اکنون که در عشق من غرق شدی و جز من ندیدی هر سه شکار از آن تو . روباه از خداوند سپاسگزار شد که گرگ را پیش از من آزمود تا من از او درس بگیرم .
#رفتن_گرگ_وروباه_درخدمت_شیر
#مثنوی معنوی دفتر اول
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را که بردی جان ازو
پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
مثنوی
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
#مولانا
#مثنوی_معنوی
دفتر اول
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من
#مولانا
#مثنوی_معنوی
دفتر اول
غیب را ابری و آبی دیگرست
آسمان و آفتابی دیگرست
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری نازپروردش کند
وین خزانی ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواعست این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بر وزید
آنک جانی داشت بر جانش گزید
#مثنوی_معنوی
دفتر اول
آسمان و آفتابی دیگرست
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری نازپروردش کند
وین خزانی ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواعست این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بر وزید
آنک جانی داشت بر جانش گزید
#مثنوی_معنوی
دفتر اول
#حضرت_مولانا چون دیگر عارفان و دانایان، شنیدن را نکوتر از گفتن می داند و اصل دانایی را در نکو شنیدن می داند و آنچه باعث گفتار نیکو و افزایش علم و دانایی است، خوب شنیدن است یا در واقع خوب "گوش دادن" نه خوب سخن گفتن.
چنین است که مولانا شنیدن را منشا سخن گفتن می داند:
کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زانکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ..
#مثنوی_معنوی [دفتر اول]
ترک گفتار باعث رسیدن به مراحلی می شود که بی کلام می توان خواسته ها را مطرح کرد و این اصلا عجیب و غیرممکن نیست. چرا که گذشتن از کثرت کلمات، آدمی را به وحدت افکار می رساند.
یعنی رهایی از پریشانیِ سخن و کلمه باعث تمرکز و تجمع افکار می شود و به اتحاد منجر می گردد:
بس بود ای ناطق جان، چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان، بی دم و گفتار بیا
#غزلیات_مولانا
چنین است که مولانا شنیدن را منشا سخن گفتن می داند:
کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زانکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندرآ..
#مثنوی_معنوی [دفتر اول]
ترک گفتار باعث رسیدن به مراحلی می شود که بی کلام می توان خواسته ها را مطرح کرد و این اصلا عجیب و غیرممکن نیست. چرا که گذشتن از کثرت کلمات، آدمی را به وحدت افکار می رساند.
یعنی رهایی از پریشانیِ سخن و کلمه باعث تمرکز و تجمع افکار می شود و به اتحاد منجر می گردد:
بس بود ای ناطق جان، چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان، بی دم و گفتار بیا
#غزلیات_مولانا
#مثنوی معنوی- دفتر پنجم
۳۱۸۰
ای دریده پوستینِ یوسُفان
گَر بدرَّد گُرگَت، آن از خویش دان
۳۱۸۱
زآنکه میبافی، همهساله بپوش
زآنکه میکاری، همه ساله بنوش
۳۱۸۲
فعلِ توست این غصّههایِ دَم به دَم
این بود معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
۳۱۸۳
که نگردد سُنَّتِ ما از رَشَد
نیک را نیکی بُوَد، بَد راست بَد
.....
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۱۹۱۳
پس تو را هر غم که پیش آید زِ دَرد
بر کسی تهمت مَنِه، بر خویش گَرد
۱۹۱۴
ظَن مَبَر بر دیگری ای دوستکام
آن مکُن که میسِگالید آن غُلام
۱۹۱۵
گاه جنگَش با رَسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنْشاهِ سَخی
۱۹۱۶
هَمچو فرعونی که موسی هِشته بود
طِفلَکانِ خلْق را سَر میرُبود
۱۹۱۷
آن عَدو در خانهٔ آن کورْ دل
او شده اَطْفال را گَردنْ گُسِل
۱۹۱۸
تو هم از بیرون بَدی با دیگران
وَنْدرون، خوش گشته با نَفْسِ گِران
۱۹۱۹
خود عَدوَّت اوست، قَندَش میدَهی
وَز برونْ تهْمَت به هرکس مینَهی
.....
#مثنوی معنوی- دفتر اوّل
۱۷.۹
عاشقِ رنج است نادان تا ابد
خیز لا اُقْسِمْ بِخوان تا فی کَبَد
....
#مثنوی معنوی- دفتر ششم
۲۳۶۳
این مَثَل اندر زمانه جانی است
جانِ نادانان به رَنجْ ارْزانی است
.......
#مثنوی معنوی - دفتر اول
۳۲۱۲
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستکمالِ خود، دو اسبه تاخت
۳۲۱۳
زان نمیپَرَّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کَمال
۳۲۱۴
عِلَّتی بَتَّر زِ پِنْدارِ کَمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
۳۲۱۵
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا زِ تو این مُعْجِبی بیرون رود
........
