دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را زغیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای دو صحد شه را بکشته فرّ او
#حضرت_مولانــــا
غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را زغیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای دو صحد شه را بکشته فرّ او
#حضرت_مولانــــا
اصلاحیه
پیک اول را که در پیمانه ریخت
آبرومان در ره میخانه ریخت
پیک دوم را به عشق او زدیم
باده سر شد ما همه هو هو زدیم
پیک سوم را زدیم و سوختیم
تار دل بر پود مستی دوختیم
پیک چهارم پیک اهل راز بود
ساقی بامیخوارگان دمسازبود
پیک پنجم پرده را از هم درید
مژده ی کشف وشهوددل رسید
پیک ششم همرهی با دار بود
شوق وصل ووعده ی دیداربود
پیک هفتم ما همه ساقی شدیم
ساقی و جام می و باقی شدیم
هفت پیک عشق مستم کرده است
ساقی امشب می پرستم کرده است...
مولانا❌❌❌
جعلی
شاعر محمد رضا مختار شهرکی
پیک اول را که در پیمانه ریخت
آبرومان در ره میخانه ریخت
پیک دوم را به عشق او زدیم
باده سر شد ما همه هو هو زدیم
پیک سوم را زدیم و سوختیم
تار دل بر پود مستی دوختیم
پیک چهارم پیک اهل راز بود
ساقی بامیخوارگان دمسازبود
پیک پنجم پرده را از هم درید
مژده ی کشف وشهوددل رسید
پیک ششم همرهی با دار بود
شوق وصل ووعده ی دیداربود
پیک هفتم ما همه ساقی شدیم
ساقی و جام می و باقی شدیم
هفت پیک عشق مستم کرده است
ساقی امشب می پرستم کرده است...
مولانا❌❌❌
جعلی
شاعر محمد رضا مختار شهرکی
ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
#شاطرعباس_صبوحی
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
#شاطرعباس_صبوحی
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ، ﻋﺬﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ، ﮐﻪ ﺩﺭﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ!
ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ ، ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧَﺒُﻮَﺩ .
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
#ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ_ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ، ﮐﻪ ﺩﺭﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ!
ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ ، ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧَﺒُﻮَﺩ .
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
#ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ_ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب...
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
#عطار
کو درون سینه دارد آفتاب...
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
#عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چیزی به شروع ماه مبارک رمضان نمونده!
این مناجات شنیدنی از مرحوم جواد ذبیحی رو از دست ندین،
این مناجات شنیدنی از مرحوم جواد ذبیحی رو از دست ندین،
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و گفت :هرچه دل یابد؛ برکات آن ظاهر شود بر بدن؛وهرچه روح یابد برکات آن پدید آید بر دل.
وگفت:زندان تو تن است چون از وی بیرون آمدی _در راحت افتادی_هرکجا خواهی می رو.
#تذکرة_الاولیاء
#گنجينه_
وگفت:زندان تو تن است چون از وی بیرون آمدی _در راحت افتادی_هرکجا خواهی می رو.
#تذکرة_الاولیاء
#گنجينه_
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بیپایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
#مولانای_جان
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بیپایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
#مولانای_جان
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
#مولانای_جان
مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
#مولانای_جان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ای عشق تو داده باز جان را پرواز
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز
یک ذره عنایت تو ای بندهنواز
بهتر ز هزار ساله تسبیح و نماز
#حضرت_مولانــــا
لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز
یک ذره عنایت تو ای بندهنواز
بهتر ز هزار ساله تسبیح و نماز
#حضرت_مولانــــا
اصطلاحات مثنوی : دفتر دوم
مزاج : کیفیتی است که از واکنش متقابل اجزای ریز مواد متضاد به وجود می آید در این واکنش متقابل ، بخش زیادی از یک یا چند ماده یا مواد مختلف با هم می آمیزند و بر هم تاثیر می گذارند و از این آمیزش ، کیفیت متشابهی حاصل می شود که آن را مزاج می گویند .
شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
آفتاب جان ها : مراد ، روح های انسانی است که وقتی از پنجره کالبد آدمیان ، تابیدن گرفت متعدد و پراکنده شد . ارواح انسانی در حقیقت مختلف نیستند بلکه به مثابه یک نورند که افتراق ( جدایی ) ایشان بعد از تعلق به بدن ها به وجود می آید . پراکندگی و تفرق در روح حیوانی است و روح انسانی ، ذاتا واحد و یگانه است . کسی که در تعدد ظاهری بدن ها و قالب های جسمانی ، گرفتار و اسیر شود در باره وحدت حقیقی ارواح و بدن ها دچار شک و دودلی خواهد شد .
