This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بشنوید صدای جادویی پروین( نوری)خواننده ی غوغای ستارگان را در۹۳ سالگی.
من به پیری هم جوانی می کنم
عشق ها با زندگانی می کنم
دم غنیمت دانم، ای پیری برو،
تا نفس دارم جوانی می کنم
خاطره ی یک خانم از بالا رفتن سالهای عمرش:
وقتی نوجوان بودم هر گاه میگفتند فلانی سی سالشه چقدر برایم دور از ذهن و باور بود.
از نوجوانی تا بیست سالگی را خیلی دوست داشتم و سر از پا نمیشناختم.
کم کم اما، به سی که نزدیک و نزدیکتر میشدم گمان میکردم دیگه داره دیر میشه. هول هولکی به خانه بخت رفتم و از مادر شدن لذت بردم.
وقتی سی ساله شدم تازه فهمیدم که چقدر از بیست سالگی زیباتر شدهام. دلم نمیخواست آینه را رها کنم و گمان میکردم سی سالگی بهترین سن ممکن است.
در تکاپویی همه سو نگر، عاشقانه، مادرانه و دلبرانه با همسر و کودکان خویش تند پا تر از زمان جست و خیز میکردم و دلم میخواست زمان همانجا بایستد.
سی را که در میکده زندگی به چهل رساندم تازه فهمیدم که شرابِ فهمیدنم چه گوارا است،
انگار میزان اندیشه و باورم میزانترین زمان خود را تسخیر کرده است.
آه که من چقدر چهل سالگی را دوست داشتم؛ همان سن و سالی که وقتی بیست ساله بودم ما را از آن میهراسانیدند.
چهل هم گذشت به دروازه پنجاه که رسیدم گفتم چقدر حالا روزهایم زیباتر و اندیشه ام جا گیر تر از همیشه است و با شکوهی بی مانند برای جهان و روزگاری که میرفت، خود را برازنده ترین یافتم، چرا که هم توان جست و خیزم بود و هم امکان لذت جستن از حاصل تلاش خویش...؛
به شصت که نزدیک شدم اولش کمی ترسیدم اما به سرعت باور کردم که این زیباترین و مطمئنترین ایستگاه زندگی است. غزل غزل، زندگی را شانه کردم، به گیسوانی به سپیدی موهایم در میان مش و رنگین کمان های زیبا و جذاب؛
به خودم گفتم: چقدر این مکان و این زمان دلرباست و اینجا درست همان جا و همان زمانی است که می جستم.
اکنون که در هفت گاه زندگی گذران می کنم دیگر هیچ هراسی در دل ندارم که باورمند به شربی مدام و سر بلند به گیسوان سپید و اندیشه بلند خویش هستم.
من اکنون ایمان دارم که به هشتاد هم که برسم باور خواهم کرد که هشتاد زیباترین عدد شناسنامه من خواهد شد.
آلبوم زندگی را ورق بزنید، استکانی دمنوش بریزید و به شکرانهٔ نفس کشیدن و سلامتیتان سربکشید، مبادا زندگی را دست نخورده بگذارید...
پایان کار آدمی نه به رفتن یار است و نه تنهایی و نه مرگ ...
دورهٔ آدمی زمانی تمام می شود که دلش پیر شود یا قبل از مرگ، انسانیتش !!!!!! بمیرد...
عشق ها با زندگانی می کنم
دم غنیمت دانم، ای پیری برو،
تا نفس دارم جوانی می کنم
خاطره ی یک خانم از بالا رفتن سالهای عمرش:
وقتی نوجوان بودم هر گاه میگفتند فلانی سی سالشه چقدر برایم دور از ذهن و باور بود.
از نوجوانی تا بیست سالگی را خیلی دوست داشتم و سر از پا نمیشناختم.
کم کم اما، به سی که نزدیک و نزدیکتر میشدم گمان میکردم دیگه داره دیر میشه. هول هولکی به خانه بخت رفتم و از مادر شدن لذت بردم.
وقتی سی ساله شدم تازه فهمیدم که چقدر از بیست سالگی زیباتر شدهام. دلم نمیخواست آینه را رها کنم و گمان میکردم سی سالگی بهترین سن ممکن است.
در تکاپویی همه سو نگر، عاشقانه، مادرانه و دلبرانه با همسر و کودکان خویش تند پا تر از زمان جست و خیز میکردم و دلم میخواست زمان همانجا بایستد.
سی را که در میکده زندگی به چهل رساندم تازه فهمیدم که شرابِ فهمیدنم چه گوارا است،
انگار میزان اندیشه و باورم میزانترین زمان خود را تسخیر کرده است.
آه که من چقدر چهل سالگی را دوست داشتم؛ همان سن و سالی که وقتی بیست ساله بودم ما را از آن میهراسانیدند.
