کسانی که به دینی آسمانی باور ندارند همانند باورمندان به دینی آسمانی، با ریاضت و مجاهدت و پاک سازی دل و درون، خویش را از بند تن و زندان من، رها میسازند و با ارواح پاک و پیراسته پیوند مییابند و نشانهای این پیوند نیز در آنان آشکار میشود.
همان گونه که در سالکان باورمند به دینی آسمانی آشکار میگردد.
ابن عربی
همان گونه که در سالکان باورمند به دینی آسمانی آشکار میگردد.
ابن عربی
عاشق اگر بیند ستم، کِی شِکوه از یارش کند؟
بلبل نمیرنجد ز گل، هرچند آزارش کند
از خاک بردارد اگر طرزِ خرامش جاده را
گردن کشد کبکِ دری تا سیرِ رفتارش کند
حرفی که یکبار از لبش کسب حلاوت میکند
قندِ مکرر میشود هرگاه تکرارش کند...
#فایض_ابهری_اصفهانی
بلبل نمیرنجد ز گل، هرچند آزارش کند
از خاک بردارد اگر طرزِ خرامش جاده را
گردن کشد کبکِ دری تا سیرِ رفتارش کند
حرفی که یکبار از لبش کسب حلاوت میکند
قندِ مکرر میشود هرگاه تکرارش کند...
#فایض_ابهری_اصفهانی
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست
دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست
خاک پایش را تصور میکند در چشم خویش
هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار، کیست
میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد
جز که در بازار سودای تو، در بازار کیست
خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود
کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست
جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست
جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست
کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه
تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست
دل ز سلمان برد و خونش خورد و میگوید کنون
کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست
#سلمان_ساوجي
دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست
خاک پایش را تصور میکند در چشم خویش
هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار، کیست
میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد
جز که در بازار سودای تو، در بازار کیست
خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود
کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست
جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست
جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست
کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه
تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست
دل ز سلمان برد و خونش خورد و میگوید کنون
کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست
#سلمان_ساوجي
حکایت
«شخصی به خانقاه درآمد و مرکب خویش را در طویله آن بست و به جرگه صوفیان درآمد. صوفیان که از گرسنگی، در شرف هلاکت بودند، بی آنکه صوفی تازه وارد باخبر گردد، خررا فروختند و از آن طعامی مهیّا ساختند، و پس از آنکه با صوفی تازه وارد، طعام را تناول کردند، به وجد آمدند و به سماع و دست افشانی پرداختند؛ و از قضا به هنگام سماع، همنوایی نموده و می گفتند: «خر برفت و خر برفت»:
چون سماع آمد از اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حَراره جمله را انباز کرد
زین حراره پای کوبان تا سحر
کف زنان خر رفت و خر رفت ای پسر
صوفی تازه وارد نیز بی آنکه، مقصود صوفیان از این همنوایی را دریابد، با آنان هم صدا شد و به تقلید کورکورانه از گفتارشان پرداخت:
