محمل لیلی از این بادیه چون برق گذشت
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند
صایب تبریزی
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند
صایب تبریزی
روز از برم چو رفتی، شب آمدی به خوابم
اینَست اگر کسی را عمری بُوَد دوباره!
کلیم کاشانی
اینَست اگر کسی را عمری بُوَد دوباره!
کلیم کاشانی
چه طفلست اینکه گاهِ مشقِ بیداد
خطش زخم است و لوحش استخوان است
جَهَد از خاک ما فوّاره ی خون
همین شمعِ مزارِ کشتگان است...
کلیم کاشانی
خطش زخم است و لوحش استخوان است
جَهَد از خاک ما فوّاره ی خون
همین شمعِ مزارِ کشتگان است...
کلیم کاشانی
دوش از برای مطبخش هیزم ز مژگان برده ام
گفت از کجا آورده ای، خاشاکِ آب آورده را
کلیم کاشانی
گفت از کجا آورده ای، خاشاکِ آب آورده را
کلیم کاشانی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
#حضرت_حافظ
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
#حضرت_حافظ
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
#حافظ
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
#حافظ
#محمود_آموزگار میگفت چاپ دوم مثنوى تمام شده بود و استاد(#محمدعلی_موحد) كماكان مشغول ويرايش بود. روزى از پشت ميز برخاست و پرسيد به تركى "وقت" را چه مىگوييم؟ و ادامه داد "وخت".
لبخند تمام صورتش را پوشاند و گفت مولانا "وقت" را با "سخت" قافيه كرده:
هست صوفى صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
لبخند تمام صورتش را پوشاند و گفت مولانا "وقت" را با "سخت" قافيه كرده:
هست صوفى صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
می بیند و می فهمد و انگار نه انگار
صیدیم، رها گشته و در بند گرفتار
زیبایی چشمش همه را همدم ما کرد
اشک وغزل و پنجره و ساعت و سیگار
از مرحمت عشق همینقدر بگویم
تنهابی و تنهایی و تنهایی بسیار
من با طمع شانه او آمده بودم
سهمم شد از این عشق فقط شانه دیوار
با اینکه دل کوچک من خانه او شد
ابری شده احوال من از حسرت دیدار
با عالم بی عشق کنار آمده بودم
زیبایی اش انکار مرا برد به اقرار
دلتنگی و بی تابی و باران و من و او
ای حضرت پابیز کمی دست نگه دار
علی صفری
صیدیم، رها گشته و در بند گرفتار
زیبایی چشمش همه را همدم ما کرد
اشک وغزل و پنجره و ساعت و سیگار
از مرحمت عشق همینقدر بگویم
تنهابی و تنهایی و تنهایی بسیار
من با طمع شانه او آمده بودم
سهمم شد از این عشق فقط شانه دیوار
با اینکه دل کوچک من خانه او شد
ابری شده احوال من از حسرت دیدار
با عالم بی عشق کنار آمده بودم
زیبایی اش انکار مرا برد به اقرار
دلتنگی و بی تابی و باران و من و او
ای حضرت پابیز کمی دست نگه دار
علی صفری
"تنها این دو، تو را از رنجها میرهاند
اکنون انتخاب کن ...؟
- مرگِ زود هنگام ؟
یا عشقِ طولانی ؟
- نیچه
اکنون انتخاب کن ...؟
- مرگِ زود هنگام ؟
یا عشقِ طولانی ؟
- نیچه
دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست
صائب تبریزی
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست
صائب تبریزی
غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بُوَد ...
صائب تبریزی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بُوَد ...
