معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ننهاده شه به ملک# خرابات باج و خرج
آری خراج درخور شهر خراب نیست...

#میرزا_حبیب_خراسانی
نازم به# خرابات، که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت

#کلیم_کاشانی
هر شب به سیر کویش از کوچهٔ# خرابات
نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم

#خاقانی
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا

نیست مرا جز تو دوا

ای تو دوای دل من



#حضرت_مولانا
هر که را خلق و خوی فراخ دیدی،
و سخن گشاده،
و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند،
که از سخن او، تو را گشاد دل حاصل می‌شود،
و این عالم و تنگی او بر تو فراموش می‌شود ...
آن فرشته است و بهشتی؛

و آن‌که اندر او و اندر سخن او قبضی می‌بینی و تنگی و سردی، آن شیطان است و دوزخی؛

که افسون خواند در گوشت که ابرو پُرگره داری
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟



#مقالات_شمس
دانش و ایمان دو بال ملائک هستند

امام علی ع
علتی بتّر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال

مثنوی دفتر اول

از نظر مولانا بیماری خودبینی سخت ترین و بدترین مرض است.
عیب های خود را ندیدن و خود را بهترین و کاملترین فرد دانستن، نقطه ی سقوط هر انسانی است.
این بیماری در هر شکل که در وجودِ ما ظاهر شود از خودبزرگ بینی و تکبر، تا دیگران را دونِ خود دانستن و حق و حقیقت را فقط نزد خود پنداشتن، بیماری مهلکی است که زهرِ جان است و سرانجام موجب هلاک آدمی می شود.
نقل است که وقتی سیبی سرخ برگرفت و در نگریست گفت: این سیبی لطیف است.
به سرش ندا آمد که: ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوه ای نهی، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد.
شیخ گفت: سوگندخوردم تا زنده باشم میوه بسطام نخورم.
و گفت: روزی نشسته بودم. برخاطرم بگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم. چون این اندیشه کردم دانستم غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید. سه شبانه روز آنجا بماندم، روز چهارم مردی اعور  را دیدم، بر راحله می‌آمد. چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم. به اشتر اشارت کردم توقف کن.
در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد. آن مرد اعور به من بازنگرست. گفت: مران بدان می‌آوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم؟
گفت: من از هوش برفتم. گفتم از کجا می‌آیی؟
گفت: از آن وقت باز، که تو آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بیامدم.
آنگاه گفت: زینهار ای بایزید! دل نگاه دار.
و روی از من بگردانید و برفت.

ذکر بایزید بسطامی
سلام بر خورشید
سلام بر صبح و روشنایی
سلام به همه ی دوستان نازنین
صبح تون پر از انرژی مثبت
امیدوارم روز خوبی
پیش رو داشته باشید.
الهی به امید تو. ♡
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


یک حبه نور

وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ
و اگر خداوند برای تو خیری بخواهد
هیچ‌کس قادر نیست مانع فضل او گردد .

"سوره #یونس آیه ۱۰۷
من بــرایِ حالِ خوبم ، می جنگم !
قوی بودن ؛ در دنیایِ من ، انتخاب نیست ،
یک قانونِ اساسی و اجبـاریست .
اوضاع ، هرچقدر که می خواهد بد باشد ؛
من شکست را نمی پذیـرم !
به جایِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شـرایط را تغییر می دهم !
می جنگم ، زخمی می شوم ، زمین می خورم ، اما شکست ، هرگــز !
من عمیقا بـاور دارم که شایسته ی آرامشم ،
و بـرایِ داشتنش ،با تمامِ تـوانم ، تلاش می کنم.
مـن آفریده نشده ام که تسلیم باشم ،
که مغلوب باشم ، که ضعیف باشـم !
من آمده ام که جهان را ، تسلیمِ آرزوهایم کنم ، "من" خواسته ام ! پس می شود.

🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو

🌺🌺🌺

امروزت به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر
و به ‌محکمی
پیوند قلب هـا
که یاد آور خوبیهاست
امروزت پراز شادی و نشاط

🌺🌺🌺

شادباشی
اگر از دوزخ رستن خواهی خدمت کن،
و اگر بهشت خواهی طاعت کن،
و اگر شفاعت خواهی نیت کن،
و اگر مولی خواهی روی بدو آر که بیابی هم اندر ساعت.

