#سیمین_بهبهانی
حدیث «حبّالوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
بهجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
حدیث «حبّالوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
بهجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو
#مولانا
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو
#مولانا
حدیث درد من گر کس نگفت افسانه ای کمتر
اگر من هم نباشم در جهان ، دیوانه ای کمتر
از آن سیمرغ را در قاف قربت آشیان دادند
که شد زین دامگه مشغول آب و دانه ای کمتر
نگو بزمیست عالم لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر
کسی عاشق بود کز آتش سوزان نپرهیزد
به راه عشق نتوان بود از پروانه ای کمتر
مکن "مانی" عمارت وز سرای دهر بیرون شو
برای این دوروز عمر محنت خانه ای کمتر
#مانی_شیرازی
اگر من هم نباشم در جهان ، دیوانه ای کمتر
از آن سیمرغ را در قاف قربت آشیان دادند
که شد زین دامگه مشغول آب و دانه ای کمتر
نگو بزمیست عالم لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر
کسی عاشق بود کز آتش سوزان نپرهیزد
به راه عشق نتوان بود از پروانه ای کمتر
مکن "مانی" عمارت وز سرای دهر بیرون شو
برای این دوروز عمر محنت خانه ای کمتر
#مانی_شیرازی
دور از تو عمرِ من همه با درد و غم گذشت
عمرِ کسی چنین به غم و درد کم گذشت
گفتم که روزِ عید خورم با تو جرعهای
این خود نصیبِ من نشد و عید هم گذشت
#بابافغانی_شیرازی
عمرِ کسی چنین به غم و درد کم گذشت
گفتم که روزِ عید خورم با تو جرعهای
این خود نصیبِ من نشد و عید هم گذشت
#بابافغانی_شیرازی
بتو حال دل چه گویم که تو خود شنیده باشی،
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
چکند کسی که عمری بغزالِ نیمخوابت
چو نظر فکنده باشد،ز نظر رمیده باشی
برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی
ببرم رسیده ناگاه و عنان کشیده باشی
چه فراغ بیند آن دل که تو جلوه گاه سازی
چه حجاب ماند آنرا که تو نور دیده باشی
غم ناامیدی من مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
بخط بنفشه فامش نظر آنزمان کن ایدل
که دعای صبحگاهی برخش دمیده باشی
بوصال سروِ قدّش نرسی مگر زمانی
که درین چمن"فغانی"چو الف جریده باشی.
#فغانی_شیرازی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
چکند کسی که عمری بغزالِ نیمخوابت
چو نظر فکنده باشد،ز نظر رمیده باشی
برهت فتاده بیخود چه خوش آنکه بیگمانی
ببرم رسیده ناگاه و عنان کشیده باشی
چه فراغ بیند آن دل که تو جلوه گاه سازی
چه حجاب ماند آنرا که تو نور دیده باشی
غم ناامیدی من مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
بخط بنفشه فامش نظر آنزمان کن ایدل
که دعای صبحگاهی برخش دمیده باشی
بوصال سروِ قدّش نرسی مگر زمانی
که درین چمن"فغانی"چو الف جریده باشی.
#فغانی_شیرازی
پُر مکُن در کارِ غیر آن غمزهٔ خونریز را
کی زند هرگز کسی بر سنگ تیغِ تیز را؟
چشم چون پُرعشوه کرد اوّل بسوی خویش دید
پارهیی خود خورد ساقی ساغر لبریز را
گر فلک با من همآغوشش نماید دور نیست
باغبان بر چوب بندد گلبنِ نوخیز را
منعِ دل از دیدن او چون کنم روز وصال؟
چون شود بیمار بهتر بشکند پرهیز را
خون دل آمیخت با اشکم به یادِ روی او
شغل ازین بهتر نباشد عشقِ رنگآمیز را
گرمیِ شعر تو ترسم خامه را سوزد"نظام"
لب فروبند از سخن این کِلکِ شورانگیز را.
#نظام_دستغیب
کی زند هرگز کسی بر سنگ تیغِ تیز را؟
چشم چون پُرعشوه کرد اوّل بسوی خویش دید
پارهیی خود خورد ساقی ساغر لبریز را
گر فلک با من همآغوشش نماید دور نیست
باغبان بر چوب بندد گلبنِ نوخیز را
منعِ دل از دیدن او چون کنم روز وصال؟
چون شود بیمار بهتر بشکند پرهیز را
خون دل آمیخت با اشکم به یادِ روی او
شغل ازین بهتر نباشد عشقِ رنگآمیز را
گرمیِ شعر تو ترسم خامه را سوزد"نظام"
لب فروبند از سخن این کِلکِ شورانگیز را.