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون آن سماع و جوش و خروش فرو خوابید، صوفی بیچاره به سراغ خر خویش آمد، تا زحمت را کم کند. اما با کمال تعجب جای خر خویش را خالی دید. به شتاب، به پیش خادم خانقاه آمد و او را به باد ملامت و سرزنش گرفت. خادم بیچاره گفت: «من در این ماجرا هیچ نقشی ندارم و به دلیل اصرار صوفیان به چنین کاری اقدام نمودم.» آنگاه افزود: «من بارها به خانقاه آمدم تا تو را از این کار باخبر سازم، اما چون دیدم که تو پرحرارت تر از دیگر صوفیان خبر برفت و خر برفت می گویی، از مقصود خویش منصرف می شدم، و تو را راضی به این کار می پنداشتم»:
گفت والله آمدم من بارها
تا تو را واقف کنم زین کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان، باذوق تر
باز می گشتم، که او خود واقف است
زین قضا راضی است مردی عارف است
آنگاه مولوی از این داستان نتیجه می گیرد که:
خلق را تقلیدشان بر باد دارد
که دو صد لعنت بر این تقلید باد
#مثنوی ،دفتر دوم
«شخصی به خانقاه درآمد و مرکب خویش را در طویله آن بست و به جرگه صوفیان درآمد. صوفیان که از گرسنگی، در شرف هلاکت بودند، بی آنکه صوفی تازه وارد باخبر گردد، خررا فروختند و از آن طعامی مهیّا ساختند، و پس از آنکه با صوفی تازه وارد، طعام را تناول کردند، به وجد آمدند و به سماع و دست افشانی پرداختند؛ و از قضا به هنگام سماع، همنوایی نموده و می گفتند: «خر برفت و خر برفت»:
چون سماع آمد از اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حَراره جمله را انباز کرد
زین حراره پای کوبان تا سحر
کف زنان خر رفت و خر رفت ای پسر
صوفی تازه وارد نیز بی آنکه، مقصود صوفیان از این همنوایی را دریابد، با آنان هم صدا شد و به تقلید کورکورانه از گفتارشان پرداخت:
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون آن سماع و جوش و خروش فرو خوابید، صوفی بیچاره به سراغ خر خویش آمد، تا زحمت را کم کند. اما با کمال تعجب جای خر خویش را خالی دید. به شتاب، به پیش خادم خانقاه آمد و او را به باد ملامت و سرزنش گرفت. خادم بیچاره گفت: «من در این ماجرا هیچ نقشی ندارم و به دلیل اصرار صوفیان به چنین کاری اقدام نمودم.» آنگاه افزود: «من بارها به خانقاه آمدم تا تو را از این کار باخبر سازم، اما چون دیدم که تو پرحرارت تر از دیگر صوفیان خبر برفت و خر برفت می گویی، از مقصود خویش منصرف می شدم، و تو را راضی به این کار می پنداشتم»:
گفت والله آمدم من بارها
تا تو را واقف کنم زین کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان، باذوق تر
باز می گشتم، که او خود واقف است
زین قضا راضی است مردی عارف است
آنگاه مولوی از این داستان نتیجه می گیرد که:
خلق را تقلیدشان بر باد دارد
که دو صد لعنت بر این تقلید باد
#مثنوی ،دفتر دوم
Simin Ghanem - سیمین غانم - من از اون آسمون آبی میخوام
<unknown>
من از اون آسمون آبی میخوام...
#بانوسیمینغانم
#بانوسیمینغانم
پدری به فرزندش گفت:
این هزار تا چسب زخم را بفروش تا برایت کفش بخرم.
بچه با خود فکر کرد یعنی باید آرزو کنم
هزار نفر زخمی بشن تا من کفش بخرم؟!
ولش کن... همین کفشهای پاره خوبن!
گاهی دلهای بزرگ را آنچنان درون سینههایی کوچک میبینی که شرمسار میشویم از احساس بزرگ بودنمان...
این هزار تا چسب زخم را بفروش تا برایت کفش بخرم.
بچه با خود فکر کرد یعنی باید آرزو کنم
هزار نفر زخمی بشن تا من کفش بخرم؟!
ولش کن... همین کفشهای پاره خوبن!
گاهی دلهای بزرگ را آنچنان درون سینههایی کوچک میبینی که شرمسار میشویم از احساس بزرگ بودنمان...
نقل است که از او پرسیدند: روزگار چون میگذاری؟
گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.
احوالات ابراهیم ادهم
گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.