#مثنوی معنوی - دفتر اول
۲۲۷۲
از خدا بویی نه او را، نَی اثر
دعویاَش اَفْزون زِ شَیْث و بوالْبَشَر
۲۲۷۳
دیو ننموده ورا هم نقشِ خویش
او همیگوید: زِ اَبدالیم و بیش
۲۲۷۴
حرفِ درویشان بِدزدیده بسی
تا گُمان آید که هست او خود کسی
۲۲۷۵
خُرده گیرد در سخن بر بایَزید
ننگ دارد از وجودِ او یَزید
۲۲۷۶
بینوا از نان و خوانِ آسمان
پیشِ او ننداخت حقْ، یک استخوان
۲۲۷۷
او ندا کرده که خوان، بنهادهام
نایِبِ حقَّم، خلیفه زادهام
۲۲۷۸
اَلصَّلا، سادهدلانِ پیچ پیچ
تا خورید از خوانِ جُودَم سیر، هیچ
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۱۶۳۳
من زِ اَوَّل دیدم آخِر را تمام
جایِ دیگر رو ازین جا وَالسَّلام
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۱۹۶
راست فرمودهست با ما مصطفی
قُطْب و شاهنشاه و دریایِ صفا
۲۱۹۷
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اوَّل مرتبت
۲۱۹۸
کارها زآغاز اگر غیب است و سِرّ
عاقل اَوَّل دید و، آخِر آن مُصِرّ
۲۲۰۱
حزم چه بود؟ بد گمانی در جهان
دَم به دم بیند بلای ناگهان
.........
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۲۰۲
آن چُنانکه ناگهان شیری رَسید
مرد را بِربود و در بیشه کَشید
۲۲۰۳
او چه اندیشد در آن بُردن؟ بِبین
تو همان اندیش ای اُستادِ دین
.........
#مثنوی معنوی- دفتر پنجم
۱۴۰۷
دانه کمتر خور، مکن چندین رفو
چون کُلُوا خوانْدی، بِخوان لا تُسْرِفوا
۱۴۰۸
تا خوری دانه، نَیُفتی تو به دام
این کُند عِلْم و قَناعَت وَالسَلام
۱۴۰۹
نِعْمَت از دنیا خورَد عاقل، نه غَم
جاهلان محروم مانْده در نَدَم
۱۴۱۰
چون در اُفْتَد در گِلوشان حَبْلِ دام
دانه خوردن گشت بر جُمله حَرام
........
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۲۲۹۱
از کَمیِّ عقل، پروانهیْ خَسیس
یاد نارَد ز آتش و سوز و حَسیس
۲۲۹۲
چونکه پَرَّش سوخت، توبه میکند
آز و نسیانَش بر آتش میزند
۲۲۹۳
ضبط و دَرک و حافِظیّ و یادداشت
عقل را باشد که عقل، آن را فراشت
۲۲۹۴
چونکه گوهر نیست، تابَش چون بود؟
چون مُذَکِّر نیست اِیابَش چون بود؟
۲۲۹۵
این تَمنّی هم زِ بیعقلیِّ اوست
که نَبینَد کان حَماقَت را چه خوست
۲۲۹۶
آن ندامت از نَتیجهیْ رنج بود
نه زِ عقلِ روشنِ چون گنج بود
۲۲۹۷
چونکه شُد رنج، آن نَدامَت شُد عدم
مینَیَرزَد خاکْ، آن توبه وْ نَدَم
۲۲۹۸
آن نَدَم از ظُلْمَتِ غم بَست بار
پس کَلامُ الَّیْلِ یَمْحُوهُ النَّهار
۲۲۹۹
چون برفت آن ظُلمَتِ غم، گشت خَوش
هم رَوَد از دل، نتیجه وْ زادهاَش
.......
#مثنوی معنوی- دفتر اول
۲۰۵۱
آن خزان، نزدِ خدا نَفْس و هواست
عقل و جان، عینِ بهار است و بقاست
۳۱۸۰
ای دریده پوستینِ یوسُفان
گَر بدرَّد گُرگَت، آن از خویش دان
۳۱۸۱
زآنکه میبافی، همهساله بپوش
زآنکه میکاری، همه ساله بنوش
۳۱۸۲
فعلِ توست این غصّههایِ دَم به دَم
این بود معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
۳۱۸۳
که نگردد سُنَّتِ ما از رَشَد
نیک را نیکی بُوَد، بَد راست بَد
.....
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۱۹۱۳
پس تو را هر غم که پیش آید زِ دَرد
بر کسی تهمت مَنِه، بر خویش گَرد
۱۹۱۴
ظَن مَبَر بر دیگری ای دوستکام
آن مکُن که میسِگالید آن غُلام
۱۹۱۵
گاه جنگَش با رَسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنْشاهِ سَخی
۱۹۱۶
هَمچو فرعونی که موسی هِشته بود
طِفلَکانِ خلْق را سَر میرُبود
۱۹۱۷
آن عَدو در خانهٔ آن کورْ دل
او شده اَطْفال را گَردنْ گُسِل
۱۹۱۸
تو هم از بیرون بَدی با دیگران
وَنْدرون، خوش گشته با نَفْسِ گِران
۱۹۱۹
خود عَدوَّت اوست، قَندَش میدَهی
وَز برونْ تهْمَت به هرکس مینَهی
.....
