معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
شوری دارم که برنتابد گردون
شوریکه به خواب درنبیند مجنون

این کمینه ایست از سینهٔ دوست
تا سینهٔ پاک دوست چون باشد چون

#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۴۸۹
مولوی
مثنوی معنوی
دفتر ششم
بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی که عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است

روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بُکا
شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره هاشان می رود در ویل و وشت
پر همی گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد

پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد

این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد

نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید

چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او

مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم

آن یکی گفتش که هی دیوانه ای
تو نه ای شیعه عدو خانه ای

روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بهست

پیش مؤمن کی بود این غصه خوار
قدر عشق گوش عشق گوشوار

پیش مؤمن ماتم آن پاک روح
شهره تر باشد ز صد طوفان نوح


گفت آری لیک کو دور یزید
کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه ای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی بیند جز این خاک کهن

ور همی بیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جانسپار و چشم سیر

در رخت کو از می دین فرخی
گر بدیدی بحر کو کف سخی

آنک جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
یارِ تو خُرجین توست و کیسه ات
گر تو رامینی مجو جز وِیسه ات

وِیسه و معشوقِ تو هم ذاتِ توست
وین برونی ها همه آفاتِ توست


#مثنوی_معنوی_دفتر_۳
#مولانا
مهربانا
ای طراوت همیشگی؛؛
از تو میخواهم
جوانه های دعای ما را
به باران اجابت خویش باروركنی
تا غنچه های عزّت و سعادت
درگلستان جانمان، شكوفا شوند.

به نام خدای همه
#یک حبه نور

وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ..

و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی..

#صحیفه سجادیه
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﺎﺳﺖ ؛
ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭ ﻻﺯﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺸﻖ ﺳﺎﻃﻊ ﮐﻨﯽ.
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻣﻐﻨﺎﻃﯿﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﮐﺎﻧﺴﯽ ﻣﻐﻨﺎﻃﯿﺴﯽ ﺍﺳﺖ ،ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺏ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ.
ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻭ ﺭﻭﯾﺪﺍﺩﻫﺎﯼ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﺍﺣﺴﺎﺳﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺟﺬﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ.
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻓﺮﮐﺎﻧﺴﯽ ﺳﺎﻃﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ.
ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ.

🌺🌺🌺

یارمهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات نیکو

🌺🌺🌺

آرزو دارم
امروزت پر باشه از
لحظه های خوب
لحظه های پر از آرامش
لحظه های سربلندی وخوشبختی

🌺🌺🌺

شاد باشی
آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در، آن را سببی باشد

رو بر در دل بنشین کان دلبرِ پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد

جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
او نادره ای باشد او بوالعجبی باشد

آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد

آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
در ساعت جان دادن او را طربی باشد

پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد

چون تاج ملوکاتش در چشم نمی آید
او بی پدر و مادر عالی نسبی باشد

خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد


#دیوان_غزلیات
.
           اندرآ در خانه یارا ساعتی
       تازه کن این جان ما را ساعتی

      این حریفان را بخندان لحظه‌ای
          مجلس ما را بیارا ساعتی

          تا ببیند آسمان در نیم شب
             آفتاب آشکارا ساعتی

   روز کن شب را به یک دم همچو صبح
         بی درنگ و بی‌مدارا ساعتی

               #مولانا از غزل ۱۷۲۶

      درود دوشنبه فرخ بادا و شادمان
@sonati444telegram
رویای هستی_بنان
استاد بنان
رویای هستی

هستی چه بود؟، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو، افسانه‌ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟

ز هستی، نصیبم بود درد بی نهایت
چنان نی، ندارم سر شکوه و شکایت
چرایی غمین، اقامت گزین
به درگاه می‌فروشان
گریز از محن، چو من ساغری بزن،
ساغری بنوشان!

