اگر قلب خود را
همواره متوجه "یاد" خداوند نمایی
به طور حتم قلب تو
با نور یاد او روشن خواهد شد
این نور برای تو حالت کشف پدید می آورد ،
و هنگامی که کشف آمد
حیاء نیز همراه آن خواهد آمد....
#محیی_الدین_عربی
فتوحات مکیه
همواره متوجه "یاد" خداوند نمایی
به طور حتم قلب تو
با نور یاد او روشن خواهد شد
این نور برای تو حالت کشف پدید می آورد ،
و هنگامی که کشف آمد
حیاء نیز همراه آن خواهد آمد....
#محیی_الدین_عربی
فتوحات مکیه
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم
هر چند پرستیدن بت مایه کفر است
ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم
جز قصه شمس حق تبریز مگویید
از ماه مگویید که خورشیدپرستیم
#مولانا
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم
هر چند پرستیدن بت مایه کفر است
ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم
جز قصه شمس حق تبریز مگویید
از ماه مگویید که خورشیدپرستیم
#مولانا
#حکایت
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
#مثنوی_معنوی
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
#مثنوی_معنوی
#حکایت
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
#مثنوی_معنوی
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان میداد. گردوها در آب میافتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید میآمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت میبرد. مردی که خود را عاقل میپنداشت از آنجا میگذشت به مرد تشنه گفت : چه کار میکنی؟
مرد گفت: تشنه صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش میآورد. در ثانی، گردوها درگودال آب میریزد و تو دستت به گردوها نمیرسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را میبرد.
تشنه گفت: من نمیخواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت میبرم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه میگردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه میکند. و در اشیاء لذت مادی نمیبیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را میشنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت میداند.
#مثنوی_معنوی
من در این جای ، همین صورت بیجانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
#سعدی
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
#سعدی
«آیینۀ جان»
خوب رویان آیینه می جویند تا صورت خود را در آن ببینند و خط و خالی برآن بیفزایند. از این آیینه ها بسیار هست که آدمی روی خود را نظاره کند و اگر دودی و غباری بر آن بیند بشوید و اگر نقصانی هست به کمال آورد؛
اما کجاست آن آیینه که چهرۀ روح و جان خویش را در آن بنگریم و شکل و شمایل باطن خود را تماشا کنیم ؟!
گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینهٔ آهن برای پوستهاست
آینهٔ سیمای جان سنگیبهاست
آینهٔ جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آینهٔ کلی بجو
رو به دریا کار بر ناید بجو ..
#مثنوی_معنوی
در ژرفای دلِ ما تصویری از صورت انسان کامل نقش کرده اند و اگر گویند این چگونه تصویری است که ما را از آن هیچ خبری نیست پاسخ این است که ما را از آن خبرها و نشان هاست و اگر ما را هیچ شناختی از او نبود هر مدعیِ بی هنری را به کمال می پذیرفتیم ..
این نقش درونی چراغِ راهنمای ماست که می تواند ما را آهسته آهسته بدان مقام راهبر شود..
شاعران (عارف) این تصویر درونی را پررنگ تر می کنند و هردم نشان های بیشتری برای شناخت مدعی از مخلص به دست می دهند تا چون مولانا سالکان تشنه لب را از این بادیۀ غول پرور به آب خضر که در دل های همگان چشمه ای از آن جاری است برسانند:
تشنگان رهِ خونخوارۀ این بادیه را
بُردم از بادیه بیرون و به آب آوردم ..
آیینه جان بسیار سنگین بهاست، بسیار عزیز و نادر الوجود است و اگر سال ها در طلب آن به هر کوی و برزن بگردند رواست..
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم ..
#سعدی_شیرازی
نظر عارفان این است که هرکس از دیو و دد ملول شود و در جستجوی انسان حقیقی برآید و از این سوی و آن سوی نشان گیرد و راهرو گردد نهایتاً بدان انسان مطلوب و محبوب راه خواهد یافت .
خوب رویان آیینه می جویند تا صورت خود را در آن ببینند و خط و خالی برآن بیفزایند. از این آیینه ها بسیار هست که آدمی روی خود را نظاره کند و اگر دودی و غباری بر آن بیند بشوید و اگر نقصانی هست به کمال آورد؛
اما کجاست آن آیینه که چهرۀ روح و جان خویش را در آن بنگریم و شکل و شمایل باطن خود را تماشا کنیم ؟!
گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینهٔ آهن برای پوستهاست
آینهٔ سیمای جان سنگیبهاست
آینهٔ جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
گفتم ای دل آینهٔ کلی بجو
رو به دریا کار بر ناید بجو ..