احوالات ابراهیم ادهم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸همه جا غرق صفا شد
🎊شب میلاد رضا
🌸پر طراوت همه جا شد
🎊شب میلاد رضا
🌸همه جا آینه بندان
🎊همه جا آینه وار
🌸محشر آینه ها شد شب میلادرضا
🎊پیشاپیش ولادت امام رضا(ع)
برهمه شما عزیزان فرخنده باد💐
🎊شب میلاد رضا
🌸پر طراوت همه جا شد
🎊شب میلاد رضا
🌸همه جا آینه بندان
🎊همه جا آینه وار
🌸محشر آینه ها شد شب میلادرضا
🎊پیشاپیش ولادت امام رضا(ع)
برهمه شما عزیزان فرخنده باد💐
دوش رفتم به سر کوی به نظارهٔ دوست
شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سما کارهٔ دوست
گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق
حرفهای شکرین از دو شکر پارهٔ دوست
چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان
نز پی بلعجبی از پی نظارهٔ دوست
پیش یکتا مژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف
شده شیران جهان ریشهای از شارهٔ دوست
کرده از شکل عزب خانهٔ زنبور از غم
دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست
هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش
تازه خونی حذر اندر خم هر تارهٔ دوست
چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک
از ستاره شده آراسته سیارهٔ دوست
لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش
داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست
دوش روزیم پدید آمده از تربیتش
بازم امروز شبی از غم بیغارهٔ دوست
چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف
یک جهان دیده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست
هست پروارهٔ او را رهی از بام فلک
همت شاه جهان ساکن پروارهٔ دوست
شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او
سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست
زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد
تا ابد رخنهٔ دشمن بود و یارهٔ دوست
#سنایی
شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهٔ دوست
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
ماه دیدم رهی و زهره سما کارهٔ دوست
گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق
حرفهای شکرین از دو شکر پارهٔ دوست
چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان
نز پی بلعجبی از پی نظارهٔ دوست
پیش یکتا مژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف
شده شیران جهان ریشهای از شارهٔ دوست
کرده از شکل عزب خانهٔ زنبور از غم
دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست
هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش
تازه خونی حذر اندر خم هر تارهٔ دوست
چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک
از ستاره شده آراسته سیارهٔ دوست
لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش
داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست
دوش روزیم پدید آمده از تربیتش
بازم امروز شبی از غم بیغارهٔ دوست
چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف
یک جهان دیده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست
هست پروارهٔ او را رهی از بام فلک
همت شاه جهان ساکن پروارهٔ دوست
شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او
سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست
زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد
تا ابد رخنهٔ دشمن بود و یارهٔ دوست
#سنایی
خاصه آن مرغ بچگان نوزاده که در آشیانه مانده باشند و مادر پریده که ایشان را نقل آرد و در جستن چینه دیر مانده و چینه دیر به دست آمده و آنجا که چینه را دید، خواسته تا برگیرد و به فرزندان برد، ترسیده که مبادا که زیر این دانه، دام باشد و من سوی دانه بروم و در کام دام بمانم.
«ما را همه رنج از طمع خام افتد
وز فتنۀ نفس و خارش کام افتد
مرغی که برای دانه در دام افتد
اندر قفص تنگ و سر بام افتد»
ای نفس حریص! کم از مرغی که بهر دانه نیارد رفتن و هر دانه را نیارد گرفتن، با آنکه معده اش می سوزد از گرسنگی، عقل آن مرغک می گوید که: این سوزش بِۀ از آنکه در دام بمانی. این دانه را رها کن. دانه را از جایی جو که خوفی نباشد و دانه ای که آن را صیاد نباشد و چون بر دانه ای بنشیند که آنجا خوف و خطر کمتر باشد و دور از شر و ضرر باشد، هم پنجۀ بار چپ و راست می نگرد تا مردار خواری یا گربه ای در کمین نباشد که مرا غافل بیند. دزد آن را آرزو کند که او را نبندند، هر که را احمق بینند، زیرکان را آرزو کند که براو بخندند.
