معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.18K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
دل ، ندارم ، بی دلم ،

معذور دار ،




#مولانا
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹
گفتا که : کیست بر در؟ ، گفتم : کمین‌غلامت ،

گفتا : چه کار داری؟ ، گفتم : مَها ، سلامت ،


#کمین‌غلامت = کمترین غلامِ تو

#سلامت = سلام به تو - آمدم که به تو سلام کنم




گفتا که : چند رانی؟ ، گفتم که : تا بخوانی ،

گفتا که : چند جوشی؟ ، گفتم که : تا قیامت ،




دعویِ عشق کردم ، سوگندها بخوردم ،

کز عشق ، یاوه کردم ، من مُلکَت و شهامت ،




گفتا : برایِ دعوی ، قاضی گواه خواهد ،

گفتم : گواه ، اَشکم ،،، زردیِ رُخ ، علامت ،




گفتا : گواه ، جرح است ،،، تر دامن است چشمت ،

گفتم : به فرّ عدلت ، عدلند و بی غرامت ،


#جرح = گواهی وابستگان گواه در حقوق مورد قبول نمی‌باشد .




گفتا : که بود همره؟ ، گفتم : خیالت ای شه ،

گفتا : که خواندت اینجا؟ ، گفتم که : بوی جانت ،




گفتا : چه عزم داری؟ ، گفتم : وفا و یاری ،

گفتا : ز من چه خواهی؟ ، گفتم که : لطفِ عامت ،




گفتا : کجاست خوشتر؟ ، گفتم که : قصرِ قیصر ،

گفتا : چه دیدی آنجا؟ ، گفتم که : صد کرامت ،



گفتا : چراست خالی؟ ، گفتم : ز بیمِ رهزن ،

گفتا که : کیست رهزن؟ ، گفتم که : این ملامت ،




گفتا : کجاست ایمن؟ ، گفتم که : زهد و تقوی ،

گفتا که : زهد چه بود(چِبوَد)؟ ، گفتم : رَهِ سلامت ،




گفتا : کجاست آفت؟ ، گفتم : به کویِ عشقت ،

گفتا که : چونی آنجا؟ ، گفتم : در استقامت ،




خامُش ، که گر بگویم ، من نکته‌هایِ او را ،

از خویشتن برآیی ، نی در بُوَد ، نه بامت ،





#مولانا
گفت قائل : در جهان درویش نیست ،

ور بُوَد درویش ،،، آن درویش نیست ،




هست ، از رویِ بقایِ ذاتِ او ،

نیست گشته وصفِ او ، در وصفِ هو ،




چون زبانهٔ شمع ، پیشِ آفتاب ،

نیست باشد ،،، هست باشد در حساب ،




هست باشد ذاتِ او ، تا تو اگر ،

برنهی پنبه ،،، بسوزد زآن شرر ،




نیست باشد ، روشنی ندهد ترا ،

کرده باشد آفتاب ، او را فنا ،




در دوصدمن شَهد ، یک اوقیه خَل ،

چون درافکندی و ، در وی گشت حَل ،




نیست باشد طعمِ خَل ، چون می‌چشی ،

هست اوقیه فزون ، چون برکشی ،






#مولانا



برکشی = وزن کنی
اوقیه = جزئی از رطل ، یک‌دوازدهم رطل ، قریبِ هفت( ۷ ) مثقال ، اواقی جمع ، وقیه هم میگویند .



رطل = واحدِ وزن و مقیاسِ وزنِ مایعات برابر دوازده اوقیه یا ۸۴ مثقال . وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده
" هرمثقال ۲۴ نخود " ارطال جمع .
و نیز رطل در فارسی به‌معنی پیمانه و پیالهٔ شراب هم گفته شده ،
رطل گران = پیمانهٔ بزرگ شراب .

خَل = سرکه ، خلال جمع .