#مثنوی معنوی- دفتر اوّل
۱۷.۹
عاشقِ رنج است نادان تا ابد
خیز لا اُقْسِمْ بِخوان تا فی کَبَد
....
#مثنوی معنوی- دفتر ششم
۲۳۶۳
این مَثَل اندر زمانه جانی است
جانِ نادانان به رَنجْ ارْزانی است
.......
#مثنوی معنوی - دفتر اول
۳۲۱۲
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستکمالِ خود، دو اسبه تاخت
۳۲۱۳
زان نمیپَرَّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کَمال
۳۲۱۴
عِلَّتی بَتَّر زِ پِنْدارِ کَمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
۳۲۱۵
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا زِ تو این مُعْجِبی بیرون رود
........
#مثنوی معنوی - دفتر اول
۲۲۷۲
از خدا بویی نه او را، نَی اثر
دعویاَش اَفْزون زِ شَیْث و بوالْبَشَر
۲۲۷۳
دیو ننموده ورا هم نقشِ خویش
او همیگوید: زِ اَبدالیم و بیش
۲۲۷۴
حرفِ درویشان بِدزدیده بسی
تا گُمان آید که هست او خود کسی
۲۲۷۵
خُرده گیرد در سخن بر بایَزید
ننگ دارد از وجودِ او یَزید
۲۲۷۶
بینوا از نان و خوانِ آسمان
پیشِ او ننداخت حقْ، یک استخوان
۲۲۷۷
او ندا کرده که خوان، بنهادهام
نایِبِ حقَّم، خلیفه زادهام
۲۲۷۸
اَلصَّلا، سادهدلانِ پیچ پیچ
تا خورید از خوانِ جُودَم سیر، هیچ
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۱۶۳۳
من زِ اَوَّل دیدم آخِر را تمام
جایِ دیگر رو ازین جا وَالسَّلام
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۱۹۶
راست فرمودهست با ما مصطفی
قُطْب و شاهنشاه و دریایِ صفا
۲۱۹۷
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اوَّل مرتبت
۲۱۹۸
کارها زآغاز اگر غیب است و سِرّ
عاقل اَوَّل دید و، آخِر آن مُصِرّ
۲۲۰۱
حزم چه بود؟ بد گمانی در جهان
دَم به دم بیند بلای ناگهان
.........
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۲۰۲
آن چُنانکه ناگهان شیری رَسید
مرد را بِربود و در بیشه کَشید
۲۲۰۳
او چه اندیشد در آن بُردن؟ بِبین
تو همان اندیش ای اُستادِ دین
.........
#مثنوی معنوی- دفتر پنجم
۱۴۰۷
دانه کمتر خور، مکن چندین رفو
چون کُلُوا خوانْدی، بِخوان لا تُسْرِفوا
۱۴۰۸
تا خوری دانه، نَیُفتی تو به دام
این کُند عِلْم و قَناعَت وَالسَلام
۱۴۰۹
نِعْمَت از دنیا خورَد عاقل، نه غَم
جاهلان محروم مانْده در نَدَم
۱۴۱۰
چون در اُفْتَد در گِلوشان حَبْلِ دام
دانه خوردن گشت بر جُمله حَرام
........
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۲۲۹۱
از کَمیِّ عقل، پروانهیْ خَسیس
یاد نارَد ز آتش و سوز و حَسیس
۲۲۹۲
چونکه پَرَّش سوخت، توبه میکند
آز و نسیانَش بر آتش میزند
۲۲۹۳
ضبط و دَرک و حافِظیّ و یادداشت
عقل را باشد که عقل، آن را فراشت
۲۲۹۴
چونکه گوهر نیست، تابَش چون بود؟
چون مُذَکِّر نیست اِیابَش چون بود؟
۲۲۹۵
این تَمنّی هم زِ بیعقلیِّ اوست
که نَبینَد کان حَماقَت را چه خوست
۲۲۹۶
آن ندامت از نَتیجهیْ رنج بود
نه زِ عقلِ روشنِ چون گنج بود
۲۲۹۷
چونکه شُد رنج، آن نَدامَت شُد عدم
مینَیَرزَد خاکْ، آن توبه وْ نَدَم
۲۲۹۸
آن نَدَم از ظُلْمَتِ غم بَست بار
پس کَلامُ الَّیْلِ یَمْحُوهُ النَّهار
۲۲۹۹
چون برفت آن ظُلمَتِ غم، گشت خَوش
هم رَوَد از دل، نتیجه وْ زادهاَش
.......
#مثنوی معنوی- دفتر اول
۲۰۵۱
آن خزان، نزدِ خدا نَفْس و هواست
عقل و جان، عینِ بهار است و بقاست