شمس تبریزی
نقاب شاهد

شخصی گفت: که این قاضی ابو منصور هروی  گفته است.

گفت: قاضی منصور پوشیده گوید و تردد آمیز باشد و متلون. اما منصور (منصور حلاج) بر نتافت و پیدا و فاش گفت، همه عالم اسیر قضا اند و قضا اسیر شاهد. شاهد پیدا کند و پنهان ندارد.

گفت: صفحۀ از سخنان قاضی بخوان . بخواند، بعد از آن فرمود که: خدا را بندگانند که چون زنی را در چادر ببینند، حکم کنند که نقاب بردار تا روی تو ببینیم، که چه کسی و چه چیزی؟ که چون تو پوشیده بگذری و تو را نبینیم، مرا تشویش خواهد بودن که این کی بود و چه کس بود؟ من آن نیستم که اگر روی تو ببینم بر تو فتنه شوم و بسته تو شوم. مرا خدا دیریست که از شما پاک و فارغ کرده است. از آن ایمنم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوند. الا اگر نبینم در تشویش باشم که چه کس بود؟ به خلاف طایفۀ دیگر که اهل نفس اند. اگر ایشان روی شاهدان را باز ببینند، فتنۀ ایشان شوند و مشوش گردند. پس در حق ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنۀ ایشان نگردد. ودر حق اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند.

فیه ما فیه
از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید

نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید

گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید

#حضرت_مولانا
تو منکری ولیک ، به من مهربانیت
می‌بارد از ادای نگاه نهانیت

می‌رم به ملتفت نشدنهای ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت

یک خم شدن ز گوشه‌ی ابروی التفات
آید برون ز عهده‌ی سد سر گرانیت

نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود
بی‌منت موافقت و همزبانیت

شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت

ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهره‌ی هم آشیانیت؟

جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف؟
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت؟

من از کجا و این همه نوباوه‌ی امید؟
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت

شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی؟
بیهوده سال‌ها نکنم باغبانیت

سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت

وحشی پیاله گیر که دیگر حریف توست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت

#وحشی‌بافقی
بِدَرَد مُرده کفن را، به سَرِ گور برآید
اگر آن مُردهٔ ما را ز بُتِ من خبر آید

چه کند مُرده و زنده چو از او یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند، بجهَد پیش‌تر آید

ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
که ز تلخیِّ تو جان را همه طعمِ شِکَر آید

بخور آن را که رسیدت، مَهِل از بهرِ ذخیره
که تو بر جویِ روانی، چو بخوردی دگر آید

بِنِگر صنعتِ خوبش، بشنو وحیِ قلوبش
همگی نورِ نظر شو، همه ذوق از نظر آید

مَبُر اومید که عُمرم بشد و یار نیامد
به‌‌گه آید وی و بی‌گه، نه‌همه در سحر آید

تو مراقب شو و آگه، گه و بی‌گاه که ناگه
مَثَل کُحلِ عُزَیزی شهِ ما در بصر آید

چو در این چشم درآید، شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگَرد او همه آبَش گهر آید

نه چنان گوهرِ مُرده که نداند گهرِ خود
همه گویا، همه جویا، همگی جانور آید

تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید

تو سخن گفتنِ بی‌لب، هَله خو کن چو ترازو
که نمانَد لب و دندان چو ز دنیا گذر آید

  #دیوان_شمس
ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

#حضرت_سعدی
ذوق نظارهٔ گل در نگه پنهان است
ای مقیمان چمن
رخنهٔ دیوار کجاست؟
صائب تبریزی

به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهانِ توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طُرِّه مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت

حافظ
کسی که روحش بزرگ باشد، هرگز تنها نمی‌ماند. با آنکه گاهی دوستان از گِرد او پراکنده می‌شوند، باز دوستانی خواهد یافت.
و شورِ عاشقانه‌ای که در درون اوست به هرسو خواهد تراوید و آثاری برجای خواهد گذاشت.
در آن هنگام که خود را تنها و منزوی میبیند، جان او بیش از هروقت دیگری، حتی بیش از خوشبخت‌ترین مردم جهان‌، از عشق لبریز می‌شود
.

ژان کریستف
رومن رولان