معرفی عارفان
1.19K subscribers
33.5K photos
12K videos
3.2K files
2.74K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
دل که رنجید از کسی
خرسند کردن مشکل است

شیشه بشکسته را
پیوند کردن مشکل است

کوه را با آن بزرگی
می توان هموار کرد

حرف ناهموار را
هموار کردن مشکل است


#صائب_تبریزی
دل شکسته به قرب خدای راهبرست
که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست

صفای آب روان بیشتر ز استاده است
چه نعمتی است که عمر عزیز در گذرست

ز دست کوته خود ناامید چون باشم؟
که جای بهله کوتاه دست بر کمرست

شبی است همچو شب زلف او دراز مرا
که آفتاب قیامت ستاره سحرست

زنان سوخته رزقش همیشه آماده است
چو لاله هر که درین باغ آتشین جگرست

تو آن نه ای که به دوری ز دیده دور شوی
که روزگار جوانی همیشه در نظرست

شعور، آینه دار هزار تفرقه است
خوشا کسی که ز وضع زمانه بیخبرست

شراب لعل به اندازه صرف کن زنهار
که خون زیاده چو گردید رزق نیشترست

ز حسن بیش بود بهره دوربینان را
گل نچیده دوامش ز چیده بیشترست

ز خار تشنه جگر نگذرند صائب خشک
که پای آبله پایان عشق دیده ورست

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
از سر کوی تو گر عزم سفر می‌داشتم
می‌زدم بر بخت خود پایی که برمی‌داشتم

داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می‌زدم بر سینه هر سنگی که برمی‌داشتم

زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
می‌شدم دیوانه گر از خود خبر می‌داشتم

دل چو خون گردید، بی‌حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمی‌داشتم

می‌ربودندم ز دست و دوش هم دردی‌کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می‌داشتم

می‌فشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می‌داشتم

جیب و دامان فلک پر می‌شد از گفتار من
در سخن صائب هم‌آوازی اگر می‌داشتم

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۰۲
کفاره شراب خوری های بی حساب
هشیار در میانه ی مستان نشستن است

#صائب_تبریزی
هرکه داندکه خبرهاهمه دربیخبریست
هرگز از گوشه ی میخانه نیاید بیرون

#صائب_تبریزی
از بی هنران شعله ادارک مجویید

این طایفه را طره دستار بلندست…


#صائب_تبريزي
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت

#صائب_تبریزی
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات

ای فدای چشم مخمور تو خواب عاشقان
وی بلاگردان زلفت پیچ و تاب عاشقان

گر به بیداری غرور حسن مانع می شود
می توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان

پیش ازان دست گل شبنم فرو ریزد به خاک
سر برآر از جیب صبح ای آفتاب عاشقان

شست خورشید قیامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه می ریزد کباب عاشقان

گردن ما در کمند پیچ و تاب عقل نیست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان

حسن لیلی در رخ مجنون تماشاکردنی است
مگذر از سیر رخ چون ماهتاب عاشقان

از حجاب غنچه بلبل سر به زیر پر کشید
نیست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان

سبحه ریگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بی حساب عاشقان

اعتمادی نیست بر جمعیت برگ خزان
زود می پاشد ز یکدیگر کتاب عاشقان

تیغ یار از خون ما زنجیر جوهر پاره کرد
نشأه دیوانه ای دارد شراب عاشقان

گر هوای سیر گردون هست در خاطر ترا
همتی صائب طلب کن از جناب عاشقان

#صائب_تبریزی
صائب تبریزی » دیوان اشعار » گزیدهٔ غزلیات

با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است

هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است

#صائب_تبریزی
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات

به هر طوفانی از جا در نیاید لنگر عاشق
شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق

ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد
ز غفلت شیر اگرپهلو نهد بر بستر عاشق

که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟
صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق

به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟
نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق

به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم
برآتش هست عودی روز و شب در مجمر

سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند
که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق

مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم
که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق

فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب
همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق

#صائب_تبریزی
گرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرا
مروت نیست افکندن درخت سایه گستر را

#صائب_تبریزی
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم

شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم

پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود

به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم


#صائب_تبريزي
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
حشـر خـواب آلـودگان از نـعـره‌ ی مستانه کن
می ‌رود فیض صبوح از دست، تا دم می ‌زنی
پـیـش این دریـای رحمت، دست را پیمانه کن

#صائب_تبریزی
تو صبح عالم افروزی و من
شمع سحرگاهی

گریبان باز‌کن در صبح،
تا من جان برافشانم


#صائب_تبریزی
صاف اگر باشد

هوای بی غبار دوستی

حال دل را می توان

دریافت از سیمای هم...

#صائب_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده‌ای!

#صائب_تبریزی
از بی هنران شعله ادارک مجویید

این طایفه را طره دستار بلندست…


#صائب_تبريزي
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت

#صائب_تبریزی
در طريق عشق،
خار از پا کشیدن،
مشکل است!


ریشه در دل مي كند،
خاري كه در پا مي رود.


#صائب_تبریزی
قصه سودای من دور و دراز افتاده است

کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم



#صائب_تبریزی