معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
Taryagh
Mohsen Chavoshi
من از برای مصلحت
در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا
مال که را دزدیده ام

محسن_چاووشی
در درون ایـن بدنِ خاکی که از خون است و گوشت و استخوان، چیزی نهفته که ورای اینهاست، چیزی که ربطی به گوشت و پوسـت و اسـتخوان ندارد.

در همین بدن که امروز زاده شده و فردا می‌میرد و به خاك باز می‌گردد، آنکه هرگز زاده نشده و هرگز نمی‌میرد زندگی می‌کند.

آن بی‌شکل، در شکل زندگی می‌کند.
آن نادیدنی، در دیدنی منزل دارد.

در میـان مِـه مرگ، شـعله‌ی جاودانگی نهفته است، و در میان دودِ دنیای فانی، شعله‌ی آن باقی نهفته است، شعله‌ای که هرگز خاموش نمی‌شود.

اوشو
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

#حافظ
کمال آدمی در جهان چند است:
اقوال نیک
افعال نیک
اخلاق نیک
و معرفت
هرکه در این چهارچیز به کمال رسید،
به کمال خود رسیده.
ای درویش !
جمله سالکان در این چهار مرتبه اند،
هر یک در مرتبه ای و از صد هزار سالک که در این راه رفته اند، یکی در این چهار مرتبه به کمال رسد
و دیگران در این میانه فرو روند و از کمال بی نصیب و بی بهره مانند.


#عزیز_الدین_نسفی
یک خنده چو گل نامزدم بود درین باغ
چیدند مرا غنچه و آنهم ز میان رفت

#زمانای‌نقاش‌اصفهانی
سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم

گفتی ز جهان چه غصه داری آخر
آن غصه که در جهان نگنجد دارم

خاقانی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دکتر عبدالجبار کاکایی

این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

#مولانا
سفر عرفانی در «سکون» رخ خواهد داد...

در این سفر، مسافر نیست که حرکت می‌کند بلکه مسیر حرکت می‌کند. سالک مرکز است و راز موفقیت این است که او با هیچ حرکت‌کننده‌ای حرکت نکند.

بگذار شادی‌ها بیایند و بروند، غم‌ها بیایند و بروند، ترس‌ها بیایند و بروند؛ تو فقط بمان و از دنبال‌کردن چیزها دست بردار... سزاوار نیست که آسمان به دنبال ابرها راه بی‌اُفتد.

سالک هدف است و همه‌ی هستی، دست به دست هم داده است تا او را نشانه رود، تا او را آباد کند، پس تو فقط بمان و از تیررس چیزها مگریز.

وقتی سالک آماده باشد، استاد از راه می‌رسد. استاد در لباس تمام پیش‌آمدهایی است که برایت رخ می‌دهند؛ چه خوشایند و چه دردناک؛ پیش‌آمدها در قالب مرشد نمایان خواهند شد.

وقتی همه‌ی وجودت صرف صبوری می‌شود، صرف مشاهده می‌شود، صرف سکوت می‌شود..، همه‌ی هستی به هلهله می‌آید، تو متبرک می‌شوی، تسلیم می‌شوی و هستی تو را غرق در رضایتی عظیم خواهد کرد.

اشو

بشنو از این خموش

آزادی،
در بی‌آرزويی است.

- شمس تبریزی
"Saye"
Hushang Ebtehaj & Alireza Ghorbani

باز آی دلبرا
که دلم بیقرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

هوشنگ ابتهاج
علیرضاقربانی
Audio
سید خلیل عالی نژاد
حال خونین‌دلان که گوید باز
وَز فَلَک خونِ خم که جوید باز

حافظ
سیدخلیل عالی‌نژاد
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسی‌ست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در این عمل طلب از می‌فروش کن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به منِ دردنوش کن ...

#حضرت_حافظ
صبح از پرده به در می‌آید
اثر آه سحر می‌آید

یا کسی مشک ختن می‌بیزد
یا نسیم گل تر می‌آید

خیز ای ساقی و می‌ده به صبوح
که حریف چو شکر می‌آید

پسری کز خط سبزش چو قلم
دل عشاق به سر می‌آید

ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر می‌آید

عمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر می‌آید

تویی و یکدم و آگاه نه‌ای
کز دگر دم چه خبر می‌آید

لیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر می‌آید

سنگ بر بام فلک زن به صبوح
که فلک بر تو به در می‌آید

داد بستان ز جهانی که درو
بهتر خلق بتر می‌آید

در جهانی که همه بی‌نمکی است
قسم عطار جگر می‌آید

جناب_عطار
من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
بدست خویش کردم اینچنین بی‌دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است میترسم که باچندین وفاداری
شود لازم که پیشت وا نمایم بی وفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که درخوناب حسرت ماند پا درگل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

#وحشی‌_بافقی
هیچ کتابی وجود ندارد که بتواند
به شما کمک کند تا خود را
در تمامیتِ خویش بشناسید
مگر اینکه فطرت درونی خویش
را سطر به سطر مطالعه کنید.

اوشو
آنچه در جستجویش هستی در درون توست.
کتاب ها در بیرون اند.
پس چرا جهت نادرست را
برای مطالعه درون انتخاب می کنی؟
اگر بطور پیوسته مشاهده گر هشیاری باشید،
خود این هشیاری استادی میشود که
حقیقت را برای شما آشکار می کند.

رامانا_ماهارشی
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
استاد محمدرضا شجریان
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود


شعر #حضرت_حافظ
با صدای #استادمحمدرضاشجریان
حافظ، غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۵۴

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم
شاد کن جان من، که غمگین است
رحم کن بر دلم، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است

روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است

دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن، که بی‌تو غمگین است

بی‌رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است

گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است

دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است

بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟

کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است

جناب_عراقی
چو میخانه سرائی هیچ جانیست
مقامی همچو صحن آن سرا نیست

به هر سو آب چشم ما روان است
در این دریا به جز ما آشنا نیست

اگر تو طالب عشقی مرا هست
وگر تو عقل می جوئی مرا نیست

نوای ما نوای بی نوائی است
نوائی چون نوای بینوا نیست

مرو با زاهد رعنا در این راه
که ایشان را در این ره پا به جانیست

کسی کو گنج عشق یار دارد
به نزد عاشقان حق گدا نیست

خیال روی سید نور چشم است
دمی از دیدهٔ مردم جدا نیست

حضرت شاه نعمت‌الله ولی