یکی دیوانهای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
#شیخ_بهایی
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
#شیخ_بهایی
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
#شیخ_عطار
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
#شیخ_عطار
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
آنکه رنجاند
ترا عذرش پذیر
تا بیابی مغفرت بر وی مگیر
حق ندارد
دوست خلق آزار را
نیست این خصلت یکی دیندار را
از ستم هر
کو دلی را ریش کرد
آن جراحت بر وجود خویش کرد
#شیخ_عطار
ترا عذرش پذیر
تا بیابی مغفرت بر وی مگیر
حق ندارد
دوست خلق آزار را
نیست این خصلت یکی دیندار را
از ستم هر
کو دلی را ریش کرد
آن جراحت بر وجود خویش کرد
#شیخ_عطار
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
#شیخ_عطار
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
#شیخ_عطار
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشهای خفته.
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیحگوی و من خاموش
#شیخ اجل سعدی گلستان
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیحگوی و من خاموش
#شیخ اجل سعدی گلستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زاهد، به تو تقویٰ و ریا ارزانی
من دانم و بیدینی و بیایمانی
تو باش چنین و طعنه میزن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
#شیخ_بهایی
من دانم و بیدینی و بیایمانی
تو باش چنین و طعنه میزن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
#شیخ_بهایی
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
ﺟﺎﻧﺎ، ﺣﺪﯾٖﺚ ﺣُﺴﻨَﺖ، ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺭﻣﺰﯼ ﺯ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻘﺖ، ﺩﺭ ﺻﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺧﺎﻟﺖ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺎﯾﺪ
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ٔ ﻭﺻﺎﻟﺖ ، ﺟﺰ ﺩﺭ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
#شیخ_ﻋﻄﺎﺭ
ﺭﻣﺰﯼ ﺯ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻘﺖ، ﺩﺭ ﺻﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺧﺎﻟﺖ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺎﯾﺪ
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ٔ ﻭﺻﺎﻟﺖ ، ﺟﺰ ﺩﺭ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
#شیخ_ﻋﻄﺎﺭ
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
#شیخ_بهايی
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
#شیخ_بهايی
ما هرچه آن ماست ز ره برگرفتهایم
با پیـر خویش راه قلنــدرگرفتـهایم
در راه حق چـو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خـود به تازگی از سر گرفتهایم
#شیخ_عطار
با پیـر خویش راه قلنــدرگرفتـهایم
در راه حق چـو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خـود به تازگی از سر گرفتهایم
#شیخ_عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبت دلشکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهی دل که قیمتش افزاید
#شیخ_بهايی
در صحبت دلشکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهی دل که قیمتش افزاید
#شیخ_بهايی
گفته اند که زاهدی در یکی از کوههای لبنان، در غاری انزوا گزیده می زیست. روزها را روزه میداشت و شب هنگام، گرده ی نانی بهرش می رسید که با نیمی از آن افطار می کرد و نیمه دیگرش را به سحر می خورد.
روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرود نمی آمد. تا این که قضا را، شبی، گرده ی نانش نرسید. سخت گرسنه و بی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگیش را فرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید.
در دامنه ی آن کوه، روستائی بود که ساکنانش غیرمسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده ی جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد.
قضا را در خانه ی آن پیر، سگی گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعوکنان دامن جامه اش بگرفت. زاهد، یکی از آن دو گرده را برایش افکند، تا دست از او بدارد.
اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر بدنبال زاهد رفت و به عو عو پرداخت و دامن جامه اش بدرید.
زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام. صاحب تو، دو گرده نان بمن داد که تو هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟
خدای تعالی سگ را بزبان آورد که: من بی حیا نیستم. چه در خانه ی این غیرمسلمان پرورده شده ام. گله و خانه اش را حراست می کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می دهد، خرسندم.
گاهی نیز مرا فراموش می کند و چند روزی را بدون این که چیزی بخورم، میگذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و برای من نیز.
با این همه، از زمانی که خود را شناخته ام، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه ی غیر او نرفته ام. بل عادتم این بوده که اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه کنم.
اما تو قطع گرده ی نانت را به یک شب طاقت نداشتی و از در خانه ی روزی رسان، بدرخانه ی این غیرمسلمان آمدی، روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاکارش بساختی، برگو کدام یک از ما بی حیاست. تو یا من؟ زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر کوفت و بیهوش بر زمین افتاد.
#شیخ_بهایی
#کشکول
🌸🍃
روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرود نمی آمد. تا این که قضا را، شبی، گرده ی نانش نرسید. سخت گرسنه و بی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگیش را فرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید.
در دامنه ی آن کوه، روستائی بود که ساکنانش غیرمسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده ی جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد.
قضا را در خانه ی آن پیر، سگی گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعوکنان دامن جامه اش بگرفت. زاهد، یکی از آن دو گرده را برایش افکند، تا دست از او بدارد.
اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر بدنبال زاهد رفت و به عو عو پرداخت و دامن جامه اش بدرید.
زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام. صاحب تو، دو گرده نان بمن داد که تو هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟
خدای تعالی سگ را بزبان آورد که: من بی حیا نیستم. چه در خانه ی این غیرمسلمان پرورده شده ام. گله و خانه اش را حراست می کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می دهد، خرسندم.
گاهی نیز مرا فراموش می کند و چند روزی را بدون این که چیزی بخورم، میگذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و برای من نیز.
با این همه، از زمانی که خود را شناخته ام، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه ی غیر او نرفته ام. بل عادتم این بوده که اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه کنم.
اما تو قطع گرده ی نانت را به یک شب طاقت نداشتی و از در خانه ی روزی رسان، بدرخانه ی این غیرمسلمان آمدی، روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاکارش بساختی، برگو کدام یک از ما بی حیاست. تو یا من؟ زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر کوفت و بیهوش بر زمین افتاد.
#شیخ_بهایی
#کشکول
🌸🍃
یـا رب! تـو مرا مـژدهٔ وصلی برسان
برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تـا چنـد از این فصـل مکــــرر دیدن
بیـرون ز چهـار فصل، فصلی برسان
#شیخ_بهایی
برهانم از این نوع و به اصلی برسان
تـا چنـد از این فصـل مکــــرر دیدن
بیـرون ز چهـار فصل، فصلی برسان
#شیخ_بهایی
امروز چنین بر سر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
#شیخ_عطار
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی: «پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
#شیخ_عطار
فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم
هندسه یا رمل یا اعداد شوم
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز
گر بود شاگر تو صد فخر راز
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
دل که خالی باشد از مهر بتان
لتهٔ حیض به خون آغشته دان
سینهٔ خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه، گر خالی ز معشوقی بود
سینه نبود، کهنه صندوقی بود
#شیخ_بهایی
هندسه یا رمل یا اعداد شوم
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز
گر بود شاگر تو صد فخر راز
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
دل که خالی باشد از مهر بتان
لتهٔ حیض به خون آغشته دان
سینهٔ خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه، گر خالی ز معشوقی بود
سینه نبود، کهنه صندوقی بود
#شیخ_بهایی