معرفی عارفان
1.14K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ای صبا ،  نکهتی از خاکِ رَهِ یار ، بیار ،

بِبَر اندوهِ دل و ، مژدهٔ دلدار ، بیار ،




نکته‌ای روح‌فزا ، از دهنِ دوست ، بگو ،

نامه‌ای خوش‌خبر ، از عالمِ اسرار ، بیار ،




تا ، معطّر کنم از لطفِ نسیمِ تو ، مشام ،

شمه‌ای از نفحاتِ نَفَسِ یار ، بیار ،




به وفایِ تو ، که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز ،

بی غباری که پدید آید از اغیار ، بیار ،




گَردی از رهگذرِ دوست ، به کوریِ رقیب ،

بهرِ آسایشِ این دیدهٔ خونبار ، بیار ،




خامی و ساده‌دلی ، شیوهٔ جانبازان نیست ،

خبری از بَرِ آن دلبرِ عیار ، بیار ،




شُکرِ آن را ، که تو در عشرتی ، ای مرغِ چمن ،

به اسیرانِ قفس ، مژدهٔ گلزار ، بیار ،




کامِ جان ، تلخ شد از صبر که کردم بی‌دوست ،

عشوه‌ای زان لبِ شیرینِ شِکَربار ، بیار ،




روزگاری‌ست ، که دل ، چهرهٔ مقصود ، ندید ،

ساقیا ،،، آن قدحِ آینه‌کردار ، بیار ،




دلقِ حافظ به چه اَرزَد؟ ، به مِی‌اَش رنگین کن ،

وان‌گهش ، مست و خراب ،،، از سرِ بازار ، بیار ،





#حافظ‌
لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم دید با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن یاد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۱
ساقیا ،،، سایهٔ ابر است و ، بهار و ، لبِ جوی ،

من نگویم چه کن ،،، ار اهلِ دلی ، خود تو بگوی ،




بویِ یکرنگی از این نقش نمی‌آید ، خیز ،

دلقِ آلودهٔ صوفی ، به مِیِ ناب ، بِشُوی ،




سفله‌طبع است جهان ، بر کَرَمَش تکیه مکن ،

ای جهان‌دیده ،،، ثُباتِ قدم ، از سفله مجوی ،




دو نصیحت کنمت ، بشنو و صد گنج بِبَر ،

از درِ عیش درآ و ،،، به رَهِ عیب ، مپوی ،




شُکرِ آن را ، که دگربار رسیدی به بهار ،

بیخِ نیکی بنشان و ، رَهِ تحقیق ، بجوی ( #بپوی ) ،




رویِ جانان طلبی ،،، آینه را ، قابل ساز ،

ورنه ، هرگز گُل و نسرین نَدَمَد ز‌آهن و روی ،




گوش بگشای ، که بلبل به فغان می‌گوید ،

خواجه ،،، تقصیر مفرما ، گُلِ توفیق ، ببوی ،




گفتی : از حافظِ ما ، بویِ ریا می‌آید ،

آفرین بر نَفَسَت باد ، که خوش بُردی بوی ،





#حافظ


#خوش بردی بوی = خوب متوجه شدی - خوب دریافتی
ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل
بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست
چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی
بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش
بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من
چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست
بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۰
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۰
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۵
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می بینم شب هجر


#حافظ
اگر به دست من افتد، فراق را بُکُشم
که روزِ هجر سیه باد و خان‌ومانِ فراق!


#حافظ از غزل ۲۹۷
ادامۀ سخن پیشین:
«هوا بس ناجوانمردانه سرد است» که در واقع اختناق اجتماعی است، یعنی سرما را حس می‌کنیم. حالا در بعضی از نمونه‌ها اختناق خیلی روشن گفته نمی‌شود. به عنوان مثال نخستین قصیدهٔ رمزوارۀ ناصر خسرو نیز چنین است:

ای خوانده کتاب زند و پازند
زاین خواندن زند تا کی و چند؟
دل پر ز فضول و زند بر لب
زردشت چنین نبشت در زند؟

مسلم است که روی سخن ناصر خسرو در نخستین قصیدهٔ رمز‌وارۀ فارسى يقيناً زرتشت و پیروان زرتشت نیستند و مطمئناً ما مسلمان هستیم، ولی ناصر خسرو طفره می‌رود و بازگو نمی‌کند که ای مسلمانی که قرآن خوانده‌ای در قرآن این چنین نوشته‌اند که بخوان و بگو؟! پس می‌گوید:

ای خوانده کتاب زند و پازند
زاین خواندن زند تا کی و چند؟
که بعدها به اقتضای نوع این قصیده هست که مرحوم بهار همان:

ای کوه سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی ای دماوند!
را ساخته است.