«بر سر دانه مرغکی صد بار
بنگرد پیش و پس یمین و یسار
جان او بهر آن بداندیش است
کش غم جان ز عشق نان بیش است»
کو آن صدیقی که چون بر دانۀ کسب خود نشیند، چپ و راست نگرد که نباید که با این لقمه که می نگرم، مردار خوار نفس در کمین باشد یا گربۀ شهوات شیطانی، قصد من دارد یا دام قهر حق به این دانه پیوسته بود؟ در رخ این زن بیگانه می نگرم، نباشد که گردنم در دام بماند. به چشم پر خمارش نظر می کنم مبادا که اندر سُوَیدایِ غیب جاسوسی باشد که گلوی من بگیرد.
«منگر اندربتان که آخر کار
نگرستن، گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خرد
بعد از آن مرغ جست، دانه ببرد»
....
مجالس سبعه(مولوی)
«ما را همه رنج از طمع خام افتد
وز فتنۀ نفس و خارش کام افتد
مرغی که برای دانه در دام افتد
اندر قفص تنگ و سر بام افتد»
ای نفس حریص! کم از مرغی که بهر دانه نیارد رفتن و هر دانه را نیارد گرفتن، با آنکه معده اش می سوزد از گرسنگی، عقل آن مرغک می گوید که: این سوزش بِۀ از آنکه در دام بمانی. این دانه را رها کن. دانه را از جایی جو که خوفی نباشد و دانه ای که آن را صیاد نباشد و چون بر دانه ای بنشیند که آنجا خوف و خطر کمتر باشد و دور از شر و ضرر باشد، هم پنجۀ بار چپ و راست می نگرد تا مردار خواری یا گربه ای در کمین نباشد که مرا غافل بیند. دزد آن را آرزو کند که او را نبندند، هر که را احمق بینند، زیرکان را آرزو کند که براو بخندند.
«بر سر دانه مرغکی صد بار
بنگرد پیش و پس یمین و یسار
جان او بهر آن بداندیش است
کش غم جان ز عشق نان بیش است»
کو آن صدیقی که چون بر دانۀ کسب خود نشیند، چپ و راست نگرد که نباید که با این لقمه که می نگرم، مردار خوار نفس در کمین باشد یا گربۀ شهوات شیطانی، قصد من دارد یا دام قهر حق به این دانه پیوسته بود؟ در رخ این زن بیگانه می نگرم، نباشد که گردنم در دام بماند. به چشم پر خمارش نظر می کنم مبادا که اندر سُوَیدایِ غیب جاسوسی باشد که گلوی من بگیرد.
«منگر اندربتان که آخر کار
نگرستن، گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خرد
بعد از آن مرغ جست، دانه ببرد»
....
مجالس سبعه(مولوی)
در بنی اسرائیل بر صیصا نام عابدی بود که آوازۀ زهد او به مشرق و مغرب رفته بود. هر جا رنجوری بودی، آب فرستادندی تا او دم کردی، رنجور در حال که بخوردی صحت یافتی، چنانکه همه کس دانستندی که آن اثر دم اوست دیر نکشیدی که به گمان شدندی که از فلان داروست. چنان معروف شده بود که طبیبان آن روزگار بیکار شده بودند.
شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن خطاب ملعون کن آهن می خایید و چاره ای نداشت. شبی آن ابلیس لعین، روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاندو این مرد فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را من از او خنک گردانم، گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.
آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو، عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو، عاشق و طالب ویی و او، عاشق و طالب توست، تو حیله می کنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله می کند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دوسوی. یکی از این سوی ایستاده است و می کند، دیگری از آن رو هم بر این مقام می کند تبرهای تیز بر گرفته اند. زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند.
اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو، از این سو سوراخ به مکر می کنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ می کند، لاجرم زود به هم می پیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله می کند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز می کند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختۀ جامه برنخیزد و در را نگشاید.
آن دیو بچه، گرد عالم می گشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه می جست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه رویی فراموش کرده بود. بسیار جست. «جوینده یابنده بود». خنک آن کس که جویندۀ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.