چهل هم گذشت به دروازه پنجاه که رسیدم گفتم چقدر حالا روزهایم زیباتر و اندیشه ام جا گیر تر از همیشه است و با شکوهی بی مانند برای جهان و روزگاری که میرفت، خود را برازنده ترین یافتم، چرا که هم توان جست و خیزم بود و هم امکان لذت جستن از حاصل تلاش خویش...؛
به شصت که نزدیک شدم اولش کمی ترسیدم اما به سرعت باور کردم که این زیباترین و مطمئنترین ایستگاه زندگی است. غزل غزل، زندگی را شانه کردم، به گیسوانی به سپیدی موهایم در میان مش و رنگین کمان های زیبا و جذاب؛
به خودم گفتم: چقدر این مکان و این زمان دلرباست و اینجا درست همان جا و همان زمانی است که می جستم.
اکنون که در هفت گاه زندگی گذران می کنم دیگر هیچ هراسی در دل ندارم که باورمند به شربی مدام و سر بلند به گیسوان سپید و اندیشه بلند خویش هستم.
من اکنون ایمان دارم که به هشتاد هم که برسم باور خواهم کرد که هشتاد زیباترین عدد شناسنامه من خواهد شد.
آلبوم زندگی را ورق بزنید، استکانی دمنوش بریزید و به شکرانهٔ نفس کشیدن و سلامتیتان سربکشید، مبادا زندگی را دست نخورده بگذارید...
پایان کار آدمی نه به رفتن یار است و نه تنهایی و نه مرگ ...
دورهٔ آدمی زمانی تمام می شود که دلش پیر شود یا قبل از مرگ، انسانیتش !!!!!! بمیرد...
نظر ار زِ دوست پوشم که برون روَد ز چشمم
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم !!
جناب قاآنی
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم !!
جناب قاآنی
دهنی شیر به کودک ندهد مادرِ دهر
که دگر باره به خون در نَبرَد دندانش
حضرت سعدی شیخ اجل
که دگر باره به خون در نَبرَد دندانش
حضرت سعدی شیخ اجل
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
حضرت سعدی شیخ اجل
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
حضرت سعدی شیخ اجل
از من گذشت و من هم از او بگذرم وَلی
با چون مَنی به غیر محبت رَوا نبود.
جناب شهریار
با چون مَنی به غیر محبت رَوا نبود.
جناب شهریار
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور ،،
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور ،،
خدایا جوری دستم را بگیر و بلندم کن که همه اطرافیانم
یادشان بماند من هم خدایی دارم....!!!
یادشان بماند ژست خدایی برازنده بندهی خدا نیست....!!!
یادشان بماند حرفهایشان تا همیشه درخاطرم خواهد ماند...!!!
حتی اگر به رویشان لبخند بزنم و هیچ نگویم...!!!
یادشان بماند
همانگونه که دلم را شکستند
با حرف هایشان
تو آن بالا همه را شنیده ای... ❤️
یادشان بماند من هم خدایی دارم....!!!
یادشان بماند ژست خدایی برازنده بندهی خدا نیست....!!!
یادشان بماند حرفهایشان تا همیشه درخاطرم خواهد ماند...!!!
حتی اگر به رویشان لبخند بزنم و هیچ نگویم...!!!
یادشان بماند
همانگونه که دلم را شکستند
با حرف هایشان
تو آن بالا همه را شنیده ای... ❤️
▫️
اینجا بعضی ها زندگی نمی کنند،
مسابقۀ دو گذاشته اند.
می خواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند
و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده
می دوند
و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند.
آن وقت روزی می رسد که
پیر و فرسوده هستند
و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف،
برایشان تفاوتی ندارد.
#جین_وبستر
اینجا بعضی ها زندگی نمی کنند،
مسابقۀ دو گذاشته اند.
می خواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند
و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده
می دوند
و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند.
آن وقت روزی می رسد که
پیر و فرسوده هستند
و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف،
برایشان تفاوتی ندارد.