مفترق شد آفتاب جان ها
در درون روزن ابدان ما
می و جام : می کنایه از حقیقت و جام کنایه از صورت است . سالک باید میان حقیقت و اوهام تفاوت قائل شود . سعادت دنیوی مانند فجر کاذب است که مردم را به اشتباه می اندازد ولی سعادت اُخروی مثل فجر صادق است .
او چنین و کودکان اندر پی اش
بی خبر از مستی و ذوق می اش
سیر و سفر : مشایخ صوفیه به سیر و سفر بسیار اهمیت می دادند و سالکان را به انجام سفر تشویق می کردند . منتهی در این مورد اختلاف نظرهایی وجود داشته است برخی از مشایخ در ابتدا سفر می کردند و در نهایت ، مقیم می شدند و بعضی اقامت اختیار می کردند و سفر نمی کردند و برخی نیز دائم در سفر بودند و در هیچ محلی اقامت نمی کردند مانند ابراهیم خواص که دائم در سیر و سفر بود و در هیچ شهری بیش از چهل روز نمی ماند مبادا به توکل او خدشه وارد شود .
روز اندر سِیر بُد ، شب در نماز
چشم اندر شاهباز ، او همچو باز
#مسعود_لواسانی
مزاج : کیفیتی است که از واکنش متقابل اجزای ریز مواد متضاد به وجود می آید در این واکنش متقابل ، بخش زیادی از یک یا چند ماده یا مواد مختلف با هم می آمیزند و بر هم تاثیر می گذارند و از این آمیزش ، کیفیت متشابهی حاصل می شود که آن را مزاج می گویند .
شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
آفتاب جان ها : مراد ، روح های انسانی است که وقتی از پنجره کالبد آدمیان ، تابیدن گرفت متعدد و پراکنده شد . ارواح انسانی در حقیقت مختلف نیستند بلکه به مثابه یک نورند که افتراق ( جدایی ) ایشان بعد از تعلق به بدن ها به وجود می آید . پراکندگی و تفرق در روح حیوانی است و روح انسانی ، ذاتا واحد و یگانه است . کسی که در تعدد ظاهری بدن ها و قالب های جسمانی ، گرفتار و اسیر شود در باره وحدت حقیقی ارواح و بدن ها دچار شک و دودلی خواهد شد .
مفترق شد آفتاب جان ها
در درون روزن ابدان ما
می و جام : می کنایه از حقیقت و جام کنایه از صورت است . سالک باید میان حقیقت و اوهام تفاوت قائل شود . سعادت دنیوی مانند فجر کاذب است که مردم را به اشتباه می اندازد ولی سعادت اُخروی مثل فجر صادق است .
او چنین و کودکان اندر پی اش
بی خبر از مستی و ذوق می اش
سیر و سفر : مشایخ صوفیه به سیر و سفر بسیار اهمیت می دادند و سالکان را به انجام سفر تشویق می کردند . منتهی در این مورد اختلاف نظرهایی وجود داشته است برخی از مشایخ در ابتدا سفر می کردند و در نهایت ، مقیم می شدند و بعضی اقامت اختیار می کردند و سفر نمی کردند و برخی نیز دائم در سفر بودند و در هیچ محلی اقامت نمی کردند مانند ابراهیم خواص که دائم در سیر و سفر بود و در هیچ شهری بیش از چهل روز نمی ماند مبادا به توکل او خدشه وارد شود .