«باری به کرای خر بیر زیدی بار
باری به غم دلم بیرزیدی یار»
....
مجالس سبعه(مولوی)
شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن خطاب ملعون کن آهن می خایید و چاره ای نداشت. شبی آن ابلیس لعین، روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاندو این مرد فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را من از او خنک گردانم، گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.
آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو، عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو، عاشق و طالب ویی و او، عاشق و طالب توست، تو حیله می کنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله می کند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دوسوی. یکی از این سوی ایستاده است و می کند، دیگری از آن رو هم بر این مقام می کند تبرهای تیز بر گرفته اند. زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند.
اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو، از این سو سوراخ به مکر می کنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ می کند، لاجرم زود به هم می پیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله می کند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز می کند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختۀ جامه برنخیزد و در را نگشاید.
آن دیو بچه، گرد عالم می گشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه می جست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه رویی فراموش کرده بود. بسیار جست. «جوینده یابنده بود». خنک آن کس که جویندۀ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.
«باری به کرای خر بیر زیدی بار
باری به غم دلم بیرزیدی یار»
....
مجالس سبعه(مولوی)
در بنی اسرائیل بر صیصا نام عابدی بود که آوازۀ زهد او به مشرق و مغرب رفته بود. هر جا رنجوری بودی، آب فرستادندی تا او دم کردی، رنجور در حال که بخوردی صحت یافتی، چنانکه همه کس دانستندی که آن اثر دم اوست دیر نکشیدی که به گمان شدندی که از فلان داروست. چنان معروف شده بود که طبیبان آن روزگار بیکار شده بودند.
شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن خطاب ملعون کن آهن می خایید و چاره ای نداشت. شبی آن ابلیس لعین، روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاندو این مرد فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را من از او خنک گردانم، گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.
آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو، عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو، عاشق و طالب ویی و او، عاشق و طالب توست، تو حیله می کنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله می کند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دوسوی. یکی از این سوی ایستاده است و می کند، دیگری از آن رو هم بر این مقام می کند تبرهای تیز بر گرفته اند. زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند.
اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو، از این سو سوراخ به مکر می کنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ می کند، لاجرم زود به هم می پیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله می کند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز می کند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختۀ جامه برنخیزد و در را نگشاید.
آن دیو بچه، گرد عالم می گشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه می جست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه رویی فراموش کرده بود. بسیار جست. «جوینده یابنده بود». خنک آن کس که جویندۀ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.
«باری به کرای خر بیر زیدی بار
باری به غم دلم بیرزیدی یار»
....
مجالس سبعه(مولوی)
شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن خطاب ملعون کن آهن می خایید و چاره ای نداشت. شبی آن ابلیس لعین، روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاندو این مرد فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را من از او خنک گردانم، گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.
آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو، عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو، عاشق و طالب ویی و او، عاشق و طالب توست، تو حیله می کنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله می کند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دوسوی. یکی از این سوی ایستاده است و می کند، دیگری از آن رو هم بر این مقام می کند تبرهای تیز بر گرفته اند. زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند.
اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو، از این سو سوراخ به مکر می کنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ می کند، لاجرم زود به هم می پیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله می کند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز می کند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختۀ جامه برنخیزد و در را نگشاید.
آن دیو بچه، گرد عالم می گشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه می جست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه رویی فراموش کرده بود. بسیار جست. «جوینده یابنده بود». خنک آن کس که جویندۀ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.
«باری به کرای خر بیر زیدی بار
باری به غم دلم بیرزیدی یار»
....