#مثنوی_معنوی
در ژرفای دلِ ما تصویری از صورت انسان کامل نقش کرده اند و اگر گویند این چگونه تصویری است که ما را از آن هیچ خبری نیست پاسخ این است که ما را از آن خبرها و نشان هاست و اگر ما را هیچ شناختی از او نبود هر مدعیِ بی هنری را به کمال می پذیرفتیم ..
این نقش درونی چراغِ راهنمای ماست که می تواند ما را آهسته آهسته بدان مقام راهبر شود..
شاعران (عارف) این تصویر درونی را پررنگ تر می کنند و هردم نشان های بیشتری برای شناخت مدعی از مخلص به دست می دهند تا چون مولانا سالکان تشنه لب را از این بادیۀ غول پرور به آب خضر که در دل های همگان چشمه ای از آن جاری است برسانند:
تشنگان رهِ خونخوارۀ این بادیه را
بُردم از بادیه بیرون و به آب آوردم ..
آیینه جان بسیار سنگین بهاست، بسیار عزیز و نادر الوجود است و اگر سال ها در طلب آن به هر کوی و برزن بگردند رواست..
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم ..
#سعدی_شیرازی
نظر عارفان این است که هرکس از دیو و دد ملول شود و در جستجوی انسان حقیقی برآید و از این سوی و آن سوی نشان گیرد و راهرو گردد نهایتاً بدان انسان مطلوب و محبوب راه خواهد یافت .
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
این هم برگ سبزی بود تحفه درویش از گلستان همیشه سبز مولانا خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
این هم برگ سبزی بود تحفه درویش از گلستان همیشه سبز مولانا خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم
هنگام وصال است بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایه این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید
گفتند که این هست ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم
مولانا
غزل شماره ۱۴۸۵
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم
هنگام وصال است بدان خوش صور آییم
روی تو گلستان و لب تو شکرستان
در سایه این هر دو همه گلشکر آییم
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
درتاب در این روزن تا در نظر آییم
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم
گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید
گفتند که این هست ولیکن اگر آییم
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
چون آب روان جانب او در سفر آییم
ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم
مولانا
غزل شماره ۱۴۸۵
زندگی همچون نی توخالی است.
در درون خالی و تهی است، ولی در عین حال ظرفیتی بینهایت برای نتهای خوشآوا دارد.
همهاش بستگی به نوازنده دارد.
زندگی همانی میشود که تو از آن میسازی.
شرافت انسان چنین است، که او آزاد است تا هم نوای بهشت را سر دهد و هم نوای دوزخ را.
هر کسی میتواند نتهای الهی را با فلوتش بنوازد؛ قدری تمرین میخواهد، و دستاورد آن عظیم است.
مایلم برای هر قلبی بگویم "فلوتت را بردار. زمان با سرعت میگذرد. مراقب باش که فرصت نواختن از کف نرود. پیش از آنکه پرده بیفتد باید نوای زندگیت را بنوازی."
#اشو
در درون خالی و تهی است، ولی در عین حال ظرفیتی بینهایت برای نتهای خوشآوا دارد.
همهاش بستگی به نوازنده دارد.
زندگی همانی میشود که تو از آن میسازی.
شرافت انسان چنین است، که او آزاد است تا هم نوای بهشت را سر دهد و هم نوای دوزخ را.
هر کسی میتواند نتهای الهی را با فلوتش بنوازد؛ قدری تمرین میخواهد، و دستاورد آن عظیم است.
مایلم برای هر قلبی بگویم "فلوتت را بردار. زمان با سرعت میگذرد. مراقب باش که فرصت نواختن از کف نرود. پیش از آنکه پرده بیفتد باید نوای زندگیت را بنوازی."
#اشو
"رنج نبايد تو را غمگين كند"
اين همان جايی ست كه اغلب مردم اشتباه ميكنند...
رنج قرار است تو را هوشيار تر كند, چون انسانها زمانی هوشيارتر ميشوند كه زخمی شوند، رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند.
رنجت را تنها تحمل نكن, رنجت را درک كن,
اين فرصتی ست براى بيداری,
وقتی آگاه شوی
بيچارگی ات تمام ميشود...
اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديده ايد, مأيوس نشويد,
چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری, در زمان ديگری, در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت.
شک نكنيد!
اين قانون كائنات است
اين همان جايی ست كه اغلب مردم اشتباه ميكنند...
رنج قرار است تو را هوشيار تر كند, چون انسانها زمانی هوشيارتر ميشوند كه زخمی شوند، رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند.
