معرفی عارفان
1.17K subscribers
33.2K photos
12K videos
3.19K files
2.72K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گام می‌نهی به سوی من
با درنگ و بی‌شتاب
گام می‌نهم به سوی تو
آن‌چنان که مومنی به مسجدی و عارفی به خانقاه در میان جذبه‌ی جلیل
لحظه‌های آبیِ بی نقاب.
می‌تپد دلم مثل قلبِ زخم خورده‌ی پرنده‌ای در غروبِ آفتاب.

محمدرضا_شفیعی‌کدکنی
ای در دل من،
میل و تمنا،همه تو!
وندر سر من،
مایه سودا،همه تو!

هر چند
به روزگار در مینگرم
امروز همه تویی
و فردا همه تو

مولانا
ایها العشّاق آتش گشته چون استاره ایم
لاجرم رقصان همه شب، گِرد آن مه پاره ایم

هر سحر پیغام آن پیغامبرِ خوبان رسد
کالصلا بیچارگان، ما عاشقان را چاره‌ایم

نعره لبیک لبیک از همه برخاسته
مصحف معنی تویی،ما هر یکی سی پاره‌ایم

عشق دیوانه ست ما دیوانهٔ دیوانه ایم
نفس اماره ست ما امارهٔ اماره ایم...

حضرت مولانا
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشَت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشَت

مِیِ روح آمد نادر، رو از آن هم بچش آخِر
که به یک جرعه بپرَّد همه طراری و هوشت


مولانا
.
اول به بانگِ نای و نِی، آرَد به دل پیغامِ وی
وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند


حافظ
نه من بیهوده گرد کوچه و بازار می گردم
مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم

خدایا رحم کن بر من پریشان وار می گردم🙏🏼
خطا کارم گناهکارم به حال زار می گردم

شراب شوق می نوشم به گرد یار می گردم
سخن مستانه می گویم ولی هوشیار می گردم

گهی خندم گهی گریم گهی افتم گهی خیزم
مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می گردم

بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را🙏🏼
غلام شمس تبریزم قلندروار می گردم
زندگی مردم را چنان شلوغ می‌بینم که دلم برایشان می‌سوزد.
حتی ذره‌ای فضا، قدری آسمانِ خالی نیز در درون ندارند.

و کسی که آسمانی در درونش ندارد،
چگونه می‌تواند رها شود؟!

برای رهایی آنچه که نیاز است، آسمانِ درون است.
و زمانی که آسمان درون با آسمان کائنات یگانه گردد، آن یگانگی، آن ممزوج شدن را "رهایی" می‌نامند.


اوشو
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست
هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست

از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچست!


#رباعی_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

#مولانای_جان
اذکروا الله کار هر اوباش نیست

ارجعی بر پای هر قلّاش نیست


#مولانا
Audio
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد ، وز پیِ ایشان نرود
اگر تو را روشنایی و ذوقی هست که مشتاقِ
مرگ باشی ، مبارک باد .
ما را هم از دعا فراموش مکن .

و اگر چنین نوری و ذوقی نداری ،
پس تدارک بکن .
و بجو و جهد کن ، که قرآن خبر می دهد ،
که اگر بجویی چنین حالت بیابی .

پس بجوی .

حضرت شمس
هر كه روزی به شب آرَد ،
چنانكه كسی را نيآزارد ، چنان باشد كه ،
آن روز را با پيغمبر زندگی كرده باشد .

ابوالحسن خرقانی
به فلک می‌رسد از روی چو خورشیدِ تو نور
قل هوَ اللّه احد ، چشم بد از رویِ تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنتِ فردوس نباشد چو تو حور

حضرت سعدی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
۱۰ خصلت مومنان حقیقی ...
#سخنرانی

دکتر الهی قمشه ای
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟

چند پرسی تو که از عشق منت حاصل چیست
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم

#اوحدی

.
دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست

هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست

من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست

گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست

مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست

کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست

مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست

جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست

همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست

گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست


خواجوی کرمانی
ز کفر زلفت ایمان می‌توان یافت
ز لعلت آب حیوان می‌توان یافت

قدت را رشک طوبی می‌توان گفت
رخت را باغ رضوان می‌توان یافت

ز نقشت صورت جان می‌توان بست
ز لعلت جوهر جان می‌توان یافت

بگاه جلوه برطرف گلستان
ترا سرو خرامان می‌توان یافت

در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست
ترا شمع شبستان می‌توان یافت

بزیر سایهٔ زلف سیاهت
بشب خورشید رخشان می‌توان یافت

ز زلفت گرچه کافر می‌توان شد
زعکس رویت ایمان می‌توان یافت

بهر موئی از آن زلف پریشان
دل جمعی پریشان می‌توان یافت

از آن با درد می‌سازم که دل را
هم از درد تو درمان می‌توان یافت

برو خواجو صبوری کن که از صبر
دوای درد هجران می‌توان یافت


خواجوی کرمانی
طره مفشان که غرامت بر ماست
طیره منشین که قیامت برخاست

غمزه بر کشتن من تیز مکن
کان نه غمزه است که شمشیر قضاست

بس که از خصم توام بیم سر است
بر سر این همه خشم تو چراست

گر عتابی ز سر ناز برفت
مرو از جای که صحبت برجاست

گفت بیهوده بر انگشت مپیچ
بر کسی کو به تو انگشت نماست

هیچ بد در تو نگفتم بالله
خود خیال تو بر این گفته گواست

این قدر گفتم کان روی چو گل
بستهٔ دیدهٔ هر خس نه رواست

من همانم تو همان باش به مهر
که همه شهر حدیث تو و ماست

بنده خاقانی اگر کرد گناه
عذر آن کرده به جان خواهد خواست


خاقانی
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس مویِ سیاه من چرا گشت سفید ؟!

• حافظ