هستی چه بود؟، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
ای دل، چه ز جانم خواهی؟، ای تن،
ز چه جانم کاهی؟
ترسم که جهانی سوزد،
از دل چو بر آرم آهی

به دلم نه هوس، نه تمنا باشد،
چه کنم که جهان همه رویا باشد!
بگذر ز جهان همچون من،
افشان به جهانی دامن
بزمم سیه اما سازد جمع دگران را روشن

نواب صفا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حالیا مصلحتِ وقت در آن می‌بینم
که کشم رَخت به میخانه و خوش بنشینم

جامِ مِی گیرم و از اهلِ ریا دور شَوَم
یعنی از اهلِ جهان پاکدلی بُگزینم

جز صُراحی و کتابم نَبُوَد یار و ندیم
تا حریفانِ دَغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خَلق برآرم چون سَرو
گر دهد دست که دامن ز جهان دَرچینم

بس که در خرقه ی آلوده زدم لافِ صَلاح
شرمسار از رخِ ساقی و مِیِ رنگینم

سینه ی تَنگِ من و بارِ غمِ او، هیهات
مردِ این بارِ گران نیست دلِ مسکینم

من اگر رندِ خراباتم و گر زاهدِ شهر
این مَتاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

بنده ی آصفِ عهدم دلم از راه مَبَر
که اگر دَم زَنَم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه ی مهر آیینم


حافظ
به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران
گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران

چه حاصل از وفاداری من کان بی‌وفا دارد
وفا با بی‌وفایان، بی‌وفائی با وفاداران

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن
سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

به جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون من
به سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران

هاتف اصفهانی
روابطِ عاشقانهٔ سطحی و ظاهری گاه به تلنگری فرو می‌ریزد. از نشانه‌های عمیق‌نبودنِ یک رابطهٔ عاشقانه، متزلزل‌شدن و فرو ریختنِ آن هنگامِ وقوعِ مشکلی کوچک است. به تعبیرِ مولانا تویی که به کوچکترین رنجی دست از عاشقی برمی‌داری، از عشق چه می‌دانی جز نامی؟ ادّعایِ عاشق بودن از سهل‌ترین کارهاست و هر کس از پس چنین ادّعایی بر‌می‌آید اما او که به حقیقت عاشق است، هنگام وقوعِ مشکلات نیز عاشقانه استقامت می‌کند و در یافتنِ راه حل می‌کوشد. در باب عشق به خداوند هم داستان دقیقاً همینطور است. بنده‌ای که به کوچکترین سختی و رنج خداوند را کنار می گذارد و طلبکارانه رفتار می‌کند بندهٔ حقیقی نیست.

تو به یک خواری گُریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق؟

مثنوی،
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا

تا چو مجنون شدم بیابانگرد
می‌گزد همچو مار، جاده مرا

صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا

چون گهر قانعم به قطرهٔ خویش
نیست اندیشهٔ زیاده مرا

صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا

تختهٔ مشق نقشها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا

هر قدر بیش باده می‌نوشم
می‌شود تشنگی زیاده مرا

بیخودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا

مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا

صائب تبریزی
یار از خیالِ یار قوَّت می‌گیرد و می‌بالد و حَیات می‌گیرد.
چه عجب می‌آید!
مجنون را خیالِ لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد.
جایی که خیالِ مَعشوقِ مَجازی را این قوَّت و تأثیر باشد که یارِ او را قوَّت بَخشد ، یارِ حَقیقی را چه عجب می‌داری که قوَّت‌ها بَخشد خیال او در حُضور و غیبَت!

#مولانا
#فیه_ما_فیه
یار از خیالِ یار قوَّت می‌گیرد و می‌بالد و حَیات می‌گیرد.
چه عجب می‌آید!
مجنون را خیالِ لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد.
جایی که خیالِ مَعشوقِ مَجازی را این قوَّت و تأثیر باشد که یارِ او را قوَّت بَخشد ، یارِ حَقیقی را چه عجب می‌داری که قوَّت‌ها بَخشد خیال او در حُضور و غیبَت!

#مولانا
#فیه_ما_فیه
تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد

زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق

#سنایی
عاشقی را یکی فسرده بدید
که همی مُرد و خوش همی خندید

گفت آخر به وقت جان دادن
خندت از چیست وین خوش استادن؟

گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند

( حدیقة‌الحدیقة، سنایی)

🍃در بیماری آخرین، شیخ[ابوسعید ابوالخیر] را گفتند که «مُقری[قاری قرآن] پس از وفات، در پیش جنازه‌ی شما، کدام آیت خواند؟» شیخ گفت که این بیت خواند:

دوست برِ دوست شد، یار برِ یار
خوش‌تر از این در جهان هیچ بود کار؟

( حالات و سخنان ابوسعید، جمال‌الدین روح الله ابی‌سعید)

🍃«گویند سبب توبه وی(عطّار نیشابوری) آن بود که روزی در دکانِ عطاری مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌ لله(چیزکی در راه خدا) گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت ای خواجه تو چگونه خواهی مُرد؟ عطّار گفت: چنانکه تو خواهی مُرد. درویش گفت: تو همچون من می‌توانی مُرد؟ عطّار گفت: بلی. درویش کاسه‌ای چوبین داشت زیر سرنهاد و گفت «الله» و جان بداد. عطّار را حال متغیر شد، دکان بر هم زد و به این طریق در آمد.»

(نفحات الانس، عبدالرحمن جامی)
پند آموزنده‌ای از ابوسعید ابوالخیر:

سرمایه عمر آدمی یک نفس است
آن یک نفس از برای یک همنفس است
با همنفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر، آن یک نفس است..
خیر کن با خلق، بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین، ناخوش صُوَر

(مثنوی/دفتر چهارم)

نیکویی کن، چرا که تو سزاوار احوال شکفته و خندانی. نیک‌دیدن و نیک‌گفتن، فارغ از آثار بیرونی و دگرنواز آن، اولاً و اصالتاً به صفای دل و گل‌آیین شدن جان می‌انجامد.

حافظ که می‌گفت:

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

لابد همین را منظور داشت. پیر مغان، زیبابین بود تا خوشخوی بماند و زاهد، عیب‌بین است و از این‌رو عبوس و تُندخو:

یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
دود آهیش در آیینه‌ی ادراک انداز

یک‌سو پیر مغان است که لطف دایم دارد و با چشم کَرَم به همه کس می‌نگرد و حتی با دیده‌ای خطاپوش به هستی نظر می‌کند و می‌گوید: «خطا بر قلم صنع نرفت». جانب دیگر زاهد است که نه در بند عشق، که در بند معصومیت است. در همه چیز، سراغ از خطا و گناهی می‌گیرد و دیده‌ی خود را به «عیب‌دیدن» آلوده است. زاهدی که نمی‌تواند «کمالِ سرّ محبت» را ببیند و پیوسته متوجه «نقصِ گناه» است و همین شیوه‌ی رویارویی است که او را بی‌هنر و برکنار از خوشخویی و خوش‌گویی کرده است.

مولانا می‌گوید با همگان خوش‌دل و خوش‌زبان و خوش‌خوی باش تا «راحت جان» پیدا کنی. دلیل می‌آورد: وقتی کسی را به بدی یاد کنی، تصویر ناخوش و تاریکی در ذهن و ضمیر تو نقش می‌بندد و این نقشِ سیاه، ناراحتت می‌کند. به نیکی که یاد کنی، تصاویر زیبا در ضمیرت نقش می‌بندد و تصاویر زیبا خانه‌ی روح تو را خرم و گل‌آسا می‌کند.

کمالِ سرّ محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند

حافظ
همچنین این باد را یزدانِ ما
کرده بُد بر عاد، همچون اژدها

همچنین این بادِ مانند نَفَس را که در این عالم می وزد، خداوند، آن را بر قوم عاد همانند اژدها کرده است.

باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان

ولی همان باد را بر مومنان، مایه صلح و آرامش و امان کرده بود.(مولانا در ادبیات اخیر مطابق مشرب اشعری رفته است و جمیع ممکنات را بدون واسطه، مستند به اراده حق می داند.

گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین

شیخ دین که دریای معانی حضرت پروردگار جهانیان است گفت: معنی، همان خداست.( در اینکه مقصود از شیخ دین کیست؟ برخی از شارحان، بی آنکه دلیلی خاص داشته باشند، آن را به شیخ صدرالدین قونوی، تخصیص کرده اند.. و برخی منظور از آن را شیخ اکبر، ابن عربی دانسته اند. برخی نیز شیخ دین را بر حضرت ختمی مرتب ص انطباق داده اند. الله اعلم بالصواب.)

جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان

تمام طبقه های زمین و آسمان در آن دریای روان، مانند خاشاکی است.(در متون عرفانی، ذات حق تعالی را از حیث عظمت و جلال به دریا تشبیه کرده اند.)

شرح مثنوی