#جین_وبستر
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
#حضرت_مولانا
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
#حضرت_مولانا
بدان كه عقلست كه آدم است
و روحست كه حواست
و طبيعت است كه ابليس است
و شهوت است كه طاوس است
و غضب است كه مار است
و اجتماع و تركيب آنجمله آمدن است بدنيا و افتراق آنجمله رفتنست از دنيا يعني اجتماع اين جمله آمدنست از عالم غيب بعالم شهادت و از عالم عقل بعالم حس و افتراق اينجمله رفتنست از عالم شهادت بعالم غيب و از عالم حس بعالم عقل
اي درويش
در ملكوت ملك و شيطان هست
در ملكوت عقل ملكست
و طبيعت شيطان
چون عقل و طبيع هر دو مصور شدند
از هر دو صورت آدم در ملك ظاهر شد
پس آدم مركب آمد از ملك و شيطان
يعني از عقل و طبيعت پس در هر كه عقل غالب آمد ملكيست
بلكه بهتر از ملائكه است اگر چه صورت انسان دارد
و در هر كه طبيعت غالب آمد شيطانيست يا حيوان بلكه از حيوان بدتر اينست
معني: «ان الله تعالي خلق الملئكه من عقل بلا شهوه و خلق البهائم من شهوه بلاعقل و خلق الانسان من شهوه و عقل فمن غلب عقله لشهوته فهو خير من المئكه و من غلب شهوته لعقله فهو اشرمن البهائم.»1
اين بود مراتب ملك و ملكوت و
اين بود بيان كتاب الله و كلام الله و كتاب الله بصورت كلمه است
و كلام الله بمثابه معني كلمه و تمامي كلمه بصورت و معني باشد
پس مجموع هر دو يك كلمه است و اين كلمه اسامي بسيار دارد
زير كه جمله اسامي ويست اما اسم او يكي است كه آنرا اسم اعظم و اسم اعلي ميگويند
و آن اسم رب است
پس اگر اين كلمه موجودات را بدرخت تشبيه كني ميوه اين درخت موجودات آدمي داناست
و آدمي دانا را همه گويند
زيرا كه هر چه درخت دارد ميوه درخت هم دارد
پس آدمي دانا ميوه درخت موجودات باشد
و اگر اين كلمه موجودات را بانسان تشبيه ميكني دل اين انسان موجودات هم آدمي داناست
پس آدميي دانا دل موجودات باشد.
بعضي گفتهاند كه انسان كامل هم كتاب الله هم كلامه الله است زيرا كه انسان كامل مجموع هر دو عالمست و بعضي گفتهاند كه انسان كامل كتاب الله است و سخن انسان كامل كلام الله است.
اي درويش تمام عالم يك وجود است و اين وجود صورت انسان دارد
يعني فلك الافلاك كه محيط است پوست اينوجودست
و فلك ثابتات پا و سر اينوجودست
و دوازده برج كه برويست دوازده قواي حيواني اند
ده مدر كه و دو متحركه يعني پنج حس ظاهر و پنج حس باطن و باعثه و فاعله و باقي كواكب كه برويست قواي نباتياند و هفت آسمان امعاي اينوجودند معده و شش و جگر و هفت كوكب سياره اعضاي هفتگانه است دماغ و شش و جگر و سپرز و دل و گرده و مثانه و عناصر اربعه اخلاط اربعه است و طبيعت طبيعت اينوجودست و روح روح اينوجودست و نفس نفس اينوجودست و اين جمله يك كلمه است.
#شیخ_عزیزالدین_نسفی
#کشف_الحقایق
و روحست كه حواست
و طبيعت است كه ابليس است
و شهوت است كه طاوس است
و غضب است كه مار است
و اجتماع و تركيب آنجمله آمدن است بدنيا و افتراق آنجمله رفتنست از دنيا يعني اجتماع اين جمله آمدنست از عالم غيب بعالم شهادت و از عالم عقل بعالم حس و افتراق اينجمله رفتنست از عالم شهادت بعالم غيب و از عالم حس بعالم عقل
اي درويش
در ملكوت ملك و شيطان هست
در ملكوت عقل ملكست
و طبيعت شيطان
چون عقل و طبيع هر دو مصور شدند
از هر دو صورت آدم در ملك ظاهر شد
پس آدم مركب آمد از ملك و شيطان
يعني از عقل و طبيعت پس در هر كه عقل غالب آمد ملكيست
بلكه بهتر از ملائكه است اگر چه صورت انسان دارد
و در هر كه طبيعت غالب آمد شيطانيست يا حيوان بلكه از حيوان بدتر اينست
معني: «ان الله تعالي خلق الملئكه من عقل بلا شهوه و خلق البهائم من شهوه بلاعقل و خلق الانسان من شهوه و عقل فمن غلب عقله لشهوته فهو خير من المئكه و من غلب شهوته لعقله فهو اشرمن البهائم.»1
اين بود مراتب ملك و ملكوت و
اين بود بيان كتاب الله و كلام الله و كتاب الله بصورت كلمه است
و كلام الله بمثابه معني كلمه و تمامي كلمه بصورت و معني باشد
پس مجموع هر دو يك كلمه است و اين كلمه اسامي بسيار دارد
زير كه جمله اسامي ويست اما اسم او يكي است كه آنرا اسم اعظم و اسم اعلي ميگويند
و آن اسم رب است
پس اگر اين كلمه موجودات را بدرخت تشبيه كني ميوه اين درخت موجودات آدمي داناست
و آدمي دانا را همه گويند
زيرا كه هر چه درخت دارد ميوه درخت هم دارد
پس آدمي دانا ميوه درخت موجودات باشد
و اگر اين كلمه موجودات را بانسان تشبيه ميكني دل اين انسان موجودات هم آدمي داناست
پس آدميي دانا دل موجودات باشد.