#مثنوی دفتر سوم
بیت ۳۷۱۴ تا ۳۷۲۰


مولانا در استدلال نیست و هست بودنِ همزمانِ یک چیز بسیار معقول استدلال می‌کند و قابل درک و فهم و لمس و آزمایش است . می‌فرماید شما اگر در دوصد من عسل ، یک اوقیه سرکه بیاندازید و در عسل حل کنید ، این سرکه دیگر وجود ندارد چون اگر بچشید مزه‌ی سرکه را نمی‌یابید پس در مقابل حجم زیاد عسل این سرکه نیست شده است در عین حال و همزمان این سرکه وجود دارد و هست است با وزن کردن در می‌یابید که وزن عسل یک اوقیه از ( #دوصد من ) بیشتر است و این اضافه‌وزن سرکه هست که در عسل حل شده است .


یا در مورد زبانه‌ی شمع پیشِ آفتاب می‌فرماید همزمان هم نیست و هم هست ،
نیست چون نورش را حس نمی‌کنی و نورِ نمایان و موثری ندارد .

هست چون اگر پنبه‌ای روی آن قرار دهی ، پنبه را می‌سوزانَد .
همه #عمرت ،،

هم #امروزست ، لا غیر ،





تو مشنو ،

وعدهٔ این طبعِ عیّار ،






#مولانا
نظری کرد ، سویِ خوبیِ تو ،

دیده‌ی ما ،


از پیِ رویِ تو ،

تا حشر ، غلامِ نظریم ،




دینِ ما ، مِهرِ تو و ،

مذهبِ ما ، خدمتِ تو ،


تا ، نگویی که درین عشقِ تو ،

ما ، مختصریم ،



#مولانا
بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود
هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود

اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود

یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود

ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود

میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری می‌نشود

چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری می‌نشود

بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود

دانه دل کاشته‌ای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود

در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث به جز شور و شری می‌نشود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۵
خُنب‌هایِ لایزالی ، جوش ، باد ،


باده‌نوشانِ ازل را ، نوش ، باد ،





تیزچشمانِ صفا را ، تا ابد ،


حلقه‌هایِ عشقِ تو ، در گوش ، باد ،





هر سَحَر ، همچون سَحَرگَه ، بی‌حجاب ،


آفتابِ حُسن ، در آغوش ، باد ،





#مولانا
آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۲
سخن بی پایان است،
اما به قدر طالب فرو می آید
حکمت همچون باران است
در معدن خویش بی پایان است،
به قدر مصلحت فرود آید

#فیه_ما_فیه
#مولانا
حکایت مرد گِل خوار و عطار قند فروش

 فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
 

 عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

 مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

 عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.

 عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکنی خود را معطل می کرد.

 عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟، نه!، این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

این داستان یکی از حکایت های زیبای مولانا در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که بگمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کند، کاسته می شود.

#مولانا
#مثنوی_معنوی
مست رود نگار من،
در بر و در کنار من

هیچ مگو که یار من،
با کرمست و با وفا

#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اشعار مولانا چی داره که اینقدر جان بخشه؟

#مولانا
#محسن_چاوشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا به کجا کِشد مرا مستیِ بی امان تو...

#مولانا
#داریوش
کافری ای دل ،

اگر ، در جز او ، دل بندی ،



کافری ای دل ،

اگر ، بر جز این عشق ، تنی ،


#تنی = بِتَنی - تنیدن - پیچیدن





بی وی ، ار بر فلکی تو ،

به خدا ، در گوری ،



هرچه پوشی بجز از خلعتِ او ،

در کَفَنی ،




#مولانا
شوریده وسرمست
گروه شمس پورناظریها
"شوریده و سرمست"
جناب" فرشاد جمالی"

"...دریاب مرا ساقی..."
#مولانا
#تنبور
#شمس
#فرشادجمالی
این جهان کوه‌ست و فعل ما ندا

ســوی مــا آیــد نــداهـا را صــدا

.

#مولانا
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم

بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم

زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم

دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم

ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم

ز دل ره برده‌اند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم

مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم

دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم

چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم

کمینه چشمه‌اش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم

#مولانا
- غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
ماه ، فربه شود ،

آن‌سان که نگنجد در چرخ ،



گر ، تو ،

تابی ز رُخَت ، بر مَهِ تابنده ، زنی ،






خیز ،

کامروز ، همایون و خوش و فرخنده‌ست ،



خاصه که ،

چشم بر آن چهرهٔ فرخنده ، زنی ،




#مولانا
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در شیوه ی عشق خویش و بیگانه یکیست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست

#مولانا