معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نعمات ابدی نیستند ولی با شکرگذاری مدام ما، ابدی می شوند.
با خودت به خلوتکده درون برو
و از من متعالیت بپرس چه چیزی هست که باید بدانم....؟
مقام سروری از بندگی و تواضع می گذرد
تمرین کن ، خودت را با تکاپو به کسی اثبات نکنی
وقتی درگیر اثباتی ، در واقع مبتلای نفی خلوص اعمالت هستی
اگر خالص باشی، اعمالت بهترین مدافع تو خواهند بود
جاری شو تا زلال بباری...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر کسی همین‌جا به من می‌گفت کتابی درباره‌ی اخلاق بنویسم، کتابی که می‌نوشتم صد صفحه می‌داشت که نود ونه صفحه‌اش سفید بود، و روی صفحه‌ی آخر می‌نوشتم:

« من تنها یک وظیفه می‌شناسم و آن عشق ورزیدن است.»

آلبر کامو
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید

بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد

هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر
نیم روز اندر میان ره‌گذر

جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحول‌گو درمان کنان

آن یکی کف بر دل او می براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

او نمی‌دانست کاندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه

آن یکی دستش همی‌مالید و سر
وآن دگر کهگل همی آورد تر

آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش می‌کرد کم

وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد
وان دگر بوی از دهانش می‌ستد

تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بیهشیش

پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آن‌جا خراب

کس نمی‌داند که چون مصروع گشت
یا چه شد کور افتاد از بام طشت

یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت

اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین

گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست

چون سبب معلوم نبود مشکلست
داروی رنج و در آن صد محملست

چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد

گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ

تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزی‌طلب

پس چنین گفتست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده

کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو

چون جعل گشتست از سرگین‌کشی
از گلاب آید جعل را بیهشی

هم از آن سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست

الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان

ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب

مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات

چون ز عطر وحی کر گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم

رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال

گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار

ما بلغو و لهو فربه گشته‌ایم
در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معده‌ست ما را زین بلاغ

رنج را صدتو و افزون می‌کنید
عقل را دارو به افیون می‌کنید
 
مولانا
#وقتی دیگران را قضاوت می‌کنیم خودمان را محق می‌پنداریم. وقتی احساس توهین، ناامنی یا آسیب می‌کنیم این خودمحق‌پنداری برایمان مثل عصای زیر بغل عمل می‌کند. قضاوت ما دربارهٔ دیگران باعث می‌شود احساس کنیم از آن‌ها بهتر، باهوش‌تر، زرنگ‌تر، روشن‌فکرتر، سالم‌تر یا ثروتمندتریم.

📕 رهایی از قضاوت
#گابریل_برنشتاین
ای سالک!
ننگریسته‌ای در گداختنِ پروانه به آتشِ شمع؟
پروانه‌ مسکین چنان در طلب می‌سوخت که آخر، حیاتِ خویش در گداختنِ به آتش یافت و این در حالی است که شأنی حقیر و مقصودی صغیر دارد و خویش را در راهِ طلبِ محبوب تلف می‌نماید و باقی به او می‌شود؛
و تویی که تشریفِ کمالِ انسانی داری و عظمتِ محبوبت، مهابتی و‌ خوفی در ضمیرِ دیگر موجودات افکنده…!
چرا نیاموزی از پروانه؟
تا که وجودت بذلِ در توحید نمایی و ‌خویشتن را به نورِ توحیدِ لا إلهَ إلّا الله محو نمایی…

عین‌القضات‌ همدانی
dard.noushan{webahang.ir}
hesamoddin.seraj
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان


در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان

#حافظ
#حسام_الدین_سراج
جان منی
جانِ منی

سینا سرلک

که ما چون جان ، نهانیم و عیانیم
ز جان شیرینتری ای چشمه ی نوش


سِزَد گر گیرمت چون جان در آغوش

#نظامی
خاک قدمت سعادت جان من است
خاک از قدمت همه گل و یاسمن است

سر تا قدمت خاک ز تو میرویند
زان خاک قدم چه روی برداشتن است

#حضرت_مولانا
در وصلم و از هجر بُود ناله‌ی زارم
آویخته صیاد به گلبن قفسم را

میر سیدعلی #مشتاق_اصفهانی
گفتی ستم کِی کرده‌ام کز من شکایت می‌کنی
استغفرالله چون تویی، هرگز ستمکاری کند؟

#رضایی_کاشی
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو


مولوی
یه مواقعی آدم کلی گله و شکایت داره که به یکی بگه. ولی وقتی موقعیتش پیش میاد زبونش قفل می‌شه. چرا؟ چرا آدم سکوت می‌کنه و هیچی نمی‌گه؟
من از هر طرف برم، باز هم به #صائب_تبریزی برخورد می‌کنم. جواب این سوال رو خیلی واضح داده:

شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزاربار بِه از گفتن است ناگفتن

آره. فایده نداره. پس همون بهتر که ساکت بمونیم...
دردِ جان‌کاهِ من این است که با چندین درد
آرزوی‌ِ دلِ بیمار، نمی‌دانم چیست


صائب
تو را چنان که تویی وصف می‌توانم کرد
خطیبِ شهر اگر تیغ می‌نهد به غلاف


نظیری
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته..


مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کسی را دوست بدار که "دوستت دارد"
حتی اگر غلام درگاهت باشد

و دست بکش از دوست داشتن کسی که
"دوستت ندارد"

حتی اگر سلطان قلبت باشد...


#الهی_قمشه_ای
‍ از عارفی سوال کردند ،محبت را نشان چیست ؟گفت :

آنکه به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد !

و اگر اینگونه باشیم ،قلب انسانها موطن ما  میگردد.

موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست ،موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش دارند
خون‌ریزی و نندیشی، عیار چنین خوش‌تر
دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشتر

زان غمزهٔ دود افکن آتش فکنی در من
هم دل شکنی هم تن، دل‌دار چنین خوش‌تر

هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری
مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوش‌تر

نوری و نهان از من، حوری و رمان از من
بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوش‌تر

الحق جگرم خوردی خون‌ریز دلم کردی
موئیم نیازردی، پیکار چنین خوش‌تر

مرغی عجب استادم در دام تو افتادم
غم می‌خورم و شادم غم‌خوار چنین خوش‌تر

من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده
هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوش‌تر

این زنده منم بی‌تو، گم باد تنم بی‌تو
کز زیستنم بی‌تو بسیار چنین خوش‌تر

خاقانی جان افشان بر خاک در جانان
کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوش‌تر

خاقانی
بابا لنگ دراز عزیزم از تو آموختم,
زندگی چیزهایی نیست که جمع میکنم,,
زندگی قلب هایی است که جذب میکنم..