#نظام_دستغیب
روزی از روی تو من قطع نظر خواهم کرد
مهرِ دیرینه ازین سینه به در خواهم کرد
بخت بد باز به کوی تو گر آورد مرا
بینیازانه ز پیش تو گذر خواهم کرد
#واقف_لاهوری
مهرِ دیرینه ازین سینه به در خواهم کرد
بخت بد باز به کوی تو گر آورد مرا
بینیازانه ز پیش تو گذر خواهم کرد
#واقف_لاهوری
بوی عود و بید در مجمر مشخص میشود
حقّ و باطل در صف محشر مشخص میشود
من ز لعلِ یار گویم، خضر زآبِ زندگی
این تفاوت در لب کوثر مشخص میشود
دعوی یاران اطلسپوش و رند شالپوش
در حضور حضرت داور مشخص میشود
#قصاب_کاشانی
حقّ و باطل در صف محشر مشخص میشود
من ز لعلِ یار گویم، خضر زآبِ زندگی
این تفاوت در لب کوثر مشخص میشود
دعوی یاران اطلسپوش و رند شالپوش
در حضور حضرت داور مشخص میشود
#قصاب_کاشانی
صید صیاد دیده را مانم
آهوان رمیده را مانم
دام صید من است موج شراب
رنگ از رخ پریده را مانم
حاصلم هیچ نیست جز حسرت
عیش در خواب دیده را مانم
ناقصم تا نمیرسم در خاک
میوه نارسیده را مانم
میچکد اشکم از جداییها
شاخ تاک بریده را مانم
تپش دل بود سراپایم
قطره ناچکیده را مانم
نشکفتم به کام دل عالی
گل بی وقت چیده را مانم
عالی شیرازی
آهوان رمیده را مانم
دام صید من است موج شراب
رنگ از رخ پریده را مانم
حاصلم هیچ نیست جز حسرت
عیش در خواب دیده را مانم
ناقصم تا نمیرسم در خاک
میوه نارسیده را مانم
میچکد اشکم از جداییها
شاخ تاک بریده را مانم
تپش دل بود سراپایم
قطره ناچکیده را مانم
نشکفتم به کام دل عالی
گل بی وقت چیده را مانم
عالی شیرازی
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد
هزار عاشق داری تو را به جان جویان
که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد
ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد
عجب نباشد اگر مرده ای بجوید جان
و یا گیاه بپژمرده ای صبا خواهد
و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید
و یا گرسنه ده ساله ای نوا خواهد
همه دعا شده ام من ز بس دعا کردن
که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد
ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم
که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد
اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست
اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد
سلام و خدمت کردم بگفتیم چونی
چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد
چنان برآید صورت که بست صورتگر
چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد
ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه
ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد
زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی
که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد
حضرت مولانا
تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد
هزار عاشق داری تو را به جان جویان
که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد
ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد
عجب نباشد اگر مرده ای بجوید جان
و یا گیاه بپژمرده ای صبا خواهد
و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید
و یا گرسنه ده ساله ای نوا خواهد
همه دعا شده ام من ز بس دعا کردن
که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد
ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم
که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد
اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست
اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد
سلام و خدمت کردم بگفتیم چونی
چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد
چنان برآید صورت که بست صورتگر
چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد
ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه
ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد
زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی
که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد
حضرت مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرماندهِ ملکِ انبیا کیست تویی
مصداق تعزّ من تشا کیست تویی
روشن نظر لقد رأی کیست تویی
هم دامن خلوت دنا کیست تویی
عطار مختارنامه
مصداق تعزّ من تشا کیست تویی
روشن نظر لقد رأی کیست تویی
هم دامن خلوت دنا کیست تویی
عطار مختارنامه
زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان
هر چه که در ذهن شما از جهان هستی منعکس شود، بدانید که محدود و موقت و مشخص خواهد بود.
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل
عقل جزوی از کیفیت تجلّی حضرت پروردگار بر دل، یا ساکت می ماند و یا اگر حرفی بزند گمراه می کند. از آنرو که آیا دل، با اوست. و یا، خود اوست. این دل تزکیه شده است که می تواند منشا تابش صورت های ابدی بوده و با خاصیت جامعیتی که دارد هم می تواند حقایق را با خاصیت های کمّی و کیفی منعکس کند. دل تجلی گاه حق است.
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد
هرچه که در ذهن شما از جهان هستی منعکس می شود، بدانید که محدود و موقت و مشخص خواهد بود. هیچ نقشی در جهان ابدی نخواهد بود،جز آن نقشی که از تجلی حق بر دل منعکس میشود چه صفات زیاد و چه صفت واحدیت.