صائب تبریزی
مبارک ساعتي باشد که با منظور بنشيني
به نزديکت بسوزاند مگر کز دور بنشيني
عقابان مي درد چنگال باز آهنين پنجه
تو را بازي همين باشد که چون عصفور بنشيني
نبايد گر بسوزندت که فرياد از تو برخيزد
اگر خواهي که چون پروانه پيش نور بنشيني
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالي شو
نه ياران مست برخيزند و تو مستور بنشيني
ميي خور کز سر دنيا تواني خاستن يکدل
نه آن ساعت که هشيارت کند مخمور بنشيني
تمناي شکم روزي کند يغماي مورانت
اگر هر جا که شيرينيست چون زنبور بنشيني
به صورت زان گرفتاري که در معني نمي بيني
فراموشت شود اين ديو اگر با حور بنشيني
نپندارم که با يارت وصال از دست برخيزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشيني
ميان خواب و بيداري تواني فرق کرد آنگه
که چون سعدي به تنهايي شب ديجور بنشيني
سعدی
به نزديکت بسوزاند مگر کز دور بنشيني
عقابان مي درد چنگال باز آهنين پنجه
تو را بازي همين باشد که چون عصفور بنشيني
نبايد گر بسوزندت که فرياد از تو برخيزد
اگر خواهي که چون پروانه پيش نور بنشيني
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالي شو
نه ياران مست برخيزند و تو مستور بنشيني
ميي خور کز سر دنيا تواني خاستن يکدل
نه آن ساعت که هشيارت کند مخمور بنشيني
تمناي شکم روزي کند يغماي مورانت
اگر هر جا که شيرينيست چون زنبور بنشيني
به صورت زان گرفتاري که در معني نمي بيني
فراموشت شود اين ديو اگر با حور بنشيني
نپندارم که با يارت وصال از دست برخيزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشيني
ميان خواب و بيداري تواني فرق کرد آنگه
که چون سعدي به تنهايي شب ديجور بنشيني
سعدی
وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بدپيوند را من برگشايم بند بند
همچو شمشير اجل پيوندها را بشکنم
پنبه اي از لاابالي در دو گوش دل نهم
پند نپذيرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگيرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخي زان شکر اين قندها را بشکنم
تا به کي از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد
کي ز چوني برتر آيم چندها را بشکنم
مولوی
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بدپيوند را من برگشايم بند بند
همچو شمشير اجل پيوندها را بشکنم
پنبه اي از لاابالي در دو گوش دل نهم
پند نپذيرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگيرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخي زان شکر اين قندها را بشکنم
تا به کي از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد
کي ز چوني برتر آيم چندها را بشکنم
مولوی
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
#صائب_تبریزی
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
#صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بعضی برای خوردن نان آمده اند
و بعضی برای تماشای نان،
می خواهند که این سخن را بیاموزند
و بفروشند...
شمس تبریزی
و بعضی برای تماشای نان،
می خواهند که این سخن را بیاموزند
و بفروشند...
شمس تبریزی
عاشق نتواند از غلبات عشق که به دل هست از معشوق براندیشد زیرا که دل آتشکده ایست خراب در وی محبوب چه کند دل شاهد که محل معرفت شـود مرکـز محبـت گـردد امـا بحقیقـت سـرادق عـزت محبـوب در وی نگنجد و این سرّ را میزان عقول بشری برنسنجد ولکنْ یَسَـعُنی قَلْـبُ عَبـدیَ الْمُـؤمِنِ بیقين بدانکه نامتناهی در متناهی نگنجد، اما چون شعلۀ آتش عشق ماسِویَ الْمَعشوق را در بریق حریق خود بسوزد آنچه ماند معشوق بـود و مثالش چنان باشد که آنچه در آینه پدید آید اگر چه ظاهر بینان آن را در آینه پندارند در آینه نباشد امـا نمایـد؛ آنچـه در دلى طلبند که بمصقلۀ قضا زنگ طبیعت از وی زدوده بود او بود اما آینه از کجا و عين از کجا بلکه عين ازکجـا و عکس ازکجا:
در آینـه گر عکس جمالت بیند
با ناز و کرشمه و دلالت بیند
گوید که بدو رسیدم آن هست محال
گه ذره بخود نور جلالت بیند
لوایح
عین القضات همدانی
در آینـه گر عکس جمالت بیند
با ناز و کرشمه و دلالت بیند
گوید که بدو رسیدم آن هست محال
گه ذره بخود نور جلالت بیند
لوایح
عین القضات همدانی