مجالس سبعه(مولوی)
تولد امام رضا (ع) ، ژولیده نیشابوری
شیعیان محفل ما خلد برین است امشب
غرق در وجد و سرور از همه حین است امشب
صلواتی به محمد بفرستید که باز
جشن میلاد رضا سرور دین است امشب
ملک از کنگره عرش به آواز بلند
گوید از شرم قمر خانه نشین است امشب
کنیه اش بوالحسن و نام علی وصف رضا
زهره اش بین تو که با زهره قرین است امشب
من ژولیده چه گویم که ز خوان کرمش
سینه ام منبع اسرار یقین است امشب
ژولیده نیشابوری
شیعیان محفل ما خلد برین است امشب
غرق در وجد و سرور از همه حین است امشب
صلواتی به محمد بفرستید که باز
جشن میلاد رضا سرور دین است امشب
ملک از کنگره عرش به آواز بلند
گوید از شرم قمر خانه نشین است امشب
کنیه اش بوالحسن و نام علی وصف رضا
زهره اش بین تو که با زهره قرین است امشب
من ژولیده چه گویم که ز خوان کرمش
سینه ام منبع اسرار یقین است امشب
ژولیده نیشابوری
بين طرز تفكر مولانا درباره شناخت اسرار جهان و ديدگاه حافظ اختلافنظر اساسي وجود دارد. حافظ دستيابي بشر را به «راز دهر» غيرممكن ميداند و بر اين باور است كه انسان توانايي آن را نخواهد يافت كه به ياري «حكمت» كه مفهوم علم و آگاهي از آن استنباط ميشود اين «معما» را بگشايد:
حديث از مطرب و ميگوي و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
اما مولانا عقيده دارد كه بشر ميتواند به اين راز پي ببرد. حتي پيرخرد يا مرشد مولانا بر آن وقوف دارد اما چون اين راز «دانستي» است نه «بازگفتني» مهر سكوت بر لب زده است:
با پيرخرد نهفته ميگفتم دوش
كز من سخن از سرّ جهان هيچ مپوش!
نرمك نرمك مرا همي گفت به گوش
دانستني است، گفتني نيست، خموش!
مولوی رباعیات
حديث از مطرب و ميگوي و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
اما مولانا عقيده دارد كه بشر ميتواند به اين راز پي ببرد. حتي پيرخرد يا مرشد مولانا بر آن وقوف دارد اما چون اين راز «دانستي» است نه «بازگفتني» مهر سكوت بر لب زده است:
با پيرخرد نهفته ميگفتم دوش
كز من سخن از سرّ جهان هيچ مپوش!
نرمك نرمك مرا همي گفت به گوش
دانستني است، گفتني نيست، خموش!
مولوی رباعیات
هر ذره که بر بالا مینوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد
مستست از آن باده با قامت خم داده
این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد
تو پای همیکوبی و انگور نمیبینی
کاین صوفی جان تو در معصرهها کوبد
گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد
همخرقه ایوبی زان پای همیکوبی
هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد
از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد
این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
خاموش کن و بیلب خوش طال بقا میزن
میترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
مولانا
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد
مستست از آن باده با قامت خم داده
این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد
تو پای همیکوبی و انگور نمیبینی
کاین صوفی جان تو در معصرهها کوبد
گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد
همخرقه ایوبی زان پای همیکوبی
هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد
از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد
این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
خاموش کن و بیلب خوش طال بقا میزن
میترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
مولانا
در دور تو کم کسی امان یابد
