چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
شخص خواجه و بزرگ وقتی به جای ناشناخته ای می رود، برای تواضع و فروتنی، لباس خود را تن غلام خود می کند. (در قدیم نوع لباس، مراتب اجتماعی اشخاص را تعیین می کرد.)
او بپوشد جامههای آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
و لباس های غلام را خود می پوشید و غلام را جلو می اندازد و خود به دنبال او.
در پی اش چون بندگان در رَه شود
تا نباید زو کسی آگه شود
آنگاه خواجه، مانند غلامان به دنبال غلام خود می رود. این کار را بدان جهت می کند تا کسی او را نشناسد.
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
خواجه به غلام خود می گوید: تو برو قسمت بالای مجلس بنشین، و من مانند بنده ای خوار و حقیر، کفش هایت را نگه می دارم.
تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
و تو نسبت به من با خشونت رفتار کن و به من ناسزا بگو و هیچگونه احترام و تعظیمی برای من قائل مشو.
توقیر: بزرگ داشتن
ترک خدمت خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
اکنون من ترک کردنِ خدمت را از جانب تو، خدمت به شمار می آورم. یعنی ای غلام،خدمت
تو در حال حاضر اینست که خدمات همیشگی به من را ترک کنی و هرچه می گویم همان را بجا آوری. همه اینها بدین خاطر است که در دیار غربت، مردم مرا نشناسند و با من مانند یک غلام رفتار کنند تا من از خلال این حشر و نشر به اسرار و أحوال آنان واقف شوم.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
در غلام خویش پوشاند لباس
شخص خواجه و بزرگ وقتی به جای ناشناخته ای می رود، برای تواضع و فروتنی، لباس خود را تن غلام خود می کند. (در قدیم نوع لباس، مراتب اجتماعی اشخاص را تعیین می کرد.)
او بپوشد جامههای آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
و لباس های غلام را خود می پوشید و غلام را جلو می اندازد و خود به دنبال او.
در پی اش چون بندگان در رَه شود
تا نباید زو کسی آگه شود
آنگاه خواجه، مانند غلامان به دنبال غلام خود می رود. این کار را بدان جهت می کند تا کسی او را نشناسد.
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
خواجه به غلام خود می گوید: تو برو قسمت بالای مجلس بنشین، و من مانند بنده ای خوار و حقیر، کفش هایت را نگه می دارم.
تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
و تو نسبت به من با خشونت رفتار کن و به من ناسزا بگو و هیچگونه احترام و تعظیمی برای من قائل مشو.
توقیر: بزرگ داشتن
ترک خدمت خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
اکنون من ترک کردنِ خدمت را از جانب تو، خدمت به شمار می آورم. یعنی ای غلام،خدمت
تو در حال حاضر اینست که خدمات همیشگی به من را ترک کنی و هرچه می گویم همان را بجا آوری. همه اینها بدین خاطر است که در دیار غربت، مردم مرا نشناسند و با من مانند یک غلام رفتار کنند تا من از خلال این حشر و نشر به اسرار و أحوال آنان واقف شوم.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این مَعاصی و ظلم و بدی همچون یخ ها و برف هاست، توی بر توی جمع گشته. چون آفتابِ اِنابت و پشیمانی و خبرِ آن جهان و ترسِ خدا درآید،
آن برف های مَعاصی جمله بگدازند
همچنان که آفتاب برف ها و یخ ها را می گدازاند.
اگر برف و یخی بگوید که:
من آفتاب را دیده ام و آفتابِ تَموز بر من تافت و او بر قرارِ برف و یخ است، هیچ عاقل آن را باور نکند.
محال است که آفتابِ تَموز بتابد
و برف و یخ نگدازد!
#فیه_ما_فیه
#حضرت_مولانا
معاصی: گناهان، جرمها
انابت: برگشتن از گناه
تموز: ماه اول تابستان، گرمای سخت
آن برف های مَعاصی جمله بگدازند
همچنان که آفتاب برف ها و یخ ها را می گدازاند.