پس برگرفته شدن این اختناق‌های اجتماعی می‌تواند کمک بکند که زبان رمزی اجتماعی ما و پیچیدگی‌ها و لایه لایه بودن آنها برداشته شود. هرچه این ابعاد فرهنگی در کشور گسترده تر شود، طبعاً مردم متوقع می‌شوند، فضای فرهنگی بهتری درست می‌شود و این رمزها کمتر خواهد شد. ما طبق این آماری که از این کار پژوهشی خودمان به عنوان آفرینش‌های هنری در شعر شاعران گذشته گرفتیم به جرأت می‌توانیم بگوییم که در زبانهای شناخته شدۀ دنیا مثل فرانسه، انگلیسی، آلمانی، عربی به اندازۀ زبان فارسی رمز و رمزینۀ سیاسی و اجتماعی ندارد و این نشان دهندۀ همان اختناق اجتماعی است که دست کم از پایان دورۀ ساسانی به ما رسیده و سخت گیری‌ها و
اذیت و آزارهایی که موبدان نسبت به مردم داشتند یا پادشاهان، برای ما خیلی روشن است.
به همین دلیل است که
حافظ تلاش می‌کند که در لفافه سخن بگوید. شمار این بیتهای سیاسی - اجتماعی در دیوان حافظ کم نیست. برای درک درست آن باید زبان و بیان حافظ را خوب شناخت. اوضاع اجتماعی روزگارش را دانست و از پیوندهای اجتماعی و سیاسی شاعر آگاهی پیدا کرد. اسطوره‌ها یا قصه‌هایی را که او از آن بهره برده را نشان داد، طبقات اجتماعی روزگار را شناخت.
آنگاه که گفت:



#حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

#حافظ

خلوت گزیده را به تماشا
چه حاجت است ...

#حافظ
دیگر ز شاخِ سروِ سَهی بلبلِ صبور
گلبانگ زد که چشمِ بد از رویِ گُل به دور

ای گُل به شُکرِ آن که تویی پادشاهِ حُسن
با بلبلانِ بی‌دلِ شیدا مَکُن غرور

از دستِ غیبتِ تو شکایت نمی‌کنم
تا نیست غیبتی نَبُوَد لذّتِ حضور

گر دیگران به عیش و طَرَب خُرَّمَند و شاد
ما را غمِ نگار بُوَد مایهٔ سُرور

زاهد اگر به حور و قصور است امّیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور

مِی خور به بانگِ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هُوَالْغَفُور

حافظ شکایت از غمِ هجران چه می‌کنی؟
در هِجر وصل باشد و در ظلمت است نور

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۴
مرا به رندی و عشق، آن فضول عیب کُنَد
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کُنَد

کمالِ سِرِّ محبت ببین، نه نقصِ گناه
که هر که بی‌هنر اُفتَد، نظر به عیب کند

ز عطرِ حورِ بهشت آن نَفَس برآید بوی
که خاکِ میکدهٔ ما عَبیر جِیب کند

چنان زَنَد رَهِ اسلام غمزهٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا، مگر صُهیب کند

کلیدِ گنجِ سعادت قبولِ اهلِ دل است
مباد آن که در این نکته شَکُّ و رِیب کند

شبانِ وادیِ اِیمن گَهی رسد به مراد
که چند سال به جان، خدمتِ شُعیب کند

ز دیده خون بِچکانَد فِسانهٔ حافظ
چو یادِ وقتِ زمانِ شَباب و شِیب کند

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۸۸
زآنجا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

#حافظ

که مِی با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد...
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

#حافظ
- غزل شمارهٔ ۱۴۵
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم

سر خدا که در تتق غیب منزویست
مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشیم

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن
پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

#حافظ
- غزل شمارهٔ ۳۷۵
هر که شد مَحرَمِ دل ،

در حَرَمِ یار ، بماند ،




وآن که ، این کار ندانست ،

در انکار ، بماند ،



#حافظ
معرفی عارفان
هر که شد مَحرَمِ دل ، در حَرَمِ یار ، بماند ، وآن که ، این کار ندانست ، در انکار ، بماند ، #حافظ
اگر ، از پرده برون شد دلِ من ،

عیب مکن ،




شُکرِ ایزد ،

که نه در پردهٔ پندار ، بماند ،



#حافظ
معرفی عارفان
اگر ، از پرده برون شد دلِ من ، عیب مکن ، شُکرِ ایزد ، که نه در پردهٔ پندار ، بماند ، #حافظ
صوفیان ، واسِتَدند از گِروِ مِی ،

همه ، رَخت ،




دلقِ ما بود ،

که در خانهٔ خَمّار ، بماند ،



#حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد؟

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟


#حافظ
#استاد_شجریان