رنجت را تنها تحمل نكن, رنجت را درک كن,
اين فرصتی ست براى بيداری,
وقتی آگاه شوی
بيچارگی ات تمام ميشود...
اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديده ايد, مأيوس نشويد,
چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری, در زمان ديگری, در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت.
شک نكنيد!
اين قانون كائنات است
@smsu43 کانال تلگرامی
گلپایگانی - برگ سبز شماره :67
برگ سبز شماره :67
🎙آواز: #اکبر_گلپایگانی
با همکاری:محجوبی ، یاحقی، افتتاح
اشعار:عطار،مولانا،سهیلی خوانساری،عراقی
آهنگ : شور - دشتی
🎙آواز: #اکبر_گلپایگانی
با همکاری:محجوبی ، یاحقی، افتتاح
اشعار:عطار،مولانا،سهیلی خوانساری،عراقی
آهنگ : شور - دشتی
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمندست ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آن جا که اوست
بوستان سعدی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمندست ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آن جا که اوست
بوستان سعدی
مستی کاملان از رجال، که مستی الهی است، باقی می ماند، آن مستی که رسول خدا صلی الله علیه و سلم درباره اش فرمود: «اللّهمّ زدنی فیک تحیّراً - پروردگارا حیرتم را در خودت فزونی بخش!»
مست، حیران است، پس مستی الهی، ابتهاج و سرور به کمال است، گاهی در تجلّی در صُور، مستی به حق واقع می شود، بعضی از طایفه صوفیه گفته اند:
والسّکر القوم دور کأسٍ
و کان سُکری من المدیر
دیگران از گردش جام مست اند
و مستی من از گرداننده جام است.
#فتوحات_مکیه
#شیخ_ابن_عربی
مست، حیران است، پس مستی الهی، ابتهاج و سرور به کمال است، گاهی در تجلّی در صُور، مستی به حق واقع می شود، بعضی از طایفه صوفیه گفته اند:
والسّکر القوم دور کأسٍ
و کان سُکری من المدیر
دیگران از گردش جام مست اند
و مستی من از گرداننده جام است.
#فتوحات_مکیه
#شیخ_ابن_عربی
چکیده وصف عاشق آن است که کشته و نابود در محبوب خویش بوده و همواره رو به سوی او در حرکت باشد، همواره هشیار و بیدار باشد و اندوه خود را نهفته بدارد.
دوست بدارد محبوبش هرگز نفس او را در شهوتی نبیند و عشق او، به احسان و نیکی محبوب افزون نشود و به جفایش کاستی نپذیرد و بهره ی نفس خود را فراموش کند، و حظّ محبوب خود را همواره به یاد داشته باشد.
#فتوحات_مکیه
#شیخ_ابن_عربی
دوست بدارد محبوبش هرگز نفس او را در شهوتی نبیند و عشق او، به احسان و نیکی محبوب افزون نشود و به جفایش کاستی نپذیرد و بهره ی نفس خود را فراموش کند، و حظّ محبوب خود را همواره به یاد داشته باشد.
#فتوحات_مکیه
#شیخ_ابن_عربی
ای درویش! عشق، آتشی است که در عاشق میافتد و موضع این آتش، دل است و این آتش از راه چشم به دل میآید و در دل وطن میسازد.
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آید دل
و شعله این آتش به جمله اعضا میرسد و به تدریج، اندرون عاشق را میسوزاند و پاک و صافی میگرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف میشود، که تحمل دیدار معشوق نمیتواند کرد از غایت نازکی و لطافت؛ و خوف آن است که به تجلّی معشوق، نیست گردد و موسی «علیه الصلوة و السلام» درین مقام بود که چون دیدار خواست، حق تعالی فرمود که «لَنْ تَرانِی» مرا نتوانی دید، نفرمود که من خود را به تو نمینمایم.
شیخ عزیزالدین نسفی
کتاب انسان کامل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور عشق نباشد به چه کار آید دل
و شعله این آتش به جمله اعضا میرسد و به تدریج، اندرون عاشق را میسوزاند و پاک و صافی میگرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف میشود، که تحمل دیدار معشوق نمیتواند کرد از غایت نازکی و لطافت؛ و خوف آن است که به تجلّی معشوق، نیست گردد و موسی «علیه الصلوة و السلام» درین مقام بود که چون دیدار خواست، حق تعالی فرمود که «لَنْ تَرانِی» مرا نتوانی دید، نفرمود که من خود را به تو نمینمایم.
شیخ عزیزالدین نسفی
کتاب انسان کامل