روز اندر سِیر بُد ، شب در نماز
چشم اندر شاهباز ، او همچو باز
#مسعود_لواسانی
رَقْص آنجا کُن که خود را بِشْکَنی
پَنبه را از ریشِ شَهْوت بَرکَنی
رَقْص و جَولان بر سَرِ میدان کُنند
رَقْص اَنْدَر خونِ خود مَردان کُنند
چون رَهَند از دستِ خود، دَستی زَنَند
چون جَهَند از نَقصِ خود، رَقصی کُنند
مُطرِبانْشانْ از دَرون دَف میزَنَند
بَحْرها در شورَشان کَف میزَنَند
تو نبینی لیکْ بَهْرِ گوشَشان
بَرگها بَر شاخها هم کَفزَنان
تو نبینی بَرگها را کَف زدن
گوشِ دل باید، نه این گوشِ بَدَن
مثنوی_
حضرت عشق مولانا
پَنبه را از ریشِ شَهْوت بَرکَنی
رَقْص و جَولان بر سَرِ میدان کُنند
رَقْص اَنْدَر خونِ خود مَردان کُنند
چون رَهَند از دستِ خود، دَستی زَنَند
چون جَهَند از نَقصِ خود، رَقصی کُنند
مُطرِبانْشانْ از دَرون دَف میزَنَند
بَحْرها در شورَشان کَف میزَنَند
تو نبینی لیکْ بَهْرِ گوشَشان
بَرگها بَر شاخها هم کَفزَنان
تو نبینی بَرگها را کَف زدن
گوشِ دل باید، نه این گوشِ بَدَن
مثنوی_
حضرت عشق مولانا
آسودهدلا حال دل زار چه دانی؟
خونخواریِ عشّاق جگرخوار چه دانی؟
شب تا به سحر خفته به خلوتگه نازی
بیخوابیِ این دیدهٔ بیدار چه دانی؟
#عبدالرحمن_جامی غزل ۹۳۷
خونخواریِ عشّاق جگرخوار چه دانی؟
شب تا به سحر خفته به خلوتگه نازی
بیخوابیِ این دیدهٔ بیدار چه دانی؟
#عبدالرحمن_جامی غزل ۹۳۷
خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان
نصیب از عمر دنیا نقد وقتست
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
#شیخ اجل سعدی غزل ۴۴۸
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوب رقیبان
نصیب از عمر دنیا نقد وقتست
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
#شیخ اجل سعدی غزل ۴۴۸
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشم نمیکنم به خود تا چه رسد به دیگری
#شیخ اجل سعدی غزل ۵۵۵
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
تا نکند وفای تو در دل من تغیری
چشم نمیکنم به خود تا چه رسد به دیگری
#شیخ اجل سعدی غزل ۵۵۵
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد بر آورده دست
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
بدی را نگه کن که بهتر کس است
گدا را ز شاه التفاتی بس است
مرا گر بگیری به انصاف و داد
بنالم که عفوم نه این وعده داد
خدایا به ذلت مران از درم
که صورت نبندد دری دیگرم
ور از جهل غایب شدم روز چند
کنون کآمدم در به رویم مبند
چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟
مگر عجز پیش آورم کای غنی
فقیرم به جرم و گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر
چرا باید از ضعف حالم گریست؟
اگر من ضعیفم پناهم قوی است
#سعدی
که نتوان برآورد فردا ز گل
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد بر آورده دست
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
بدی را نگه کن که بهتر کس است
گدا را ز شاه التفاتی بس است
مرا گر بگیری به انصاف و داد
بنالم که عفوم نه این وعده داد
خدایا به ذلت مران از درم
که صورت نبندد دری دیگرم
ور از جهل غایب شدم روز چند
کنون کآمدم در به رویم مبند
چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟
مگر عجز پیش آورم کای غنی
فقیرم به جرم و گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر
چرا باید از ضعف حالم گریست؟
اگر من ضعیفم پناهم قوی است
#سعدی
ای نگه با نظرت هم مِی و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاقِ ابروی تو هم کعبه و هم بتخانه
نرگست با همه، هم آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه، هم محرم و هم بیگانه
لعل شیرین تو هم قوت بُود هم یاقوت
خال گیرای تو هم دام بُود هم دانه
گاه با وصل به سر میبَرَد و گَه با هجر
گاه آباد بُود دل ز تو، گَه ویرانه
تو که هم شمعی و هم گل، چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت: «قصاب»! تو دیوانه شدی یا عاشق؟
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه...
#قصاب_کاشانی
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاقِ ابروی تو هم کعبه و هم بتخانه
نرگست با همه، هم آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه، هم محرم و هم بیگانه
لعل شیرین تو هم قوت بُود هم یاقوت
خال گیرای تو هم دام بُود هم دانه
گاه با وصل به سر میبَرَد و گَه با هجر
گاه آباد بُود دل ز تو، گَه ویرانه
تو که هم شمعی و هم گل، چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت: «قصاب»! تو دیوانه شدی یا عاشق؟
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه...
#قصاب_کاشانی