اگر برف و یخی بگوید که:
من آفتاب را دیده ام و آفتابِ تَموز بر من تافت و او بر قرارِ برف و یخ است، هیچ عاقل آن را باور نکند.
محال است که آفتابِ تَموز بتابد
و برف و یخ نگدازد!
#فیه_ما_فیه
#حضرت_مولانا
معاصی: گناهان، جرمها
انابت: برگشتن از گناه
تموز: ماه اول تابستان، گرمای سخت
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو
ما ناظر روح و روح نظارهٔ تو
خورشید بگرد خاک سیارهٔ تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهٔ تو
#مولانا
ما ناظر روح و روح نظارهٔ تو
خورشید بگرد خاک سیارهٔ تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهٔ تو
#مولانا
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهای
مینگنجد جان ما در پوست از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آوردهای
#مولانای_جان
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهای
مینگنجد جان ما در پوست از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آوردهای
#مولانای_جان
آتشینا آب حیوان از کجا آوردهای
دانم این باری که الحق جان فزا آوردهای
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آوردهای
#مولانای_جان
دانم این باری که الحق جان فزا آوردهای
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آوردهای
#مولانای_جان
ای درویش
آنجا که سخن از من و ما و کرامت است خبری از درویشی نیست، و در بساطی که ادعا و هستی راه دارد حقیقت پیدا نمیشود. معیار درویشی بی خویشی است و هر که بی خویش تر درویش تر. گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل ای درویش: کرامت صوفی، نیستی است. ادّعای کرامت اظهار هستی در طریقت ما کفر است. پیر طریقت بت شکن است نه بت ساز، یکی را مال ویکی را جاه و یکی را نماز بسیار و یکی را روزة بسیار بت باشد. یکی خواهد که همیشه بر سجاده نشیند، سجاده او را بت باشد یکی خواهد که همیشه پیش کسی برنخیزد، آن نا برخاستن بت باشد، هیچ کس بت خود را نشناسد و هیچ کسی نداند که وی بت پرست است، همه کس خود را فارغ و آزاد گمان برند و موحّد و بت شکن شناسند!
عزیز الدین نسفی
از کتاب انسان کامل
آنجا که سخن از من و ما و کرامت است خبری از درویشی نیست، و در بساطی که ادعا و هستی راه دارد حقیقت پیدا نمیشود. معیار درویشی بی خویشی است و هر که بی خویش تر درویش تر. گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل ای درویش: کرامت صوفی، نیستی است. ادّعای کرامت اظهار هستی در طریقت ما کفر است. پیر طریقت بت شکن است نه بت ساز، یکی را مال ویکی را جاه و یکی را نماز بسیار و یکی را روزة بسیار بت باشد. یکی خواهد که همیشه بر سجاده نشیند، سجاده او را بت باشد یکی خواهد که همیشه پیش کسی برنخیزد، آن نا برخاستن بت باشد، هیچ کس بت خود را نشناسد و هیچ کسی نداند که وی بت پرست است، همه کس خود را فارغ و آزاد گمان برند و موحّد و بت شکن شناسند!
عزیز الدین نسفی
از کتاب انسان کامل
در سلسلهات هر آنکه پا بست شود
گر فانی و گر نیست بود هست شود
میفرمائی که بیخود و مست مشو
ناچار هر آنکه میخورد مست شود
#مولانای_جان
گر فانی و گر نیست بود هست شود
میفرمائی که بیخود و مست مشو
ناچار هر آنکه میخورد مست شود
#مولانای_جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همهی رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن مُیسر نشود، چون نخواهی، رنج نمانَد.
#مولانا_فیهمافیه
تَمَلُک و مالکیت، ریشهی تمام رنجهای بشری است.
رنج، حاصلِ خواستنها و خواهشهای نفسانی انسان است. یا خواستن چیزی که ندارد و یا رنج از دست دادن چیزی که دارد.
اگر انسان حس تملک و خواستنهای خود را از دست بدهد، رنج او پایان مییابد.
#مولانا_فیهمافیه
تَمَلُک و مالکیت، ریشهی تمام رنجهای بشری است.
