رخ و زلفت ای پریرخ ،سمن است و مشک چینی
به دهان و لب بگویم که نبات و انگبینی
تو اگر در آب، روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که کسی دگر ببینی
چو ز چهره برگشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلم است و نرگس و گل، نه دهان و چشم و بینی
ز دلم خیال رویت نرود به هیچوجهی
که دلم نگین مِهر است و تو مُهر آن نگینی
#اوحدی_مراغهای
به دهان و لب بگویم که نبات و انگبینی
تو اگر در آب، روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که کسی دگر ببینی
چو ز چهره برگشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلم است و نرگس و گل، نه دهان و چشم و بینی
ز دلم خیال رویت نرود به هیچوجهی
که دلم نگین مِهر است و تو مُهر آن نگینی
#اوحدی_مراغهای
جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایهی سنبل نهان شد
ز رنگ ســــــبزه و شـــــــکل ریاحین
زمین گویی بهصورت، آسمان شد
صبا در طره شمشاد پیچید
بنفشـه خاک پای ارغوان شد
#اوحدی_مراغهای
زمین در سایهی سنبل نهان شد
ز رنگ ســــــبزه و شـــــــکل ریاحین
زمین گویی بهصورت، آسمان شد
صبا در طره شمشاد پیچید
بنفشـه خاک پای ارغوان شد
#اوحدی_مراغهای
سرم در دام و
ُ تن در قید وُ
دل در بندِ مهرِ او..
مسلمانان در این حالت،
سفر ڪردن توان؟
«نتوان»!...
#اوحدی_مراغهای
ُ تن در قید وُ
دل در بندِ مهرِ او..
مسلمانان در این حالت،
سفر ڪردن توان؟
«نتوان»!...
#اوحدی_مراغهای
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
ترسا محمدی شد و عاشق... همان که هست
#اوحدی_مراغهای
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
#قاسم_انوار
ترسا محمدی شد و عاشق... همان که هست
#اوحدی_مراغهای
یک ذرّه بویِ عشق به هر جا که باد بُرد
مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
#قاسم_انوار
رخ خوب خویشتن را به چه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رُفتم به دو دیده خاک درها
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بَرِ تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
بَرِ آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
#اوحدی_مراغهای
که به حسرت تو رُفتم به دو دیده خاک درها
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
نتوانم از خجالت که: بَرِ تو آورم جان
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
بَرِ آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
#اوحدی_مراغهای
باده نوشیدگان جام الست
نشدند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان به خمّ و مستی نیست
جای نیکان به کبر و هستی نیست
سر گفتار ما مجازی نیست
باز کن دیده کاین به بازی نیست
سالها چون فلک به سر گشتم
تا فلک وار دیده ور گشتم
از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم
کس نداند جمال سلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
#اوحدی_مراغهای
نشدند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان به خمّ و مستی نیست
جای نیکان به کبر و هستی نیست
سر گفتار ما مجازی نیست
باز کن دیده کاین به بازی نیست
سالها چون فلک به سر گشتم
تا فلک وار دیده ور گشتم
از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم
کس نداند جمال سلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
#اوحدی_مراغهای
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
#اوحدی_مراغهای
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
#اوحدی_مراغهای
میانِ خواب و بیداری
شبی دیدم خیالِ او
از آن شَـب واله و حیران
نه در خوابَم، نهَ بیدارَم
#اوحدی_مراغهای
شبی دیدم خیالِ او
از آن شَـب واله و حیران
نه در خوابَم، نهَ بیدارَم
#اوحدی_مراغهای