هم با عدد، هم بی عدد: به اضافه کمیات بوده باشد و چه منهای کمیات. این موضوع مهمی است که مولانا مطرح کرده است هنگامی که مفاهیم از بعد زمان ، مکان ، حرکت و سکون فراتر باشد پای عقل لنگ می گردد، ولی دل این عظمت را دارد که میتواند حقایقی را که از هیچ گونه مقولات بهره مند نیست را دریافت کند.چون دل جایگاه درک زیبایی الهی است بدون در نظر گرفتن زمان و مکان ، حرکت و سکون.
هم با عدد ، هم بی عدد درک صفات الهی از لحاظ کثرت در مقام واحدیت و هم از لحاظ وحدت در مقام احدیت در دل ظهور می کند.
احد اسمی است برای نفی آنچه از عدد با او نام برده می شود
واحد اسمی است برای شروع عدد ( یکعدد یا صد عدد....)
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
آینهٔ دل را نباشد حد بدان
هر چه که در ذهن شما از جهان هستی منعکس شود، بدانید که محدود و موقت و مشخص خواهد بود.
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل
عقل جزوی از کیفیت تجلّی حضرت پروردگار بر دل، یا ساکت می ماند و یا اگر حرفی بزند گمراه می کند. از آنرو که آیا دل، با اوست. و یا، خود اوست. این دل تزکیه شده است که می تواند منشا تابش صورت های ابدی بوده و با خاصیت جامعیتی که دارد هم می تواند حقایق را با خاصیت های کمّی و کیفی منعکس کند. دل تجلی گاه حق است.
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد
هرچه که در ذهن شما از جهان هستی منعکس می شود، بدانید که محدود و موقت و مشخص خواهد بود. هیچ نقشی در جهان ابدی نخواهد بود،جز آن نقشی که از تجلی حق بر دل منعکس میشود چه صفات زیاد و چه صفت واحدیت.
هم با عدد، هم بی عدد: به اضافه کمیات بوده باشد و چه منهای کمیات. این موضوع مهمی است که مولانا مطرح کرده است هنگامی که مفاهیم از بعد زمان ، مکان ، حرکت و سکون فراتر باشد پای عقل لنگ می گردد، ولی دل این عظمت را دارد که میتواند حقایقی را که از هیچ گونه مقولات بهره مند نیست را دریافت کند.چون دل جایگاه درک زیبایی الهی است بدون در نظر گرفتن زمان و مکان ، حرکت و سکون.
هم با عدد ، هم بی عدد درک صفات الهی از لحاظ کثرت در مقام واحدیت و هم از لحاظ وحدت در مقام احدیت در دل ظهور می کند.
احد اسمی است برای نفی آنچه از عدد با او نام برده می شود
واحد اسمی است برای شروع عدد ( یکعدد یا صد عدد....)
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
دعوت حیوان چو کرد او آشکار
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیحزان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
میفرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش میباید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رستهای
هرچ ازو بگذشت خادم دستهای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس...
عطار منطق الطیر
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیحزان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
میفرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش میباید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رستهای
هرچ ازو بگذشت خادم دستهای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس...
عطار منطق الطیر
دعوت حیوان چو کرد او آشکار
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیحزان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
میفرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش میباید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رستهای
هرچ ازو بگذشت خادم دستهای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس...
عطار منطق الطیر
شاهدش بزغاله بود و سوسمار
داعی بتهای عالم بود هم
سرنگون گشتند پیشش لاجرم
داعی ذرات بود آن پاک ذات
در کفش تسبیحزان کردی حصات
ز انبیا این زینت وین عز که یافت
دعوت کل امم هرگز که یافت
نور او چون اصل موجودات بود
ذات او چون معطی هر ذات بود
واجب آمد دعوت هر دو جهانش
دعوت ذرات پیدا و نهانش
جزو و کل چون امت او آمدند
خوشه چین همت او آمدند
روزحشر از بهر مشتی بی عمل
امتی او گوید و بس زین قبل
حق برای جان آن شمع هدی
میفرستد امت او را فدی
در همه کاری چو او بود اوستاد
کار اوست آنرا که این کار اوفتاد
گرچ او هرگز به چیزی ننگریست
بهر هر چیزیش میباید گریست
در پناه اوست موجودی که هست
وز رضای اوست مقصودی که هست
پیرعالم اوست در هر رستهای
هرچ ازو بگذشت خادم دستهای
آنچ از خاصیت او بود و بس
آن کجا در خواب بیند هیچ کس...
عطار منطق الطیر
عشق، بی صبری نیاموزد به کس؛ شاگرد خام
از خجالت جرم خود بر گردن استاد بست
نقش شیرین، کوهکن صدجا فزون بندد، ولی
کو چنان نقشی که شیرین در دل فرهاد بست
#الهی_شیرازی
از خجالت جرم خود بر گردن استاد بست
نقش شیرین، کوهکن صدجا فزون بندد، ولی
کو چنان نقشی که شیرین در دل فرهاد بست
#الهی_شیرازی