رنج، حاصلِ خواستنها و خواهشهای نفسانی انسان است. یا خواستن چیزی که ندارد و یا رنج از دست دادن چیزی که دارد.
اگر انسان حس تملک و خواستنهای خود را از دست بدهد، رنج او پایان مییابد.
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
#مولانای_جان
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
#مولانای_جان
هر روز بامداد، به آیین دلبری
ای جان جان جان ،به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
#مولانا
ای جان جان جان ،به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
#مولانا
تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی
تا بر دری چگونه صف هجر بردری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری
#مولانای_جان
تا بر دری چگونه صف هجر بردری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری
#مولانای_جان
من ذره و خورشید لقائی تو مرا
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
بیبال و پراندر پی تو میپرم
من کاه شدم چو کهربائی تو مرا
#حضرت_مولانا
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
بیبال و پراندر پی تو میپرم
من کاه شدم چو کهربائی تو مرا
#حضرت_مولانا
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت وحوض کوثر شد پراز رضوان پرازحورا
#مولانای_جان
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت وحوض کوثر شد پراز رضوان پرازحورا
#مولانای_جان
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که اوشمسیست نی شرقی و نی غربی ونی در جا
#مولانای_جان
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که اوشمسیست نی شرقی و نی غربی ونی در جا
#مولانای_جان
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ……
در حقيقت خدا از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اينكه بهشت براى آنان باشد خريده است
بقره ۱۱۱
و تنها خداست که میارزد خود را بفروشی، اما او خریدار علیم و خبیریست و تنها با مؤمن واقعی معامله میکند.
ای انسان، خواهی قدر و قیمت خود بدانی؟!
بنگر خود را به چه میفروشی:
به پول،
به مقام،
به زن و فرزند،
به غریب ناشناس،
به مواد،
به کبر و ریا،
به دعا و طاعت،
به جهل و خرافات
به علم و غرور،
به خشونت،
به خودخواهی و منیّت،
به مردمآزاری……
و یا به خدا؟؟؟؟؟
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان توست
عالم آغاز و پایان توست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بدست
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آنک گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
مولانا
در حقيقت خدا از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اينكه بهشت براى آنان باشد خريده است
بقره ۱۱۱
و تنها خداست که میارزد خود را بفروشی، اما او خریدار علیم و خبیریست و تنها با مؤمن واقعی معامله میکند.
ای انسان، خواهی قدر و قیمت خود بدانی؟!
بنگر خود را به چه میفروشی:
به پول،
به مقام،
به زن و فرزند،
به غریب ناشناس،
به مواد،
به کبر و ریا،
به دعا و طاعت،
به جهل و خرافات
به علم و غرور،
به خشونت،
به خودخواهی و منیّت،
به مردمآزاری……
و یا به خدا؟؟؟؟؟
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان توست
عالم آغاز و پایان توست
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بدست
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
آنک گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
ماند حسرت بر حریصان تا ابد
همچو حال اهل ضروان در حسد
مولانا
اثر هم نشین
لاشک با هرچه نشینی و با هرچه باشی،خوی او گیری
در هرکه نگری.....در تو پختگی درآید از پختگی او.
در سبزه و گُل نگری ....تازه گی درآید.
زیرا همنشین، تو را در عالم خویشتن کشد
و از این رویْ است که قرآن خواندن دل را صفا کند.
زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان،
صورت انبیا به روح تو جمع شود و همنشین شود.
شمس تبریزی
(تصحیح جدید مقالات، ص ١٢٣)
لاشک با هرچه نشینی و با هرچه باشی،خوی او گیری
در هرکه نگری.....در تو پختگی درآید از پختگی او.
در سبزه و گُل نگری ....تازه گی درآید.
زیرا همنشین، تو را در عالم خویشتن کشد
و از این رویْ است که قرآن خواندن دل را صفا کند.
زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان،
صورت انبیا به روح تو جمع شود و همنشین شود.
شمس تبریزی
(تصحیح جدید مقالات، ص ١٢٣)
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان ها
نمی ترسی که آیی من چه دانم
#مولانا
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان ها
نمی ترسی که آیی من چه دانم
#مولانا