بعضي گفتهاند كه انسان كامل هم كتاب الله هم كلامه الله است زيرا كه انسان كامل مجموع هر دو عالمست و بعضي گفتهاند كه انسان كامل كتاب الله است و سخن انسان كامل كلام الله است.
اي درويش تمام عالم يك وجود است و اين وجود صورت انسان دارد
يعني فلك الافلاك كه محيط است پوست اينوجودست
و فلك ثابتات پا و سر اينوجودست
و دوازده برج كه برويست دوازده قواي حيواني اند
ده مدر كه و دو متحركه يعني پنج حس ظاهر و پنج حس باطن و باعثه و فاعله و باقي كواكب كه برويست قواي نباتياند و هفت آسمان امعاي اينوجودند معده و شش و جگر و هفت كوكب سياره اعضاي هفتگانه است دماغ و شش و جگر و سپرز و دل و گرده و مثانه و عناصر اربعه اخلاط اربعه است و طبيعت طبيعت اينوجودست و روح روح اينوجودست و نفس نفس اينوجودست و اين جمله يك كلمه است.
#شیخ_عزیزالدین_نسفی
#کشف_الحقایق
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنچه می گویند که بعد از مصطفی، صلی الله علیه و سلم، و پیغامبران، علیهم السلام، وحی بر دیگران منزل نشود، چرا نشود؟ الا آن را وحی نخوانند. معنی آن باشد که می گوید: اَلمُؤمِنُ یَنطُرُ بِنورِالله. چون به نور خدا نظر می کند همه را ببیند، اول را و آخر را، غایب را و حاضر را. زیرا از نور خدا چیزی چون پوشیده باشد و اگر پوشیده باشد، آن نور خدا نباشد. پس معنی وحی است اگرچه آن را وحی نخوانند.
#مولانا
#فیه_ما_فیه
#مولانا
#فیه_ما_فیه
وقتی خورشید میدرخشد، لذت ببر...
اما وقتی ابرها آمدند هم برای خورشیدی که دیگر آنجا نیست گریه و زاری نکن!
به جای این که انرژی خود را صرف گریه و ناله کنی، حالا از ابرها لذت ببر...
و وقتی ابرها رفتند - و البته که میروند چون در این زندگی هیچ چیزی همیشگی نیست - آن وقت برای رفتن ابرها هم ناله نکن!
پس هرچه که هست، با آن برقص و آواز بخوان... ✨
این راه هوشمندانه برای زندگی کردن است.
هر چه که هست هست،
و هر چه که نیست نیست.
#اشو
اما وقتی ابرها آمدند هم برای خورشیدی که دیگر آنجا نیست گریه و زاری نکن!
به جای این که انرژی خود را صرف گریه و ناله کنی، حالا از ابرها لذت ببر...
و وقتی ابرها رفتند - و البته که میروند چون در این زندگی هیچ چیزی همیشگی نیست - آن وقت برای رفتن ابرها هم ناله نکن!
پس هرچه که هست، با آن برقص و آواز بخوان... ✨
این راه هوشمندانه برای زندگی کردن است.
هر چه که هست هست،
و هر چه که نیست نیست.
#اشو
من و باد صبا مسکین دو سرگردان دو بی حاصل
من از سودای چشم مست و او از بوی گیسویت
حافظ
: یعنی ای مستغنی مطلق، من و باد صبا هر دو مسکین و مفلس و سرگردان و بی حاصلیم، اما جهات مختلف است، من از سودا و تجارت معرفت ذات مستغنی و بی نیاز تو، و باد صبا از تجارت بوی تجلیات صفات تو،، کما هو حقه
نه من از سودای معرفت ذات بی نیاز تو سودی بردم و چیزی فهمیدم، و نه باد صبا از تجارت بوی تجلیات صفات تو بهره ای وافی اندوخت و چیزی فهمید
عرفان حافظ
من از سودای چشم مست و او از بوی گیسویت
حافظ
: یعنی ای مستغنی مطلق، من و باد صبا هر دو مسکین و مفلس و سرگردان و بی حاصلیم، اما جهات مختلف است، من از سودا و تجارت معرفت ذات مستغنی و بی نیاز تو، و باد صبا از تجارت بوی تجلیات صفات تو،، کما هو حقه
نه من از سودای معرفت ذات بی نیاز تو سودی بردم و چیزی فهمیدم، و نه باد صبا از تجارت بوی تجلیات صفات تو بهره ای وافی اندوخت و چیزی فهمید
عرفان حافظ