در عشق تو کم دلی زبان یابد
خود نیز نشان نمیتوان دادن
زانکس که ز تو همی نشان یابد
وصل تو اگر به جان بیابد دل
انصاف بده که رایگان یابد
تنها تو همه جهانی و آن کس
کو یافت ترا همه جهان یابد
در آینه گر جمال بنمایی
از نور رخت خیال جان یابد
ور سایهٔ تو بر آفتاب افتد
منشور جمال جاودان یابد
از روز عیانتری و جوینده
از راز دلت همی نهان یابد
روی تو که دل نیاردش دیدن
دیده که بود که روی آن یابد
نشگفت که در زمین تویی چون تو
ماهی تو و مه بر آسمان یابد
زین قرن قرین تو کی آید کس
تا چون تو یکی به صد قران یابد
انوری 59
در عشق تو کم دلی زبان یابد
خود نیز نشان نمیتوان دادن
زانکس که ز تو همی نشان یابد
وصل تو اگر به جان بیابد دل
انصاف بده که رایگان یابد
تنها تو همه جهانی و آن کس
کو یافت ترا همه جهان یابد
در آینه گر جمال بنمایی
از نور رخت خیال جان یابد
ور سایهٔ تو بر آفتاب افتد
منشور جمال جاودان یابد
از روز عیانتری و جوینده
از راز دلت همی نهان یابد
روی تو که دل نیاردش دیدن
دیده که بود که روی آن یابد
نشگفت که در زمین تویی چون تو
ماهی تو و مه بر آسمان یابد
زین قرن قرین تو کی آید کس
تا چون تو یکی به صد قران یابد
انوری 59
اصلا به این فکر نکن که دیگران برای تو چه فکری می کنند
حتی برایت مهم نباشد چطور و چگونه قضاوت می شوی ،
کاری که دوست داری و می دانی درست است را بکن و مسیرِ خودت را برو ،
بگذار دیگران هم یاد بگیرند به جای اینکه زمانشان را به پای حسادت و قضاوت و تقلید ، تلف کنند ؛ دنبالِ اهداف و آرزوهایشان باشند ...
گاهی تو به آسیب پذیریِ قرص جوشان می شوی و آدم ها با حرف ها و قضاوت هایشان مانندِ آب ...
نزدیکشان که می شوی ؛ نابودت می کنند !
لازم است کمی دورتر بایستی و در سکوت ، کارِ خودت را بکنی .
که گاهی آرامشِ انسان ، در همین ندیدن ها و نشنیدن هاست ...
یارمهربانم
درود
بامداد یک شنبه ات نیکو
در این روز زیبا
آرزو می کنم
همه خوبی های دنیا
مال شما باشه
دلتون شاد باشه
خنده از لب قشنگتون پاک نشه
و دنیا به کامتون باشه
و اوقاتتون همیشه
بر مدار خوشبختی بچرخه
شاد باشی
حتی برایت مهم نباشد چطور و چگونه قضاوت می شوی ،
کاری که دوست داری و می دانی درست است را بکن و مسیرِ خودت را برو ،
بگذار دیگران هم یاد بگیرند به جای اینکه زمانشان را به پای حسادت و قضاوت و تقلید ، تلف کنند ؛ دنبالِ اهداف و آرزوهایشان باشند ...
گاهی تو به آسیب پذیریِ قرص جوشان می شوی و آدم ها با حرف ها و قضاوت هایشان مانندِ آب ...
نزدیکشان که می شوی ؛ نابودت می کنند !
لازم است کمی دورتر بایستی و در سکوت ، کارِ خودت را بکنی .
که گاهی آرامشِ انسان ، در همین ندیدن ها و نشنیدن هاست ...
یارمهربانم
درود
بامداد یک شنبه ات نیکو
در این روز زیبا
آرزو می کنم
همه خوبی های دنیا
مال شما باشه
دلتون شاد باشه
خنده از لب قشنگتون پاک نشه
و دنیا به کامتون باشه
و اوقاتتون همیشه
بر مدار خوشبختی بچرخه
شاد باشی
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمیدانست و خود را میستود!
"من" همی کنـدم نه تیشه! کوه را
عشـق شیـرین میکند انـــدوه را
در رخ لیـــلی نمــــودم خویش را
سوختـم مجنـون خـام اندیش را
می گِرستـم در دلش با درد دوست
او گمان میکرد اشک چشم اوست
#هوشنگ_ابتهاج
او نمیدانست و خود را میستود!
"من" همی کنـدم نه تیشه! کوه را
عشـق شیـرین میکند انـــدوه را
در رخ لیـــلی نمــــودم خویش را
سوختـم مجنـون خـام اندیش را
می گِرستـم در دلش با درد دوست
او گمان میکرد اشک چشم اوست
#هوشنگ_ابتهاج